eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
166 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
نمیدانم‌اولین‌لغت‌نامه‌را‌چه‌کسی گردآوری‌کرد... ولی‌هرکسی‌بود.. آدم‌بی‌سوادی‌بود حتی‌نمیدانست‌عشق‌چهارحرف‌دارد "! آری.. فقط‌چهارحرف ... 😍❤️✨ 😍 کانال‌رفیقمه‌عضوش‌بشین‌حتما‌پشیمون‌نمیشین☺️👇🏻 @oshaghol_hosein و @porofail_me
🌷🍃🌷🍃 .... آقای عادلی هم که هر روز از وقتی هوا گرگ و میش بود، به پالایشگاه می رفت و تا شب باز نمی گشت. همان روزی که انتظارش را می کشیدم تا بار دیگر خلوت دلم را با حضوری لبریز احساس در پای نخل ها پر کنم. با هر تکانی که شاخه های نخل ها در دل باد می خوردند، خیال می کردم به من لبخند می زنند که خرامان قدم به حیاط گذاشته و چرخی دور حوض لوزی شکل مان زدم. هیچ صدایی به گوش نمی رسید جز کشیده شدن کف دمپایی من به سنگ فرش حیاط و خزیدن باد در خم شاخه های نخل ! لب حوض نشسته و دستی به آب زدم . آسمان آنقدر آبی بود که به نظرم شبیه آبی دریا می آمد. نگاهی به پنجره اتاق طبقه بالا انداختم و از این که دیگر مزاحمی در خانه نبود، لبخند زدم . وقتش رسیده بود آبی هم به تن حیاط بزنم که از لب حوض برخاسته و جارو دستی بافته شده از نخل را از گوشه حیاط برداشتم. شلنگ پیچیده به دور شیر را با حوصله باز کردم و شیر آب را گشودم . حالا بوی آب و خاک و صدای جارو هم به جمع مان اضافه شده و فضا را پر نشاط تر می کرد. انگار آمدن مستأجر آنقدر ها هم که فکر می کردم، وحشتناک نبود. هنوز هم لحظاتی پیدا می شد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم ، خوش باشم و محدودیت پیش آمده، قدر لحظات خرامیدن در حیاط را بیشتر به رخم می کشید که صدای چرخیدن کلید در قفل در حیاط ، سرم را به عقب چرخاند. قفل به سرعت چرخید، اما نه به سرعتی که من خودم را پشت در رساندم . در با نیرویی باز شد که محکم با دستم مانع شدم و دستپاچه پرسیدم :" کیه؟!!! " لحظاتی سکوت و سپس صدای آرام و البته آمیخته به تعجب :" عادلی هستم. " چه کار می توانستم بکنم؟ سر بدون حجاب و آستین های بالا زده و نه کسی که صدایش کنم تا برایم چادری بیاورد. با کف دست در را بستم و با صدایی که از ورود ناگهانی یک نامحرم به لرزه افتاد بود، گفتم:" ببخشید... چند لحظه صبر کنید! " شلنگ و جارو را رها کرده و با عجله به سمت اتاق دویدم، به گونه ای که به گمانم صدای قدم هایم تا کوچه رفت. پرده ها را کشیده و از گوشه پنجره سرک کشیدم تا ببینم چه می کند، اما خبری نشد . یعنی منتظر مانده بود تا کسی که مانع ورودش شده ، اجازه ورود دهد؟ ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 @porofail_me
