🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۵۳
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
هنوز فاصله زیادی تا دروازه مانده و جمعیت به حدی گسترده بود که از همینجا صف های به هم فشرده ای تشکیل شده و باز جمعیت زن و مرد از هم جدا شده بودند. دیگر مجید و آسید احمد را نمی دیدم و با مامان خدیجه و زینب سادات هم فاصله زیادی پیدا کرده بودم که مدام خودم را بین جمعیت می کشیدم تا حداقل مامان خدیجه را گم نکنم. روبرویمان سالن های جداگانه ای برای بازرسی خانم ها و آقایان تعبیه شده و به منظور جلوگیری از عملیات های تروریستی، ساک و کوله ها را تفتیش می کردند. وارد سالن بانوان شده و در میان ازدحام زنانی که همه چادر مشکی به سر داشتند، دیگر نمی توانستم مامان خدیجه و زینب سادات را پیدا کنم. چند باری هم صدایشان زدم، ولی در دل همهمه تعداد زیادی زن و کودک، جوابی نشنیدم. خانمی که مسئول بازرسی بود، وقتی دید کیف و ساکی ندارم، اجازه عبور داد و به سراغ نفر بعدی رفت. اختیار قدم هایم با خودم نبود و با فشار جمعیت از سالن خارج شدم و تا چند متر بعد از دروازه همچنان میان جمعیت انبوهی از زنان گرفتار شده و هر چه چشم می چرخاندم، مامان خدیجه و زینب سادات را نمی دیدم. بلاخره به هر زحمتی بود، خودم را از میان جمعیت به کناری کشیدم و دیگر از پیدا کردن مامان خدیجه و زینب سادات ناامید شده بودم که سراسیمه سرک می کشیدم تا مجید و آسید احمد را ببینم، ولی در تاریکی شب و زیر نور ضعیف چراغ های حاشیه خیابان، چیزی پیدا نبود که مثل بچه ای که گم شده باشد، بغض کردم. با لب هایی که از ترسی کودکانه به لرزه افتاده باشد، فقط آیت الکرسی می خواندم تا زودتر مجید یا یکی از اعضای خانواده آسید احمد را ببینم و با چشمان هراسانم بین جمعیت می گشتم و هیچ کدام را نمی دیدم. حالا پهنای جمعیت بیشتر شده و به کناره ها هم رسیده بودند که دیگر نمی توانستم سرِ جایم بایستم و سوار بر موج جمعیت، به هر سو کشیده می شدم. قدم هایم از فشار جمعیت بی اختیار رو به جلو می رفت و سرم مدام می چرخید تا مجیدم را ببینم.
می دانستم الان سخت نگرانم شده و خانواده آسید احمد هم معطل پیدا کردنم، اذیت می شوند و این بیشتر ناراحتم می کرد. هر لحظه بیشتر از دروازه فاصله می گرفتم و در میان جمعیتی که هیچ کدامشان را نمی شناختم، بیشتر وحشت می کردم. حتی نمی دانستم باید کجا بروم، می ترسیدم دنبال جمعیت حرکت کنم و مجید همینجا به انتظارم بماند و بدتر همدیگر را گم کنیم که از این همه بلا تکلیفی در این شب تاریک و این آشفتگی جمعیت، به گریه افتادم. حالا پس از روزها که چشمه اشکم خشک شده و پلک هایم دل به باریدن نمی دادند، گریه ام گرفته و از خود بیخود شده بودم که با صدای بلند همسرم را صدا می زدم و از پشت پرده اشکم با پریشانی به دنبالش می گشتم.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۵۴
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
گاهی چند قدمی با ناامیدی و تردید به جلو می رفتم و باز می ترسیدم مجید هنوز همانجا منتظرم مانده باشد که سراسیمه بر می گشتم. من جایی را در این شهر بلد نبودم و کسی را در میان جمعیت نمی شناختم که فقط مظلومانه گریه می کردم و با تمام وجود از خدا می خواستم تا کمکم کند. ساعتی می شد که همین چند قدم را با بی قراری بالا و پایین می رفتم که دیگر خسته و درمانده همانجا روی زمین نشستم، ولی جای نشستن هم نبود که جمعیت مثل سیل سرازیر می شد و چند بار نزدیک بود خانم ها رویم بیفتند که باز از جا بلند شدم. دیگر درد ساق پا و سوزش تاول هایم را فراموش کرده و با تن و بدنی که از ترس به لرزه افتاده بود، خودم را میان جمع بانوانی که به قصد زیارت پیش می رفتند، رها کردم تا مرا هم با خودشان ببرند و باز خیالم پیش دلشوره و اضطراب همسر مهربانم بود که نگاهم از میان جمعیت دل نمی کَند و فقط چشم می دواندم تا مجیدم را ببینم. چشمانش را نمی دیدم ولی از همین راه دور، تپش تند نفس هایش را احساس می کردم و می توانستم تصور کنم که به همین یک ساعت بی خبری از الهه اش، چه حالی شده که بیش از ترس و وحشت خودم، برای پریشانی عزیز دلم گریه می کردم. دیگر چشمانم