ڪبوترهمڪہباشے...
گاهۍ؛
دودشہرپروبالتراسیاهمےڪند
بہیڪهواۍپاڪنیازدارے
چیزےشبیہ
هواےحرم...♥️
#بدجوریدلمامامرضامیخواد(:
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
۱۷ اسفند ۱۳۹۹
•
وتوییکهازرویمهریکهبهمن
داشتیدستبهخلقتمنزدی..🌾💛
#دعای_ماه_رجب..
✾͜͡♥️♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
۱۷ اسفند ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•
سلامآقایمهربونمنمهموننوکرتون...💔
#استوریامامزمانی📲
بُنجُلم آقا
جز تو خریدارۍ نیست...
همیــن که کنار تو باشـم
دگر آرزویۍ نیست...💔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
۱۷ اسفند ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#حاجهمت
🗣#حاجقاسم
📹 شهید حاج قاسم سلیمانی: همت امروز در همه دیدگانی که او را میشناسند یا نمیشناسند؛ دفنه.
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
۱۷ اسفند ۱۳۹۹
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۶۸
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
و من به قدری دلتنگ صدای مردانه و مهربانش شده بودم که با انگشتان لرزانم موبایل را برداشتم و باز ترسیدم که با دل نگرانی رو به عبدالله کردم:" دعا کن از صدام چیزی نفهمه!" و عبدالله مطمئن نبود مجید از حال و هوایم به شک نیفتد که سرش را پایین انداخت و زیر لب شماره بیمارستان و داخلی اتاق مجید را زمزمه کرد. شماره ها را تک تک می گرفتم و قلبم سخت به تپش افتاده بود که لحن گرم مجید در گوشم نشست:" بله؟" صدایش به سختی بالا می آمد و در نهایت ضعف می لرزید که پیش از آن که جوابش را بدهم، بغضی عاشقانه گلویم را گرفت، ولی همین آهنگ شکسته صدایش هم غنیمتی شیرین بود تا به شکرانه زنده بودنش با صدایی آهسته آغاز کنم:" سلام..." و با شنیدن صدایم چه حالی شد که تارهای صوتی صدایش زیر ضرب سرانگشت احساس پاره شد و با آهنگی عاشقانه گوش جانم را نوازش داد:" سلام الهه! حالت خوبه؟" عبدالله از روی صندلی بلند شد و با قدم هایی سنگین از اتاق بیرون رفت تا راحت تر صحبت کنم و من قفسه سینه ام از حجم بغض به تنگ آمده و باز عاشقانه مقاومت می کردم که به شیرینی پاسخ دادم:" من خوبم! تو چطوری؟ خیلی درد داری؟" به آرامی خندید و به گمانم به همین خنده، درد در بدنش پیچید که برای چند لحظه ساکت شد و بعد با صدایی که از شدت درد بُریده بالا می آمد، جواب داد:" منم خوبم، با تو که حرف می زنم هیچ دردی ندارم. درد من فقط نگرانی برای تو و اون فسقلیه! شما که خوب باشید، منم خوبم!" و چه حرفی زد که قلبم از زخم جدایی حوریه شکاف خورد و چقدر خدا خدا می کردم که بوی خون این قلب زخمی در صدایم نپیچد و باز با متانت جوابش را بدهم:" منم وقتی صدای تو رو می شنوم آروم میشم..." و ترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از سوز صدایم به آتش سینه ام پی ببرد که ساکت شدم تا او شروع کند:" الهه جان! شرمندم! بازم به خاطر من اذیت شدی! اگه یخورده بیشتر حواسم رو جمع کرده بودم، شاید اینجوری نمی شد!" از درد دل مردانه اش، چهارچوب بدنم به لرزه افتاده و سراپای وجودم از غصه می سوخت که اگر همه سرمایه زندگیمان از دست رفته و او خودش را سرزنش می کرد، من پاره تنم را از دست داده بودم که همچنانکه به آهنگ دلنشین صدایش دل سپرده بودم، بی صدا گریه می کردم تا باز هم برایم بنوازد:" ولی نمی ذارم تاوان اشتباه منو شما بدین! از هر جا شده قرض می کنم و پول پیش خونه رو جور می کنم. هر طور شده یه خونه خوب براتون تهیه می کنم. تو فقط غصه نخور!" و شاید نفس های خیسم را از پشت تلفن می شنید که او هم شیشه صدایش از بارش گریه نَم زد و با لحنی که از سوختن زخم هایش هر لحظه بیشتر می لرزید، تمنا کرد:" قربونت بشم الهه جان! آروم باش عزیز دلم! اگه غصو بخوری، حوریه هم غصه می خوره! به ماه دیگه فکر کن که حوریه به دنیا میاد! پس به خاطر حوریه آروم باش!" و دیگر حوریه ای در جانم نبود که به هوای آرامش قلب کوچکش خودم را آرام کنم که گلویم از هجوم بغضی مادرانه به تنگ آمد و باز به خاطر مجیدم، با دست دهانم را گرفته بودم تا زمزمه گریه های بی صدایم را نشنود، ولی سکوت سنگینم بوی یأس و مصیبت می داد که پای دلش لرزید:" الهه... چیزی شده؟" از شدت گریه چانه ام به لرزه افتاده و زبانم قدرت تکان خودن نداشت، ولی نغمه ناله های نمناکم را حس می کرد که نفس هایش به تپش افتاد:" الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! چی شده؟" و مگر می توانستم در آغوش گرم و مهربان مرد زندگی ام بیش از این صبوری کنم که شیشه شکیبایی ام شکست و ناله ام به گریه بلند شد. دیگر نمی فهمیدم مجید چه می گوید و از ضجه های دردناکم چه حالی شده که موبایل از دستم افتاد. تمام ملحفه سفید را روی صورتم مچاله کرده بودم و طوری جیغ می کشیدم که عبدالله و پرستار وحشت زده وارد اتاق شدند. نفسم از شدت گریه بند آمده و می دانستم با این هق هق گریه، نفس مجیدم را هم به شماره انداخته ام.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
