یکیبودیکینبـود،مالقدیمهاست!
الان...
همهباشن
"شما"نباشی
هیچکسنیست...!♥️
#جانمفدایرهبرم🌿••
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
♥️🦋••
#رزقشبانهمون🌙🌱
مادیاتماتضمینشده،معنویاتچطور؟!
حرصمابهمادیاتنمیگذاردازمعنویاتبهره
ببریم.
مادیاتماتضمینشدهاستودروقتخودش
بهدستماخواهدرسید.
مافقطبایدفڪرڪسبمعنویاتباشیم،
چونمادیاترابهاندازهتقدیربهمامیدهند
ولۍمعنویاترابهاندازهتقاضایمان
بهماخواهندداد.
حداقلتݪاشبرایمادیاتڪافیاست
اماتلاشبراۍمعنویاتتمامیندارد.
#استادپناهیاݩ
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاجی از وقتی رفتی همه چی ریخته بهم...⌛️💔
#استوری
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۷۴
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
...........
مجید هم دلش نمی خواست دست به دامن اقوامش در تهران شود که بیش از او من شرمم می آمد که آنها بفهمند خانواده ام با من و مجید چه کرده اند.
در این چند روز چند بار تصمیم گرفته بودم که با ابراهیم و محمد تماس بگیرم و درخواست کنم تا مخفیانه و دور از چشم پدر، میهمان خانهشان شویم یا پولی قرض بگیریم، ولی می دانستم مجید به این خفت و خواری رضایت نخواهد داد. همین دیشب بود که به سرم زد تا به هر زبانی شده دل مجید را نرم کنم و با هم به در خانه خودمان برویم، بلکه پدر دلش به رحم آمده و بار دیگر به خانه راهمان دهد، ولی بلافاصله پشیمان شدم که می دانستم حتی اگر مجید راضی شود، دل سنگ پدر و آتش فتنه انگیزی نوریه اجازه نمی دهد ما دوباره به آن خانه برگردیم. از این همه غریبی و بی کسی، دلم شکست و هنوز زخم از دست دادن حوریه التیام نیافته بود که باز کاسه چشمانم از اشک پُر شد و سر به زانوی غم گذاشتم که کسی به در زد.
مجید که کلید داشت و لابد عبدالله بود که طبق عادت این چند روزه به دیدنم آمده بود. همچنان که اشک هایم را پاک می کردم، از روی تخت پایین آمدم و هنوز کمرم درد می کرد که با قدم هایی سُست و سنگین به سمت در رفتم. در را که باز کردم، عبدالله بود و پیش از هر حرفی، با دلسوزی اعتراض کرد:" تو این اتاق خفه نمیشی؟!!!" و خواست به سراغ مسئول مسافرخانه برود که مانع شدم و گفتم:" ولش کن، فایده نداره! اگه الانم برق اضطراری رو وصل کنه، دوباره خاموش می کنه." وارد اتاق شد و از چشمانش می خواندم دلش به حالم آتش گرفته که اوج دلسوزی اش را به زبان آورد:" اگه این هم خونه ام زودتر بر میگشت شهرشون، شما رو می بُردم خونه خودم، ولی حالا اینم این ترم پایان نامه داره و به این زودی ها بر نمی گرده." هر چند مثل گذشته حوصله ابراز مهر خواهری نداشتم، ولی باز هم دلم نمی خواست بیش از این غصه حال و روزم را بخورد که با لبخند کمرنگی جواب دادم:" عیب نداره! خدا بزرگه..." و به قدری عصبی بود که اجازه نداد حرفم را تمام کنم و همان طور که روی صندلی کنار اتاق می نشست، جواب صبوری ام را با عصبانیت داد:" خدا بزرگه، ولی خدا به آدم عقل هم داده!" مقابلش لب تخت نشستم و هنوز باورم نمی شد با این لحن تلخ، توبیخم کرده باشد که با دلخوری سؤال کردم:" من چی کار کردم که بی عقلی بوده؟" به همین چند لحظه حضور در اتاق، صورتش از گرما خیس عرق شده بود که با کف دستش پیشانی اش را خشک کرد و با صدایی گرفته جواب داد:" تو کاری نکردی، ولی مجید به عنوان یه مرد باید یه خورده عقلش رو به کار می نداخت!" و نمی دانم دیدن این وضعیت چقدر خونش را به جوش آورده بود که مجیدم را به بی خردی متهم می کرد و فرصت نداد حرفی بزنم که با حالتی مدعیانه ادامه داد:" اگه همون روز که بابا براش خط و نشون می کشید و تو التماسش می کردی که مذهب اهل سنت رو قبول کنه، حرف تو رو گوش می کرد و سُنی می شد، بر می گشت خونه و همه چی تموم می شد! نه بچهتون از بین می رفت، نه انقدر عذاب می کشیدین! تو می دونی من هیچ مشکلی با مذهب مجید نداشتم و ندارم، ولی وقتی کار به اینجا کشید، باید کوتاه میومد!"
