#بیۅخاص
#آیات_دلبرانہ
#bio
#Arabic_bio
- و قُل لِلَذينَ وَعدوا بِالبَقاء..إنَ البَقاء لله وَحدهُ! 🌙✨
- و به همهی آنان که قول ماندن دادهاند بگو: تنها خداست که میماند...🙃❤️
╔═══•| ✨ |•═══╗
@porofail_me
╚═══•| ✨ |•═══╝
بسیجےپایانندارد!
بسیجےشهیداستحتےقبلازشهادتش؛
بسیجےها
هرکدامشانقبلاسمشان
یكشهیدکمدارند!♥️✨
#اینجوریباشیم..(:
#هفتہ_بسیج
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•🌸•[#استورے] •🌸•[#اللھمعجݪلولیڪالفࢪج] ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓ @porofail_me
↻~ ازخودمگلایـہدارمـ🌱
↻| منُـ ازخودمجـداڪن
↻~ رومسیاھ یابنزهـراء
↻| توبراےمندعاڪنـ..🕊
[ 😓؛💔 ]
#السلامعلیڪیابقیھاللہ♡
•🌸•[#اللھمعجݪلولیڪالفࢪج]
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
••💚🌱••
هرچند که رسم استــ ، بگویند
تبریك پسر را به پدرهـا
میلادِ پدر بر تو مبارك
ای آمدنت، رأسِ خبرهـا
.
.
#میلادامـامحسنعسکریعلیهالسلاممباركا•🌸•
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
༻﷽༺
#شب_ولادت
#امام_حسن_عسکری_علیه_السلام
💖ما شیفتۂ علے و آل اوئیم
✨توفیق بہ ڪار خیر از ایشان جوئیم
💖 میلاد امام عسڪرے را امشب
✨تبریڪ بہ صاحب الزمان مےگوئیم
#میلاد_امام_حسن_عسکریمبارک😍❤️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری🎥
بیخودی نیست اسمش حسنه ...
به مجتبی رفته کرمش ...😌🌿
#میلاد_امام_حسن_عسکری🎉
#عیدتون_مبارکااا😍
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
••💚🌱•• هرچند که رسم استــ ، بگویند تبریك پسر را به پدرهـا میلادِ پدر بر تو مبارك ای آمدنت، رأسِ خ
میخوانمتبهطرززمانهایکودکیم
بابایمهربان"امام زمان"حسن؏
#اللهمعجللولیڪالفرج💞...
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_شصت_ام
🌷🍃🌷🍃
....
قدم به اتاق گذاشت و همچنان که به سمتم می آمد، با لحنی گرفته باز خواستم کرد:" یعنی تو از نگاهش هیچی حس نمی کردی؟" و آفتاب نگاه نجیبش با همان پرده حیای همیشگی در برابر چشمانم درخشید تا صادقانه شهادت بدهم:" خودش نیس! ولی خداش هست! هیچ وقت تو نگاهش هیچی ندیدم!" و شاید لحنم به قدری صادقانه بود که بلاخره حصار سرد رفتارش شکست، کنارم نشست و زیرلب زمزمه کرد:" من بهش خیلی نزدیک بودم، هر روز می دیدمش، ولی هیچ وقت فکرش هم نمی کردم!" سپس نگاهش را به عمق چشمانم دوخت و با تردیدی که در صدایش موج می زد، سوال کرد:" الهه! مطمئنی که می خوای اجازه بدی بیان خواستگاری؟!!!" و در مقابل نگاه پرسشگرم، لبخندی زد و با لحنی برادرانه نصیحتم کرد:" الهه جان! مجید مثل بقیه خواستگارات نیس! اون داره تو این خونه زندگی می کنه! خوب فکر کن! اگه یه بار به عنوان خواستگار بیاد تو این خونه و بعد تو جواب رد بدی، دیگه رفت و آمد هر دوتون توی این خونه خیلی سخت میشه! اگه مطمئنی که قبولش داری، اجازه بده!"
از شنیدن این حرف، پشتم لرزید. تصور این که خواستگارم، در طبقه بالای همین خانه حضور دارد و نتیجه هرچه شود، باز هم او همینجا خواهد بود، ترسی عجیب در دلم انداخت. عبدالله نفس بلندی کشید و گفت:" البته حتما مجید هم به این قضیه فکر کرده! حتما اونم می دونه که اگه این خواستگاری به هر دلیلی به هم بخوره، زندگی اش تو این خونه دیگه مثل قبل نیس! پس حتما پای حرفی که زده تا آخر می مونه! ولی تو هم باید تکلیفت رو با خودت روشن کنی!"
