•°~🕌✨
.
روزیڪهخداگِلِخلايقبسرشت
بالایدرِبھشتاين نڪتھنوشٺ
بیمھر#علی وروداڪيداممنوع
باحُبِّ #علی بياڪهبازاستبهشت
.
#یڪشنبههایعلوی
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
صدای پای ماه #رمضان می آید...
صدای زمزمه های نصف شب...
صدای تلاوت قرآن...
صدای گریه های شب احیا...
صدای العفو...
باز هم داریم می رویم به مهمانی خدا.
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
صدای پای ماه #رمضان می آید... صدای زمزمه های نصف شب... صدای تلاوت قرآن... صدای گریه های شب احیا... ص
رَبَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَهً ۚ إِنَّکَ اَنْتَ الْوَهَّابُ
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
صدای پای ماه #رمضان می آید... صدای زمزمه های نصف شب... صدای تلاوت قرآن... صدای گریه های شب احیا... ص
✍ روزهای آخر شعبان، شبیه روزهای قبل از سفر است؛
سفری سی روزه؛ که فقط او باشد و تو و...
دیگر هیچ!
این روزهای آخر ؛ پُر است از دلشوره... !
که واپسین نفسهای شعبان، با سِلم و سلام، تمام دلواپسیهایت را پاک میکند و ...
بدرقهات میکند؛
برای سفــــری به مقصد بهشت 💫.
سفر بخیر !
مدٺهاسٺ . .
عملیاٺانتحارےگناھ!
درقلبــ💔ــم
ریشہریشہهاےایمانم را
منفجرڪرده اسٺ!
#الهیالعفو(:
#بهخودمونبیایم[⚡️]
•°~✨🍃
#والپیپر
#گلگلکی🌸
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
«پایان شعبان» رسیده مرا پاک کن؛حُسین
این دل برای «ماه خدا» رو به راه نیست...
.
.
•همہپُلهایپُشتِسَرَمراخرابکردهام🪵...
ودلتوراشکستہام!:)💔
امابہخودٺسوگند!🖐🏼🌱
اگرجهنمجاۍمنباشد،آنجاهمفریادمےزنم🔊:
دوستتدارم!♥️✨
••إنأدْخَلْتَنِیالنّارَأَعْلَمْتُأهْلَهاانّیاُحِبُّکَ🙏🏻🎈••
🔖|#مناجاتشعبانیه
اللهمارزقنا ↯
بوےخاڪڪربلا..💔(:
ْهَوٰایحُسیٖنزدهبهسرم😭
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🔴🔵 عزیزان ماه شعبان رو به اتمام هست به این 3 نکته توجه کنید:
1⃣ اول اینکه هر یکبار که این ذکر را تو ماه شعبان بگید معادل یک سال عبادت هست:
🔸 لا اِلهَ اِلا اللهُ وَلا نَعْبُدُ اِلاّ اِیّاهُ مُخْلِصینَ لَهُ الدّینَ وَ لَوُ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ
2⃣ دوم اینکه استغفار یادتون نره:
🔸 روزی ۷۰ مرتبه استغفار در ماه شعبان معادل ۷۰ هزار مرتبه در روزهای دیگر است.
3⃣ سوم اینکه اونهایی که هنوز موفق به خوندن مناجات شعبانیه نشدند بدونند که این مناجات بی نظیره و شاید شعبان سال دیگه نباشیم........
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•~💚~•
بار ما را بخر تو امشب ورنه
رمضان،آبروی ما رفته...!
°• ♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me •°
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۴۷
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
موکبی که در آخرین شب مسیر پیاده روی به میهمانی اش رفته بودیم، در اختیار خانواده ای از اهالی موصل بود که حالا بیش از شش ماه بود که از شهر و خانه خود آواره شده و در این ساختمان کوچک زندگی می کردند و باز هم به قدری دلبسته امام حسین (ع) بودند که در همین وضعیت سخت و دشوار هم از ما پذیرایی می کردند. دختران جوان خانواده کنار ما نشسته و می خواستند سهم این همه تنهایی و بی کسی را با من و زینب سادات تقسیم کنند که به هر زبانی سعی می کردند با ما ارتباط برقرار کنند. دخترک عکس خانه ای زیبا و ویلایی را در منطقه ای سرسبز نشانمان می داد و سعی می کرد به ما بفهماند که این تصویر خانه شان پیش از اشغال موصل توسط تروریست های داعش است و طوری چشمانش از اشک پُر شد که جگرم آتش گرفت. غربت و تنهایی طوری به این مردم مظلوم فشار آورده بود که دلشان نمی آمد از کنار ما برخیزند و تا پاسی از شب با ما درد دل می کردند و هر چند می دانستند چیز زیادی از حرفهایشان متوجه نمی شویم، ولی با همان زبان علم و اشاره هم که شده، می خواستند بار دلشان را سبک کنند و در نهایت ما را مثل عزیزترین خواهرانشان در آغوش فشرده و با وداعی شیرین ما را به خدا سپردند. حالا به وضوح می دیدم که تفکر تکفیر، تکلیفی جز آواره کردن مسلمانان ندارد که به اشاره استکبار، آتش به کاشانه مردم می زند تا کشورهای اسلامی را از دورن متلاشی کند و این دقیقاً همان جنایتی بود که نوریه و برادرانش، در حق خانواده من کردند که به شیعه و سُنی رحم نکرده و هر یک را به چوبی از خانه اخراج کردند، ولی باز هم از روی این مردم بینَوا خجالت می کشیدم که نزدیکترین افراد خانواده ام نه از روی عقیده که پدرم به هوای هوس دختری فتانه و برادرم به طمع ثروتی باد آورده، راهی سوریه شده بودند تا در نوشیدن خون مسلمانان با تروریست های تکفیری هم کاسه شوند. اندیشه تلخ و پریشانی که تا صبح خواب را از چشمانم ربود و اشکی هم برای ریختن نداشتم که تا سحر، تنها به تاریکی فضا خیره بودم. مدام از این پهلو به آن پهلو می شدم و از غصه سرنوشت شوم پدر و ابراهیم خون می خوردم که آتش شیطان به جانشان افتاد و آبی شدند بر آسیاب دشمن! حالا در این بد خواب و خیالی این شب طولانی، دیگر بستر گرم و نرم و فضای آکنده از مهر و محبت موکب هم برایم دلپذیر نبود که بار دیگر لشگر مصیبت هایم پیش چشمانم رژه می رفتند تا لحظه ای که صدای اذان صبح بلند شد و مرا هم از جا کَند. نماز صبح را خواندم و حتی حال رو در رو شدن با مامان خدیجه و زینب سادات را هم نداشتم که هوای گرفته اتاق را بهانه کردم و با پوشیدن کفش هایم، به حیاط موکب رفتم. جایی دور از جمع مردانی که دیشب را در حیاط خوابیده بودند، نشستم و تازه فهمیدم کف پاهایم تاول زده و حالا که دوباره کفش هایم را پوشیده بودم، سوزش تاول ها سر باز کرده بود، ولی حال من ناخوش تر از آنی بود که به این جراحت ها خم به ابرو بیاورم و غرق دریای طوفان زده غم هایم، خیره به سیاهی شب بودم که صدای سلام مجیدم را شنیدم. کوله پشتی اش را بسته و آماده حرکت، بالای سرم ایستاده بود و با چشمان مهربانش نگاهم می کرد که به زحمت لبخندی نشانش دادم و فهمید حال خوشی ندارم که با دلواپسی سؤال کرد:" چیزی شده الهه جان؟"
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۴۸
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
می دیدم چشمانش از شادی این حرکت عاشقانه، هر روز بیشتر از روز پیش می درخشد و دلم نمی آمد این حال خوشش را خراب کنم که برای دل خوشی اش بهانه آوردم:" نه، چیزی نشده." که دلش خوش نشد و باز پرسید:" خسته ای؟" و اگر یک لحظه دیگر اینطور با محبت نگاهم می کرد، نمی توانستم دردهای مانده بر دلم را پنهان کنم که آسید احمد رسید و خلوتمان را پُر کرد. به احترامش از جا بلند شدم و جواب سلامش را دادم که مامان خدیجه و زینب سادات هم آمدند و به راه افتادیم.