خیره نگاهش کردم و با ناراحتی پرسیدم:" مگه همون روزها تو به من نمی گفتی که چرا زودتر نمیرم پیش مجید؟ مگه باهام دعوا نمی کردی که چرا تقاضای طلاق دادم؟ مگه زیر گوشم نمی خوندی که مجید منتظره و من باید زودتر برم پیشش؟ پس چرا حالا اینجوری میگی؟" در تاریکی اتاق صورتش را به وضوح نمی دیدم، ولی ناراحتی نگاهش را احساس می کردم و با همان ناراحتی جواب داد:" چون می دونستم مجید کوتاه نمیاد! چون مطمئن بودم اون دست از مذهبش بر نمی داره!" سپس به چشمانم دقیق شد و عقیده عاشقانه مجید را پیش نگاهم به محاکمه کشید:" ولی واقعاً اون همه پافشاری ارزش این همه مصیبت کشیدن رو داشت؟!!! تو که ازش نمی خواستی کافر شه، فقط می گفتی مذهبش رو عوض کنه! اصلاً میومد به بابا می گفت من سُنی شدم، ولی تو دلش شیعه بود! یعنی زندگی اش ارزش یه ظاهرسازی هم نداشت؟!!! یعنی انقدر سخت بود که به خاطرش زندگی اش رو داغون کرد؟!!! ارزش جون بچه اش رو داشت؟!!!" و ای کاش اسم حوریه را نیاورده بود که قلبم در هم شکست و اشکم جاری شد.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۷۵
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
سرم را پایین انداختم و با شعله ای که دوباره از داغ دخترم به جانم افتاده بود، زیر لب زمزمه کردم:" خُب مجید که نمی دونست اینجوری میشه!" که با عصبانیت فریاد کشید:" نمی دونست وقتی تو رو از خونه زندگی ات آواره میکنه، وقتی تو رو از همه خونواده ات جدا می کنه، چه بلایی سرت میاد؟!!!" عبداهلل همیشه از مجید حمایت می کرد و می دانستم از این حال و روزم به تنگ آمده که اینچنین بی رحمانه به مجیدم می تازد که با لحنی ملایم از همسرم حمایت کردم:" مجید نمی خواست منو از شما جدا کنه، می خواست بیاد با بابا حرف بزنه، می خواست بیاد عذرخواهی کنه و قضیه رو با زبون خوش حل کنه. ولی بابا نذاشت. بابا پاشو کرده بود تو یه کفش که باید طلاق بگیرم." و در برابر نگاه برادرانه اش شرمم آمد که بگویم حتی پدر برایم شوهری هم انتخاب کرده و نقشه قتل فرزندم را کشیده بود که من از ترس جان دخترم از آن خانه گریختم، ولی عبدالله گوشش به حرف من نبود که دلش از این همه نگون بختی ام به درد آمده و انگار تنها مجید را مقصر می دانست که ابرو در هم کشید و با حالتی عصبی پاسخ داد:" چرا انقدر ازش حمایت می کنی؟!!! بلند شو جلو آینه یه نگاه به خودت بکن! رنگت مثل گچ شده! دیگه حتی پول ندارین یه وعده غذای درست حسابی بخوری! داری تو این اتاق می پوسی! چرا؟!!! مگه چی کار کردی که باید انقدر عذاب بکشی؟!!!" و هنوز شکوائیه پُر غیظ و غضبش به آخر نرسیده بود که کلید در قفلِ در چرخید و در باز شد. مجید با دست چپش به سختی در را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد که انگار نفسش بند آمده و دیگر نمی توانست قدمی بردارد. دوباره رنگ از صورتش پریده و پیشانی اش خیس عرق شده بود که هنوز ضعف خونریزی های شدیدش جبران نشده و رنگ زندگی به رخسارش برنگشته بود. از نگاه غمگینش پیدا بود گلایه های عبدالله را شنیده که با لحنی گرفته سلام کرد و باز می خواست به روی خودش نیاورد که با مهربانی رو به من کرد:" چقدر وقته برق رفته؟ الان میرم بهش میگم." از جا بلند شدم و به رویش خندیدم تا لااقل دلش به مهربانی من خوش باشد و گفتم:" یه ساعتی میشه." و می دیدم دیگر رمقی برای رفتن به طبقه پایین و جر و بحث با مسئول مسافرخانه ندارد که با خوشرویی ادامه دادم:" حالا فعلاً بیا تو، ان شاءالله که زود میاد." از مهربانی بی ریایم، صورتش به خنده ای شیرین باز شد و با گام هایی خسته قدم به اتاق گذاشت، ولی عبدالله نمی خواست ناراحتیاش را پنهان کند که سنگین سلام کرد و از روی صندلی بلند شد تا برود که مجید مقابلش ایستاد و صادقانه پرسید:" از دست من ناراحتی که تا اومدم می خوای بری؟" هر دو مقابل هم قد کشیده و دل من بی تاب اوقات تلخی عبدالله، به تپش افتاده بود که مبادا حرفی بزند و دل مجید را بشکند که نگاهی به مجید کرد و با لحن سردی جواب داد:" اومده بودم یه سر به الهه بزنم." و مجید نمی خواست باور کند عبدالله به نشانه اعتراض می خواهد برود که باز هم به روی خودش نیاورد و پرسید:" نمی دونی بابا کجا رفته؟" از این سؤالش بند دلم پاره شد، عبدالله خیره نگاهش کرد و او هم مثل من تعجب کرده بود که به جای جواب، سؤال کرد:" چطور؟" به گمانم باز درد جراحتش در پهلویش پیچیده بود که به سختی روی صندلی نشست و با صدای ضعیفی جواب داد:" چند بار رفتم درِ خونه، پول پیش رو پس بگیرم. ولی کسی خونه نیس." نگاهم به صورتش خیره ماند که گرچه به زبان نمی آورده تا دل مرا نلرزاند، ولی خودش به سراغ پدر می رفته و چقدر خوشحال شدم که پدر نبوده تا دوباره با مجید درگیر شود. عبدالله شانه بالا انداخت و با بی تفاوتی پاسخ داد:" من که تازگی ها خیلی اونجا نمیرم، ولی ابراهیم می گفت یه چند وقتیه با نوریه رفتن قطر." مجید با دست چپش روی پهلویش را گرفت و با صدایی که از سوزش زخم هایش خش افتاده بود، زمزمه کرد:" نمی دونی کی برمی گرده؟" از این که می خواست باز هم به سراغ پدر برود، دلم لرزید و پیش از آن که حرفی بزنم، عبدالله قدمی را که به سمت در اتاق برداشته بود، عقب کشید و رو به مجید طعنه زد: " این همه مصیبت کم نیس؟!!! می خوای بری که دوباره با بابا درگیر شی؟!!! این همه تن الهه رو لرزوندی، بس نیس؟!!!" و مجید انتظار این برخورد عبدالله را می کشید که ساکت سر به زیر انداخت تا عبدالله باز هم عقده دلش را بر سرش خالی کند:" بذار خیالت رو راحت کنم! بابا که هیچی، ابراهیم و محمد هم از ترس بابا، دیگه کاری به تو و الهه ندارن!"