🌷🍃🌷🍃 .... باز هم صبر کردم ، اما داخل نمی شد که چادر سورمه ای رنگم را به سر انداخته و دوباره به حیاط بازگشتم . در را آهسته گشودم که دیدم مردد پشت در ایستاده است. کلید در دستش مانده و نگاهش خیره به دری بود که به رویش بسته بودم . برای نخستین بار بود که نگاهم بر چشمانش می افتاد، چشمانی کشیده و پر احساس که به سرعت نگاهش را از من برداشت . صورتی گندمگون داشت که زیر بارش آفتاب تیز جنوب کمی سوخته و حالا بیش از تابش آفتاب، از شرم و حیا گل انداخته بود. بدون این که چیزی بگویم ، از پشت در کنار رفته و او با گفتن " ببخشید ! " وارد شد . از کنارم گذشت و حیاط نیمه خیس را با گام هایی بلند طی کرد. تازه متوجه شدم شیر آب هنوز باز است و شلنگ درست در مسیرش افتاده بود ، همانجایی که من رهایش کرده و به سمت اتاق دویده بودم . به در ساختمان رسید ، ضربه ای به در شیشه ای زد و گفت :" یا الله..." کمی صبر کرد، در را گشود و داخل شد . به نظرم از سکوت خانه فهمیده بود کسی داخل نیست که کارش را به سرعت انجام داد و بازگشت و شاید به خاطر همین خانه خالی بود که من هم از پشت در تکان نخوردم تا بازگردد. نگاهم را زمین دوختم و منتظر شدم تا خارج شود . به کنارم رسید ، باز زیر لب زمزمه کرد:" ببخشید ! " و بدون آنکه منتظر پاسخ من بماند، از در بیرون رفت و من همچنان که در را می بستم ، جواب دادم:" خواهش می کنم." در با صدای کوتاهی بسته شد و باز من در خلوت خانه فرو رفتم، اما حال لحظاتی پیش را نداشتم. صدای باد و بوی آب و خاک و طنازی نخل ها، پیش چشمانم رنگ باخته و تنها یک اضطراب عمیق بر جانم مانده بود. اضطراب از نگاه نامحرم که اگر خدا کمکم نکرده بود و لحظه ای دیرتر پشت در رسیده بودم ، او داخل می شد. حتی از تصور این صحنه که مردی نامحرم سرم را بی حجاب ببیند، تنم لرزید و باز خدا را شکر کردم که از حیا و حجابم محافظت کرده است. با بی حوصلگی شستن حیاط را تمام کردم و با اتاق بازگشتم . حالا می فهمیدم تصوراتی که دقایقی پیش از ذهنم گذشت، اشتباه بود. آمدن مستأجر همان قدر که فکر می کردم وحشتناک بود. دیگر هیچ لحظه ای پیدا نمی شد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم . دیگر باید حتی اندیشه خرامیدن در حیاط را هم از ذهنم بیرون می کردم . ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 @porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... هر چند پذیرفتن این همه محدودیت برایم سخت بود که بخاطر حرص و طمع پدر باید چنین وضعیت ویژه ای به خانواده مان تحمیل شود، اما شاید همان طور که عبدالله می گفت در این قضیه حکمتی نهفته بود که ما از آن بی خبر بودیم و خدا بهتر از هر کسی به آن آگاه بود . ★ ★ ★ از صدای فریاد های ممتد پدر از خواب پریده و وحشتزده از اتاق بیرون دویدم. پوست آفتاب سوخته پدر زیر محاسن کوتاه جو گندمی اش غرق چروک شده و همچنان که گوشی موبایل در دستش می لرزید، پشت سر هم فریاد می کشید. لحظاتی خیره نگاهش کردم تا بلاخره موقعیت خودم را یافتم و متوجه شدم چه می گوید . داشت با محمد حرف می زد، از برگشت بار خرمایش به انبار می خروشید و به انباردار و راننده گرفته تا کارگر و مشتری بد و بيراه می گفت. به قدری با حال بدی از خواب بیدار شده بودم ، که قلبم به شدت می تپید و پاهایم سست بود . بی