می دیدم مجید می خواهد از آسید احمد فاصله بگیرد و بیشتر با من قدم بردارد، بلکه از راز دلم با خبر شود و من نمی خواستم از بار رنج هایم، چیزی بر دلش بگذارم که از مامان خدیجه و زینب سادات جدا نمی شدم تا دوباره در حصار مهربانی اش گرفتار نشوم. حالل درد و سوزش تاول های پایم هم بیشتر شده و به وضوح می لنگیدم که مامان خدیجه متوجه شد و پرسید:" چی شده مادرجون؟ پات درد می کنه؟"
لبخندی زدم و خواستم پاسخی بدهم که زینب سادات هم سؤال کرد:" کفشت اذیتت می کنه؟" و من حوصله صحبت کردن هم نداشتم که با لحنی ساده پاسخ دادم:" نه، خوبم!" و سرم را پایین انداختم تا دیگر چیزی نپرسند و سعی می کردم قدم هایم را محکم و مستقیم بردارم تا خیالشان راحت شود. هر لحظه بر انبوه جمعیت در جاده افزوده می شد و به قدری مسیر شلوغ شده بود که حرکت به کُندی انجام می شد و همین قدم زدن های آهسته، لنگیدن پایم را پنهان می کرد.
هر چه به کربلا نزدیک تر می شدیم، شور و نوای نوحه های عزاداری که با صدای بلند از سمت موکب ها پخش می شد، بیشتر شده و فضای پخش نذری گرم تر می شد و نه فقط عراقی ها که هیئت هایی از ایران، افغانستان، لبنان و کویت هم موکبی بر پا کرده و هر کدام به تناسب سنت خود، از عزاداران اربعین پذیرایی می کردند. کار به جایی رسیده بود که موکب داران میهمان نواز عراقی، به میان جاده آمده و با حضور گرم و مهربان خود، مسیر زائران را می بستند، بلکه مفتخر به میزبانی از میهمانان امام حسین (ع) شوند و به هر زبانی التماسمان می کردند تا از طعام نذریشان نوش جان کنیم. چه همهمه ای در فضا افتاده بود که باد شدیدی گرفته و پرچم های دو طرف جاده را به شدت تکان می داد. غرش غلطیدن پرچم ها در دل باد، در نغمه نوحه های حسینی پیچیده و با زمزمه زائران یکی می شد و در آسمان بالا می رفت تا نشانمان دهد دیگر چیزی تا کربلا نمانده که بانگ اذان هم قد کشید و فرمان اقامه نماز داد. در بسیاری از موکب ها، نماز به جماعت اقامه می شد و دیگر زائران برای رسیدن به کربلا سر از پا نمی شناختند که بی آن که در خنکای خیمه ای معطل شوند، باز به راه میفتادند که بنا بود امشب سر بر تربت کربلا به زمین بگذاریم.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۴۹
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
حالا من هم همپای این همه شیعه شیدا، هوایی کربلا شده و برای دیدارش بی قراری می کردم که هرچند همچون شیعیان از جام عشق سید الشهدا (ع) سیراب نشده و تنها لبی تَر کرده بودم، ولی به همین اندازه هم، به تب و تاب افتاده و به اشتیاق وصالش پَر پَر می زدم. حالا رمز زمزمه های عاشقانه مجید، قفل قلعه مقاومت شیعیانه اش و هر آنچه من از زبانش می شنیدم و در نگاهش می دیدم و حتی از حرارت نفس هایش احساس می کردم، در انتهای این مسیر، رخ در پرده کشیده و به ناز نشسته بود. هر چند دل من سنگین تر از همیشه، زیر خرواری از خاطرات تلخ خزیده و نفسش هم بالا نمی آمد، چه رسد به اینکه همچون این چشمان عاشق خاصه خرجی کرده و بی دریغ ببارد که از روزی که از عاقبت وحشتناک پدر و برادرم با خبر شده بودم، اشک چشمانم هم خشک شده و جز حس حسرت چیزی در نگاهم نبود. حالا می فهمیدم روزهایی که با همه مصیبت هایم بی پروا ضجه می زدم، روز خوشی ام بود که این روزها از