eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
166 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼 ﷽ 🌼 ۴۳۰ 🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ............ ساعتی از اذان مغرب می گذشت و مثل اینکه سینه آسمان هم مثل دل من سنگین شده باشد، مدام رعد و برق می زد که سرانجام بغضش ترکید و طوری به تب و تاب افتاد که در کمتر از چند دقیقه، زمین بندر را در آب فرو بُرد. مجید هم از این هیبت غمزده ام نفسش بند آمده بود که ناامید از حال خرابم، کنارم کز کرده و او هم دیگر چیزی نمی گفت که کسی به درِ خانه زد. حدس می زدم کسی از خانه آسید احمد به دیدارمان آمده و هر چند هنوز از فضاحت پدر و برادرم بی خبر بودند، اما من دیگر روی نگاه کردن در صورتشان را نداشتم که نزدیکترین افراد خانواده ام به بهای شهوت و لذتی حرام، خون شیعه را مباح دانسته و کمر به قتل برادران مسلمان خود بسته بودند. آسید احمد و مامان خدیجه آمده بودند تا به یک شب نشینی صمیمی، میهمان من و مجید باشند. مجید بهتر از من می توانست ظاهرش را حفظ کند که دستی به موهایش کشید و برای استقبال از میهمانان از اتاق بیرون رفت و من با همه علاقه ای که به این پدر و مادر مهربانم داشتم، نمی توانستم از جایم تکانی بخورم که بلاخره پس از چند دقیقه و چند بار نفس عمیق کشیدن، چادرم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم. نه می توانستم لبخندی نشانشان دهم و نه حتی می توانستم به کلامی شیرین، پاسخ احوالپرسی‌شان را بدهم که بلافاصله به بهانه مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه رفتم. صدای آسید احمد را می شنیدم که با مجید گرم گرفته و با این‌که دو سه هفته از تاسوعا و عاشورا می گذشت، همچنان از زحمات من و مجید در پختن و پخش غذای نذری در حیاط خانه تشکر می کرد. یاد صفای آن روزها به خیر که با همه عدم اطمینانی که به فلسفه گریه و سینه‌زنی برای امام حسین (ع) داشتم، باز چه شور و حال خوشی بود که از صبح تا غروب گوش به نغمه نوحه هایی عاشورایی، در رفت و آمد برای تدارک سفره پذیرایی از عزاداران بودم و خبر نداشتم به این زودی به چنین خاک مصیبتی می نشینم! با سینی چای قدم به اتاق گذاشتم و مجید دید سینی در دستانم می لرزد که از جایش پرید و سینی را از من گرفت تا کمتر عذاب بکشم و من در هاله ای از غم گوشه اتاق نشستم که مامان خدیجه صدایم زد:" الهه جان! چرا ناراحتی عزیزم؟" و ای کاش چیزی نمیپ رسید و به رویم نمی آورد که صورتم بیشتر در سایه ناراحتی پنهان شد و زیر لب جواب دادم:" نه، خوبم! چیزی نیس." و به قدری آهسته گفتم که به گمانم نشنید، ولی به خوبی شنیده بودند و آسید احمد فهمید نمی خواهم حرفی بزنم، که سرِ شوخی را با مجید باز کرد:" حتماً این مجید یه کاری کرده، خانمش از دستش دلخوره!" ✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼 ۴۳۱ 🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ............ صورت گرفته مجید به خنده ای تصنعی باز شد و آسید احمد برای دلخوشی من، با شیرین زبانی ادامه داد:" عیب نداره دخترم! منم یه وقتایی این مامان خدیجه رو اذیت می کنم! بلاخره بخشش از بزرگتره!" و بعد به آرامی خندید تا به کلی فضا را عوض کرده باشد و به فکرش هم نمی رسید چه بلایی به سرم آمده که حتی نمی توانستم در پاسخ خوش زبانی های پدرانه اش، لبخندی بی رنگ تحویلش دهم و باز به بهانه آوردن میوه از جایم بلند شدم که مامان خدیجه با مهربانی مانعم شد:" دخترم! ما که غریبه نیستیم، بیا بشین عزیز دلم!" و خواستم در برابر تعارفش حرفی بزنم که آسید احمد هم دنبال حرف همسرش را گرفت:" آره باباجون! ما اومدیم یه نیم ساعت بشینیم، خودتون رو ببینیم. نمی خواد زحمت بکشی!" ولی خجالت می کشیدم از میهمانان عزیزم پذیرایی نکنم که این بار با قاطعیتی لبریز محبت، اصرار کرد تا بنشینم:" دخترم! بیا بشین، کارت دارم!" نگاه خیره ام به چشمان متعجب مجید افتاد و شاید او هم مثل من ترسیده بود که آسید احمد بویی از ماجرا بُرده باشد که درست همین امشب به خانه مان آمده و انتظارم چندان طولانی نشد که تا سرِ جایم نشستم، با لحنی ملایم آغاز کرد:" ببینید بچه ها! شما مثل دختر و پسر خودم هستید! تو این شش ماهی که شما قدم رو تخم چشم من گذاشتید و اومدید تو این خونه، سعی کردم هر کاری برای بچه های خودم می کردم، برای شما هم انجام بدم! ولی خُب حتماً یه سری کم کاری کردم که ان شاءالله هم خدا ببخشه، هم شما حلالم کنید!" نمی دانستم چه می خواهد بگوید که با این همه تواضع و فروتنی، اینقدر مقدمه چینی می کند و فرصت نداد من و مجید زبان به تشکر باز کنیم که با همان نگاه سر به زیر و لحن مهربانش ادامه داد:" خُب پارسال همین موقع پسر و عروسم اینجا بودن و ما با اونا عازم شدیم. ولی حالا شما جای عروس و پسرم هستین و می خوام اگه خدا بخواد و شما هم راضی باشید، امسال با هم راهی بشیم." مجید مستقیم نگاهش می کرد و مثل من نمی دانست خیال مهربان آسید احمد برایمان چه خوابی دیده که مامان خدیجه به کمک همسرش آمد:" حدود بیست روز تا اربعین مونده، باید کم کم آماده بشیم!" و من و مجید همچنان مات و متحیر مانده بودیم