۱۷ اسفند ۱۳۹۹
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۶۹
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
پرستار با عجله به سمت من آمد و عبدالله فهمید چه خبر شده که سراسیمه موبایل را از روی تخت برداشت و صدا زد:" مجید نترس! نه، نه! چیزی نشده! بهت میگم چیزی نشده. الهه... الهه فقط یه خورده دلش گرفته!" و مجید چطور می توانست باور کند این ضجه ها از یک دلتنگی ساده باشد که دیگر دست از سر عبدالله بر نمیداشت و عبدالله با درماندگی پاسخ می داد:" چیزی نشده مجید! نترس! الهه حالش خوبه..." و من که می دانستم دل عاشق مجید دیگر این دروغ ها را باور نمی کند، از ته دل نام حوریه را صدا می زدم و دیگر به حال خودم نبودم که با مجیدم چه می کنم که از سوزِ دل ضجه می زدم:" بچه ام دستم رفت! دخترم از دستم رفت! دلم براش تنگ شده! به خدا دلم خیلی براش تنگ شده! دلم می خواد یه بار بغلش کنم! فقط یه بار بوسش کنم..." و تاوان این ناله های بیپروایم را عبدالله می داد:" مجید نترس! میگم، بهت میگم چی شده! آروم باش..." چند پرستار دورم ریخته و می خواستند به هر وسیله ای آرامم کنند و آرامش من تنها بوسه به صورت دخترم بود که به درگاه خدا التماس می کردم:" خدا... من بچه ام رو می خوام... من فقط بچه ام رو می خوام...: همه بدنم از درد فریاد می زد و آتشی که در جانم شعله می کشید، مجالی برای خودنمایی دردهایم نمی گذاشت که باز از مصیبت دخترم ضجه می زدم:" به خدا دخترم زنده بود! به خدا تا تو ماشین تکون می خورد! به خدا تا نزدیک بیمارستان هنوز زنده بود..."
عبدالله دور اتاق می چرخید و دیگر فریاد می کشید تا در میان هق هق ناله هایم، صدایش به مجید برسد:" مجید همونجا بمون، من میام پیشت! خودم میام پیشت، آخه با این حالت کجا می خوای بیای؟ من الان میام دنبالت!" و دل بی قرار من تنها به حضور همسرم قرار می گرفت که از میان دست پرستاران و سرُم و فریادهای عبدالله، با هق هق گریه صدایش می زدم:" مجید... حوریه از دستم رفت... مجید... بچه ام از دستم رفت..." و به حال خودم نبودم که مجیدی که دیشب تحت عمل جراحی قرار گرفته با شنیدن این ضجه های مصیبت زده ام چه حالی می شود و شاید از شدت همین ضجه ها و ضعفی که همه بدنم را ربوده بود، توانم تمام شد و میان برزخی از هوش و بیهوشی، از حال رفتم.
نمی دانستم خواب می بینم یا واقعاً این سرانگشت گرم و پُر احساس مجید است که روی گونه ام دست می کشد. به زحمت چشمانم را گشودم و تصویر صورت مصیبت زده ام را در آیینه نگاه مضطرب و مهربانش دیدم. کنار تختم روی صندلی نشسته بود، با انگشتانش روی صورتم دست می کشید و بی صدا گریه می کرد. آسمان صورتش از گرد و غبار غصه، نیلی شده و چشمانش همچون ابر بهار می بارید. کنار صورتش از ریشه موهای مشکی تا زیر گوشش به شدت خراشیده شده و پُر از زخم و جراحت بود. دست راستش از مچ تا روی شانه باند پیچی شده و طوری با آتل به گردنش بسته شده بود که هیچ تکانی نمی خورد. پای چشمان کشیده اش گود افتاده و گونه های گندمگونش به زردی می زد. هر چند روی صندلی کج نشسته بود تا به جراحت پهلویش کمتر فشار بیاید، ولی باز هم صورتش از درد در هم رفته و طوری که من نفهمم، نوک پایش را پشت سر هم به زمین زد تا دردش قرار بگیرد. به گمانم قصه غمبار من و حوریه را از عبدالله شنیده بود که دیگر طوفان پریشانی جانش به ساحل غم نشسته و باز از سوزِ دل گریه می کرد. هنوز محو صورت رنگ پریده و قد و قامت زخمی اش بودم که زیر لب اسمم را صدا زد:" الهه..." شاید از چشمان نیمه بازم که به دست باند پیچی شده اش خیره مانده بود، فکر می کرد خوابم و نمی دانست از دیدن این حالش، نگاهم از پا در آمده که دوباره صدایم کرد:،" الهه جان..." دیگر سر انگشتش از نوازش صورتم دست کشیده و با همه وجود منتظر بود تا حرفی بزنم که نگاه بی رمقم را به چشمانش رساندم. سفیدی چشمانش از شدت گریه به رنگ خون در آمده و باز دلش نیامد به رویم نخندد که با همان صورت غرق اشکش، لبخند تلخی تقدیمم کرد و با لحنی عاشقانه به فدایم رفت:" دلم خیلی برات تنگ شده بود! از دیروز که ازت جدا شدم، برام یه عمر گذشت..."