خشکی چشمانم، صحرای دلم تَرک خورده و سخت می سوخت. همه جا در فضا، میان پرچم ها و روی لب مردم، نام زیبای حسین (ع) می تپید و دل تنگم را با خودش می بُرد و به حال خودم نبودم که تمام انگشتان پایم می سوزد و به شدت می لنگم که مجید به سمتم آمد و با لحنی مضطرب سؤال کرد:" الهه! چرا اینجوری راه میری؟" و دیگر منتظر پاسخم نشد، دستم را گرفت و از میان سیل جمعیت عبورم داد تا به کناری رسیدیم. خانواده آسید احمد هم از جاده خارج شدند که مامان خدیجه به زبان آمد و رو به مجید کرد:" هر چی بهش میگم، میگه چیزی نیس." و مجید دیگر گوشش بدهکار این حرف ها نبود که برایم صندلی آورد و کمکم کرد تا بنشینم. آسید احمد عقب تر رفت تا من راحت باشم و مامان خدیجه و زینب سادات بالای سرم ایستاده بودند. هر چه به مجید می گفتم اتفاقی نیفتاده، توجهی نمی کرد، مقابلم روی زمین زانو زد و خودش کفش هایم را درآورد که دیدم سر هر دو جورابم خونی شده و اولین اعتراض را مامان خدیجه با لحن مادرانه اش کرد:" پس چرا میگی چیزی نشده؟!!!" مجید در سکوتی سنگین فقط به پاهایم نگاه می کرد که زیر لب پاسخ دادم:" فکر نمی کردم اینجوری شده باشه." و در برابر نگاه ناراحتش دیگر جرأت نکردم چیزی بگویم که سرش را بالا آورد و طوری که مامان خدیجه و زینب سادات نشنوند، توبیخم کرد:" با خودت چی کار کردی؟ چرا زود تر به من نگفتی؟" و دیگر صبر نکرد و با ناراحتی از جایش بلند شد. نگاهش با پریشانی به دنبال چیزی می گشت که مامان خدیجه اشاره کرد:" اون پایین ماشین هلال احمر وایساده..." و هنوز جمله اش به آخر نرسیده بود که مجید سراسیمه به راه افتاد.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۵۰
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
زینب سادات با دلسوزی به پایم نگاه می کرد و حالا توبت مامان خدیجه بود تا دعوایم کند:" آخه مادرجون! چرا حرفی نمی زدی؟ هنوز چند ساعت راه تا کربلا مونده!" از این حرفش دلم لرزید و از ترس اینکه نتوانم با پای خودم وارد کربلا شوم، آسمان سنگین چشمانم ملتهب شد، ولی نه باز هم به اندازه ای که قطره اشکی پایین بیاید که با دل شکستگی سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم. جمعیت عزاداران به سرعت از مقابلمان عبور می کردند و خیال این که من جا مانده و بقیه را هم معطل خودم کرده ام، دلم را آتش می زد که مجید با بسته باند و پمادی که از هلال احمر گرفته بود، بازگشت. ظاهراً تمام مسیر را دویده بود که اینچنین نفس نفس می زد و پیشانی اش خیس عرق بود. چند قدم آنطرف تر، به دیوار سیمانی یکی از موکب ها، شیر آبی وصل بود که کمکم کرد تا آنجا بروم و باز برایم صندلی گذاشت تا بنشینم. آسید احمد چند متر دورتر ایستاده و به جز دو سه نفر از اهالی موکب کسی اطرافمان نبود که مجید رو به مامان خدیجه کرد:" حاج خانم! میشه چادر بگیرید؟" و مامان خدیجه فکر بهتری به سرش زده بود که از ساک دستیاش ملحفه ای درآورد و با کمک زینب سادات، دور پاهایم را پوشاندند تا در دید نامحرم نباشم. مجید کوله پشتی اش را در آورد و به دیوار تکیه داد تا نیفتد. مقابل قدم های مجروحم روی زمین نشست و با مهربانی همیشگی اش دست به کار شد. از این که سه نفر به خدمتم ایستاده و آسید احمد هم معطلم شده بود، شرمنده شده و باز دلواپس