که آسید احمد در برابر این همه تحیرِ ما، به آرامی خندید و حرف آخر را زد:" به لطف خدا و کرم امام حسین (ع) ما چند ساله که تو مراسم پیاده روی اربعین شرکت می کنیم. حالا امشب اومدیم که اگه دوست دارید، با هم بریم کربلا!" نگاه مجید از هیجانی عاشقانه به تپش افتاد و چشم من مبهوت صورت خندان مامان خدیجه بود که با آرامشی مؤمنانه، پاسخ نگاه خیره ام را داد:" عزیزم! تو یه دختر سُنی هستی! عزیز مایی، رو سرِ ما جا داری! خُب شاید تمایلی به این سفر نداشته باشی! ما فقط روی علاقه ای که به شما داشتیم، گفتیم بهتون خبر بدیم که اگه دوست دارید، با هم همسفر بشیم! با ما بیای یا نیای، عزیزِ دل من می مونی!" ✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼 ۴۳۲ 🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ............ و دیگر هر دو ساکت شدند و حالا نوبت من و مجید بود تا حرفی بزنیم و من هنوز از بُهت مصیبت پدرم خارج نشده و نمی توانستم بفهمم از من چه می خواهند که تنها نگاهشان می کردم و مجید با صدایی که از اشتیاق وصال کربلا به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد:" نمی دونم چی بگم..." و دلش پیش همسر اهل سنتش بود که لب فرو بست و در عوض چشمانش را به سوی من گشود تا ببیند در دلم چه می گذرد و من محو دعوت نامه ناخواسته ای شده بودم که امام حسین (ع) برایم فرستاده و در جواب جنایات پدر و برادرم در حق شیعیانش، مرا به سوی خودش فرا خوانده بود که پیش از مجید به سمت حرمش پَر پَر زدم از سرِ شوق و اشتیاق، به ندای پسر پیامبر (ص) لبیک گفتم:" حالا باید چی کار کنم؟ باید چی آماده کنم؟ ما که گذرنامه نداریم..." و دیدم چشمان مجید پیش پاک بازی عاشقانه ام به زمین افتاد و پاسخ دل مشتاقم را مامان خدیجه با روی خوش داد:" همین فردا برید دنبال گذرنامه هاتون تا إن شاءالله زودتر آماده شه. فقط هم با خودتون یه دست لباس بردارید، دیگه هیچی نمی خواد. همه چی اونجا هست." و آسید احمد از تماشای این همه شور و شوق یک دختر اهل سنت چه حالی شده بود که نگاهش به زمین بود و می دیدم به شکرانه حال خوشم صورت پیر و پُر چین و چروکش غرق شادی شده و در همان حال توضیح داد:" ماإن شاءالله شنبه صبح، پونزدهم آذر حرکت می کنیم. به امید خدا یکشنبه صبح هم می رسیم مرز شلمچه." سپس چشمانش درخشید و با حالی خوش زمزمه کرد:" اگه خدا بخواد یکشنبه شب می رسیم نجف، خدمت حضرت علی (ع) !" و چه سفر دل انگیزی بود که می خواست با میزبانی خلیفه بزرگوار پیامبر (ص) آغاز شود؛ همان کسی که در شب های قدر از منِ اهل سنت دل بُرده و جانم را آنچنان شیفته خودش کرده بود که هنوز هم پس از گذشت چند ماه، هر روز در میان کلمات نهج البلاغه اش تفرج می کردم و حالا می خواستم به زیارت مرقدش بروم! حالا بُهت بهجت انگیز این مسافرت با عظمت هم به فاجعه پدر و برادرم اضافه شده و مرا بیشتر در خودش فرو می بُرد که من با همه تمایلات شیعیانه و اشتیاقی که بیش از پیش به اهل بیت پیامبر پیدا کرده بودم، باز هم آمادگی زیارت مزار و ملاقات مرقدشان را نداشتم و نمی دانم چه شد که پیش از شوهر شیعه ام، برای قدم زدن در مسیر کربلا سینه سپر کردم و با قلبی که همچنان به مصیبت هلاکت پدر و نگون بختی برادرم، آکنده از درد و غم بود، برای زیارت اربعین بی قراری می کردم. همین که آسید احمد و مامان خدیجه از خانه‌مان رفتند، مجید مقابلم نشست و به گمانم هنوز باورش نمی شد از زبان من چه شنیده که با لحنی لبریز ترس و تردید سؤال کرد:" الهه جان! مطمئنی می خوای بیای؟" و خودم هم نمی دانستم چه شوری در جانم به پا خاسته که دریای دلم به سمت ساحل چشمانش موج زد و مشتاقانه شهادت دادم:" مجید! من می خوام بیام. نمی دونم چرا، ولی دلم می خواد بیام!" شاید هنوز حلاوت بهشتی شب های قدر و مستی قدح محبت امام علی (ع) در مذاق جانم مانده و دلم نمی آمد به تعارف جامی دیگر از عشق اولیای الهی دست رد بزنم که حالا بیش از هر زمان دیگری در گرداب بلا دست و پا می زدم و سخت محتاج اینچنین عاشقانه هایی بودم و حقیقتاً چه عاشقانه طلبیده شده بودیم که بی هیچ درد سری گذرنامه گرفته و با چیدن یکی دو دست لباس و چند تکه وسایل شخصی در یک کوله پشتی، مهیای رفتن شدیم. عبدالله وقتی فهمید چه خیالی در سر داریم، نمی دانست چه بگوید و با چشمانی مات و متحیر فقط نگاهمان می کرد. ✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
°•~💚🕊 . امام من؛ دوشنبه‌هایمان‌راباسلام‌به‌شماعطرآگین میڪنیم، ڪاش‌می‌شدجواب‌تمام‌سلام‌هایمان‌را یڪجابدهید! مابه‌هرخیرۍڪه‌ازشمابه‌مابرسد محتاجیم... ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
. . --مدیوݧ‌ڪرم‌امام‌حسنمـ🌱✨ --مشہور‌از‌آوازه‌نام‌حسنم📜⛓ --میمیرم‌یہ‌روزۍ‌بہ‌پاۍ‌علمش🤲🏻🔒 --آۍ‌مردم‌عمریہ‌غلام‌حسنـــمـ🔗🍇 💚
بہ دلم لڪ زدھ.. با خنده‌ۍ تو جان بدهم طرح لبخنـ♡ـد تو پایان پریشانی‌هاست..🌱 |💗| ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
بہ دلم لڪ زدھ.. با خنده‌ۍ تو جان بدهم طرح لبخنـ♡ـد تو پایان پریشانی‌هاست..🌱 #حاج_قاسم|💗| ♡  (\(\   