حال روی مبل کنار اتاق نشستم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم که عقربه هایش به عدد هشت نزدیک می شد . ظاهرا صدای پدر تا حیاط هم رفته بود که مادر را سراسیمه از زیرزمین به اتاق کشاند. هم زمان تلفن پدر هم تمام شد و مادر با ناراحتی اعتراض کرد :" چه خبره عبدالرحمن؟!!! صبح جمعه اس ، مردم خوابن! ملاحظه آبروی خودتو نمی کنی، ملاحظه بچه هاتو نمی کنی، ملاحظه این مستأجر رو بکن! " پدر موبایلش را روی مبل کنار من پرت کرد و باز فریاد کشید :" کی ملاحظه منو می کنه؟!!! این پسرات که معلوم نیست دارن چه غلطی تو انبار می کنن، ملاحظه منو می کنن؟!!! یا اون بازاری مفت خور که خروس خون بار خرما رو پس می فرسته در انبار، ملاحظه منو می کنه؟!!! " مادر چند قدم جلو آمد و می خواست پدر را آرام کند که با لحن ملایم دلداری اش داد:" اصلا حق با شماس! ولی من می گم ملاحظه مردم رو بکن! وگرنه همین مستأجری که انقدر واسش ذوق کردی ، می ذاره میره ..." پدر صورتش را در هم کشید و با لحنی زننده پاسخ داد:" تو که عقل تو سرت نیس! یه روز غر می زنی مستأجر نیار، یه روز غر می زنی که حالا نفس نکش که مستأجر داریم! " ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 @porofail_me
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ ••🍃 (عج)♥️
حسین‌جان{♥️}°• اول صبح سلامی✋🏻 به ضریحت دادم زندگی کردنِ امروز چه زیبا شده است... 🌱°•   @porofail_me
‌ خدایا خیـلی درد دارم .. از این مُسکن‌ها لطفا :) .. @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ 🕊 مرگ‌تویک‌عالمی‌راخوشحال‌کرد...💔 یک‌عالمی‌راویرانه‌کرد...🥀 عالم‌معاویه‌راخوشحال‌کرد‌...😔 عالم‌علی‌بن‌ابی‌طالب‌را‌ویران‌کرد...😭✋🏻 ✌️🏻 @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#...(:❤️🌱
📗💚|||نهج‌البلـاغه.ir 🖇📌|||حڪمت‌٣۴.ir ❰🔏🌿~راه‌بے‌‌نیازے‌‌❱ 🖌...امیرالمومنین‌علیه‌السلام↓↓ بہترین‌بی‌نیازے‌‌‌،ترڪ‌آرزوهاست🎈 ➖➖➖➖➖ •☁️✨•ڪلام‌نور.ir •🌸🍀•امیرالمومنین‌علیه‌السلام↓↓ ڪسے‌‌‌ڪہ‌پیش‌نفس‌خودبزرگ‌باشد وخودرابزرگ‌بیند؛درپیشگاه خداڪوچڪ‌وحقیࢪاست. 📚📍|||غررالحڪم||| ♥️⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🦋 @porofail_me
حی‌علی‌العشق😍
جان‌ِایران‌کجاستے؟! |💔| 『 @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
جان‌ِایران‌کجاستے؟! |#حاج‌قاسم💔| 『 @porofail_me 』
میگفت‌کہ انقلاب‌کارمند‌نمیخواد...! آدم‌جهادۍ‌میخواد فرق‌حاج‌قاسم‌باهمکاراش ‌توهمین‌بود:)🖐🏻 ...🚶🏻‍♀ 『 @porofail_me
ایمان‌به‌سِحـر‌و‌دیو ڪه‌ایمان‌نمـی‌شود‼️ دجّـال،‌رَبِّقادرِ‌رحـمان‌نمی‌شود❌ ابلیس‌و‌اهـرِمَن‌که‌دو‌نام‌از یڪ‌آتشـند✔️ 🔥 گرگ‌اسـت‌او،‌چـه‌با‌رجـز‌آید چه‌با‌سـلام😊 دلسوز‌و‌یارو‌یاورِ‌چـوپان‌نمی‌شود✋🏼 ای‌شـیــ🇬🇧💜🇺🇸ـــــخ جان‌والده‌ات‌بیخـیالشـو🤦‍♂ این‌جـو‌برای‌مـردمِ‌ما‌نان‌نمی‌شـود😔 @porofail_me
حرف‌قشنگ✨ اگه‌ازگناه‌کردن‌میترسی، خوشبحالت...😇 @porofail_me
