~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
جانِایرانکجاستے؟! |#حاجقاسم💔| 『 @porofail_me 』
هیچڪس نمیتونـہ
جایگـزین تـو بشـہ سࢪدار دلـم
┄┄┅┅✿❀❤️❀✿┅┅┄┄
@porofail_me
ایمانبهسِحـرودیو
ڪهایماننمـیشود‼️
دجّـال،رَبِّقادرِرحـماننمیشود❌
ابلیسواهـرِمَنکهدوناماز
یڪآتشـند✔️
#تغـییرنامتوبهیشیـطاننمیشود🔥
گرگاسـتاو،چـهبارجـزآید
چهباسـلام😊
دلسوزویارویاورِچـوپاننمیشود✋🏼
ایشـیــ🇬🇧💜🇺🇸ـــــخ
جانوالدهاتبیخـیالشـو🤦♂
اینجـوبرایمـردمِماناننمیشـود😔
@porofail_me
حرفقشنگ✨
اگهازگناهکردنمیترسی،
خوشبحالت...😇
@porofail_me
『﷽』:
﷽
+زیآدسجده ڪࢪدن برتُࢪبٺِ سیّــدالشهداء،
اخلاق ࢪاعوض مےڪند.
#حاج_اسماعیل_دولابے
@porofail_me
شیطانمیگه:همین یڪبار گناهڪن؛
بعدش دیگه خوبشو...!
"سوره9یوسف"
.
خُـدامیگه:باهمین یکگناه ممڪنه؛
دلتبمیره و هرگز توبهنڪنی،
و تاابد جهنمی بشی...💥🦋🌿|•
"سوره81بقره"
.
حواستهست؟!
@porofail_me
میگما…
حواستوݩهستدوماهدیگهمیشھیکسال؟!"(:💔"
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
برایما بچه یتیم های #حاج_قاسم #بایدن و #ترامپ فرقی ندارد حکایت ما و #آمریکا دیگر حکایت #پدرکشتگۍ
...
آقایترامپقمارباز
ازامشببهبعدازسایهیخودتهمبترس
وهرلحظهمنتظرماباش...
قرارمارأسساعتِانتقام
بهوقت۰۱:۲۰بغداد
.
.
.
#انتقام_سخت
#حاج_قاسم
#سردار_دلها
@porofail_me
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_سیزدهم
🌷🍃🌷🍃
....
در چشمان مادر بغض تلخی ته نشین شد و باز با متانت پاسخ داد :" عقل من میگه مردم دار باش!یه کاری نکن که مردم ازت فراری باشن ... "
کلام مادر به انتها نرسیده بود که عبدالله با یک بغل نان در چهارچوب در ظاهر شد و با چشمانی که از تعجب گرده شده بود، پرسید:" چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ " و پدر که انگار گوش تازه ای برای فریاد کشیدن یافته بود، دوباره شروع کرد:" چی می خواستی بشه؟!!! نصف انبار برگشت خورده، مالم داره تلف میشه، اونوقت مادر بی عقلت میگه داد نزن مردم بیدار میشن!" عبدالله که تازه از نگرانی در آمده بود، لبخندی زد و در حالی که سعی می کرد به کمک پاشنه پای چپش کفش را از پای راستش درآورد، پاسخ داد:" صلوات بفرست بابا! طوری نشده! الآن صبحونه می خوریم من فوری میرم ببینم چه خبره . " سپس نان ها را روی اپن آشپزخانه گذاشت و ادامه داد :" توکل به خدا! ان شاء الله درست میشه! " اما نمی دانم چرا پدر با هر کلامی ، هر چند آرام و متین ، عصبانی تر می شد که دوباره فریاد کشید :" تو دیگه چی می گی؟!!! فکر کردی من شاگردت هستم که درسم میدی؟!!! فکر کردی من بلد نیستم به خدا توکل کنم؟!!! چی درست میشه؟!!! " نگاهش به قدری پر غیظ و غضب بود که عبدالله دیگر جرأت نکرد چیزی بگوید. مادر هم حسابی دلخور شده بود که بغض کرد و کنج اتاق چمباته زد . من هم گوشه مبل خزیده و هیچ نمی گفتم و پدر همچنان داد و بیداد می کرد تا از اتاق خارج شد و خیال کردم رفته که باز صدای فریادش در خانه پیچید و اینبار نوبت من بود:" الهه! کجایی؟ بیا این جا ببینم! " با ترس خودم را به پدر رساندم که بیرون اتاق نشیمن در راهرو ایستاده بود . بخاطر حضور مستأجری که راه پله اتاقش همانجا شروع می شد، از اتاق بیرون نرفتم و همانجا در پاشنه در ایستادم . پدر دمپایی لا انگشتی اش را مقابل صورتم گرفت و پرخاش کرد :" بهت نگفتم این بندش پاره شده ؟!!! پس چرا ندوختی ؟!!! " بی اختیار با نگاهم پله ها را پاییدم. شاید خجالت می کشیدم که آقای عادلی صدای پدر را بشنود ، سپس سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ دادم :" دیشب داشتم می دوختمش ، ولی سوزن شکست . دیگه سوزن بزرگ نداشتیم . گفتم امروز عبدالله رو میفرستم از خرازی بخره ... "
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_چهاردهم
🌷🍃🌷🍃
....