[ چہ‌باران‌بباردچھ‌نبارد! ‌چہ‌بھارباشدچہ‌نباشد! چہ‌بہ‌روۍخودبیاوریم‌چہ‌نیاوریم! جاۍشھدا همیشہ‌خالیست!.. ] 💔!' ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me | یقیناًڪُلُھ‌خَیر
~🕊 دیدی‌بعضے‌وقت‌‌هادلمون‌میگیره؟!... خودمونم ‌نمیدونیم‌چرا؟! اینا‌‌؛همون‌سنگینےِگناهایےهست ‌کہ‌مرتکب‌شدیم🥀 💥 . ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼 ۴۳۴ 🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ............ در تمام طول مسیر از مرز تا شهر نجف، روس سرِ شیعیان میهمان نواز و بی ریای عراق قدم می گذاشتیم که با ماشین های شخصی خودشان، زائران را در طول مسیر منتقل می کردند و با همان زبان خودشان و کلماتی که از زبان فارسی آموخته بودند، رهسپاری‌مان را در مسیر زیارت امام حسین (ع) می ستودند و مدام خوش آمد می گفتند. در هر روستا و کنار هر خانه ای بساط پذیرایی بر پا کرده تا به استکانی چای عراقی و خرما و یا هر چه در دسترسشان بود، خستگی را از تن مردم به در کنند و خدا می داند با چه اخلاص و محبتی از زائران پذیرایی می کردند که انگار میزبان عزیزترین عزیزان خود بودند تا جایی که وقتی در کنار یکی از موکب ها برای تجدید وضو و اقامه نماز مغرب توقف کردیم، هر کدام از اهل طایفه برای ارائه خدمتی، مشتاقانه به سمت‌ مان آمدند. پیرمرد خانواده به سمت وضوخانه راهنمایی‌مان می کرد و بانوی خانه با تشت و پودر آمده بود تا لباسهای‌مان را بشوید و هنوز نمازمان تمام نشده، سفره شام را پهن کرده و بی توجه به تعارف های ما، با نهایت مهربانی غذای لذیذشان را آوردند و شاید خدا می خواست اوج خدمت‌گذاری این بندگان مخلصش را به رخ ما بکشد که برق هم رفت تا در تمام طول مدت صرف غذا، پیرمرد خانواده با چراغ قوه بالای سرِ ما به خدمت بایستد و دست آخر با چه محبتی ما را بدرقه کردند و باز موکب های دیگر دست بردار نبودند که هر کدام سرِ راه‌مان را می گرفتند تا میهمان خانه آن ها شویم و هر کدام می خواستند افتخار پذیرایی از میهمانان امام حسین (ع) را از آن خودشان کنند و ما شرمنده این همه مهربانی بی منت، از کنارشان عبور می کردیم. به علت محدودیت های امنیتی، از ورود وسایل نقلیه به مرکز شهر نجف جلوگیری می شد و مجبور بودیم راه‌مان را به سمت حرم با پای پیاده طی کنیم. آسید احمد و مجید با کوله پشتی‌های به نسبت سنگینی که هر یک به دوش گرفته بودند، جلوتر از ما حرکت می کردند و من و مامان خدیجه و زینب سادات پشت سرشان می رفتیم. خیابان‌ها مملو از جمعیتی بود که خستگی را زیر پا گذاشته و در ساعات پایانی نیمه شب، همچنان با شیدایی به سمت حرم می رفتند. هر چند هنوز طعم تلخ هلاکت پدر پیر و به فنا رفتن جوانی برادرم از مذاق جانم نرفته بود، اما خنکای مطبوع شبانگاه شهر نجف، آنچنان روحم را نوازش می داد که با قدم هایی پُر توان و استوار پیش می رفتم و نه اینکه نخواهم که دیگر نمی توانستم به چیزی جز شور اربعین بیندیشم که با چشمان خودم می دیدم چه طوفان عظیمی برای بزرگداشت چهلمین روز شهادت فرزند پیامبر (ص) آن هم پس از چهارده قرن به پا خاسته که مرز های ایران از هجوم جمعیت به تنگ آمده و حتی جاده شلمچه به سمت مرز عراق از حضور زائران اربعین پُر شده بود و حالا هم می دیدم نه کربلا که نجف لبریز از شیعیانی شده که برای پیمودن مسیری چهار روزه با پای پیاده، سر از پا نمی شناختند. هر چه به مرکز شهر نزدیکتر می شدیم، ازدحام جمعیت بیشتر شده و حرکتمان کُند تر می شد که آسید احمد قدم‌هایش را آهسته کرد، با رسیدن به یک خیابان فرعی، به سمت راست چرخید، دست به سینه گذاشت و همچنانکه زیر لب چیزی می گفت، کمی هم خم شد که به دنبال نگاهش، چشمانم چرخید و دیدم در انتهای خیابان خورشیدی در دل شب می درخشد و به رویم لبخند می زند! ✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼 ۴۳۵ 🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ............ باور می کردم یا نمی کردم، مقابل مرقد امام علی (ع) ایستاده و چشم در چشم حرمش، زبانم بند آمده و محو زیبایی ملکوتی اش، تنها نگاهش می کردم که نمی دانستم چه کنم! مجید دست به سینه گذاشته و می دیدم اشک از چشمانش فواره می زند که تا چندی پیش در حصار وهابیت، حق پوشیدن لباس مشکی هم نداشت و امشب غرق شور و عزا، در برابر حرم امامش بی پروا گریه می کرد. زینب سادات با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و بی صدا اشک می ریخت و مامان خدیجه می دید در برابر عظمت مزار خلیفه پیامبر (ص) کم آورده ام که دستم را گرفت و با لحنی عاجزانه زیر گوشم زمزمه کرد:" الهه جان! اولین باره که چشمت به حرم حضرت علی (ع) میفته، واسه منم دعا کن!" از تمنایی که یک بانوی فاضله شیعه از دختری سُنی می کرد، حیرت زده نگاهش کردم که دیدم اشک در چشمانش جمع شده و با همان حال خوشش، خواهش که نه، التماسم کرد:" دخترم! تو امشب مهمون ویژه آقایی! آقا امشب یه جور دیگه به تو نگاه می کنه! تو رو خدا واسه من دعا کن!" و بعد چشمانش به رنگ آسمان سخاوت درآمد و میان گریه ادامه داد:" برای همه مسلمونا دعا کن! برای آزادی قدس و نابودی اسرائیل دعا کن! برای مردم سوریه و عراق دعا کن! برای نجات همه مستضعفان عالم دعا کن!: و دیگر نتوانست ادامه دهد که گلویش از گریه پُر