eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
166 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... عطیه بی آن که نگاهش را از گل فرش بردارد، صورتش از خنده ای ملیح پر شد و من که تازه متوجه موضوع شده بودم، آنچنان هیجان زده شدم که بی اختیار جیغ کشیدم :" وای عطیه!!! مامان شدی؟!!! " عطیه از خجالت لبانش را گزید و با دستپاچگی گفت:" هیس! عبدالله میشنوه!" مادر چشمانش از اشک شوق پر شد و لب هایش می خندید که رو به آسمان زمزمه کرد:" الهی شکرت!" سپس حلقه دستان مهربانش را دور گردن عطیه انداخت و صورتش را غرق بوسه کرد و پشت سر هم می گفت:" مبارک باشه مادرجون! ان شاء الله قدمش خیر باشه!" از جا پریدم و صورت عطیه را بوسیدم و با شیطنت گفتم:" نترس! اگه منم جیغ نزنم، الآن خود محمد به عبدالله میگه! خب اون بیچاره هم دوباره داره عمو میشه! " حرفم به آخر نرسیده بود که محمد و عبدالله با یک دنیا شادی وارد اتاق شدند. عبدالله بی آن که به روی خودش بیاورد، به اتاقش رفت و محمد به جمع هیجان زده ما پیوست. مادر صورتش را بوسید و گفت :" فدات شم مادر! ان شاء الله مبارک باشه!" سپس چهره ای جدی به خود گرفت و ادامه داد :" محمد جان! از این به بعد باید هوای عطیه رو صد برابر داشته باشی! مبادا از گل نازک تر بهش بگی!" انگار این خبر بهجت انگیز ، درد و بیماری را از یاد مادر برده بود که صورت سبزه و زیبایش گل انداخته و چشمانش می درخشید. عطیه هم فعلا از روبرو شدن با پدر شرم داشت که نگاهش به ساعت بود تا قبل از آمدن پدر، به خانه خودشان بازگردند و آنقدر زیر گوش محمد خواند که بلاخره پیش از تاریکی هوا رفتند . بعد از نماز مغرب، به اشاره مادر ظرفی از شیرینی پر کرده و برای پدر بردم که نگاه پرسشگر پدر را مادر بی پاسخ نگذاشت و گفت :" عصری محمد و عطیه اومده بودن، به سلامتی عطیه بارداره!" و برای این که پدر ناراحت نشود، با لحنی ملایم ادامه داد:" خجالت می کشید با شما چشم تو چشم شه، واسه همین رفتن." لبخندی مردانه بر صورت پدر نشست و با گفتن :"به سلامتی!" شیرینی به دهان گذاشت و مثل همیشه، اهل هم صحبتی با مادر نبود که دوباره مشغول تماشای تلویزیون شد. ★ ★ ★ ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 @porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل می رساند، ترانه خزیدن امواج جوان روی شن های کبود و آوای مرغان دریایی که کودکانه میان دریا بازی می کردند، منظره ای فراتر از افسانه آفریده و یکبار دیگر من و عبدالله را به پای دریا کشانده بود. بین فرزندان خانواده ، رابطه من و عبدالله طور دیگری بود. تنها دو سال از من بزرگ تر بود و همین فاصله نزدیک سنی و شباهت روحیاتمان به یکدیگر باعث می شد که همیشه هم صحبت و همراز هم باشیم. تنهایی ام را خوب حس کرده و گاهی عصر های پنجشنبه قرار می گذاشت تا بعد