eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
166 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 .... اخلاقی که خانه اش را در این شهر غریب، مثل خانه خودمان راحت و دوست داشتنی می کرد، گرچه مادر معذب بود و مدام غصه می خورد و سرانجام با ناراحتی رو به مجید کرد:" مجید جان! ای کاش میذاشتی ماه رمضان تموم شه، بعد می اومدیم. اینجوری که نمیشه این بنده خداها با زبون روزه همش زحمت میکشن و از ما پذیرایی میکنن." مجید لبخندی زد و با شیرین زبانی پاسخ داد:" چاره ای نبود مامان، هر چی زودتر می اومدیم بهتر بود." همچنان که نهار می خوردیم، صدای خوش قرائت قرآن از داخل اتاق می آمد که مجید به نگاه کنجکاو من و مادر لبخندی زد و گفت:" عمه فاطمه همیشه ماه رمضان با نوارهای استاد پرهیزگار ختم قرآن می کنه." مادر از شنیدن این جمله آهی کشید و همچنان که به در نیمه باز اتاقی که صوت قرآن از آنجا به گوش می رسید، نگاه می کرد، گفت:" چهار روز از ماه رمضان گذشته و من هنوز نتونستم یه خط قرآن بخونم!" سپس رو به مجید کرد و با لحنی لبریز افتخار ادامه داد:" من هر سال ماه رمضان یه دور قرآن رو ختم می کردم!" مجید با غصه ای که در چشمانش نشسته بود، لبخندی امیدبخش نشان مادر داد و گفت:" إن شاءالله خیلی زود حالتون خوب میشه!" و مادر با گفتن" ان شاءالله!" خودش را با غذایش مشغول کرد، هر چند از ابتدا جز مقدار اندکی چیزی نخورده بود و خوب می دانستم از شدت حالت تهوع و درد نمیتواند لقمه ای را به راحتی فرو بدهد. احساس سخت و زجرآوری که قاشق و چنگال را میان انگشتان من و مجید هم معطل کرده و اشتهایمان را از غم و غصه کور می کرد. نهار در سکوتی غمگین صرف شد و من به سرعت ظرف ها را جمع کردم که از سر و صدای بشقاب ها، ریحانه از اتاق خارج شد و به کمکم آمد. هر چه کردم نتوانستم مجابش کنم که برود و برای شستن ظرف ها دست به کار شد. با کمک هم آشپزخانه را مرتب کرده و به اتاق بازگشتیم که دیدم عمه فاطمه آلبوم عکس های خانوادگی اش را آورده و حسابی مادر را سرگرم کرده است. با دیدن من، به رویم خندید و گفت: »الهه جان! بیا بشین، عکس های بچگی مجید رو نشونت بدم!" به شوق دیدن عکس های قدیمی، کنار عمه فاطمه نشستم و نگاه مشتاقم را به عکس های چسبیده در آلبوم دوختم. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
↯■○□● این‌شب‌یلدا🌑✨ فقط‌یڪ‌فایدھ‌داردهمین یڪ‌دقیقہ‌بیشتر دوستت‌دارم‌حسین(:" ♥️🍃 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
¡♢♥♢ بدان‌ڪہ‌فلسفہ‌ۍاین‌شب‌درازاین‌است ڪہ‌یڪ‌دقیقہ‌بیشتر رادوست‌بدارم(:" ♥️🌿 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🤍 •• --مـا‌از‌تـو‌بہ‌جز‌ڪرم‌ندیدیم--💛📿 --جز‌سفره‌ۍ‌محترم‌ندیدیم--🧂🍇 💚🖇•• 🌤🤗 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌱🌸 . ° بعضیاميگن:بابادلت‌پاڪ‌باشه‌ڪافیه! ° جواب‌ازقرآن:👇 اون‌ڪسےڪه‌توروخلق‌ڪرده ، اگردل‌پاڪ‌براش‌ڪافےبود فقط‌میگفت" آمنوا " درحالیڪه‌گفته : « آمَُنوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحات » یعنےهم‌دلت‌پاڪ‌باشه ، هم کارت درست باشه ...:)☘ °اگرتخمه‌ڪدو روبشڪنےومغزش‌رو بڪارےسبزنمیشه،پوستش‌روهم‌بڪاری‌ سبزنمیشه،مغزوپوست‌باید باهم‌باشه... " هم‌دل ؛هم‌عمل !" ✨ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