چشمانم غمگین به زیر افتاد و عبدالله با گفتن " تو رو خدا خوب فکر کن!" از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
با رفتن او، حجم سنگینی از احساسات بر دلم آوار شد. از محبتی که داشت بی سر و صدا در گوشه های قلبم جوانه می زد تا ترسی که از حضور نزدیک او آن هم در هر شرایطی، در دلم افتاده بود و آنچه بیش از همه بر دیوار شیشه ای قلبم ناخن می کشید، تشیع او بود که خاطرم را آشفته می کرد. احساس می کردم در ابتدای راهی طولانی و البته پر جذبه ایستاده ام که از پیمودنش ترسی شیرین در دلم می دوید و دلم آنچنان به پشتیبانی خدای خودم گرم بود که ایمان داشتم در انتهای این مسیر سخت، آسمانی نورانی انتظارم را می کشد.
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_شصت_و_یکم
🌷🍃🌷🍃
....
آینده روشنی که آرزوی قلبم ام را برآورده خواهد کرد! آینده ای که این جوان شیعه را به یاری خدا و با همراهی من، به سوی مذهب اهل تسنن متمایل می کند و این همان اطمینانی بود که عبدالله از من طلب می کرد!
★ ★ ★
گل های سفید مریم در کنار شاخه های سرخ و صورتی سنبل که به همراه چند گل لیلیوم عطری در دل سبدی حصیری نشسته بود، رایحه خوشی را در فضای آشپزخانه پراکنده کرده و از پریشانی ام می کاست که مادر در چهارچوب در ظاهر شد و با صدایی آهسته گفت:" الهه جان! چایی رو بیار!" فنجان ها را از قبل در سینی چیده و ظرف رطب را هم کنار سینی گذاشته بودم و قوری چای هم روی سماور، آماده پذیرایی از میهمانان بود. دستانم را که در آستین قرمز لباسم پوشیده بود، از زیر چادر زرشکی رنگم بیرون آورده و سینی چای را برداشتم و با گفتن " بسم الله! " قدم به اتاق پذیرایی گذاشتم. با صدایی که می خواستم با پوششی از متانت، لرزشش را پنهان کنم، سلام کردم که آقای عادلی و عمو جواد و مریم خانم به احترامم از جا بلند شدند و به گرمی پاسخم را دادند. برای اولین بار بود که پس از فاش شدن احساسش، نگاهمان در چشمان یکدیگر می نشست، هرچند همچون همیشه کوتاه بود و او با لبخندی که حتی در چشمانش می درخشید، سرش را به زیر انداخت. حالا خوب می توانستم معنای این نگاه های دریایی را در ساحل چشمانش بفهمم و چه نگاه متلاطمی بود که دلم را لرزاند! کت و شلوار نوک مدادی رنگی پوشیده بود که در کنار پیراهن سپیدش، جلوه خاصی به صورتش می بخشید.
سینی چای را که مقابلش گرفتم، بی آن که نگاهم کند، با تشکری گرم و کوتاه، فنجان چای را برداشت و دیدم انگشتانش نرم و آهسته می لرزد.
میهمانان طوری نشسته بودند که جای من در کنار مریم خانم قرار می گرفت. کنارش که نشستم، با مهربانی نگاهم کرد و با خنده ای شیرین حالم را پرسید :" حالت خوبه عزیزم؟"
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_شصت_و_دوم
🌷🍃🌷🍃
....