حجابم بودم که مدام از بالای ملحفه سرک می کشیدم تا پاهایم پیدا نباشد. مجید جوراب هایم را در آورد، شیر آب را باز کرد و همانطور که روی صندلی نشسته بودم، قدم هایم را زیر آب می شست. از این که مقابل مامان خدیجه و زینب سادات، با من این همه مهربانی می کرد، خجالت می کشیدم، ولی به روشنی احساس می کردم که نه تنها از روی محبت همسری که این بار به عشق امام حسین (ع) اینچنین عاشقانه به قدم هایم دست می کشد تا گرد و غبار از پای زائر کربلا بشوید. حالا معلوم شده بود که علاوه بر زخم انگشتانم، کف پایم هم تاول زده و آب که می خورد، بیشتر می سوخت و مامان خدیجه زیر گوشم حرفی زد که دلم لرزید:" این پاها روز قیامت شفاعتت رو می کنه!" از نگاه مجید می خواندم چقدر از این حالم دلش به درد آمده و شاید مثل من از مامان خدیجه خجالت می کشید که چیزی به زبان نمی آورد و تنها با سرانگشتان مهربانش، خاک و خون را از زخم قدم هایم می شست. با پماد و باندی که از هلال احمر گرفته بود، زخم های پایم را بست و کف پایم را کاملاً باند پیچی کرد و من دل نگران ادامه مسیر بودم که با لحنی معصومانه زمزمه کردم:" مجید! من میخوام با پاهای خودم وارد کربلا بشم!"
آهسته سرش را بالا آورد و شاید جوشش عشق امام حسین (ع) را در نگاهم می دید که پرده نازکی از اشک روی چشمانش نشست و با شیرین زبانی دلداری ام داد:" ان شاءالله که می تونی عزیزم!" ولی خیالش پیش زخم هایم بود که نگاهش به نگرانی نشست و چیزی نگفت تا دلم را خالی نکند. جوراب هایم دیگر قابل استفاده نبودند که مامان خدیجه برایم جوراب تمیز آورد و پوشیدم.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
•°~💚✨
.
میرسدصبحظهوریکهبناخواهدشد
مثل ایوان نجف گنبد و ایوانحسن
#دوشنبههایحسنی💚
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•°~💚✨ . میرسدصبحظهوریکهبناخواهدشد مثل ایوان نجف گنبد و ایوانحسن #دوشنبههایحسنی💚 ♡ (\(\
<💚🍀>
خوابدیدمکهدلمدرحرمتعازمبود
دورتادورحرمپرزبنیهاشمبود
دورتادوربقیعصحنوسرایزیبا
تولیتدارحرمهمپسرتقاسمبود..
#امامحسنیام🌱
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#عکسنوشته 📷✨
حاجیجان !'
توهمانیکھدلملکزدهلبخندشرا. . .💔🙂
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•°•°•°
#معبودانه😍
قشنگےِ سجــ🧎🏻ــده اینہ کھ ؛
تو گوشزمین پچ پچ میڪنی ؛<🌍>
ولے توآسمونصداتومیشنون . . :)♥️
•°•°•°♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•
○° اَللّهُمَّ رَبَّ شَهْرِ رَمَضان 🌱
همینحوالیست
و ما ؛
حواسموننیست :)💛🦋
#رمضانالکریم ✨
#مناجاتبامعبود 📿
#روزشمارماھبندگی 🌸
1 روز تا آغاز ماھِ مهمانی خدا 🪴
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me •°
#استوری
تهش میرسه به خدا
پس از اولش
بسپار به خدا:)🌱
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
دو تا از بچہ هاے گردان،
غولـے را
همراه خودشان آورده بودند و هاے
هاے مـےخندیدند.
+"این ڪیہ!؟"
-"عراقے"
+"چطورے اسیرش ڪردید؟"
مـےخندیدند.
-"از شب عملیات پنهان شده بود.
تشنگے فشار آورده با لباس بسیجےها
آمده ایستگاه صلواتـےشربت گرفتہ
بود،
پول داده بود!"
اینطورے لو رفتہ بود،
بچہها هنوز
مـےخندیدند...😅
#طنز_جبهه
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me