یلداگذشت‌ورفت‌واین‌جهان‌هنوز درانتظارِصاحب‌الزمان‌پرزِماتم‌اسٺ😔 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
↶🌿💕🦋↶
📜🖇||| 🐝•°‌||| ٨٣ (شخصی‌که‌درستایش‌امام‌افراط کردوآنچه‌دردل‌داشت‌نگفت) 🖌...امام‌‌علیه‌السلام‌فرمود•↶ من‌ڪمترازآنم‌که‌برزبان‌آوردے‌‌ وبرترازآنم‌که‌‌دردل‌دارے‌‌✨ ➖➖➖➖📘🍋➖➖➖➖ 🐝•°‌ •↶ 📬💌↓خداوندمتعال‌مے‌‌‌فرماید•↶ اگرآنان‌ڪہ‌به‌من‌پشت‌ڪࢪده‌اند مے‌‌‌دانستندڪہ‌چقدربہ‌آنان‌مشتاق‌و چقدرمنتظرتوبہ‌ڪࢪدن‌آنان‌هستم🌱 هرآینه‌ازشدت‌شوروشوق‌نسبت‌به‌من مے‌‌‌مردندوبندبندپیڪࢪشان‌به‌خاطرعشق♡ به‌من‌ازهم‌گسسته‌مے‌‌‌شد✨ ➖➖➖➖📘🍋➖➖➖➖ 🐝•°‌ •↶ 📬💌↓امیرالمومنین‌علیه‌السلام•↶ بردبارے‌‌پرده‌اے‌‌‌است‌پوشاننده‌وعقل شمشیرے‌‌‌است‌براّن‌،پس‌کمبودهای‌ اخلاقی‌خودرابابردبارے‌‌‌بپوشان•🌥•وهواے‌‌ نفس‌خودراباشمشیرعقل‌بڪش•🧠⚔• ♥️⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🦋 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
..!🌱 وقـتی‌به‌دلت‌میوفته‌که‌بـرگردی..! وقـتی‌شوق‌پـیدا‌میـکنی‌بـراےتـرک‌گـناه✨ هـمش‌کـار ..!❤️ مگه‌میشه‌خدایی‌که‌شوق‌توبه رو‌به‌دلـت‌انداخته...!! ツ...!؟؟؟ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
••{لبیک‌یازینب♥️}•• ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... اولین عکس مربوط به دوران نوزادی مجید در آغوش مادر مرحومش بود. عکس بزرگ و واضحی که می توانستم شباهت صورت مجید به سیمای زیبای مادرش را به روشنی احساس کنم. عمه لبخند غمگینی زد و گفت:" این عکس رو چند ماه قبل از اون اتفاق گرفتن!" سپس به چشمان مجید که همچنان خیره به عکس مادرش مانده بود، نگاهی کرد و توضیح داد:" اون مدت که تهران رو شب و روز بمبارون می کردن، ما همهمون خونه عزیز بودیم و به حساب خودمون اونجا پناه می گرفتیم. اون روز داداش و زن داداشم یه سر رفتن خونه شون تا یه سری وسائل با خودشون بیارن، ولی مجید رو پیش ما خونه عزیز گذاشتن و گفتن زود برمیگردیم..." که چشمان درشتش از اشک پر شد و با صدایی لرزان ادامه داد:" ولی دیگه هیچ وقت بر نگشتن!" بی اختیار نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم همانطور که نگاهش به عکس مادرش مانده، قطرات اشکش روی صفحه آلبوم میچکد. با دیدن اشکهای گرم عزیز دلم، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و اشک پای چشمانم نشست. مادر از شدت تأسف سری جنباند و با گفتن "خدا لعنت کنه صدام رو!" اوج ناراحتی اش را نشان داد. ریحانه دستش را پیش آورد و آلبوم را ورق زد تا عکس مادر مجید دیگر پیدا نباشد و با دلخوری رو به مادرش کرد:" مامان! حالا