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۷۶
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
مجید آهسته سرش را بالا آورد و نگاه متحیرم به عبدالله خیره شد تا با عصبانیت ادامه دهد:" من دیروز هم به ابراهیم زنگ زدم، هم به محمد، ولی هیچ کدوم حاضر نیستن حتی یه زنگ بزنن حال الهه رو بپرسن، چه برسه به اینکه براتون یه کاری بکنن!" از این همه بی مهری برادرانم قلبم شکست و خون غیرت در چشمان مجید جوشید که پیش از آنکه من حرفی بزنم، مردانه اعتراض کرد:" مگه من ازت خواسته بودم بهشون زنگ بزنی و واسه من گدایی کنی؟!!!" عبدالله چشمانش از عصبانیت گرد شد و فریاد کشید:" اگه به تو باشه که تا الهه از گشنگی و بدبختی تلف نشه، از کسی کمک نمی خوای!!!" از توهین وقیحانه اش، خجالت کشیدم که به حمایت از مجید، صدایم را بلند کردم:" عبدالله! چطوری دلت میاد اینجوری حرف بزنی؟!!! اومدی اینجا که فقط زجرمون بدی؟!!!" و فریاد بعدی را از روی خشمی دلسوزانه بر سرِ من کشید:" تو دخالت نکن! من دارم با مجید حرف می زنم!" و مجید هم نمی خواست من حرفی بزنم که با اشاره دست لرزانش خواست ساکت باشم، به سختی از روی صندلی بلند شد و دیدم همه خطوط صورتش از درد در هم شکست و خواست جوابی بدهد که عبدالله امانش نداد:" می بینی چه بلایی سرِ الهه اُوردی؟!!! لیاقت خواهر من این بود؟!!! لیاقت الهه این مسافرخونه اس؟!!! زندگی اش نابود شد، از همه خونواده اش بُرید، بچه اش از بین رفت، خودش داره از ضعیفی جون میده! این همه عذابش دادی، بس نیس؟!!! حالا میخوای اینجا زنده به گورش کنی؟!!! بعدش چی؟!!! وقتی دیگه پول کرایه اینجا رو هم نداشتی می خوای چی کار کنی؟!!!" زیر تازیانه های تند و تیز عبدالله، از پا در آمدم که نفس هایم به شماره افتاد و در اوج ناتوانی لب تخت نشستم. صورت زرد مجید از عرق پوشیده شده و نمی دانستم از شدت درد و هوای گرم و گرفته اتاق اینچنین به تب و تاب افتاده یا از طوفان طعنه های عبدالله، غرق عرق شده که بلاخره لب از لب باز کرد:" لیاقت الهه، من نبودم! لیاقت الهه یکی بود که بتونه آرامشش رو فراهم کنه! لیاقت الهه کسی بود که به خاطرش انقدر عذاب نکشه! منم می دونم لیاقت الهه این نیس..." و آتشفشان خشم عبدالله خاموش نمی شد که باز میان حرف مجید تازید:" پس خودتم می دونی با خواهر من چی کار کردی!" سرم به شدت درد گرفته و جگرم برای مجید آتش گرفته بود و می دانستم که عبدالله هم به خاطر من اینطور شعله می کشد که دلم برای او هم می سوخت. مجید مستقیم به چشمان عبدالله نگاه کرد و با لحنی ساده پاسخ داد:" آره، می دونم. ولی دیگه کاری از دستم برنمیاد، میتونم سلامتی اش رو بهش برگردونم؟ می تونم زندگی اش رو براش درست کنم؟ می تونم خونواده اش رو بهش برگردونم؟" و دیدم صدایش در بغضی مردانه شکست و زیر لب زمزمه کرد:" می تونم حوریه رو برگردونم؟" و شنیدن نام حوریه برای من بس بود تا صدایم به گریه بلند شود و زبان عبدالله را به تازیانه ای دیگر دراز کند:" الان نمی تونی، اون زمانی که می تونستی چرا نکردی؟!!! چرا قبول نکردی سُنی شی و برگردی سرِ خونه زندگی ات؟!!! می تونستی قبول کنی فقط اسم اهل سنت رو داشته باشی و به اعتبار همین اسم، راحت با الهه تو اون خونه زندگی کنی!" می دیدم از شدت ضعف ساق پایش می لرزد و باز می خواست سرِ پا بایستند که به چشمان غضبناک عبدالله خیره شد و با صدایی که از عمق اعتقاداتش قدرت می گرفت، سوال کرد:" واقعاً فکر می کنی اگه من سُنی شده بودم، همه چی تموم می شد؟ مگه الهه سُنی نبود؟ پس چرا من جنازه اش رو از اون خونه اُوردم بیرون؟" که عبدالله بلافاصله جواب داد:" واسه اینکه الهه هم از تو حمایت می کرد!" و مجید با حاضر جوابی، پاسخ داد:" الهه از من حمایت می کرد، ابراهیم و محمد چرا جرأت ندارن حرف بزنن؟ تو چرا نم یتونی یک کلمه به بابا اعتراض کنی؟ شماها که شیعه نیستید، شماها که اهل سنت اید، پس شما چرا اینجوری تو مخمصه گیر افتادید؟"
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
•°~🕌🍃
گنبدتازهرکجایشهرسوسومیکند
دستهرآشفتهایراپیشتورومیکند
درلباسخادمانمهربانتآفتابــ
صبحهاصحنحرمراآبوجارومیکند..✨
#السلامعلیکیاعلیبنموسیالرضا💚
#چهارشنبههایرضوی🕊
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•°~🕌🍃 گنبدتازهرکجایشهرسوسومیکند دستهرآشفتهایراپیشتورومیکند درلباسخادمانمهربانتآفتا
.
.
🥀••
بسکهدلتنگماگرگریهکنممیگویند:↓
قطرهایقصدِنشاندادنِدریادارد:)💔
#دلتنگ!
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
••
پیرمرد روستایی آروم کنار پنجره فولاد ایستاد ، گفت : " یا امام رضا ، کریم سقف خونش چکه می کنه ، مریم میخواد عروس بشه ، پول ندارن براش وسایل بخرن ، محمد ریحانه رو دوست داره ،
"راستی" خودمم یه کم پام درد می کنه ...!
اینو گفت ، یه قطره اشک ریخت ، رفت ."
#دلممیخوادخیلیزودایندلتنگیتمومبشهامامرضاجونم♥️
.
.
--باتوخوبہروزامو☀️🌎
باتوقلبــ♥️ــــمآبـادهـ🕌
--نوڪرۍسلطانُ--🧿⛓
••مـادرمیادمدادهـ••🍇🌸
#چہارشنبہهاۍامامرضایۍ💛
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۷۷
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
و حالا نوبت او بود که با منطقی محکم، عبدالله را پای میز محاکمه بکشاند:" ولی من فکر نمی کنم شماها هم بتونید خیلی دَووم بیارید! بلاخره یه روزی هم شما یه حرفی می زنید که به مذاق بابا و اون دختره خوش نمیاد، اون وقت حکم شما هم صادر میشه! مگه برای این تروریست هایی که به جون عراق و سوریه افتادن، شیعه و سُنی فرق میکنه؟!!! شیعه رو همون اول می کُشن، سُنی رو هر وقت اعتراض کرد، گردن می زنن!" که عبدالله با عصبانیت فریاد کشید:" تو داری بابای منو با تروریست ها یکی می کنی؟!!!" و مجید بی درنگ دفاع کرد:" نه! من بابا رو با تروریست ها یکی نمی کنم! ولی داره از کسی خط می گیره که با تروریست های تکفیری مو نمی زنه! روزی که من اومدم تو اون خونه و مستأجر شما شدم، بابا یه مسلمون سُنی بود که با من معامله می کرد و بعدش رضایت داد تا زا دخترش ازدواج کنم! من سرِ یه سفره با شما غذا می خوردم، من و تو با هم می رفتیم مسجد اهل سنت و تو یه صف نماز جماعت می خوندیم، ولی از وقتی پای این دختر وهابی به اون خونه باز شد، من کافر شدم و پول و جون و آبروم برای بابا حلال شد!" سپس نگاهش به خاک غم نشست و با حالتی غریبانه