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
۱۷ اسفند ۱۳۹۹
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۷۰
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
و دیگر نتوانست حرفش را تمام کند که از سوزش زخم پهلویش، نفسش بند آمد و چشمانش را بست تا نفهمم چه دردی می کشد. از تماشای این حالش دلم به درد آمد و چشمانم از اشک پُر شده که دوباره چشمانش را گشود تا از جام نگاه مهربانش سیرابم کند و اینبار من شروع کردم:" مجید! بچه ام از بین رفت..." و دیدم که نگاهش اول از داغ حوریه و بعد از غصه من، آتش گرفت و من چقدر منتظرش بودم تا برایش از مصیبت حوریه بگویم که میان گریه، ناله زدم:" مجید! بچه ام خیلی راحت از دستم رفت! نتونستم هیچی کاری بکنم! می فهمیدم دیگه تکون نمی خوره، ولی نمی تونستم براش هیچ کاری بکنم..." از حجم سنگین بغضی که روی سینه ام مانده بود، نفسم به شماره افتاده و همچنان غصه های قلبم را پیش صورت صبور و نگاه مهربانش زار می زدم:" مجید! ای کاش اینجا بودی و حوریه رو می دیدی! خیلی خوشگل بود، یه صورت کوچولو مثل قرص ماه داشت! ناز و آروم خوابیده بود..." و جملات آخرم از شدت هق هق گریه به سختی بالا می آمد:" مجید! شرط رو باختی، حوریه شکل خودت بود! حوریه مثل تو بود..." و دیگر نتوانستم ادامه دهم که شانه هایش از گریه به لرزه افتاده و می دیدم دلش تا چه اندازه برای دیدن دخترش بی قراری می کند که دیگر ساکت شدم. دستش را از کنار سرم عقب کشید و روی زخم پهلویش گرفت که به گمانم از لرزش بدنش، زخمش آتش گرفته بود. رنگ از صورتش پریده و پیشانی اش از دانه های عرق پُر شده بود. از شدت درد پایش را به سرعت تکان می داد و به حال خودش نبود که همچنان بی صدا گریه می کرد. از خطوط صورتش که زیر فشار درد در هم رفته بود، جگرم آتش گرفت و عاشقانه صدایش کردم:" مجید..." و نمی خواست با این حالم، غمخوار دردهایش شوم که پیش دستی کرد:" الهه! ای کاش مرده بودم و تو رو اینجوری نمی دیدم..." بغضی غریبانه راه گلویش را بسته و صدایش از تازیانه درد و غم به لرزه افتاده بود:" بلایی نبود که به خاطر من سرت نیاد..." و نتوانست حرفش را تمام کند که لب هایش سفید شد و صورت زردش نه فقط پوشیده از اشک که غرق عرق شده بود. هر چند دلم نمی خواست بیش از این زجرش بدهم، ولی باز صدایم به گریه بلند شد که من هم محرمی جز همسرم نداشتم تا برایش درد دل کنم و دوباره سر به ناله نهادم:" مجید دلم برای حوریه خیلی تنگ شده، دخترم تا دیروز زنده بود..." و داغ حوریه به این سادگی ها سرد نمی شد که مقابل چشمان غرق اشکش به بدنم دست می کشیدم و با بی قراری شکوه می کردم:" ببین! ببین دیگه تکون نمی خوره! ببین دیگه لگد نمی زنه! ببین دیگه حوریه نیس..." و از آتش حسرت حوریه طوری سوختم که باز ضجه های مادرانه ام در گلو شکست و دل مجیدم را آتش زد. به سختی خودش را از روی صندلی بلند کرد، می دیدم نفسش از درد بند آمده و نمی خواست به روی خودش بیاورد که با دست چپش سر و صورتم را نوازش می کرد و شاید دل دریایی خودش آنچنان در خون موج می زد که دیگر نمی توانست به غمخواری غم هایم حرفی بزند. با چشمانی که دیگر حالی برایشان نمانده بود، فقط نگاهم می کرد و به پای حال زارم مردانه گریه می کرد. سپس سرش را بالا گرفت و نفس بلندی کشید تا تمام توانش را جمع کرده و باز دلداری ام بدهد:" قربونت بشم الهه! می فهمم چه حالی داری، به خدا می فهمم چی میکشی! منم دلم برای حوریه تنگ شده، منم این مدت خیلی انتظار کشیدم تا پدر بشم! منم حسرت یه بار دیدنش به دلم موند..." و حالا نغمه نفس هایش همان ناله های دل من بود که گوشم به صدای مهربانش بود و با چشمی که دیگر اشکی برایش نمانده بود، خون گریه می کردم و او با شکیبایی عاشقانه اش همچنان می گفت:" ولی حالا از این حال تو دارم دق می کنم! به خدا با این گریه هات داری منو میکُشی الهه! تو رو خدا آروم باش! به خاطر من آروم باش..." و نه تنها زبانش که دیگر قدم هایش هم توان سرِ پا ایستادن نداشت که دوباره روی صندلی افتاد و این بار درد جراحت پهلویش طوری فریاد کشید که ناله اش در گلو خفه شد و می شنیدم زیر لب نام امام حسین (ع) را صدا می زد. از ترس حال خرابش، اشکم خشک شد و ناله ام بند آمد که رنگ زندگی به کلی از صورتش پریده و همه بدنش می لرزید.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
۱۷ اسفند ۱۳۹۹
•°~🪴
رویایهرسینهزنی
عشقشهِبیڪفنی..