شد و صورتش را با چادرش پوشاند تا کسی شاهد مناجات عاشقانه اش نباشد و من ماندم و تصویر زیبای حرم! باز با پرنده نگاهم به سمت گنبد طلایی اش پَر کشیدم و نمی دانستم چه بگویم که تنها نگاهش می کردم تا آسید احمد حرکت کرد و ما هم به دنبالش به راه افتادیم. حالا بایستی خیابان منتهی به حرم را قدم به قدم پیش می رفتیم و خدا می داند در هر گامی که به حرم نزدیک تر می شدم، با تمام وجودم احساس می کردم در برابر نظاره نورانی و محضر مبارک امام علی (ع) قرار گرفته ام. هر چند وقتی مجید می گفت با تصویر گنبد ائمه (ع) در تلویزیون درد دل می کند، من باور نمی کردم و وقتی می دیدم کسی در وجودش با اولیای الهی به راز و نیاز می نشیند، نمی توانستم درکش کنم، ولی حالا باورم شده بود که امام علی (ع) مرا می بیند، صدایم را می شنود و اگر سلام کنم، جوابم را می دهد که میان خیابان و بین سیل جمعیت از حرکت ماندم. تمام بدنم به لرزه افتاده و چشمانم در بُهت عظمت حضور حضرتش، تنها نگاهش می کرد که مامان خدیجه متوجه حالم شد و ایستاد. آسید احمد و مجید هم که چند قدمی پیش رفته بودند، به اشاره مامان خدیجه بازگشتند. مجید به سمتم آمد و می دید تمام تن و بدنم به لرزه افتاده که آهسته صدایم کرد:" الهه..." چشمان خودش از جوشش اشک هایش به خون نشسته و گونه هایش از هیجان عشق می درخشید و باز می خواست دست دل مرا بگیرد تا کمتر بلرزد. ✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼 ۴۳۶ 🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ............. زینب سادات و مامان خدیجه خودشان را کمی کنار کشیدند تا حرف مگو را با همسرم بگویم و من همانطور که چشم از حرم برنمی داشتم، زمزمه کردم:" مجید! من الان چی بگم؟" نیم رخ صورتش به سمت حرم بود و به آرامی چرخید تا تمام قد رو به مرقد امام علی (ع) بایستد و با لحنی لبریز احساس، تکرار کرد:" به آقا سالم کن الهه جان! از حضرت تشکر کن که اجازه داد ما بیایم! خدا رو شکر کن که تا اینجا ما رو طلبیده!" و جمله آخرش در اشک غلطید و صدایش را در دریای گری فرو بُرد، ولی با همه آتش اشتیاقی که به جان من افتاده بود، باز هم اشکی از چشمانم جاری نمی شد که بُهت این زیارت ناخواسته، به این سادگی ها شکستنی نبود و دوباره به سوی حرم به راه افتادم. مدتی طول کشید تا سرانجام به اولین ایستگاه ایست و بازرسی ورودی حرم رسیدیم و تازه متوجه شدیم به علت ازدحام جمعیت، امکان ورود به حرم وجود ندارد که تمام در های ورودی حرم از فشار جمعیت بسته شده بود. آسید احمد پیشنهاد داد تا از هم جدا شویم و به همراه مجید به سمت ورودی مردانه رفتند و ما هم به انتظار خلوت شدن حرم و باز شدن درها، همانجا روی زمین حرم نشستیم و چه سحری بود این سحرگاه انتظار ورود به حرم امام علی (ع) !هر لحظه بر انبوه جمعیت افزوده می شد و کمتر از یک ساعت تا اذان صبح مانده بود که مامان خدیجه ناامید از ورود به حرم، همانجا ملحفه ای پهن کرد و به نماز شب ایستاد. من و زینب سادات کنار هم نشسته بودیم و از خستگی دو روز در راه بودن، دیگر نفسی برای عبادت برایمان نمانده بود و در سکوتی سرریز از خستگی و لبریز از احساس، تنها به در و دیوار حرم نگاه می کردیم که زینب سادات از کیفش کتاب دعای کوچکی در آورد و رو به من کرد:" الهه جون! زیارت نامه می خونی؟" تا به حال نخوانده و با مفاهیمش آشنا نبودم، ولی حالا که به این سفر آمده بودم بایستی مؤدب به آدابش می شدم که با لبخندی پاسخ دادم:" من که خیلی خوب بلد نیستم. تو بخون، منم باهات می خونم." و او با صدایی آهسته، طوری که کسی را اذیت نکند، آغاز کرد. گوشم به زمزمه ملایم زیارت نامه بود و با نگاهم ترجمه فارسی عبارات را می خواندم که همگی در مدح امام علی (ع) و بیان فضائل حضرتش بود که بانگ با شکوه اذان از مأذنه های حرم بلند شد. حالا تجمع مردم در مقابل هر یک از درهای ورودی چند برابر شده و هنوز به کسی اجازه ورود نمی دادند که ظاهراً داخل صحن جایی برای نشستن باقی نمانده بود که ما هم روی زیرانداز مامان خدیجه به نوبت نماز خوانده و حسرت اقامه نماز جماعت در داخل حرم به دلمان ماند. ✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
•°~✨💚 شوقِ‌دیدار‌تو‌سررفت‌زپیمانہ‌ما ڪِی‌قدم‌می‌نهی‌اۍ‌شاه‌بہ‌ویرانہ‌ما ماهنوز‌اۍ‌نفست‌گرم،پراز‌تاب‌و‌تبیم سروسامان‌بده‌بر‌این‌دلِ‌دیوانہ‌ما ..🌿 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•°~✨💚 شوقِ‌دیدار‌تو‌سررفت‌زپیمانہ‌ما ڪِی‌قدم‌می‌نهی‌اۍ‌شاه‌بہ‌ویرانہ‌ما ماهنوز‌اۍ‌نفست‌گرم،پراز‌تاب
. . 🦋🍃 من‌در‌طٌ‌گریزان‌شدم‌ا‌زفتنۀ‌خویش من‌آنِ‌توام‌مرا‌بھ‌من‌باز‌مده...ツ♥ 🌱 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
. ﴿ :)🤍🔗 . - خُدایا‌پناه‌میبرم‌برتــو..ازخشمت! - خُدایـا! کشاندم‌بر نفْسم‌با توجه‌ به‌او بار گناه‍ را! پس‌وای برمن‌اگر نیامرز‌ی‌مرا ⊰🥺٬ + برگرد به سوی من :) برگرد بر گنه‌کاری‌که‌جهلش،اورا فرا گرفته...!🥲🍂 خداوندا،پوشاندی‌برای‌من‌گناهانی را در دنیا،حال‌آنکه‌به‌چشم‌پوشی‌تو در آخرت‌محتاج‌ترم •💔• + رُسوا نکن‌مـرا روزقیامت!😭 [ فاقبل‌عذری‌ ؛ یا اکـرَمـَـ🤍🦋 ] ‌عُذرمرا بپذیـ✨ـر ؛ ای‌کریم‌ترین :)🥺🌱 .
