eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
166 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ استورے ✨ میلاد با سعادت امام‌ حسن‌ عسڪری(؏) مبارڪ باد🧡🍂 (؏) ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
بهم گفت: نمیتونم پیش دوستام بگم دوست‌دارم..؛ میشه یه رمز بزاریم؟ رمزمون‌شد یعنی خیلی دوست دارم :) .. ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
برای‌سلامتی‌ِ نفری‌ بخونین😢 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
آدم از رفیق بد تاثیر میگیره! مثل بادی کہ از زباله دونے رد بشہ اونم بوے بد میگیره چہ بخواد چہ نخواد -حاج‌مجتبی‌تهرانی •🌸•[] •🌸•[] •🌸•[] ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امید غریبان تنہا ڪجایے؟!💔🖇 •🌸•[] •🌸•[] ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
ســلـــطــــــــاڹ قــلــــبـــــمـــ❤️ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
یہ‌ڪم‌حرف‌بزنیم!؟
دلم‌میخوادبرم‌وسط‌هیئت‌بشینم‌بلندبلندگریہ ڪنم... دیگہ‌ازآروم‌اشڪ‌ریختن‌خستہ‌شدم :)
سالهاۍپیش هرپنجشنبه‌شب این‌موقع‌توخونہ بحث‌این‌بود ڪدوم‌هیئت‌بریم‌ڪہ نزدیڪ‌باشہ‌شب‌جمعہ(:💔🍃
هرڪےیہ‌چیزمیگفت تھشم‌میرفتیم‌جاۍهمیشگے وبقیہ‌سرسنگین..☹️
ولےموقع‌برگشت همہ‌راضےبودن‌و حالِ‌دلشون‌خوب‌بود...😍💔
هممون‌میدونیم ڪہ‌هیئت‌توخونہ‌هم‌برپاست میدونم‌هرجاباشےمیشہ
ولےدلم‌همون‌شلوغیارومیخواد ڪہ‌قبل‌ازبیرون‌زدن‌ازخونہ تندتندحاضرمیشدیم تاسریع‌برسیم‌وجابگیریم..😭
دلم‌تنگ‌شده مادرم‌بگہ پاشوبریم‌جامعہ‌ڪبیرھ.. بگم‌نمیام‌حوصلہ‌ندارم.. ولےببره‌منُ‌وموقع‌برگشتن نتونم‌دل‌بڪنم..😔
دلم‌اون‌خنده‌هاۍ بعدبرگشتن‌ازهیئت‌رومیخواد وقتےنمیدونستیم‌اصلااین‌خنده‌ها ازڪجامیاد... ولےخب‌بزرگترامیگفتن است:))))
دلم‌روضہ‌هاۍ وبدوبدوهاۍطلبہ‌هارومیخواد..😢
دلم‌هیئت‌هاۍگاه‌وبیگاه‌پیاده‌روۍ‌رو میخوادڪہ‌هرڪےخستہ‌میرسیدموڪب ولےتاصداۍمداحےمیومد همہ‌دورهم‌جمع‌میشدن..😢
دلم‌عاشقےمیخواداما ڪنارڪسایـےڪہ‌مثل‌خودمَن... راحت‌دادمیزنن😩 راحت‌اشک‌میریزن(:
دلم‌بےخجالت‌ورودربایستے فریادزدن‌میخوادڪہ ظلمت‌‌نفسے😭
آقاجان😭 مادلمون‌تنگہ.. نمیبخشے!؟
آقاجان😭 بہ‌جانِ‌خانم‌فاطمہ‌الزهرا‌سلام‌اللہ‌علیها دلتنگیم خسته‌ایم ازبدون‌هیئت‌خستہ‌ایم(:💔🍃
سلام امامحسین من.. ).mp3
7.65M
[ سلام‌همہ‌ۍزندگیم سلام‌امامِ‌حسینِ‌من سلام‌عزیزِفاطمه سلام‌عشق‌امامِ‌حسن.. ] 🙏🏻 🎤 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
ببخشیدزیادحرف‌زدم دلم‌گرفتہ‌بود... حلال‌ڪنین😔🙏🏻 التماسِ‌دعا🤲🏻