یهروزیبنامیشه⇙
•آستانقدسحسنی:)💚•
#السلامعلیڪیاحسنبنعلی🌿
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
۱۸ اسفند ۱۳۹۹
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•°~🪴 رویایهرسینهزنی عشقشهِبیڪفنی.. یهروزیبنامیشه⇙ •آستانقدسحسنی:)💚• #السلامعلی
.
.
🌼✨
عرشتافرشخدارحمتعآمحسناست
درکرمخانهٔحـق،سفرهبهنآمحسناست..🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
۱۸ اسفند ۱۳۹۹
꧁꧂••┈••❥♥️❥••┈••꧁꧂
●
°
#امیردلبرے🦋
سہویژگےدخترانمؤمن:
°
|•🥷| ﺍمیرالمؤمنینعلے(علیهالسلام)
مےﻓﺮﻣﺎﯾﻨﺪ:
ﺯﻧﺎﻥﻭﺩﺧﺘﺮﺍﻥﻣﻮﻣﻦﺑﺎﯾﺪﺍﯾﻦسہﺻﻔﺖﺭﺍکہ ﺑﺮﺍےﻣﺮﺩﺍﻥﺑﺪﺍﺳﺖ،ﺩﺍشتہﺑﺎﺷﻨﺪ:👇👇
°
|•⸙•|_ﺍﻭﻝﺍﯾنکہﻣﺘﮑﺒﺮﺑﺎﺷﻨﺪ ❥•
|•⸙•|_ﺩﯾﮕﺮﺍینکہﺗﺮﺳﻮﺑﺎﺷﻨﺪ ❥•
|•⸙•|_ﻭﺳﻮﻡﻫﻢﺍینکہﺑﺨﯿﻞﺑﺎﺷﻨﺪ❥•
°
|•🍒| ﺍﻣﺎ ﺍینکہﻣﺘﮑﺒﺮﺑﺎﺷﻨﺪیعنےﺩﺭﻣﻘﺎﺑﻞ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡﺑﺎﻗﺎﻃﻌﯿﺖﻭﺗﺮشﺮﻭیےﺻﺤﺒﺖﮐﻨﻨﺪ ﻭﺍﺯﺣﺮﻑﺯﺩﻥﺑﺎﻋﺸﻮﻩﻭﺗﺒﺴﻢکہﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍﺗﺤﺮﯾﮏمیکندﺑﭙﺮﻫﯿﺰﻧﺪ.
°
|•🦋| ﻣﻨﻈﻮﺍﺯﺗﺮﺱﻫﻢﺗﺮﺱﺍﺯﺗﻨﻬﺎﺑﻮﺩﻥﻭ
ﺗﻨﻬﺎﻣﺎﻧﺪﻥباشخصےﺍﺳﺖکہﻋﻨﻮﺍﻥﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺩﺍﺭﺩ.
°
|•🌼| ﺍﻣﺎ ﺍینکہﺑﺨﯿﻞﺑﺎﺷﺪیعنےﺩﺭﺣﻔﻆ ﻣﺎل
ﺧﻮﺩﻭ ﺷﻮﻫﺮ،ﮐﻤﺎﻝﺩﻗﺖﻭ ﻭﺳﻮﺍﺱﺭﺍبہﺧﺮﺝ
ﺩﻫﺪﻭ ﺍﻣﺎﻧﺖﺩﺍﺭﺍﻣﻮﺍﻝخانوادهباشد.
°
[ #نهجالبلاغہ ﺣﮑﻤﺖ266،ﺹ119]🌱
°
●
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
۱۸ اسفند ۱۳۹۹
هـمـه یـڪ سـو و
تـو یـڪ سـو
چـه بـگـویـم دیـگـر...❤️'
#اربابدلــــم😍
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
۱۸ اسفند ۱۳۹۹
#پروفایل 🌱
باید به این بلوغ برسیم
که نباید دیده شویم!
آنکس که باید ببیند،می بیند!
#حاجقاسمسلیمانی ♥️
#دلِتنگ...