از تمام شدن کارش در مدرسه، با هم به ساحل بیاییم. منظره پیش رویمان کودکانی بودند که روی ماسه ها با پای برهنه به دنبال توپی می دویدند و به هر بهانه ای ، تنی هم به آب می زدند یا خانواده هایی که روی نیکمت های ساحل نشسته و طنازی خلیج فارس را نظاره می کردند. با گام های کوتاه و آهسته سطح نرم ماسه ها را شکافته و پیش می رفتیم. بیشتر او می گفت و من شنونده بودم؛ از آرزوهایی که در ذهن داشت ، از روحیات دانش آموزانش ، از اتفاقاتی که در مدرسع افتاده بود ک ده ها موضوع دیگر، تا این که لحظاتی سکوت میان ما حاکم شد که نگاهم کرد و گفت:"تو هم یه چیزی بگو الهه! همش من حرف زدم." همان طور که نگاهم به افق سرخ غروب بود، با لبخندی ملایم پرسیدم :" چی بگم؟" شانه بالا انداخت و پاسخ داد:" هر چی دوست داری! هرچی دلت می خواد!" از این همه سخاوت خیالش به خنده افتادم و گفتم :" ای کاش هرچی دلت می خواست برات اتفاق می افتاد! با حلوا حلوا که دهن شیرین نمیشه!" از پاسخ رندانه ام خندید و گفت:" حالا تو بگو، شاید خدا هم اراده کرد و شد." نفس همیقی کشیدم و او با شیطنت پرسید:" الهه! الآن چه آرزویی داری؟" بی آن که از پرسش ناگهانی اش پای دلم بلرزد، با متانت پاسخ دادم:" دوست دارم آرزوهام تو دلم باشه! " و شاید جذبه سکوتم به قدری با صلابت بود که او هم دیگر چیزی نپرسید. با همه صمیمیتی که بین مان جریان داشت، در دلم پنهان کردم آنچه به بهانه یک آرزو از ذهنم گذشت؛ آرزو کردم مرد غریبه شیعه ای که حالا دیگر در خانه ما چندان هم بیگانه نبود، به مذهب اهل سنت درآید! ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 @porofail_me
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ ••🍃 (عج)♥️
᪥࿐࿇🌺✶﷽✶🌺࿇࿐᪥ ‌ صبح گاهان ڪه خیالٺ بہ سرم مے‌آید دسٺ برسینہ دلم سمٺ حرم مے‌آید بعد هرذڪر سلامے ڪه بہ تو مےگویم عطرسیب اسٺ ڪه از دور و برم مے‌آید ⚜سلام اربابم✋🌹 ♥️ 🌤 @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
تو عجیب ترین داغی هستی... که نه فقط سرد نمی‌شود... بلکه هر روز بیش از پیش زبانه می‌کشد :) 🖤🌪 #سردار
۳۱۳روز،ازنبودنٺ‌میگذرد🥀 هنوز‌رفتنٺ‌را‌باور‌نڪردم وهمچنان‌منتظر کہ‌درجمع‌آن۳۱۳فرمانده نامٺ‌را‌باافتخارنجـوا‌ڪنم.•° ❤️ ✌️🏻 @porofail_me
••• میشه‌‌وقتے‌میگم‌التماس‌دعا برام‌دعا‌کنید؟! آخه‌واقعا‌ حال‌دلم‌روبه‌راه‌نیست!💔✨ @porofail_me
🦊🧡 Sometimes you just have to keep calm and leave everything to God🍊✨. بعضی اوقات فقط باید آروم باشی و همه چیز رو به خدا بسپاری😌🍁. @porofail_me
‌ "‌شب بود و هَواے ڪَربلا عالے بود‌‌ در مِصرع قبل جاے مـا خالے بود..💔" ‌ (ع) @porofail_me
بعد از اون شبِ جمعه‌ای که تو حَرَمِت سر شد؛ دیگه شبای جمعه نفس کم میارم.. +امام حسینِ من :'] .. | | | | | | @porofail_me
.. کنج حرم.. روبروی عشق..