که وقت این حرفا نیس!" عمه فاطمه اشکش را پاک کرد و با دستپاچگی از من و مادر عذر خواست:" تو رو خدا منو ببخشید! دست خودم نبود! یه دفعه دلم ترکید! شرمندم، ناراحتتون کردم!" مادر لبخندی زد و جواب شرمندگی عمه را با گشاده رویی داد: »این چه حرفیه خواهر آدمیزاد اگه درد دل نکنه که دلش می پوسه! خوب کاری کردی! منم مثل خواهرت می مونم!" اما مجید مثل این که هنوز دلش پیش عکس مادرش مانده باشد، ساکت سر به زیر انداخته و هیچ نمی گفت و ریحانه برای اینکه فضا را عوض کند، عکس های بعدی را نشانمان میداد و از هر کدام خاطره ای تعریف می کرد. عکس هایی مربوط به دوران کودکی و نوجوانی مجید که دیگر خبری از پدر و مادرش نبود و فقط حضور عمه فاطمه و عزیز و دیگر اعضای فامیل به چشم می خورد. حالا غم غریب چشمان مجید به هنگام شنیدن نام پدر و مادرش را به خوبی حس می کردم که به جز ایام نوزادی اش، هیچ صحنه ای از حضور پدر و مادر در زندگی اش نبود. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... دقایقی به تماشای آلبوم خانوادگی عمه فاطمه گذشت که صدای زنگ در بلند شد. ریحانه برخاست و همچنان که به سمت آیفون میرفت، خبر داد:" حتماً سعیده! اومده دنبالمون بریم دکتر." و در مقابل نگاه پرسشگر من و مادر، عمه فاطمه پاسخ داد:" شوهرشه!" مجید از جا بلند شد و با لبخندی رو به مادر کرد:" مامان! آماده شید بریم!" با شنیدن این جمله، ذوقی کودکانه در دلم دوید و به امید یافتن راهی برای بهبودی مادر، خوشحال از جا برخاسته و آماده رفتن شدم. ‌‌‌‌‌ ☆ ☆ ☆ سرم را به شیشه خنک پنجره هواپیما تکیه داده و از زیر شیشه گرم اشک، به ابر هایی که حالا زیر پایم بودند، نگاه می کردم. مجید سرش را پایین انداخته و اوج ناراحتی اش را با فشردن انگشتانش در هم نشان می داد. مادر همانطور که سرش را به صندلی هواپیما تکیه داده و رنگی به صورت نداشت، به خواب رفته بود. اشکم را با دستمال کاغذی در دستم که دیگر همه جایش خیس شده بود، پاک کردم و دوباره سرم را به شیشه گذاشتم که مجید آهسته صدایم کرد: " الهه جان!" به سمتش صورت چرخاندم و سؤالی را که در دل داشت، من به زبان آوردم:" مجید! جواب بابا رو چی بدیم؟" نگاهش به چشمان اشکبارم ثابت ماند و در جوابم آه بلندی کشید که اوج نگرانی و ناراحتی اش را از لرزش نفس هایش احساس کردم. از دیروز که جواب معاینات مادر را شنیده بودیم، اشک چشم من خشک نشده و لب های مجید دیگر به خنده باز نشده بود. مادر هم که دیگر رمقی برایش نمانده بود که بخواهد چیزی بگوید، هر چند با پنهان کاری من و مجید، به طور کامل از تشخیص پزشکش مطلع نشده بود. بیچاره عمه فاطمه و آقا مرتضی و ریحانه با چه حالی ما را بدرقه کردند و چقدر شرمنده بودند و اظهار افسوس و ناراحتی می کردند. دیشب هم پیش مادر با عبدالله حرف زده و نتوانسته بودم نتایج معاینات مادر را برایش توضیح دهم. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 ..... حالا همه در بندر منتظر خبرهایی خوش بودند، در حالی که همراه من، جز یک دل خون و پاسخی پر از ناامیدی، چیز دیگری نبود. ای کاش مادر کنارم ننشسته بود و می توانستم همینجا در فضای بسته هواپیما، همه عقده های دلم را فریاد بکشم و به حال مادرم زار بزنم. بسته تغذیه من و مجید، دست نخورده مقابلمان مانده بود که هیچ کدام حتی توان نفس کشیدن هم نداشتیم چه رسد به خوردن. مادر هم که بر اثر دارو هایی که مصرف می کرد به خواب رفته و بسته تغذیه اش روی میز، انتظار بازگشت به کابین پذیرایی را می کشید که اگر هم بیدار بود از شدت حالت تهوع، اشتهایی به خوردن نداشت. مجید سرش را روی صندلی تکیه داد و زیر گوشم زمزمه کرد:" الهه جان! خدا برزگه! غصه نخور." که ردِ اشک روی صورتم، دلش را به درد آورد و زبانش را به بند کشید. بغضم را فرو خوردم و گفتم:" مجید من نمی تونم طاقت بیارم، مجید دلم برا مامانم خیلی می سوزه، هیچ کاری هم نمی تونم براش بکنم..." از سوزی که در انتهای صدایم پیدا بود، اشک در چشمانش نشست و با صدایی آهسته دلداری ام داد:" الهه جان تو فقط می تونی برای مامان دعا کنی!" از شدت گریه بی صدایم، چانه ام لرزید و با صدایی لرزانتر گفتم:" مجید! من خیلی دعا کردم، هر شب موقع سحر، موقع افطار خیلی دعا کردم!" که صورت مهربانش به لبخند کمرنگی گشوده شد و با لحنی لبریز آرامش پاسخ این همه بی تابی ام را داد:" مطمئن باش خدا این دعاها رو بی جواب نمی ذاره!" ولی این دلداری ها، دوای زخم دل من نمی شد که صورتم را از مجید برگرداندم، دوباره سر به شیشه گذاشتم و سیلاب اشکم جاری شد. لحظات سختی بود و سخت تر لحظه ای بود که عبدالله با رویی خندان به استقبال مان آمد و باز من نمی توانستم مقابل چشمان مادر، جراحت قلبم را نشانش دهم. خدا رو شکر که صبوری مردانه مجید یاری اش می داد تا پیش مادر اوضاع را خوب نشان داده و با صحبت هایی امیدوارکننده، دل مادر را خوش کند تا وقتی که به خانه رسیدیم، مادر برای استراحت به اتاقش رفت و من و مجید برای اعتراف، زیر آفتاب داغ اواخر تیرماه روی تخت کنار حیاط نشستیم. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•🌻🌤• دلـم‌آشفته‌وغـم‌بی‌امان‌است؛ ڪه‌غـم‌ازدوری‌صاحب‌زمـان‌است... سه‌شنبه‌شوروحالـم‌فرق‌دارد؛ دلم‌مهمان‌صحـن‌جمڪران‌است...! 🌱 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
✨♥ ‌ ‌‌ڪاری‌که‌انجام‌می‌دهید حتی‌نایستیدکه‌کسی‌بگویدخسته‌‌نباشید! ازهمان‌درپشتی‌بیرون‌بروید. چون‌اگرتشکرکنند،تودیگراجرت‌راگرفته‌ای وچیزی‌براۍآن‌دنیایت‌باقی‌نمی‌ماند...🌱 •|شهیدحسن‌تهرانی‌مقدم🕊|• ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
رفقا..! ڪاش ڪاش فقط یڪم حواسمون بہ قلب آقا بود... واقعا یہ وقتایے آدم خودش شرمسار میشہ از.. این‌همہ‌گناه.. این‌همہ‌بيخیالے.. این‌همہ‌بے‌اهمیتےبہ اشڪ‌‌ها قلب‌شڪستہ ظہور‌عقب‌افتاده.. گاهے‌هم‌یاد‌آقا‌ڪنیم.. ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
↶🌿💕🦋↶