و من با لبخندی ملایم به تشکری کوتاه جوابش را دادم و نگاهم را به گل های سفید در فرش سرخ اتاق دوختم که پدر با لحنی قاطع عمو جواد را مخاطب قرار داد:" آقا جواد! حتما می دونید که ما سنی هستیم. من خودم ترجیح می دادم که دامادم هم اهل سنت باشه، چون اعتقادم اینه که اینطوری با هم راحت تر زندگی می کنن. ولی خب حالا شما این خواستگاری رو مطرح کردید و ما هم به احترام شما قبول کردیم." از لحن سرد و سنگین پدر، کاسه دلم ترک برداشت و احساسم فرو ریخت که عمو جواد لبخندی زد و با متانت جواب داد:" حاج آقا! بنده هم حرف شما رو قبول دارم. قبل از اینم که مزاحم شما بشیم، خیلی با مجید صحبت کردم. ولی مجید نظرش با ما فرق کنه." که پدر به میان حرفش آمد و روی سخنش را به سمت آقای عادلی گرداند:" خب نظر شما چیه آقا مجید؟" بی اراده نگاهم به صورتش افتاد که زیر پرده ای از نجابت، با چشمانی لبریز از آرامش به پدر نگاه می کرد. در برابر سوال بی مقدمه پدر، به اندازه یک نفس عمیق ساکت ماند و بعد با صدایی که از اعماق قلبش بر می آمد، شروع کرد:" حاح آقا! من اعتقاد دارم شیعه و سنی برادرن. ما همه مون مسلمونیم. همه مون به خدا ایمان داریم، به پیامبری حضرت محمد اعتقاد داریم، کتاب همه مون قرآنه و همه مون رو به یه قبله نماز می خونیم. برای همین فکر می کنم که شیعه و سنی می تونن خیلی راحت با هم زندگی کنن، همونطور که تو این چند ماه شما برای من مثل پدرم بودید. خدا شاهده که وقتی من سر سفره شما بودم، احساس می کردم کنار خونواده خودم هستم." پدر صورت در هم کشید و با حالت به نسبت خشنی پرسید:" یعنی پس فردا از دختر من ایراد نمی گیری که چرا اینجوری نماز می خونی یا چرا اینجوری وضو می گیری؟!!!" لحن تند پدر، صورت عمو جواد را در هاله ای از ناراحتی فرو برد، خنده را روی صورت مریم خانم خشکاند و نگاه ملامت بار مادر را برایش خرید که آقای عادلی سینه سپر کرد و مردانه ضمانت داد:" حاج آقا! من به شما قول میدم تا لحظه ای که زنده هستم، هیچ وقت بخاطر اختلافات مذهبی دختر خانم شما رو ناراحت نکنم! ایشون برای انجام اعمال مذهبی شون آزادی کامل دارن، همونطوری که هر مسلمونی این حق رو داره!"
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
ازامروزچهل روزدیگه مونده تاشهادت حاج قاسم😔💔
خیلے کارهامیتونیم به نیت حاجی انجام بدیم بلاخره هرکاری که حاجی جذبمون بشه😔😍
باهرکه هم نشین بشی رنگــــــ وبوی اونومیگیرے
فرض کنیدماهم بوی حاجی روبدیم یه روزے😔
اراده کن🙏
@porofail_me
-امامحسنعسگرۍ[؏]:
هرکسدوستوبرادرخودرامحرمانہموعظهکند،
اورازینتبخشیده؛وچنانچهعلنۍباشد،
سببننگو تضعیفاوگشتهاست.🍃🌸
#تحفالعقول،ص٤۸۹
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
آمدۍتاآفتابرویت،قبلۂآفتابگردانهاشود:)✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ استورے ✨
میلاد با سعادت امام حسن عسڪری(؏) مبارڪ باد🧡🍂
#میلاد_امام_حسن_عسکری(؏)
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
بهم گفت:
نمیتونم پیش دوستام
بگم دوستدارم..؛
میشه یه رمز بزاریم؟
رمزمونشد #یادتباشه
یعنی خیلی دوست دارم
#یادتباشه:)
#شهیدحمیدسیاهکالی
#بهوقتِسالگردشهادت..
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
آدم از رفیق بد
تاثیر میگیره!
مثل بادی کہ
از زباله دونے رد بشہ
اونم بوے بد میگیره
چہ بخواد
چہ نخواد
-حاجمجتبیتهرانی
•🌸•[#تلنگر]
•🌸•[#حرفقشنگ]
•🌸•[#اللھمعجݪلولیڪالفࢪج]
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امید غریبان تنہا ڪجایے؟!💔🖇
•🌸•[#استورے]
•🌸•[#اللھمعجݪلولیڪالفࢪج]
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#چهارشنبههایامامرضایــے
دستامخالیہ😭
دستامــو بگـیــــر🤲🏻
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#استوری
#چهارشنبههایامامرضایــے
ســلـــطــــــــاڹ قــلــــبـــــمـــ❤️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#چهارشنبههایامامرضایــے
میدونےآرامشیعنےچــے؟)
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
دلممیخوادبرموسطهیئتبشینمبلندبلندگریہ
ڪنم...
دیگہازآروماشڪریختنخستہشدم :)