شباۍ‌جمعه؛ دیگہ‌فقط‌بوۍکربلانمیده . . . ! بوۍفرودگاهِ‌بغدادم‌میده(:"💔🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊✨ •1:20'• کاش‌کمےدنیا بہ‌عقب‌برمیگشت‌و‌این‌بار مسیرشما بہ‌فرودگاه‌بغدادنمیخورد...💔 『 @porofail_me
💚 مَن دائـماً برای تـو اسبـابِ زحمتم پایِ گنــاهـِ من تو فقـط ایســــتاده ای ! 💛 🌤 🌱 @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#...💔✨
آخر‌شب‌سرد‌ما‌سحر‌میگردد مهدۍ‌'عج'‌بہ‌میان‌شیعہ‌بر‌میگردد...🌱 @porofail_me
خدایا‌ ماخستہ‌شدیم‌ بس‌کہ‌غیرشماخواستیم یکاری‌کن‌دلمون‌فقط‌ِ‌فقط‌شماروبخواد... خدا‌ماروتنها‌نزارقربونت‌برم...💔 『 @porofail_me
😍 😍 بخش اول زندگی او،🙃 بخش تاریک و خاکستری آن است🚶🏻‍♀🖤 او در یافت آباد تهران؛ قهوه خانه دار بوده، ☕️ و زندگی او سرشار از مواردی است،🚶🏻‍♀ که این جور آدم ها با آن درگیر هستند😶 از درگیری و دعواهای هر روزه😤 تا به رخ کشیدن آمار 📊 قلیانهای قهوه خانه اش🙄 ○◇○◇○◇○◇ ○◇○◇○◇○◇ اما بخش دوم زندگی او،🙂 عنایتی است که به او می شود✨ و مسیر زندگی اش عوض می شود🤷🏻‍♀😍 و مهر حر مدافعان حرم😭😍 بر پیشانی او نقش می بندد و او گر چه تک پسر خانواده است👦🏻 :) و قرار نیست که آنها به سوریه اعزام شوند، ✈️🌪 ولی عنایت بی بی او را 😭🧡 به سوریه می کشاند و می شود مدافع حرم💔🥀:) مجید قصه ما گرچه ناراحت خالکوبی های بر بازوهای خویش است😕😕 اما سرنوشتش این طور می شود ؛ تا در خانطومان از بدنش هیچی برنگردد تا نه نشانی از خودش باشد نه خالکوبی هایش:)🍃 قصه مجید بربری، ❤️ قصه ای از جنس شاهرخ ضرغام حر انقلاب است...🕊:)🦋🌱 @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#...💔✨
‌ 🕊|عادتـــــ ڪࢪدھ ایم ..! بھ پایانِ های بدونِ تـــــو... ❤️✨ @porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... این آرزو به سرعتی شبیه باد های ساحلی از قلبم گذشت و به همان سرعت دریای دلم را طوفانی کرد. جاری شدن این اندیشه در ذهنم، سخت شگفت زده ام کرده بود، به گونه ای که برای لحظاتی احساس کردم با خودم غریبه شده ام! خیره به قرص رو به غروب خورشید، در حال خودم بودم که عبدالله پیشنهاد داد:" الهه جان یواش یواش برگردیم که برای نماز به مسجد برسیم." با خرف عبدالله، نگاهی به مسیرمان که داشت دریا و خورشید و ساحل را به هم پیوند می داد، انداختم و با اشاره به مسیری فرعی گفتم:" باشه، از همینجا برگردیم." و راه مان را کج کرده و از مسیر باریک ماسه ای به حاشیه خیابان اصلی رسیدیم. روی هر تیر چراغ برق، پرچمی سیاه نصب شده و سر در بعضی از مغازه ها هم پارچه نوشته های سبز و مشکی آویخته شده بود که رو به عبدالله کرده و پرسیدم:" الآن چه ماهی هستیم؟" عبدالله همچنان که به پرچم ها نگاه می کرد ، پاسخ داد:" فکر کنم امشب شب اول محرمه." و بعد مثل این که چیزی به ذهنش رسیده باشد، ادامه داد:" این پرچم ها رو دیدم، یاد این همسایه شیعه مون مجید افتادم!" و در برابر نگاه منتظرم آغاز کرد:" چند شب پیش که داشتم می رفتم مسجد، سر خیابون مجید رو دیدم، داشت از سرکار بر می گشت. بهش گفتم دارم میرم مسجد ، تو هم میای؟ اونم خیلی راحت قبول کرد." با تعجب پرسیدم:" یعنی براش مهم نبود بیاد مسجد اهل سنت نماز بخونه؟!!!" و او پاسخ داد:" نه، خیلی راحت اومد مسجد و سر حوض وضو گرفت. حالا همه داشتن نگاش می کردن، ولی انگار اصلا براش مهم نبود. خیلی عادی وضو گرفت و اومد تو صف کنار من نشست." سپس نگاهم کرد و با هیجانی که از یادآوری آن شب به دلش افتاد بود، ادامه داد:" حالا من مونده بودم برای مهر می خواد چی کار کنه! بعد دیدم یه مهر کوچیک با یه جانماز سبز از جیبش در آورد و گذاشت رو زمین." از حالاتی که از آقای عادلی تعریف می کرد، عمیقا تعجب کرده بودم و عبدالله در حاله که خنده اش گرفته بود، همچنان می گفت:" اصلا عین خیالش نبود. حالا کنارش یه پیرمرد نشسته بود، چپ چپ نگاش می کرد. ولی مجید اصلا به روی خودش نمی آورد. من دیدم الانه که یه چیزی بهش بگه، فوری گفتم حاجی این همسایه ما از تهران اومده و این جا مهمونه! پیرمرده هم روش رو گرفت اونطرف و دیگه هیچی نگفت." ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 @porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 ..... از لحن عبدالله خنده ام گرفته بود، ولی از این همه شیعه گری اش، دلم به درد آمده و آرزویم برای هدایت او به مذهب اهل سنت و جماعت بیشتر می شد که با صدایی آهسته زمزمه کردم:" آدم باید خیلی اعتماد به نفس داشته باشه که بین یه عده ای که باهاش هم عقیده نیستن، قرار بگیره و انقدر راحت کار خودش رو بکنه!" که عبدالله پاسخ داد:" به نظر من بیشتر از این که به خودش اعتماد داشته باشه، به کاری که می کنه ایمان داره!" از دریچه پاسخ موجزی عبدالله ، هوس کردم به خانه روحیات این مرد شیعه نگاهی بیاندازم که عبدالله نفس بلندی کشید و گفت :" می دونی الهه! شاید خیلی اهل مستحبات نباشه، مثلا شاید خیلی قرآن نخونه، یا بعد از نمازش خیلی اهل ذکر و دعا نباشه، ولی یه چیزایی براش خیلی مهمه." کنجکاوانه پرسیدم:" چطور؟" و او پاسخ داد:" وقتی داشتیم از مسجد می اومدیم بیرون ، یه ده بیست جفت کفش جلو در بود. کلی به خودش عذاب داد و هی راهش رو کج می کرد که مبادا روی یکی از کفش ها پا بذاره!" و حرفی که در دل من بود، بر زبان عبدالله جاری شد :" همونجا با خودم گفتم چی می شد آدمی که اینطور ملاحظه حق الناس رو می کنه، یه قدم دیگه به سمت خدا برداره و سنی شه!" که با بلند شدن صدای اذان از مسجد اهل سنت محله که دیگر به چند قدمی اش رسیده بودیم، حرفش نیمه تمام ماند، صلواتی فرستاد و با گفتن :" بعد از نماز جلو در منتظرتم." به سمت در ورودی مردانه رفت و از هم جدا شدیم. در وضو خانه مسجد، وضو گرفتم و مقابل آیینه چادر بندری ام را محکم دور سرم پیچیده و مرتب کردم. به نظرم صورتم نشسته در طراوت رطوبت وضو، زیبایی دیگری پیدا کرده بود. حال خوشی که تا پایان نماز همراهم بود و این شب جمعه را هم مثل هر شب جمعه دیگری برایم نورانی می کرد. سخنان بعد از نماز مغرب امام جماعت مسجد، در محکومیت جنایات گروه های تروریستی در سوریه در قتل زنان و کودکان و همچنین اعلام برائت از این گروه ها بود. شیخ محمد با حالتی دردمندانه از فتنه ی عجیبی سخن می گفت که در جهان اسلام ریشه دوانده و به شیعه و سنی رحم نمی کند. ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 @porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... با شنیدن سخنان او تمام تصاویری که از وحشیگری های آن ها در اخبار دیده و شنیده بودم، برابر چشمانم جان گرفت و دلم را به قدری به درد آورد که اشک در چشمانم حلقه زد و نجات همه مسلمانان را عاجزانه از خدا طلب کردم. در مسیر برگشت به سمت خانه، عبدالله متاثر از سخنان شیخ محمد، بیشتر از حوادث سوریه و آلوده بودن دست اسرائیل و آمریکا به خون مسلمانان می گفت. سر کوچه که رسیدیم، با نگاهش به انتهای کوچه دقیق شد و با صدایی مردد پرسید:" اون مجید نیس؟" که در تاریکی شب، زیر تابش نور زرد چراغ ها، آقای عادلی را مقابل در خانه مان دیدم و پیش از آن که چیزی بگویم ، عبدالله پاسخ خودش را داد:" آره، مجیده." بی آن که بخواهم قدم هایم را آهسته کردم تا پیش از رسیدن ما، وارد خانه شده و با هم برخوردی نداشته باشیم، ولی عبدالله گام هایش را سرعت بخشید که به همین چند ماه حضور آقای عادلی در این خانه ، حسابی با هم رفیق شده بودند. آقای عادلی همچنان که کلید را در قفل در حرکت می داد، به طور اتفاقی سرش را چرخاند و ما را در نیمه کوچه دید، دستش از کلید جدا شد و منتظر رسیدن ما ایستاد. ای کاش می شد این لحظات را از کتاب طولانی زمان حذف کرد که برایم سخت بود طول کوچه ای بلند را طی کنم در حالیکه او منتظر، رو به ما ایستاده بود و شاید خدا احساس قلبی ام را به دلش الهام کرد که پس از چند لحظه سرش را به زیر انداخت. عبدالله زودتر از من خودش را به او رساند و به گرمی دست یکدیگر را فشردند. نگاهم به قدر یک چشم بر هم نهادن بر چشمانش افتاد و او در همین مجال کوتاه سلام کرد. پاسخ سلامش را به سلامی کوتاه دادم و خودم را کناری کشیدم ، اما در همان یک لحظه دیدم به مناسبت شب اول محرم، پیراهن سیاه به تن کرده و صورتش را مثل هميشه اصلاح نکرده است. با ظاهری آرام سرم را پایین انداخته و به روی خودم نمی آوردم در دلم چه غوغایی به پا شده که دستانم آشکارا می لرزید. ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 @porofail_me
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ ••🍃 (عج)♥️
با تو هر بار سلام با تو هر صبح بهشتــ خیرِ هر روزِ من از نگاهتــ آغاز گرفت ♥️ @porofail_me🍃
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
با تو هر بار سلام با تو هر صبح بهشتــ خیرِ هر روزِ من از نگاهتــ آغاز گرفت #صلی‌الله‌علیک‌یا‌ابا‌عب
••🎈•• ♥️📿 مادَرَمْ گُفْت:حُسِینْ تِکِه کَلامَتْ باشَد هَروَقْت‌شُدی‌مَسْتِ‌رُخَش‌شیرَمْ‌حَلالَت‌باشَد مِثلِ‌یِک‌مُردِه‌کِه‌یِکْ‌مَرتَبه‌جان‌میگیرَد دِلَم اَز بُردَنْ نامَت هَیِجان میگیرَد قَلَبم اَز‌کار کِه‌اُفْتادبِه‌مَن‌شُوک‌نَدَهید اِسمِ بیایَد،ضَرَبان میگیرَد..:)❤️ 🌱 @porofail_me