📜🖇||| 🐝•°‌||| ٨٢ 📬💌↓امیرالمومنین‌علیه‌السلام•↶ 🖌...شماراپنچ‌چیزسفارش‌مے‌‌ڪنم ڪہ‌اگربرای‌آنہاشتران‌•🐫•راپرشتاب‌برانید ورنج‌سفرراتحمّل‌‌ڪنیدسزواࢪاست↓ ڪسے‌‌‌ازشماجزبہ‌پروردگارخودامیدوار نباشد•❌•وجزازگناه‌خودنترسد•🔥•واگرازیڪے‌‌ سؤال‌ڪࢪدندونمے‌‌‌داند،شرم‌نڪندوبگوید نمے‌‌‌دانم•❗️•وڪسے‌‌‌درآموختن‌آنچہ‌نمے‌‌‌داند شرم‌نڪند•📖•وبرشمابایدبه‌شڪیبایے‌‌ ڪہ‌شڪیبایے‌‌‌،ایمان‌را‌چو‌ن‌سراست‌بر بدن‌‌وایمان‌بدون‌شڪیبایے‌‌‌چون‌بدن‌ بی‌سر،ارزشی‌ندارد•✨• ➖➖➖➖📒🍊➖➖➖➖ 📬💌↓خداوندمتعال‌مے‌‌‌فرماید•↶ جوانے‌‌ڪہ‌به‌تقدیر‌من‌ایمان‌ داشته‌باشد،بہ‌ڪتاب‌من‌راضے‌‌‌وبه‌رزق من‌قانع‌باشد•🌱•وبه‌خاطرمن‌ازشہوت‌و دلخواه‌خودبگذرد،اونزدمن‌همچون‌بعضے‌‌ ازفرشتگان‌من‌است✨ 📚📌|||ڪنزالعمال‌،ج١۵،ص٧٨۶||| ➖➖➖➖📒🍊➖➖➖➖ 📬💌↓امیرالمومنین‌علیه‌السلام•↶ مومن‌بے‌‌‌وضو•❄️•نخوابدپس‌اگࢪآب‌نیابد باخاڪ‌تیمم‌ڪندزیرادرخواب‌روح‌مومن بہ‌سوے‌‌‌خداوندبه‌بالـابرده‌مے‌‌‌شود✨ 📚📌|||خصال‌صدوق||| ♥️⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🦋 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۱ روز مانده... از شهادت خبرت بود و نگفتی هرگز پیش چشم همگان دست تو آخر رو شد...💔 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
هدایت شده از ᬉداࢪاݪقرار
: برای‌کسانی که‌اهل‌ارزش‌های‌اسلامی‌هستند تصاویر ازهرتصویری‌دلرباتراست(:
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
↶🌿💕🦋↶
📚📌||| 🖇📬||| ۱ ➖➖➖➖📗🍊➖➖➖➖ 💌↓تأدیب‌نفس↓ مباداچیزی‌رابخورے‌‌‌ڪہ‌بدان‌اشتہا ندارے‌‌‌چراکه‌درانسان‌ایجادحماقت‌ می‌ڪند•🎭• وچیزے‌‌‌مخورمگرآنگاه‌ڪہ‌گرسنہ‌باشی وچون‌خواستے‌‌‌‌چیزے‌‌‌بخورے‌‌‌ازحلـال‌بخور ونام‌خداراببر•🍯• 📮|حدیث‌پیامبراکرم‌ صل‌الله‌‌علیه‌وآله هیچ‌وقت‌آدمی‌ظرفی‌رابدترازشڪمش پرنڪࢪده‌است‌اگربه‌قدرے‌‌‌گرسنہ‌شد ڪہ‌ناچارازتناول‌غذاگردید‌پس‌به‌مقدار ثلث‌شڪم‌خودرابرای‌طعامش‌بگذارد•🍪 •وثلث‌آن‌رابرای‌آبش•🍶• وثلث‌آن‌رابرای‌نفسش•✨• |🔎| ادامہ‌دارد. . . ♥️⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🦋 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀غَمَش را غیر دل سر منزلے نیست ولے آن هم نصیبِ هر دلے نیست 💔 آه‍ | ♥️🕊 . . ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
هے‌اَزش‌میپرسید حَسَن،عزیزبابا‌ میشہ‌بگی‌چی‌شده‌؟! حسن‌هم‌هی‌جواب‌میداد _مادر‌گفتھ‌چیزی‌نگم(:🥀 ! ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... حالا عبدالله از چشمان غمبارمان به شک افتاده و گوشش برای شنیدن خبری ناگوار بی قراری می کرد که سرانجام مجید به زبان آمد:" دکتر گفت خیلی دیر اقدام کردیم، می گفت این شیمی درمانی ها هم خیلی فایده نداره، گفت خیلی اذیتش نکنید..." و در برابر نگاه عبدالله که از ترس و غم به لرزه افتاده بود، تنها توانست یک جمله دیگر ادا کند:" گفت سرطانش خیلی گسترده شده..." و شاید هم هق هق گریه های من اجازه نداد حرفش را ادامه دهد. با دست جلوی دهانم را گرفته بودم تا صدای