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
۱۸ اسفند ۱۳۹۹
{ #بهخودمونبیایم⁉️}
✖️ﺑﻌﻀﯽﻫﺎﻣﻴﮕﻦ :
ﺑﺎﺑﺎﺩﻟﺖﭘﺎکباﺷه،کافیه.✋
نمازهمنخوندینخون...😒
روزهنگرفتینگیر.😕
بهنامحرمنگاهکردیاشکالنداره🙈
و.. فقطسعیکندلتپاکباشه!!♥
_ و...ﺟﻮﺍﺏﺍﺯﻗﺮﺁﻥ :👇
ﺁﻧﮑﺲﮐﻪﺗﻮرﺍﺧﻠﻖﮐﺮﺩهﺍﺳﺖ ،
ﺍﮔﺮﻓﻘﻂﺩﻝﭘﺎکبرایشﮐﺎﻓﯽﺑﻮﺩ
ﻓﻘﻂﻣﯿﮕﻔﺖﺁﻣﻨﻮﺍ
ﺩﺭﺣﺎﻟﯿﮑﻪﮔﻔﺘﻪ :📣
[ ﺁﻣَُﻨﻮﺍﻭَﻋَﻤِﻠُﻮﺍﺍﻟﺼَّﺎﻟِﺤﺎﺕ]
ﯾﻌﻨﯽﻫﻢﺩﻟﺖﭘﺎﮎﺑﺎﺷﺪ ،😍
ﻫﻢﮐﺎﺭﺕﺩﺭﺳﺖﺑﺎﺷﺪ .😎
#آیه_گراف🌱
ﺍﮔﺮﺗﺨﻤﻪﮐﺪﻭﺭﺍ ﺑﺸﮑﻨﯽ
ﻭﻣﻐﺰﺵﺭﺍﺑﮑﺎﺭﯼﺳﺒﺰﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ .
ﭘﻮﺳﺘﺶﺭﺍﻫﻢﺑﮑﺎﺭﯼﺳﺒﺰﻧﻤﯽﺷﻮﺩ .
ﻣﻐﺰوﭘﻮﺳﺖﺑﺎﯾﺪﺑﺎﻫمﺑﺎﺷﺪ .🌾🌱
ﻫﻢﺩﻝ؛ﻫﻢ عمل....!
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
۱۸ اسفند ۱۳۹۹
#پروفایلچریکی☄
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
۱۸ اسفند ۱۳۹۹
~🕊
#روایت_عشق^'💜'^
⚘شب ڪه دیر مے اومد خونه؛
در نمے زد،
از روی دیوار مے پرید تو حیاط
و تا اذان صبح صبر مے ڪرد.
بعد به شیشه مے زد و
همه را برای نماز صبح بیدار مےڪرد.
⚘بعد از شهادتـش
مادرم هر شب با صدای برخورد باد به شیشه
مے گفت: ابراهیم اومد..
#شهید_ابراهیم_هادی♥️🕊
.
.
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
۱۸ اسفند ۱۳۹۹
۱۸ اسفند ۱۳۹۹
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#بیـꨄ︎ـو
.
ࡅߺ߲ߊࡅߺ߲ ߊܠܟߺﻭߊئܟ̣ߺ ܝܝ݅ܝܥ،ࡅߺ߲ࡏަࡅ࡙ߺܝܥ ܥࡄࡅߺ߳ ܣߊܝߊ...
.
#یااباالرضا💛
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
۱۸ اسفند ۱۳۹۹
#حدیث
•
امام کاظم «سلاماللهعلیه» فرمودند:
خداوند عزّوجل
بر شیعیان خشم گرفت
[و خواست بر آنها عذاب نازل کند]
پس خدا مرا بر انتخاب اینکه بلا را به جان بخرم یا عذاب بر ایشان نازل شود، اختیار داد.
به خدا قسم،
من بلای شیعیانم را به جان خریدم...
📚 الکافی، جلد۱، صفحهٔ ۲۶۰
•
#بمیرمبراتآقاجان
#تسلیت
•
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
۱۸ اسفند ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #مناسبتے
شهادت حضرت باب الحوائج
امامموسےڪاظم(؏)تسلیت🖤
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
۱۸ اسفند ۱۳۹۹
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۷۱
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
سرش را پایین انداخته و چشمانش را در هم کشیده بود و هر دو پایش را به شدت تکان می داد که انگار سوزش زخم هایش در همه بدنش رعشه می کشید. سرم را روی بالشت خم کردم و دیدم انگشتانش از خون پُر شده و ردّ گرم همان طورکه با دست روی پهلویش را گرفته، خون تا روی شلوار و کفشش جاری بود که وحشت زده صدایش زدم:" مجید! داره از زخمت خون میاد!" و به گمانم خودش زودتر از من فهمیده و به روی خودش نیاورده بود که آهسته چشمانش را به رویم باز کرد، سرش را بالا آورد و با لبخندی شیرین پاسخ دلشوره ام را داد:" فدای سرت الهه جان! چیزی نیس." روی تخت نیم خیز شدم و سعی کردم با صدای ضعیف و بی رمقم فریاد بکشم:" عبدالله! عبدالله اینجایی؟" از این همه بی قراری ام حیرت کرد و با ناراحتی پرسید:" چی کار می کنی الهه؟" و ظاهراً عبدالله پشت درِ اتاق نبود که پرستاری در را باز کرد و پیش از آنکه حرفی بزند، سراسیمه خبر دادم:" زخمش خونریزی کرده!" و مجید که دیگر نمی توانست حال خرابش را پنهان کند، ساکت سر به زیر انداخته بود که پرستار وارد شد و با نگاه متعجبش خط خون را از پهلوی مجید تا روی زمین دنبال کرد که خودم با دلواپسی توضیح دادم:" تازه دیشب عمل کرده، حالا زخمش خونریزی کرده." مجید مستقیم نگاهم کرد و با صدای لرزانش زیر لب زمزمه کرد:" چیزی نیس الهه جان..." که پرستار اخم کرد و رو به مجید تشر زد:" کدوم بیمارستان بی مسئولیتی با این وضعیت مرخصت کرده؟" و مجید دردش، حال من بود که به جای جواب، با نگرانی سؤال کرد:" چرا انقدر رنگش پریده؟" از حاضر جوابی اش، پرستار عصبانی شد و با صدایی بلند اعتراض کرد:" آقای محترم! شما اول فکر خودت باش بعد زنت! اگه یه نگاه به خودت بندازی، می بینی رنگ خودت بیشتر پریده! بلند شو برو یه جا پانسمانت رو عوض کنن!" و سؤال سرشار از نگرانی مجید را اعتراض به وضعیت مراقبت از من برداشت کرده بود که با ناراحتی ادامه داد:" ما مرتب بهش سِرُم می