از‌عڪاس پرسیدن..؛ بدترین‌لحظہ‌ی‌عڪس‌‌گرفتنت‌ڪِۍبوده؟ گفت‌سوریہ‌ڪہ‌بودم🚎.. تااومدم‌از‌یہ‌بچہ‌عڪس‌بگیرم‌فڪر‌ڪرد⇩ دوربین📸، اسلحہ‌منہ💔 سریع‌دستاشو‌برد‌بالا🚶🏿‍♀ ..!🚶🏻‍♂
همین الان یهویی ... دستتو بزار رو سینه‌ات یه دقیقه زمان بگیر و مدام بگو: یامهـــدی♥️ حداقلش اینه کہ روز قیامت میگے قلــ♡ــبم روزی یہ‌‌¹ دقیقه به عشق آقا زدهツ
گفتم:بہ‌نظرت‌کیا‌شهید‌میشن؟! گفت:اونایے‌کہ‌اسراف‌میکنن گفتم:اسراف! توچے؟! گفت:تو"دوست‌داشتن‌خدا"(: ؟♥️
اصلابعیدنیست‌بہ‌مُردھ‌نفس‌دَهد دستان‌ِڪوچڪَش‌بہ‌خدا‌معجزھ‌گر‌است ! - : ) 💙'!     
🌼 ﷽ 🌼 ۴۳۷ 🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ............ هوا رو به روشنی بود که آسید احمد و مجید هم آمدند. صورت مجید پشت پرده ای از دلتنگی به ماتم نشسته و وقتی فهمید ما هم به زیارت نرفته ایم، با لحنی لبریز حسرت رو به من کرد:" ما هم نتونستیم بریم حرم!" که آسید احمد دستی سرِ شانه اش زد و با مهربانی پاسخ داد:" عیب نداره بابا جون! می شد ما یه زمان خلوتی بیایم حرم و راحت بریم زیارت و کلی هم با آقا حال کنیم! ولی حالا که خدا توفیق داده اربعین زائر امام حسین (ع) باشیم، دیگه نباید به لذت خودمون فکر کنیم! باید هر چی پیش میاد راضی باشیم، حتی اگه نتونیم بریم زیارت و حتی چشم مون هم به ضریح حضرت نیفته! باید ببینیم آقا از ما چی می خواد، نه این که دل خودمون چی می خواد!" سپس به خیل جمعیتی که در اطراف حرم در رفت و آمد بودند، اشاره کرد و با حالتی عارفانه ادامه داد:" زمان اربعین اینجا مثل صحرای محشر میشه! این همه آدم جمع میشن تا فقط به ندای امام حسین (ع) لبیک بگن! زیارت اربعین تکلیفه!" و چه پاسخ عجیبی که نگاه مجید هم محو صورت نورانی آسید احمد شد و من نمی توانستم به عمق اعتقادش پِی بردم که در سکوتی ساده سر به زیر انداختم. از وارد شدن به حرم ناامید شده و بایستی از همین امروز صبح، حرکت‌مان را به سمت کربلا آغاز می کردیم که با اوج دلتنگی با حرم امام علی (ع) وداع کرده و با اراده ای عاشقانه، به سمت جاده نجف به کربلا به راه افتادیم. موکب های پذیرایی از زائران، در تمام کوچه خیابان های شهر نجف مستقر شده و هر یک به وسیله ای به رهگذران خدمت می کردند. در مقابل اکثر موکب ها هم صندلی هایی برای استراحت مردم تعبیه شده بود و حسابی ضعف کرده بودیم که در کنار یکی از موکب ها نشستیم و هنوز لحظاتی نگذشته بود که خادمان موکب با استکان هایی از شید داغ و ظرفی پُر از نان شیرین به سمتمان آمدند. ظرف نان را با احترام تعارفمان می کردند و با چه مهر و محبتی استکان های شیر را به دستمان می دادند که انگار از نور چشم خود پذیرایی می کردند و در خنکای یک صبح پاییزی، شیر داغ و نان شیرین چه حلاوتی را در مذاقمان ته نشین می کرد که جانی تازه گرفته و دوباره به راه افتادیم. ساعتی تا اذان ظهر مانده و ما همچنان در جاده نجف به کربلا با پای پیاده پیش می رفتیم و نه اینکه خودمان برویم که یقیناً جذبه ای آسمانی ما را از آن سوی جاده به سمت خودش می کشید که طول مسیر را حس نمی کردیم و با چشمه عشقی که هر لحظه بیشتر در جانمان می جوشید، به سمت کربلا قدم میزدیم. سطح مسیر پُر از جمعیت بود و گاهی به حدی شلوغ می شد که حتی بین خودمان هم فاصله میفتاد و به زحمت به همدیگر می رسیدیم. نیروهای امنیتی عراقی از ارتشی و داوطلبین مردمی، به طور گسترده در سرتاسر مسیر حضور داشتند و خودروهای زرهی ارتش مرتب تردد می کردند تا حتی خیال حرکتی هم به ذهن تروریست های تکفیری نرسد و با چشم خودم می دیدم با همه فتنه انگیزی های داعش در عراق، مسیر نجف تا کربلا به حرمت اولیای الهی و به همت نیرو های نظامی، از چه امنیت بالایی برخوردار است. مسیر جاده، منطقه ای نسبتاً خشک و صحرایی بود که نخل ها و درخت هایی به صورت پراکنده روئیده و کمی دورتر ازجاده، نخلستان های محدودی قد کشیده بودند که زیبایی منطقه را دو چندان می کرد. ✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼 ۴۳۸ 🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ............ دو طرف جاده پوشیده از موکب هایی بود که غرق پرچم های سرخ و سبز و سیاه و در میان نوای نوحه و مداحی، برای خدمت به میهمانان امام حسین (ع) از خُردسال‌شان را در حاشیه جاده جان خود هزینه می کردند؛ از مادرانی که گمارده بودند تا به زائران لیوانی آب مرحمت کرده یا دستمال کاغذی به دستشان بدهند تا پیرمردانی که قهوه مخصوص عراقی را در فنجانی کوچک به زائران تعارف می کردند و جوانانی که بدن خسته مردان را مشت و مال می دادند و حتی نیروهای نظامی و امنیتی که خم شده و قدم های زائران را نوازش می دادند و چه می کردند این شیعیان عراقی در اکرام عزاداران اربعین حسینی که گویی به عشق امام حسین (ع) مست شده و در آیینه چشمان خمارشان جز صورت سید الشهدا (ع) چیزی نمی دیدند که هر یک به هر بضاعتی خدمتی می کردند و هر کدام به زبانی اعلام می کردند که خدمت به میهمانان پسر پیامبر (ص) افتخار دنیا و آخرتشان خواهد بود. آسید احمد گاهی مجید را رها می کرد و همراه همسر و دخترش می شد تا من و مجید کمی در خلوت خودمان در این جاده شورانگیز قدم بزنیم و ما دیگر چشممان جز عظمت این میهمانی پُر برکت چیزی نمی دید. نمی توانستم بفهمم امام حسین (ع) با دل این ها چه کرده که اینچنین برایش هزینه می کنند و میدخواهند به هر وسیله ای از میهمانانش پذیرایی کنند که آهسته با مجید نجوا کردم:" مجید! اینا چرا این همه به خودشون زحمت میدن تا از ما پذیرایی کنن؟" مجید کوله پشتی اش را کمی جابجا کرد و همچنانکه محو فضای فوق تصور این جاده رؤیایی شده بود، سرمستانه پاسخ داد:" اینا به خودشون زحمت نمیدن! اینا دارن کیف دنیا رو می کنن! ببین دارن چه لذتی می برن که پای یه زائر رو مشت و مال میدن! اینا الان دارن با امام حسین (ع) حال می کنن! آسید احمد می گفت بعضی‌هاشون انقدر فقیرن که پول پذیرایی از زوار رو ندارن، برای همین یه سال پس انداز می کنن و اربعین که میرسه، همه پس اندازشون رو خرج پذیرایی از مردم می کنن! یعنی در طول سال فقط کار می کنن و پسانداز می کنن به عشق اربعین!" و مگر اربعین چه اعجازی دارد که به انتظار آمدن و اشتیاق برپایی اش، اینچنین خاصه خرجی می کنند و من که از فلسفه پوشیدن یک پیراهن سیاه سر در نمی آوردم، حالا در این اقیانوس عشق و عاشقی حقیقتاً سرگردان شده و در نهایت درماندگی تنها نگاهشان می کردم. نه می فهمیدم چرا این همه پَر و بال می زنند و نه می توانستم شیدایی‌شان را سرزنش کنم که وقتی دختری از اهل تسنن، رهسپار چهار روز پیاده روی برای رسیدن به کربلا می شود، از شیعیان انتظاری جز این نمی رود که برای معشوقشان اینچنین بر سر و سینه بزنند! مجید به نیم رخ صورتم نگاه کرد و شاید مشتاق بود تا ببیند در دلم چه می گذرد که با لحنی لبریز حیاء سؤال کرد:" الهه! تو اینجا چی کار می کنی؟" به سمتش صورت چرخاندم که به عمق چشمان مات و متحیرم، خیره شد و باز سؤال کرد:" الهه جان! تو این جاده این همه زن و مرد شیعه دارن به عشق امام حسین‌ (ع) میرن! ولی تو چی کار کردی که طلبیده شدی؟ تو چی کار کردی که باعث شدی من بعد از ۲۹ سال که از خدا عمر گرفتم، بیام کربلا؟" ✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼 ۴۳۹ 🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ............ در میان همهمه جمعیت و صدای پُر شور مداحی های عراقی که از بلندگوهای موکب ها پخش می شد، صدایش را به سختی می شنیدم و به دقت نگاهش می کردم تا بفهمم چه می گوید که لبخندی زد و در برابر سکوت بی ریایم، صادقانه اعتراف کرد:" من کجا و کربلا کجا؟!!! اگه تو نبودی من کی لیاقت داشتم بیام اینجا و این مسیر رو پیاده برم؟" در برابر نجابت مؤمنانه اش زبانم بند آمده و او همچنان می گفت:" الهه! اگه از من بپرسی، این جواب گریه های شب قدر امامزاده اس! من و تو پارسال تو امامزاده اون همه خدا رو صدا زدیم تا مامان رو شفا بده! خُب حکمت خدا چیز دیگه ای بود و مامان رفت، اون دختره وهابی جاشو گرفت و هر کدوم از ما رو یه جوری عذاب داد! عبدالله رو همون اول از خونه بیرون کرد، من و تو رو چند ماه بعد در به در کرد و اون همه بلا سرمون اومد! بعد هم نوبت محمد شد تا اموالش رو از دست بده و آواره غربت بشه! آینده ابراهیم هم نابود شد و زن و بچهاش اون همه اذیت شدن! همه سرمایه بابا حرومِ ریختن خون یه مشت زن و بچه بی گناه شد و آخر سر به خود بابا هم رحم نکردن!" از حجم مصیبت هایی که در طول یک سال و نیم بر سر خودم و خانواده ام آوار شده و مجید همه را در چند جمله پیش چشمانم به خط کرده بود، جانم به لب رسید و او دلش جای دیگری بود که با نگاه بی قرارش به انتهای جاده، جایی که به کربلا می رسید، پَر کشید و با چه لحن عاشقانه ای زمزمه کرد:" شاید قرار بود همه این بدبختی ها اتفاق بیفته و اون همه گریه و زاری شب های امامزاده نمی تونست این سرنوشت رو عوض کنه! ولی... ولی در عوض اون گریه ها، خدا به ما