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... لحنش آنچنان با صراحت و صداقت بود که پدر دیگر هیچ نگفت و برای چند لحظه همه ساکت شدند. از آهنگ صدایش، احساس امنیت عجیبی کردم، امنیتی که هیچ گاه در کنار هیچ یک از خواستگارانم تجربه نکرده بودم و شاید عبدالله احساس رضايتم را از آرامش چشمانم خواند که به تلافی سخن تلخ پدر، جواب آقای عادلی را به لبخندی صمیمانه داد:" مجید جان! همین عقیده ای که داری، خیال منو به عنوان برادر راحت کرد!" و مادر برای تغییر فضا، لبخندی زد و با گفتن "بفرمایید! چیز قابل داری نیس!" از میهمانان پذیرایی کرد. مریم خانم از پذیرایی مادر با خوشرویی تشکر کرد و در عوض پیشنهاد داد:" حاج خانم اگه اجازه میدید، مجید و الهه خانم با هم صحبت کنن!" مادر برای کسب تکلیف نگاهی به پدر انداخت و پدر با سکوتش، رضایتش را اعلام کرد. با اشاره مادر از جا بلند شدم و به همراه هم به حیاط رفتیم و پس از چند لحظه، آقای عادلی و مریم خانم هم آمدند. مادر تعارف کرد تا روی تخت مفروش کنار حیاط نشستیم و خودش به بهانه نشان دادن نخل ها، مریم خانم را به گوشه ای دیگر از حیاط برد تا ما راحت تر صحبت کنیم. با این که فاصله مان از هم زیاد بود، ولی حس حضورمان آنقدر بر دلمان سنگینی می کرد که هر دو ساکت سر به زیر انداخته و تنها طنین تپش قلب هایمان را می شنیدیم، ولی همین اولین تجربه با هم بودن، آنچنان شیرین و لبریز آرامش بود که یقین کردم او همان کسی است که آن شب در میان گریه های نماز مغرب، از خدا خواسته بودم، گرچه شیعه بودنش همچون تابش تیز آفتاب صبح، رویای خوش سحرگاهی ام را می درید و ته دلم را می لرزاند و با به خیال هدایتش به مذهب اهل تسنن قرار می گرفتم. هرچند با پیوند عمیق و مستحکمی که به اعتبار مسلمان بودن بین قلب هایمان وجود داشت، در بستر همین دو مذهب متفاوت هم رویای خوش زندگی دست یافتنی بود. نغمه نفس هایمان در پژواک پرواز شاخه های نخل ها در دامن باد می پیچید و سکوتمان را پر می کرد که او با صدایی آرام و لحنی لبریز حیا شروع کرد:" من به پدرتون، خونواده تون و حتی خودتون حق میدم که بابت این اختلاف مذهبی نگران باشید. ولی من بهتون اطمینان میدم که این موضوع هیچ وقت بین من و شما فاصله نندازه!" ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 ..... صدایش به آرامش لحظات صحبت کردن با پدر نبود و زیر ضرب سرانگشت احساسش می لرزید. من هیچ نگفتم و او همچنان که سرش پایین بود، ادامه داد:" بعد از رضایت خدا، آرامش زندگی برای من مهم ترین چیزه. برای همین، همه تلاشم رو می کنم و از خدا هم می خوام که کمکم کنه تا بتونم اسباب آرامش شما رو فراهم کنم." سپس لبخندی زد و با لحنی متواضعانه از خودش گفت:" من سرمایه ای ندارم. همه دارایی من همین پولی هستش که باهاش این خونه رو اجاره کردم و پس اندازه این مدت که برای خرج مراسم کنار گذاشتم. حقوق پالایشگاه هم به لطف خدا، کفاف یه زندگی ساده رو میده." سپس زیر چشمی نیم نگاهی به صورتم انداخت، البته نه به حدی که نگاهش در چشمانم جا خوش کند و بلافاصله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد:" به هر حال شما تو خونه پدرتون خیلی راحت زندگی می کردید.." که از پس پرده سکوت بیرون آمدم و به اشاره ای قدرتمند، کلامش را شکستم:" روزی دست خداست!" کلام قاطعانه ام که شاید انتظارش را نداشت، سرش را بالا آورد