زنیم، ولی خودش لب به غذا نمی زنه. برید از کارگر خدمات بپرسید، دیشب، امروز صبح، امروز ظهر هر دفعه براش غذا میاریم، خودش نمی خوره..." و هنوز حرفش به آخر نرسیده بود که خون مجید به جوش آمد و مثل اینکه دردش را فراموش کرده باشد، روی صندلی به سمت پرستار چرخید و با عصبانیت عتاب کرد:" یعنی چی؟!!! یعنی این زن با این وضعش از دیشب هیچی نخورده و شما فقط بهش سِرُم زدین؟!!! اون وقت فکر می کنین خودتون خیلی مسئولیت پذیرین؟!!!" از لحن غیرتمندانه مجید، پرستار شوکه شده و مجید با همان لحن لرزانش همچنان توبیخش می کرد:" من اگه مرخص شدم، خودم رضایت دادم که می خوام برم و مسئولیت همه چی رو قبول کردم، ولی زن من تو این بیمارستان بستری بوده، شما باید به وضعیتش رسیدگی می کردین!" هر چه زیر گوشش می خواندم تا آرام شود، دست بردار نبود و می دیدم به حال خودش نیست که دستش را روی پهلویش فشار می داد و رگه های خون از بین انگشتانش می جوشید که بلاخره از شدت درد، روی پهلویش خم شد و دیگر نتوانست ادامه دهد. حالا پرستار فرصت پاسخ پیدا کرده بود که با حالتی مدعیانه جواب مجید را داد:" خُب ما باید چی کار می کردیم؟ فقط باید بهش آرامشبخش می زدیم که کمتر جیغ و داد کنه! دیشب همه بخش رو رو سرش گذاشته بود انقدر گریه زاری می کرد!" و می دیدم مجید دیگر توانش تمام شده که سرش را بالا نمی آورد و قفسه سینه اش از نفس های بُریده اش به شدت بالا و پایین می رفت که وحشت زده به میان حرف پرستار آمدم:" تو رو خدا به دادش برسید! داره از حال میره!" پرستار هنوز دلخور بود که با اکراه قدم پیش گذاشت و با صدایی گرفته رو به مجید کرد: " آقا بلند شو برو درمانگاه! طبقه اوله، برو اونجا پانسمانت رو عوض کنن!" که نگاهش به حجم خونی که کف اتاق ریخته بود و هنوز هم از لای انگشتان مجید چکه می کرد، خیره ماند و با لحنی قاطعانه تذکر داد:" آقا بلند شود برو! جای بخیه هات خونریزی کرده! بلند شو برو!" و مجید دیگر حالی برای بلند شدن نداشت که همانطور که سرش پایین بود، زیر لب جواب داد:" میرم..." به گمانم پهلویش از شدت درد بی حس شده بود که دیگر پایش را تکان نمی داد و پرستار هم لابد فهمیده بود که مجید با پای خودش نمی تواند به درمانگاه برود که با عجله از اتاق بیرون رفت تا شاید کمکی بیاورد. نفسم از ترس به شماره افتاده و از بوی خون حالت تهوع گرفته بودم که معده خالی ام به هم خورد و سرم گیج رفت. دستم را مقابل دهانم گرفته بودم و با صدای بلند عُق می زدم که مجید سرش را بالا آورد.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
۱۸ اسفند ۱۳۹۹
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۷۲
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
صورتش به سفیدی مهتاب شده و بین سفیدی لب و صورتش تفاوتی نبود و باز دلش برای من پَر پَر می زد که با صدای ضعیفش کمک خواست:" کسی اینجا نیس؟ حال زنم بد شده..." و با چشمان خودم دیدم که رنگ زندگی از چشمانش پرید، دست غرق به خونش از روی پهلویش پایین افتاد و از حال رفت که از روی صندلی سقوط کرد و با صورت به روی زمین افتاد. دیگر نه از شدت حالت تهوع که از ترس، جانم به لب رسیده و با حالتی مضطرّ جیغ می کشیدم و کمک می خواستم. چند پرستار با هم به داخل اتاق دویدند، عبدالله هم بلاخره رسید و از دیدن مجید که روی زمین افتاده بود، چه حالی شد که با صدای بلند تکرار می کرد:" چقدر بهش گفتم نیا..." پرستاران می دانستند نباید به دست آتل بندی شده اش تکانی بدهند که با احتیاط بدنش را روی برانکارد قرار داده و هر کدام به تشخیص خود نظری می دادند. عبدالله هم می دید دیگر فاصله ای تا بی هوشی ندارم که مجید را رها کرده و برای آرام کردن من هر کاری می کرد و من چشمانم به دنبال مجیدم بود که روی برانکارد از اتاق بیرون رفت. دست عبدالله را گرفته و میان گریه التماسش می کردم:" تو رو خدا برو دنبالشون، برو ببین چی شده..." و آنقدر اصرار کردم که بلاخره رهایم کرد و با عجله از اتاق بیرون رفت. نمی دانم لحظات سخت بی خبری از محبوب دلم چقدر طول کشید تا بلاخره عبدالله خبر آورد که پزشکان خونریزی زخمش را بند آورده و دوباره به هوش آمده است تا به همین خبر خوش، دل بی قرارم قدری قرار گرفت.