گریه هایم به گوش مادر نرسد و اوج غم و اندوهم را میان گریه فریاد می زدم. رنگ از صورت عبدالله پرید و لب های خشک از روزه داری اش، سفید شد. با صدایی که میان گریه گم شده بود، رو به عبدالله کردم:" عبدالله! دکتر گفت سرطانش خیلی پیشرفت کرده، گفت دیگه نمیشه جلوشو گرفت. عبدالله! من دارم دِق میکنم..." و باز هجوم گریه راه گلویم را بست و چشمانم غرق اشک شد. مجید نگاهش را به زمین دوخته و هیچ نمی گفت که عبدالله با لحنی که دیگر شبیه ناله شده بود، صدایش کرد:" مجید! به هر حال دست درد نکنه! از دختر عمه ات هم تشکر کن..." و دیگر چیزی نگفت و با همین سکوت تلخ و غمگینش که بوی ناامیدی می داد، از جایش بلند شد و بی آن که منتظر جوابی از مجید باشد یا به گریه های غریبانه من توجهی کند، با قدمهایی که به زحمت خودشان را روی زمین می کشیدند، از خانه بیرون رفت. حالا ما بودیم و بار مصیبت هولناکی که بر دوشمان سنگینی می کرد و اوج سنگینی اش را زمانی حس کردیم که شب، در محکمه پدر و ابراهیم قرار گرفتیم. پدر پای پیراهن عربی اش را بالا زده و تکیه به پشتی، نگاه شماتت بارش را بر سرِ مجید می کوبید که ابراهیم رو به من و مجید عتاب کرد:" این همه تهران تهران کردید همین بود؟!!!! که برید و بیاید بگید هیچ کاری نمیشه کرد؟!!!" من اشکم را با سرانگشتانم پاک کردم و خواستم حرفی بزنم که مجید پیش‌دستی کرد:" من گفتم شاید با امکانات بیمارستان تهران بشه سریع تر مامانو درمان کرد..." که ابراهیم به میان حرفش آمد و عقده دلش را با عصبانیت خالی کرد:" انقدر امکانات تهران رو به رخ ما نکش آقا مجید! امکانات تهران اینه که بگه طرف مردنیه و هیچ کاری نمیشه کرد؟!!!!" ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... عبدالله به اتاقی که مادر خوابیده بود، نگاهی کرد و به ابراهیم هشدار داد:" یواش تر! مامان میشنوه!" و بعد با صدایی نجواگونه ادامه داد:" دکتر بیمارستان بندر هم گفته بود خیلی دیر شده!" پدر با اشاره دست به ابراهیم فهماند که ساکت باشد و خودش مجید را مخاطب قرار داد:" خب شاید نظر یه دکتر این باشه. شاید یه دکتر دیگه نظرش چیز دیگه ای باشه." مجید مکثی کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد:" نمی دونم، شاید همینطور باشه که شما میگید ولی اونجا تو بیمارستان چند تا دکتر دیگه هم بودن که همه شون همین نظرو داشتن." که ابراهیم خودش را روی مبل جلو کشید و به سمت مجید خروشید:" پس بیجا کردی که اینهمه به مادر ما عذاب دادی و این چند روز آواره شهر غریب کردیش!" و لحنش به قدری خشمگین بود که مجید ماند در جوابش چه بگوید و تنها با چشمانی حیرت زده نگاهش می کرد که پدر با صدایی بلند رو به ابراهیم عتاب کرد:" ابراهیم چته؟!!! ساکت شو ببینم چی میگن!" صورت سبزه ابراهیم از عصبانیت کبود شد و بی آن که ملاحظه مادر را کند، فریاد کشید:" ساکت شم که شما هر کاری می خواید بکنید؟!!! ساکت شم که مادرم هم مثل سرمایه نخلستونا به باد بدید؟!!!" و همین