ادامه داد:" من و الهه که داشتیم زندگیمون رو می کردیم! ما که با هم مشکلی نداشتیم! ما که همه چیزمون سرِ جاش بود! خونهمون، زندگیمون، بچهمون..." و دیگر نتوانست ادامه دهد که به یاد این همه مصیبتی که در کمتر از سه ماه بر سرِ زندگیمان آوار شده بود، قامتش از زانو شکست و دوباره خودش را روی صندلی رها کرد. عبدالله هم می دانست پدر با هویت انسانی و اسلامی اش چه کرده که بارها به تباهی دنیا و آخرتش گواهی داده بود، ولی حالا از سرِ درماندگی زبان به اعتراض باز کرده که شاید گمان می کرد اگر در برابر پدر تسلیم شده بودیم، زندگی راحت تری داشتیم، اما من می دانستم این راه بن بست است که وقتی چند روز با پدر مدارا کردم و حتی برای جلب رضایتش تقاضای طلاق دادم، بیشتر به سمتم هجوم آورد که برایم شوهری انتخاب کرد و می خواست طفلم را از بین ببرد! مجید به قدری عصبی شده بود که بند اتصال آتل دستش را از گردنش باز کرد و روی تخت انداخت که انگار از شدت گرما و ناراحتی، تحمل باند پیچی دستش را هم نداشت. عبدالله هم می دانست مجید بیراه نمی گوید که از قُله غیظ و غضب به زیر آمد، ابرو در هم کشید و با صدایی که از عمق چاه ناراحتی اش بر می آمد، پاسخ داد:" منم می دونم بابا به شما بَد کرد! قبول دارم به خاطر نوریه، به شما ظلم کرد! ولی بعضی وقتا خود آدم هم اشتباه می کنه و اجازه میده بقیه بهش ظلم کنن!" مجید با نگاه بی حالش در تاریکی اتاق، چشم به دهان عبدالله دوخته بود تا طومار به اصطلاح اشتباهاتش را برایش بشمرد:" اشتباه اول تو این بود که اون شب وقتی از پشت در شنیدی نوریه داره به سامرا توهین می کنه، سکوت نکردی و شمشیر رو براش از رو بستی! اشتباه دومت این بود که قبول نکردی سُنی بشی و غائله رو ختم کنی! اشتباه سومت اینه که هنوزم نمی خوای بری از بابا عذرخواهی کنی و به خاطر نجات زندگیات هم که شده بگی میخوای سُنی شی تا شاید یه راهی برات باز شه!" مجید همچنان خیره به عبدالله نگاه می کرد و پلکی هم نمی زد که انگار دیگر نمی دانست در برابر این همه منفعت طلبی چه جوابی بدهد. من از روزی که به عقد مجید در آمده بودم، همه آرزویم هدایت همسرم به مذهب اهل تسنن بود، ولی نه حالا و نه به خاطر نان شب! همیشه می خواستم اسباب تمایل مجید به مذهب اهل سنت را فراهم کنم تا به خدا نزدیک تر شود نه اینکه سفره دنیایش را چرب تر کنم! حالا دیگر من هم دلم نمی خواست به بهای فراهم شدن هزینه زندگی و در ازای هم پیمان شدن با پدری که برای دختر شوهر دارش، شوهری دیگر در نظر می گرفت و دندان به سقط نوه معصوم و بی گناهش تیز می کرد، مجید از اهل سنت شود که اینطور سُنی شدن برای من هم هیچ ارزشی نداشت، ولی عبدالله دستبردار نبود و حرفی زد که نه تنها دل مجید که همه وجود مرا هم در شکست:" مجید! این همه بلایی که داره سرت میاد، بی حکمت نیس! ببین چی کار کردی که خدا داره اینجوری باهات تصفیه حساب می کنه!" و دیدم نه از جای بخیه های متعددی که روی دست و پهلویش نقش بسته بود که از زخم زبان های عبدالله، همه وجودش آتش گرفت که نفس بلندی کشید و در سکوتی مظلومانه سر به زیر انداخت.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me