☆ ☆ ☆
وضعیتم چندان تفاوتی نکرده که از روی تخت بیمارستان به روی تخت کوچک و نه چندان راحت مسافرخانه نقل مکان کرده بودم. اتاق کهنه و کوچکی که تنها پنجره اش هم با کولر گازی پوشیده شده و تمام نورش را از یک لامپ کوچک سقفی می گرفت. حالل ششمین شبی بود که در این اتاق تنگ و دلگیر در یک مسافرخانه دست چندم ساکن شده و هر روز به امید گشایشی، به هر دری می زدیم و شب، خسته و نااُمید به خواب می رفتیم. هر چند شب هایمان هم بهتر از این روزهای گرم و شرجی نبود که یا من از مصیبت از دست دادن حوریه و تمام زندگی ام تا صبح کابوس می دیدم و گریه می کردم، یا مجید از درد زخم هایش تا سحر پَر پَر می زد. با این همه، وجدانم راحت بود که بدقولی نکرده و دوشنبه، خانه را به حبیبه خانم تحویل داده بودیم تا به کارهایشان برسند و لابد دیشب مراسم عروسی دخترش را با یک دنیا شور و شادی برگزار کرده و دعایش را به جان من و مجید می کرد. حالا خودمان در این مسافرخانه ساکن شده و برای وسایل زندگیمان جایی نداشتیم که فعلاً همه را در انباری خانه حاج صالح جا داده بودیم تا روزی که دوباره خانه ای تهیه کرده و به آنجا اسباب کشی کنیم. هر چند دیگر سرمایه ای نداشتیم که به پول اجاره خانه برسد و کار به جایی رسیده بود که برای گذران همین زندگی ساده هم به تهیه یک غذای مختصر قناعت می کردیم. در این اتاق کوچک امکان پخت و پز نداشتیم که چند روز اول مجید غذای آماده می گرفت و امروز دیگر پولش به آن هم نرسید که با همه ضعف بدنم به خوردن تخم مرغی که مجید روی پیک نیکی کنار اتاق تهیه کرده بود، راضی شدم. هر چند به قدری حالت تهوع داشتم که حتی نمی توانستم به بشقاب نیمرو نگاه کنم و مجید برای دادن هر لقمه به دستم، لحظاتی با دنیایی از محبت التماسم می کرد و من از شدت حالت تهوع و ناخوشی حالم، فقط گریه می کردم. حتی حلقه های ازدواجمان را هم فروخته بود تا بتواند هزینه سنگین بستری من و جراحی و بیمارستان خودش را بپردازد و باقی پولش را برای کرایه همین چند شب مسافرخانه پرداخت کرد تا با مقدار اندکی که از حقوق فروردین ماه همچنان باقی مانده بود، این روزهایمان را بگذرانیم.
ظاهراً قرار بود همه درها به رویمان بسته شود که سه روز از خرداد ماه گذشته و هنوز حقوق اردیبهشت ماه را هم به حسابش نریخته بودند و بعد از این هم فعلاً خبری حقوق نبود که به توصیه دکتر تا چند ماه نمی توانست با دست راستش کار سنگین انجام دهد و حتی اسباب خانه را هم عبدالله جمع کرده بود.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
۱۸ اسفند ۱۳۹۹
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۷۳
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
بلاخره از زیر زبانش کشیده بودم چه بلایی به سرش آمده که وقتی سارقان دست چپش را گرفته و او با دست راستش مقاومت می کرده تا کیف پولش را به سرقت نبردند، با هشت ضربه دستش را از روی بازو تا سرانگشتانش زخمی کرده و دست آخر حریفش نشده بودند که دو ضربه هم به پهلویش زده بودند تا سرانجام تسلیم شده و کیف را رها کرده بود. حالا می دانستم اثر جراحت کنار صورتش، به خاطر مسافت چند متری است که با صورت روی آسفالت خیابان کشیده شده و باز خدا را شکر می کردم که کلیه اش به طور جدی صدمه نخورده و آسیب اعصاب دستش هم به حدی نبود که به کلی از کار بیفتد و دکتر امید بهبودی اش را در آینده ای نزدیک داده بود. با این حال باید به دنبال کار دیگری هم می گشت که با این وضعیت، دیگر نمی توانست مثل گذشته به فعالیت های فنی پالایشگاه ادامه دهد و به همین خاطر که فعلاً به پالایشگاه نمی رفت، همکارانش از قرض دادن پول طفره می رفتند و شاید می ترسیدند مجید دیگر قصد بازگشت نداشته باشد که هر یک به بهانه ای از کمک کردن دریغ می کردند. عبدالله هم با همه مهربانی، دستش خالی بود که حقوقی چندانی از معلمی به دستش نمی آمد و همان سرمایه کوچکش را هم خرج اجاره خانه مجردی اش کرده بود. نمی خواستم به درگاه پروردگارم ناشکری کنم، ولی اول به بهای حمایت از شوهر و فرزندم و بعد به ازای کاری خیری که برای صاحب خانه مان کردم، همه سرمایه زندگیمان به باد رفت، مجید سلامتی و کارش را از دست داد و از همه تلخ تر دخترم که تلف شد و با رفتنش، دل مرا هم با خودش بُرد که دیگر همه شور زندگی پیش چشمانم مُرده بود.