این سفر رو هدیه داد! شاید این زیارت اربعین تو سرنوشت ما نبود و اون شب تو امامزاده، به خاطر دل شکسته تو، قسمت شد که من و تو هم کربلایی بشیم!" سپس به سمتم صورت چرخاند و با لبخندی لبریز یقین ادامه داد:" الهه! من احساس می کنم اون شب تو امامزاده، خدا برای من و تو اینجوری تقدیر کرد که بعد از همه اون مصیبت ها به خونه آسید احمد برسیم و حالا تو این راه باشیم! شاید این چیزی بود که تو سرنوشت ما نبود و اون شب به ما عنایت شد!" که صدای اذان ظهر از بلندگوهای موکب ها بلند شد و مجید در سکوتی عارفانه فرو رفت. هرچند حرف هایی که از مجید می شنیدم برایم تازه بودند، اما نمی توانستم انکارشان کنم که حقیقتاً من کجا و کربلا کجا و شاید معجزه ای که برای شفای مادرم از شب های قدر امامزاده انتظار می کشیدم، بنا بود با یک سال و چند ماه تأخیر در مسیر رسیدن به کربلا محقق شود که حالا من در میان این همه شیعه عاشق به سمت حرم امام حسین (ع) قدم می زدم، ولی باز هم برایم سخت بود که من در این مدت، کم مصیبت نکشیده و هنوز هم دلم می خواست که مادرم زنده می ماند و هرگز پای نوریه به خانه ما باز نمی شد! از یادآوری خاطرات تلخ گذشته، قفسه سینه ام از حجم غم سنگین شده و باز نمی توانستم گریه کنم که بعد از شنیدن اخبار هولناک سرنوشت پدر و برادرم، اشک چشمانم هم خشک شده و شاید اقامه نماز، فرصت خوبی برای آرامش قلب بی قرارم بود. در سایه خیمه موکبی نماز خوانده و هنوز تعقیبات نماز را تمام نکرده بودیم که برایمان نهار آوردند. خادمان موکب در یک سینی بزرگ، ظروف یکبار مصرفی از دلمه برگ مو چیده و به همراه آب معدنی بین زائران پخش می کردند. ✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
آدم‌باید‌ بشہ‌تا‌بہ‌خدا‌برسہ...(: توے‌شعرِیہ‌توپ‌دارم‌قلقلیہ‌‌ےِ‌خودمون، میگہ‌اوݪ‌توپ ‌زمین‌میخوره بعد‌میرھ‌آسمون ! مام‌باید‌مثل‌ِتوپ‌باشیم ؛ اوݪ‌باید‌پیش‌ِخدا‌زمین‌بخوریم‌تا بتونیم‌بریم‌آسمون‌پیش‌خودش! (:🌿✋🏾
باغ‌فردوس‌، اگرقسمتِ‌خوبان‌باشد؛ تارمویۍزغریب‌الغربا، ماࢪابس . .🌿'
•• میگمااا چرا گوشه کنار این شهر هیشکی دنبال "خُدا" نمیگرده؟!
شما‌چه‌پیشنہادی‌میدید...😁
🌼 ﷽ 🌼 ۴۴۰ 🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ............ غذایی که هرگز گمان نمی کردم در عراق طبخ شود و چه طعم لذیذی داشت که از خوردنش حسابی سرِ کیف آمده و بدنم جان گرفت. حالا پس از گذشت دو سه روز از شروع این سفر روحانی، به این طعم گوارا عادت کرده و مطمئن بودم که نه از مواد اولیه خوشمزه و نه از مهارت آشپز که همه دلچسبی این لقمه ها از سرانگشتان بی ریایی آب می خورَد که به عشق امام حسین (ع) از جان و مال خود هزینه می کنند تا سهمی در خدمت گذاری به میهمانان حضرتش داشته باشند و همین بود که پس از صرف نهار، در لحظاتی که روی تکه موکتی کنار موکب و کمی دور از جاده نشسته بودیم و آسید احمد و خانواده اش در گوشه ای دیگر استراحت می کردند، زیر گوش مجید زمزمه کردم:" مجید! این غذاهایی که اینجا می خوریم، مزه همون شله زردی رو میده که تو به نیت من گرفته بودی و اُوردی درِ خونه‌مون!" از جان گرفتن خاطره آن روز دل انگیز در این مسیر رؤیایی، صورتش به خنده ای شیرین گشوده شد و مثل اینکه نکته ای لطیف به خاطرش رسیده باشد، چشمانش به وجد آمد و گفت:" الهه! اون روز هم اربعین بود!" و نمی دانم دریای دلش به چه هوایی طوفانی شد که نگاهش در فضای اربعین گم شد و با صدایی سراپا احساس، سر به زیر انداخت:" اون روز با اینکه دلم برات می لرزید و آرزوم بود که باهات ازدواج کنم، ولی باورم نمی شد دو سال دیگه تو ایام اربعین، با هم تو جاده کربلا باشیم!" سپس سرش را بالا آورد، نگاهم کرد و چه نگاهی که از شورش احساسش، چشمانم به تپش افتاد و با من که نه، با معشوقش حسین (ع) نجوا کرد:" من تو رو هم از امام حسین (ع) دارم! اون روز تا شب پای تلویزیون نشسته بودم و فقط با امام حسین (ع) دردِ دل می کردم! همش ده روز تا آخر ماه صفر مونده بود، ولی منم حسابی بی تاب شده بودم! بهش می گفتم به عشقت این ده روز هم تحمل می کنم، تو هم الهه رو برام نگه دار!" و دیگر نتوانست چیزی بگوید که هر دو دستش را از پشت روی زمین عصا کرد، کمرش را کشید تا خستگی سنگینی کوله را در کند و چشم به سیل جمعیتی که در جاده سرازیر بودند، در سکوتی عمیق فرو رفت. نیم رخ صورتش زیر آفتاب ملایم بعد از ظهر و حالا بیشتر از تبلور عشقش به درخشش افتاده بود که از همین برق چشمانش، نکته ای دیگر به