『﷽』: ﷽ +زیآدسجده ڪࢪدن برتُࢪبٺِ سیّــدالشهداء، اخلاق ࢪاعوض مےڪند. @porofail_me
شیطان‌میگه:همین یڪبار گناه‌ڪن؛ بعدش دیگه خوب‌شو...! "سوره9یوسف" . خُـدامیگه:باهمین یک‌گناه ممڪنه؛ دلت‌بمیره و هرگز توبه‌نڪنی، و تاابد جهنمی بشی...💥🦋🌿|• "سوره‌81بقره" . حواست‌هست؟! @porofail_me
میگما… حواستوݩ‌هست‌دوماه‌دیگه‌میشھ‌یک‌سال؟!"(:💔" @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
برای‌ما بچه یتیم های #حاج_قاسم #بایدن و #ترامپ فرقی‌ ندارد حکایت‌ ما‌ و #آمریکا دیگر حکایت #پدرکشتگۍ
... آقای‌ترامپ‌قمار‌باز ازامشب‌به‌بعدازسایه‌ی‌خودت‌‌هم‌بترس وهرلحظه‌منتظرماباش... قرارمارأس‌ساعت‌ِ‌انتقام به‌وقت‌۰۱:۲۰بغداد . . . @porofail_me
🌷🍃🌷🍃 .... در چشمان مادر بغض تلخی ته نشین شد و باز با متانت پاسخ داد :" عقل من میگه مردم دار باش!یه کاری نکن که مردم ازت فراری باشن ... " کلام مادر به انتها نرسیده بود که عبدالله با یک بغل نان در چهارچوب در ظاهر شد و با چشمانی که از تعجب گرده شده بود، پرسید:" چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ " و پدر که انگار گوش تازه ای برای فریاد کشیدن یافته بود، دوباره شروع کرد:" چی می خواستی بشه؟!!! نصف انبار برگشت خورده، مالم داره تلف میشه، اونوقت مادر بی عقلت میگه داد نزن مردم بیدار میشن!" عبدالله که تازه از نگرانی در آمده بود، لبخندی زد و در حالی که سعی می کرد به کمک پاشنه پای چپش کفش را از پای راستش درآورد، پاسخ داد:" صلوات بفرست بابا! طوری نشده! الآن صبحونه می خوریم من فوری میرم ببینم چه خبره . " سپس نان ها را روی اپن آشپزخانه گذاشت و ادامه داد :" توکل به خدا! ان شاء الله درست میشه! " اما نمی دانم چرا پدر با هر کلامی ، هر چند آرام و متین ، عصبانی تر می شد که دوباره فریاد کشید :" تو دیگه چی می گی؟!!! فکر کردی من شاگردت هستم که درسم میدی؟!!! فکر کردی من بلد نیستم به خدا توکل کنم؟!!! چی درست میشه؟!!! " نگاهش به قدری پر غیظ و غضب بود که عبدالله دیگر جرأت نکرد چیزی بگوید. مادر هم حسابی دلخور شده بود که بغض کرد و کنج اتاق چمباته زد . من هم گوشه مبل خزیده و هیچ نمی گفتم و پدر همچنان داد و بیداد می کرد تا از اتاق خارج شد و خیال کردم رفته که باز صدای فریادش در خانه پیچید و اینبار نوبت من بود:" الهه! کجایی؟ بیا این جا ببینم! " با ترس خودم را به پدر رساندم که بیرون اتاق نشیمن در راهرو ایستاده بود . بخاطر حضور مستأجری که راه پله اتاقش همانجا شروع می شد، از اتاق بیرون نرفتم و همانجا در پاشنه در ایستادم . پدر دمپایی لا انگشتی اش را مقابل صورتم گرفت و پرخاش کرد :" بهت نگفتم این بندش پاره شده ؟!!! پس چرا ندوختی ؟!!! " بی اختیار با نگاهم پله ها را پاییدم. شاید خجالت می کشیدم که آقای عادلی صدای پدر را بشنود ، سپس سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ دادم :" دیشب داشتم می دوختمش ، ولی سوزن شکست . دیگه سوزن بزرگ نداشتیم . گفتم امروز عبدالله رو میفرستم از خرازی بخره ... " ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 @porofail_me