که پدر با عصبانیت به میان حرفم آمد:" نمیخواد قصه سر هم کنی! فقط کارت شده خوردن و خوابیدن تو این خونه! " دمپایی هایش را به پا کرد و وارد حیاط شد. از تلخ زبانی اش دلم شکست و بغضی غریبانه گلویم را گرفت. خودش اجازه نداده بود درسم را ادامه داده و به دانشگاه بروم و حالا خانه نشینی ام را به رخم می کشید که حلقه گرم اشکی روی مژه هایم نشست. باز به راه پله نگاه کردم . از تصور این که آقای عادلی صدای پدر را شنیده باشد، احساس حقارت عجیبی می کردم. صدای کوبیده شدن در حیاط آخرین صدایی بود که شنیده شد و بلافاصله خانه در سکوتی سنگین فرو رفت . پدر همیشه تند و تلخ بود، ولی کمتر می شد که تا این حد بد رفتاری کند. به اتاق که بازگشتم ، دیدم عبدالله مقابل مادر روی زمین زانو زده و دلداری اش می دهد . با سر انگشتم ، اشک را از حلقه چشمانم پاک کردم تا مادر نبیند و در عوض با لیوان آب به سمتش رفتم ، ولی نه لیوان آب را از من می گرفت، نه به دلداری های عبدالله دل می داد. رنگ سبزه صورتش به زردی می زد و لبانش به سفیدی. دستانش را دور بازوانش حلقه زده و به گل های سرخ فرش خیره مانده بود که دستانش را گرفتم و آهسته صدایش کردم:" مامان! تو رو خدا غصه نخور! " و نمی دانم جمله ام تا چه اندازه لبریز احساس بود که بلاخره چشمانش را تکان داد و نگاهم کرد. عبدالله از فرصت پیش آمده استفاده کرد و دنبال حرف من را گرفت :" بابا رو که می شناسی! تو دلش چیزی نیس. ولی وقتی یه گره ای تو کارش می افته، بدجوری عصبانی میشه ... مامان! رنگت پریده! ضعف کردی ، بیا یه چیزی بخور." ولی مادر بدون این که از پدر گله ای کند، سر شکمش را با مشت فشار داد و گفت:" نه مادر جون! چیزیم نیس، فقط سر دلم درد گرفته. " و من بلافاصله با مهربانی دخترانه ام پاسخ دادم :" حتماً دلت خالی مونده. عبدالله نون داغ گرفته. پاشو صبحونه بخوریم." که نفس عمیقی کشید و با صدای ضعیفش ناله زد :" الآن حالم خوب نیس. شماها برید بخورید، من بعدا می خورم." عبدالله به من اشاره کرد که چیزی نمی خورد.
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد...
بســمِ #اللھ••🍃
#سلامصبحٺونمعطربھنامولےعصر(عج)♥️
#سلامارباب •°💛
○روزی كه بی حسین شروع شود ؛
شروع نشود بهتر است
#حسین_جان" رخصت ؛
تا که رزق از کرم سفره "ارباب" رسد🌱🦋
#صبحٺون_حسینۍ 🌤
#حسینجانم♥️
@porofail_me
•🌿✨👌•
📌 #نیازمندیهاکشور
مایهجو"غیرت"همتگونهنیازداریم
نهیهجو"بایدن"
...