یادم آمد و با لبخندی ملایم یادآوری کردم:" پارسال شب یلدا که همه اومده بودن خونه ما، تلویزیون داشت مراسم پیاده روی اربعین رو نشون می داد. من همونجا فهمیدم که تو حسابی هوایی شدی!" از هوشمندی ام لبخندی زد و با نگاه مشتاقش منتظر شد تا ادامه دهم، ولی من هم باورم نمی شد که یک سال دیگر نه تنها شوهر شیعه ام که حتی خودم هم در همین مسیر باشم که از روی تحیر سری تکان دادم و در برابر نگاه زیبایش زمزمه کردم:" مجید! باورت میشه؟!!!" و دل مجید در میان گرد و غبار این جاده، مثل شیشه نازک شده بود که به همین یک جمله شکست و با صدایی شکسته تر شهادت داد:" به خدا باورم نمیشه الهه! پارسال وقتی تو تلویزیون می دیدم همه دارن میرن، با خودم می گفتم یعنی میشه منِ بی سر و پا هم یه روز برم؟!!!" و حالا شده بود و به لطف پروردگار حدود پانزده کیلومتر از مسیر هشتاد کیلومتری نجف تا کربلا را پیموده و هنوز سه روز دیگر راه در پیش داشتیم. گاهی می ترسیدم که خسته شوم و نتوانم باقی مسیر را با پای خودم بروم، ولی وقتی می دیدم چه بیماران بدحال و چه سالخوردگان ناتوانی به هر زحمتی خودشان را می کشند و به عشق امام حسین (ع) پیش می روند، دلم گرم می شد و تازه این همه غیر از خیل کثیری از زن و کودک و پیر و جوان هایی بودند که از مناطق دورتری مثل بصره آمده و به گفته مامان خدیجه حدود پانزده روز پیاده می آمدند تا به کربلا برسند و چه عشقی بود این عشق کربلا! ✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼 ۴۴۱ 🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ............ خورشید کم کم در حال غروب بود و نمی دانم از عزم عاشقانه زائران شرمنده شده بود که اینچنین سر به زیر انداخته یا می خواست مقدمات استراحت میهمانان پسر پیامبر (ص) را فراهم کند که پرده روز را جمع می کرد تا بستر شب آماده شود. در منظره افسانه ای غروب سرخ مسیر کربلا، تا چشم کار می کرد در دو طرف جاده، پرچم های سرخ و سبز و سیاه بر روی پایه های بلندی نصب شده و در این میان، پوسترهای بلندی خودنمایی می کردند. پوسترهایی که بیشتر در محکومیت جنایات داعش و دیگر گروه های تکفیری و حمایت آمریکا از این فرقه های افراطی طراحی شده بود و چه هنرمندانه رژیم صهیونیستی را مورد حمله قرار داده و مسبب همه مصیبت های جهان اسلام می دانست. در یکی از پوسترها تصویر با شکوهی از سید حسن نصرالله، دبیر کل حزب الله لبنان نقش بسته و در زیر آن عبارت جالبی از سخنرانی این شخصیت محبوب جهان اسلام نوشته شده بود:" دولت که هیچ، کشور که هیچ، روستا که هیچ، ما حتی طویله ای هم به نام اسرائیل نمی شناسیم!" عبارتی غرورآفرین که لبخندی فاتحانه بر صورتم نشاند و تشویقم کرد تا در همان لحظه نابودی اسرائیل را از خدا طلب کنم که هنوز صحنه های مصیبت بار جنایت های این رژیم در همین ماه رمضان گذشته در غزه را فراموش نکرده و می دانستم جنایت های امروز داعش در عراق و سوریه هم بازی کثیفی برای سرگرم کردن دنیا و به فراموشی سپردن نسل کشی اسرائیلی هاست. با غروب قرص خورشید، ما هم دل از این مسیر بهشتی کَندیم و برای استراحتبه یکی از موکب های کنار جاده رفتیم. ساختمانی با دو سالن سیمانی مجزا برای بانوان و آقایان که با سلیقه فرش شده و صاحب موکب با خوشرویی تعارفمان می کرد تا داخل شویم و افتخار میزبانی از زائران امام حسین (ع) را به او بدهیم. آسید احمد و مجید، وسایل مربوط به ما را از کوله هایشان خارج کردند و به دستمان دادند که دیگر باید از هم جدا می شدیم و من به همراه مامان خدیجه و زینب سادات به سالن خانم ها رفتم. دور تا دور دیوارهای سالن، تشک و پتو و بالشت های نو و تمیزی برای استراحت میهمانان چیده شده و خانم صاحبخانه راضی نمی شد خودمان دست به چیزی بزنیم که خودش تشک ها را برایمان پهن کرد و بالشت و پتو هم آورد تا راحت دراز بکشیم که این همه که ما از پذیرایی خالصانه و بی ریای شیعیان عراقی لذت می بردیم، پادشاهان عالم در ناز و تنعم نبودند. زنان عربی که در همان سالن استراحت می کردند، دلشان می خواست به هر زبانی با ما ارتباط برقرار کرده، بدانند از کجا آمدیم و چه حس و حالی داریم و به جای من و زینب سادات که از حرف هایشان چیز زیادی متوجه نمی شدیم، مامان خدیجه با مقدار اندکی که از زبان عربی می دانست، هم صحبتشان شده و همچون کسانی که سال هاست همدیگر را می شناسند، با هم گرم گرفته بودند. ✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 j๑ïท➺ @porofail_me