🌷🍃🌷🍃 .... که پدر با عصبانیت به میان حرفم آمد:" نمیخواد قصه سر هم کنی! فقط کارت شده خوردن و خوابیدن تو این خونه! " دمپایی هایش را به پا کرد و وارد حیاط شد. از تلخ زبانی اش دلم شکست و بغضی غریبانه گلویم را گرفت. خودش اجازه نداده بود درسم را ادامه داده و به دانشگاه بروم و حالا خانه نشینی ام را به رخم می کشید که حلقه گرم اشکی روی مژه هایم نشست. باز به راه پله نگاه کردم . از تصور این که آقای عادلی صدای پدر را شنیده باشد، احساس حقارت عجیبی می کردم. صدای کوبیده شدن در حیاط آخرین صدایی بود که شنیده شد و بلافاصله خانه در سکوتی سنگین فرو رفت . پدر همیشه تند و تلخ بود، ولی کمتر می شد که تا این حد بد رفتاری کند. به اتاق که بازگشتم ، دیدم عبدالله مقابل مادر روی زمین زانو زده و دلداری اش می دهد . با سر انگشتم ، اشک را از حلقه چشمانم پاک کردم تا مادر نبیند و در عوض با لیوان آب به سمتش رفتم ، ولی نه لیوان آب را از من می گرفت، نه به دلداری های عبدالله دل می داد. رنگ سبزه صورتش به زردی می زد و لبانش به سفیدی. دستانش را دور بازوانش حلقه زده و به گل های سرخ فرش خیره مانده بود که دستانش را گرفتم و آهسته صدایش کردم:" مامان! تو رو خدا غصه نخور! " و نمی دانم جمله ام تا چه اندازه لبریز احساس بود که بلاخره چشمانش را تکان داد و نگاهم کرد. عبدالله از فرصت پیش آمده استفاده کرد و دنبال حرف من را گرفت :" بابا رو که می شناسی! تو دلش چیزی نیس. ولی وقتی یه گره ای تو کارش می افته، بدجوری عصبانی میشه ... مامان! رنگت پریده! ضعف کردی ، بیا یه چیزی بخور." ولی مادر بدون این که از پدر گله ای کند، سر شکمش را با مشت فشار داد و گفت:" نه مادر جون! چیزیم نیس، فقط سر دلم درد گرفته. " و من بلافاصله با مهربانی دخترانه ام پاسخ دادم :" حتماً دلت خالی مونده. عبدالله نون داغ گرفته. پاشو صبحونه بخوریم." که نفس عمیقی کشید و با صدای ضعیفش ناله زد :" الآن حالم خوب نیس. شماها برید بخورید، من بعدا می خورم." عبدالله به من اشاره کرد که چیزی نمی خورد. ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 @porofail_me
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ ••🍃 (عج)♥️
•°💛 ○روزی كه بی حسین شروع شود ؛ شروع نشود بهتر است " رخصت ؛ تا که رزق از کرم سفره "ارباب" رسد🌱🦋 🌤 ♥️ @porofail_me
•🌿✨👌• 📌 ما‌یه‌جو"غیرت‌"همت‌گونه‌نیازداریم نه‌یه‌جو"بایدن" ... .. . مردم‌همچین‌جشن‌گرفت،کف‌،دس‌صوت‌و...که‌ترامپ‌رای‌نیاورده‌وبایدن‌رای‌آورده. هردوتاشون‌یه‌کرباسن. @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
بہ‌تمام✋ تازه‌چــ✨ــادرے‌ها‌بگویید🗣 فقط‌یڪ‌نگاه‌برایتان مہم‌باشد👌 آن‌هــم‌نگاه‌مادرانہ حضرت‌زهـــــرا‌(س) 😍 @porofail_me
تا زمانی که من زنده هستم و مسئولیت دارم، نخواهم گذاشت حرکت عظیم ملت ایران به سوی آرمان ها، ذره‌ای منحرف شود!!! @porofail_me