..
.
مردمهمچینجشنگرفت،کف،دسصوتو...کهترامپراینیاوردهوبایدنرایآورده.
هردوتاشونیهکرباسن.
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
بہتمام✋
تازهچــ✨ــادرےهابگویید🗣
فقطیڪنگاهبرایتان
مہمباشد👌
آنهــمنگاهمادرانہ
حضرتزهـــــرا(س)
#توفرشتہاےبانو😍
@porofail_me
تا زمانی که
من زنده هستم
و مسئولیت دارم،
نخواهم گذاشت
حرکت عظیم ملت ایران
به سوی آرمان ها،
ذرهای منحرف شود!!!
#حفظهالله
#حضرت_آقا
#مستشهدین
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#(:❤️ #شہیدحاجحسینخرازۍ
🌺✨
✨
#خاطره
+ گفٺنحاجحسینرواوردیم بیمارسٺان
رفٺیمعیادٺ
ازٺخٺاومدپایین
بغلمڪرد
پرسید:دسٺٺچیشدهـ؟...🤔
دسٺمشڪسٺهـبود
گچگرفٺهـبودمش
گفٺم:هیچےحاجآقا،
یهـٺرڪشڪوچیڪخوردهـ
شڪسٺهـ...☺️
خندیدوگفٺ
چهـخوب
دسٺمنیهـٺرڪشبزرگخوردهـ...
قطعشدهـ...🙃
#حاجحسینخرازے
#رازلبخندش...
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
ما مامورین انقلاب هستیم؛
نه مسئولین انقلاب!!!!
همشودرسـتیادمنیسـت
ولـےاینجـاشخوبیادمہ...~•
•
•
پـیشخودشونبـودم
آقـاداشـتڪاراموگناهـامـومـےدیدوگـریہمـےڪرد
گـفتم:آقـا🖐🏻
آقـاگفـت:جـانآقـا
بہمـَننگـوآقابگـوبابا♥️~•
سـرموانداختـمپاییـن...
گـفتم:باباشـرمندماَزت
آقـاگفـتنبیـنمسـرتپاییـنباشہهـاا...!
عیـبنـداره...
بـچہهـرڪارےڪنہپـاےباباشمـےنویسـن... :))
#میفـهمینینـےچـے...؟؟
@porofail_me
پست اینستاگرام#زینب_سلیمانی:
والا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا با احیا عند ربهم یرزقون....
#انتقام_سخت
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
پست اینستاگرام#زینب_سلیمانی: والا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا با احیا عند ربهم یرزقون....
پایان ترامپ
آقای ترامپ قمار باز...
•°
•°
#پایانترامپ
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#(:💔 #شهیدحاجقاسمسلیمانی #خانهامن
انشاءاللههمهباهمبریم
فیلم#خانهامن روببینیم :)
شبکه۱
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_پانزدهم
🌷🍃🌷🍃
....
خودم هم نه اشتهایی به خوردن صبحانه داشتم نه با این حال مادر چیزی از گلویم پایین می رفت که بلند شدم و نان ها را در سفره پیچیدم. هر کدام ساکت و غمگین در خود فرو رفته بودیم که پدر تا جایی که می توانست ، جام زهرش را در پیمانه جانمان خالی کرده بود . خانه ما بیشتر اوقات شرایط نسبتا خوبی داشت، اما روزهایی هم می رسید که مثل هوای بهاری در هم پیچیده و برای همه تیره و تار می شد. مادر از حال غمزده اش خارج نمی شد و این سکوت تلخ او ، من و عبدالله را هم غصه دارتر می کرد. می دانستم دلش به قدری از دست پدر شکسته که لب فرو بسته و هیچ نمی گوید تا سرانجام صدای سرانگشتی که به در اتاق نشیمن می خورد، پایه های سکوت اتاق را لرزاند . نگاه متعجب ما به هم گره خورد و مادر با گفتن "حتما آقا مجیده!" به عبدالله اشاره کرد تا در را باز کند. عبدالله از جا بلند شد و در را باز کرد. صدای آقای عادلی را به درستی نمی شنیدم و فقط صدای عبدالله می آمد که تشکر می کرد . نگاه پرسشگر من و مادر به انتظار آمدن عبدالله به سمت در مانده بود تا چند لحظه بعد که عبدالله با یک ظرف