جایی را نمی دید و هر جا سیل جمعیت مرا با خودش می بُرد، میرفتم و فقط مراقب بودم که از میان جمع زن ها خارج نشوم و به مردها نخورم. حالا چشمه اشکم به جوش آمده و لحظه ای آرام نمی گرفت که پیوسته گریه می کردم. دیگر همه جا را از پشت پرده چند لایه اشک های گرم و بی قرارم، تیره و تار می دیدم که در انتهای مسیر و در دل سیاهی شب، ماهی آسمانی پیش چشمانم درخشید و آنچان دلی از من بُرد که بی اختیار زمزمه کردم:" حرم امام حسین اینه؟" و بانویی ایرانی کنارم بود که سؤال مات ومبهوتم را شنید و با لحنی ملیح پاسخ داد:" نه عزیزم! این حرم حضرت اباالفضل (ع)!" پس ساقی لب تشنگان کربلا و حامل لواء امام حسین (ع) که این چند روز در هر موکب و هیئتی نامش را شنیده و شیدایی شیعیان را به پایش دیده بودم، صاحب این گنبد و بارگاه درخشان بود که این همه از من دلبری می کرد و هنوز چشم از مهتاب حرمش بر نداشته بودم که همان بانو میان گریه ای عاشقانه زمزمه کرد:" قربون وفاداریات بشم عباس!" و با همان حال خوشش رو به من کرد:" شب و روز عاشورا، حضرت ابوالفضل (ع) مراقب خیمه های زن و بچه های امام حسین (ع) بوده! تو خیمه گاه هم، خیمه آقا جلوتر از همه خیمه ها بوده تا کسی جرأت نکنه به بقیه خیمه ها نزدیک شه! هنوزم از هر طرفی وارد کربلا بشی، اول حرم حضرت ابوالفضل (ع) رو می بینی..." و دیگر نشنیدم چه می گوید که بر اثر فشار جمعیت، میان مان فاصله افتاد و حالا فقط نوای نوحه و زمزمه روضه به گوشم می رسید. عرب ها به یک زبان و ایرانی ها به کلامی دیگر به عشق برادر امام حسین (ع) می خواندند.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
•°~🕌
دلخستہامازینهمہقیلوقالها
ازداغگُنبدتشدهامچونهلالها
هیوعدهحَرَمبہخودممیدهمحُسیْنــ..
دِلخوششدمدگربہهمینخیالها...(:💔
#صلیاللهعلیڪیااباعبدالله🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به سرم یاد تو افتاد و دلم ریخت به هم...💔
+حاجی...
شد دو تا ماه رمضون که نیستی:))
عجیب دلم تنگه حاجی
بعد شما دیگه دنیا رنگ خوشی ندید💔🥲
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#دعای_روز_دوم_ماه_مبارک_رمضان 🌙
✨بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ
🌸اَللَّـهُمَّ قَرِّبْني فـيهِ اِلي مَرْضاتِكَ،
🦋وَجَنِّبْني فـيهِ مِنْ سَخَطِكَ وَنَقِماتِكَ،
🌸وَوَـ؋ـِّقْني فـيهِ لِقِرآئِةِ ايـاتِكَ،
🦋بِرَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ.
🌸 خدايا مرا در اين ماه بـہ خشنودي ات نزديك كن،
🦋و از خشم و انتقامت بركنار دار،
🌸و بـہ قرائت آياتت موفـق كن،
🦋اي مهربانترين مهربانان.
#ماه_مبارک_رمضان
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#تباهیات👩🦯💉
هرگناهےیہاثرخاصداره..
مثلابعضےازگناهان
نعمتهاروازتمیگیرن
حالخوبروازتمیگیرن
اشكبراسیدالشھداروازتمیگیرن ..
آدمهاےِخوبروازمیگیرن
_رفیقاےِخوب ..
_جاهاےِخوب ..
AUD-20210410-WA0016.mp3
3.97M
✨ختم قرآن✨
🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
2⃣جزء دوم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
التماس دعا😇
#ماه_رمضان
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•﷽•
چہ شود بہ چهره ے نوڪرتـ ،
نظرے براے خُدا کنے
ڪه اگر کنے همہ دردِ من
بہ يکے نِظاره دَوا کُنے ...
#صاحبالزمان
بهدرستۍکهخداوند
ماهرمضانرامیدانمسابقه
خلقخودساختهتابهوسیلهطاعتش
بهرضایاوسبقتگیرند
『امامحسنمجتبۍ؏،تحفالعقول』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•
شبایخوبهزندگیمههمینشبایماهرمضون🌙
چراکهبعدِیهسالگناهمیامسراغتگریهکُنون💔
#استوریماهرمضان📲
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━،🖤━━┓
@Ax_NeVeshte_Dep
•°~🪴🌱
#رزقشبانهمون🌙🌱
کسانیهستندکهدرایاممعمولیسال، برایشانمشکلاستپیشازاذانصبحبرای نمازشببیدارشوند،ولیدراینشبهای رمضانبهطورقهریوطبیعیبیدارمی شوند...
اینیکتوفیقالهیاست.
چراازاینتوفیقاستفادهنڪنیم؟
انشاءاللهفرصتهایماهرمضانرامغتنم
بشمارید...♥️
#آسیدعلۍ🍃
✅| قراررمضان:برایسحریکهبیدار میشیم،نمازشبهمبخونیم!'🖐🏼
#التماسدعآ🌱
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━،🖤━━┓
@Ax_NeVeshte_Dep