همچنان روی تخت چمباته زده و به انتظار بازگشت مجید، سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم. از بعد نهار رفته بود تا شاید بتواند از کسی به اندازه پول پیش خانه قرض کند و این پول هم مقدار کمی نبود که هر کسی به سادگی زیر بار پرداختش برود. هنوز یک هفته از عمل جراحی اش نگذشته و به سختی قدم از قدم برمی داشت، ولی نمی توانست ماندن در این اتاق را هم تحمل کند که هر روز از صبح تا غروب در خیابان ها پرسه می زد، بلکه دری به رویمان گشوده شود. به روی خودش نمی آورد که چند میلیون پولش هنوز دست پدر مانده و همین پول می تواند فرشته نجات زندگیمان باشد و شاید نمی خواست به روی من بیاورد که باز شرمنده رفتار ظالمانه پدرم شوم. به ابراهیم و محمد فکر می کردم و میدانستم که اگر از حال خواهرشان باخبر شوند، حتماً دستی به یاری ام بلند می کنند و خبری از کمک هایشان نمی شد که یقین داشتم عبدالله حرفی به گوششان نرسانده است. دیگر از هوای گرم و گرفته اتاق کلافه شده بودم که با بشقاب کوچکی خودم را باد میزدم تا قدری نفسم جا بیاید. حالا یک ساعتی می شد که برق هم رفته و اتاق در تاریکی دلگیری فرو رفته بود و دیگر صدای آزار دهنده کولر گازی هم نمی آمد تا لااقل دلم به خنکای اندکش خوش شود. کولر گازی طوری در پنجره قرار گرفته بود که دورتا دورش یک نوار باریک خالی مانده و تنها روشنایی اتاق، نوری بود که از همین درز کوچک به دورن می تابید. برق اضطراری مسافرخانه را هم گاهی وصل می کردند و همین که نسیم کم رمقی از کولر گازی بلند می شد، به نظرم صاحب مسافرخانه حیف پولش می آمد که بللفاصله برق اضطراری را هم قطع می کرد تا باز از گرما نفسم در سینه حبس شود. حالا این فضای تنگ و تاریک با یک زندان انفرادی تفاوتی نمی کرد که نمی دانستم چند شب دیگر باید تحملش کنم و کابوس وحشتناک من و مجید هم همین بود که پیش از آنکه پولی به دستمان برسد تا خانه ای اجاره کنیم، همین پولمان هم به پایان برسد و حتی نتوانیم کرایه همین زندان انفرادی را هم بپردازیم. یکی دو بار با مجید در مورد کمک خواستن از اقوام حرف زده و هیچ کدام راضی به این کار نبودیم. من که از اقوام خودم خجالت می کشیدم که شاید هنوز از قطع ارتباط من با خانواده ام بی خبر بودند و اگر دست نیاز به سمت شان دراز می کردم، می فهمیدند توسط پدر و برادران خودم طرد شده ام و بعید می دانستم با این وضعیت دیگر برایم قدمی بردارند.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
۱۸ اسفند ۱۳۹۹
•°~🖤
ایامسوگواریموسیابنجعفراسٺ
آننازنینامامڪهفرزندحیدراسٺ
بابالحوائجاسٺوهفتمینامام
آنقبلہمرادڪهذاٺاڪبراسٺ...💔
#السلامعلیڪیاموسیبنجعفر🥀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
۱۹ اسفند ۱۳۹۹
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•°~🖤 ایامسوگواریموسیابنجعفراسٺ آننازنینامامڪهفرزندحیدراسٺ بابالحوائجاسٺوهفتمینامام آن
.
.
🥀🖤
ڪاشمیشداشڪریزان،بیقرارتهمچوشمع
شعلهگیرممنبسوزمدرجوارتهمچوشمع..🕯••
#یابابالحوائج💔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
۱۹ اسفند ۱۳۹۹
[•͜🌿]
امروزمحتاجهامدامبگویید:
#یابابالحوائج...
خدایا
بهحقامامکاظم (علیہالسلام)
توفیقبدهکهماهمبتونیممثلامامکاظم
کظمِغیظداشتهباشیم..(:💔
#یابابالحوائج
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me...
۱۹ اسفند ۱۳۹۹