کوچک شیرینی در دست و صورتی گشاده بازگشت. دیدن چهره خندان عبدالله، زبان مادر را گشود:" چه خبره؟" عبدالله ظرف بلورین شیرینی را مقابل ما روی فرش گذاشت و با خنده پاسخ داد:" هیچی ، سلام علیک کرد، اینو داد دستم و گفت عیدتون مبارک!" که همزمان من و مادر پرسیدیم:" چه عیدی؟!!!" و او ادامه داد:" منم همینو ازش پرسیدم . بنده خدا خیلی جا خورد. نمی دونست ما سنی هستیم . گفت تولد امام رضا (ع)! منم دیدم خیلی تعجب کرده ، گفتم ببخشید ، ما اهل سنت هستیم، اطلاع نداشتم. تشکر کردم و اونم رفت." مادر لبخندی زد و همچنان که دستش را به سمت ظرف شیرینی می برد، برایش دعای خیر کرد:" ان شاء الله همیشه به شادی!" و با صلواتی که فرستاد، شرینی را در دهانش گذاشت. شاید احساس بهجتی که به همراه این ظرف شیرینی به جمع افسرده ما وارد شده بود، طعم تلخ بد خلقی پدر را از مزاق مادر برد که بلآخره چیزی به دهان گذاشت و شاید قدری از ضعف بدنش با طعم گرم این شیرینی گرفته شد که لبخندی زد و گفت:" دستش درد نکنه! چه شیرینی خوشمزه ایه! ان شاء الله همیشه دلش شاد باشه!"
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_شانزدهم
🌷🍃🌷🍃
.....
کلام مادر که خبر از عبور آرام غم از دلش می داد، آنچنان خوشحالم کرد که خنده بر لبانم نشست. با دو انگشت یکی از شیرینی ها را برداشته و در دهانم گذاشتم. حق با مادر بود؛ آنچنان حلاوتی داشت که گویی تا عمق جانم نفوذ کرد.
عبدالله خندید و با لحنی لبریز شیطنت گفت :" این پسره می خواست یه جوری از خجالت غذاهایی که مامان براش میده در بیاد، ولی بدجور حالش گرفته شد! وقتی گفتم ما سنی هستیم ، خیلی تعجب کرد . ولی من حسابی ازش تشکر کردم که ناراحت نشه." مادر جواب داد:" خوب کاری کردی مادر! دستش درد نکنه! حالا این شیرینی رو به فال نیک بگیرید!" و در مقابل نگاه منتظر من و عبدالله، ادامه داد:" دیگه اخم هاتون رو باز کنید . هرچی بود تموم شد. منم حالم خوبه ." سپس رو کرد به من و گفت :" الهه جان! پاشو سفره رو پهن کن، صبحونه بخوریم!" انگار حال و هوای خانه به کلی تغییر کرده بود که حس شیرین تعارفی همسایه، تلخی غم دلمان را شسته و حال خوشی با خودش آورده بود! ظرف کوچکی که نه خودش چندان شیک بود و نه شیرینی هایش آنچنان مجلسی، اما باید می پذیرفتم که زندگی به ظاهر سرد و بی روح این مرد شیعه غریبه توانسته بود امروز خانه ما را بار دیگر زنده کند !
★ ★ ★
صبح جمعه پنجم آبان ماه سال 91 در خانه ما و اکثر خانه های بندر ، با حال و هوای عید قربان، شور و نشاط دیگری بر پا بود. از نماز عید بازگشته و هر کسی مشغول کاری برای برگزاری جشن های عید بود. عبدالله مقابل آینه روشویی ایستاده و محاسنش را اصلاح می کرد. من مردد در انتخاب رنگ چادر بندری ام برای رفتن به خانه مادربزرگ، بین چوب لباسی های کمد همچنان می گشتم که قرار بود ابراهیم و محمد و همسرانشان برای نهار میهمان ما باشند تا بعدازظهر به اتفاق هم به خانه مادربزرگ برویم. مادر چند تراول پنجاه هزار تومانی میان صفحات قرآن قرار داد و رو به پدر خبر داد:" عبدالرحمن! همون قدری که گفتی برای بچه ها لای قرآن گذاشتم."
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me