و نگاهش را به نقطه ای نامعلوم خیره کرد و من با آرامشی مؤمنانه ادامه دادم:" من از مادرم یاد گرفتم که توکلم به خدا باشه!" و شاید همراهی صادقانه ام به قدری به دلش نشست که نگرانی چشمانش به ساحل آرامش رسید و لبخندی کمرنگ صورتش را پوشاند. به اتاق که بازگشتیم، بحث جمع مردها، حول کسب و کار و اوضاع بازار می چرخید که با ورود ما، صحبتشان خاتمه یافت و مادر دوباره مشغول پذیرایی از میهمانان شد که عمو جواد رو به پدر کرد:" حاج آقا! بنده به خاطر کارم باید امشب برگردم تهران. خب می دونید که راه دوره برای ما این رفت و آمد یه کم مشکله." پدر که متوجه منظور عمو جواد شده بود، دستی به محاسن کوتاهش کشید و با لحنی ملایم پاسخ داد:" ما راضی به زحمت شما نیستیم. ولی باید با برادرهاش هم صحبت کنم. شما تشریف ببرید ما خبرتون می کنیم." و با این جمله پدر، ختم جلسه اعلام شد. ★ ★ ★ ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 ..... وقتی محمد خبر را از زبان مادر شنید، خنده ای بلند سر داد و در میان خنده با صدایی بریده گفت:" انقدر مامان این پسره رو دعوت کرد و بهش شام و نهار داد که بیچاره نمک گیر شد!" ابراهیم پوزخندی زد و با حالتی عصبی رو به مادر کرد:" گفتم این پسره رو این همه حلوا حلواش نکنین! انقدر ناز به نازش گذاشتین روش زیاد شد!" که این حرفش، اعتراض شدید لعیا را برانگیخت:" حالا هر کی میومد خواستگاری عیب نداشت! اونوقت این بنده خدا روش زیاد شده!" و ابراهیم با عصبانیت پاسخ داد:" ببینم این از تهران اومده این جا کار کنه یا چشم چرونی؟!!!" از حرف تندش، قلبم شکست که مادر اخم کرد و تشر زد:" ابراهیم! خجالت بکش! تو خودت چند بار باهاش سر یه سفره نشستی، یه بار دیدی که به الهه چشم داشته باشه؟ هان؟" ابراهیم چشم گشاد کرد و با صدایی بلند طعنه زد:" من نمی دونم این پسره چی داره که انقدر دلتون رو برده؟!!! پول داره؟!!! خونواده داره؟!!! مذهبش به ما می خوره؟!!!" پدر مثل این که از حرف های ابراهیم باز مردد شده باشد، ساکت سر به زیر انداخته بود و در عوض مادر قاطعانه جواب داد:" مگه مذهبش چیه؟ مگه زبونم لال، کافره که اینجوری می گی؟!!! مگه این مدت ازش لاقیدی دیدی؟!!! اگه پدر و مادر بالا سرش نبوده، گناه که نکرده! گناه اون صدام ذلیل مرده اس که این آتیش رو به جون مردم انداخت! روزی رو هم که خدا می رسونه! جوونه، کار می کنه، خدا هم ان شاء الله به کار و بارش برکت میده!" اما ابراهیم انگار قانع شدنی نبود و دوباره رو مادر خروشید:" یعنی شما راضی می شی خواهر من بره تو یه خونه اجاره ای زندگی کنه؟ که تازه آقا بشه دوماد سرخونه؟!!!" و این بار به جای مادر، محمد جوابش را داد:" من و تو هم که زندگی مون رو تو همین خونه اجاره ای شروع کردیم! تازه اگه این بنده خدا پول پیش و اجاره میده، ما که مفت و مجانی زندگی می کردیم!" و سپس با لحنی قاطع ادامه داد:" من که به عنوان برادر راضی ام!" ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me