کلمه نخلستان کافی بود تا هر دو بیماری مادر را فراموش کنند و هر چه در این مدت از معامله جدید نخلستان های خرما در دل عقده کرده بودند، بر سر هم فریاد بکشند. حتی تذکر های پی در پی عبدالله و گریه های من و حضور فرد غریبه ای مثل مجید هم ذره ای از آتش خشم شان کم نمی کرد و دست آخر ابراهیم در را بر هم کوبید و رفت و حالا نوبت پدر بود که عقده حال وخیم مادر و زبان درازی های ابراهیم را سر من و مجید خالی کند. از جایش بلند شد و همچنان که به سمت دستشویی میرفت، با عصبانیت صدا بلند کرد:" شما هم هر چی باید می گفتید، گفتید. منم خسته ام، می خوام بخوابم." و با این سخن تلخ و تندش، رسماً ما را از خانه بیرون کرد و من و مجید با تنی که دیگر توانی برایش نمانده بود، به طبقه بالا رفتیم. برای اولین بار از چشمان خسته مجید می خواندم دیگر طاقتش تمام شده که بی آن که کلامی با من حرف بزند، در بالکن را باز کرد و بیرون رفت. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 .... در پاشنه بالکن ایستادم و دیدم صورتش را به دل آسمان شب و سایه تاریک دریا سپرده است. حضورم را حس کرد و شاید نمی خواست ناراحتی اش را ببینم که همانطور که پشتش به من بود، زمزمه کرد:" الهه جان! تو برو بخواب. من فعلاً خوابم نمیاد." سرم را به چهارچوب تکیه دادم و با لحنی معصومانه پاسخ دادم: »منم خوابم نمیاد." و چون اصرارم را برای ماندن دید، به سمتم چرخید، تکیه اش را به نرده آهنی بالکن داد و سرانجام سفره دلش را باز کرد:" الهه جان! من می خواستم یه کاری بکنم که تو کمتر غصه بخوری... گفتم شاید یه راه بهتری برای درمان مامان پیدا شه، ولی بدتر شد..." در جواب غصه های مردانه اش، لبخند بی رمقی تقدیمش کردم، بلکه دلش قدری سبک شود که نگاه غمزده و لبریز از محبتش روی چشمانم جا خوش کرد و با صدایی آهسته ادامه داد:" الهه جان! دل منم یه صبری داره. یه وقتایی مثل امشب دیگه صبرم تموم میشه. الهه من هم غصه مامانو می خورم، هم غصه تو رو..." و ادامه حرف دلش را من زدم:" حتماً غصه رفتار بابا و ابراهیم هم می خوری!" سری تکان داد و با لبخند تلخی زمزمه کرد:" ناراحتی رفتار اونا پیش غصه ای که برای تو و مامان می خورم، هیچه!" سپس دوباره به سمت دریا چرخید و زیر لب نجوا کرد:" اگه غصه مامان داره تو رو می کشه، غصه تو هم داره منو می کشه!" در برابر باران لطیف احساسش، باغ خزان زده قلبم قدری جان گرفت و لبخندی پر طراوت بر صورت پژمرده ام نشست که قدم به بالکن نهادم و کنارش ایستادم. رد نگاهش را تااعماق سیاهی دریا دنبال کردم و به همان نقطه ای چشم دوختم که او خیره مانده بود، بلکه باقی حرف های دلش را از آهنگ سکوتش بشنوم و تمام طول شبمان به همین خلوت غمگین و غریبانه و در عین حال زیبا و عاشقانه گذشت تا ساعتی مانده به اذان صبح که سحری پدر و عبدالله را گرم کردم و به طبقه پایین رفتم که دیدم عبدالله بیدار است و قرآن می خواند. به چشمان قرمز و پف کرده اش نگاه کردم و پرسیدم:" تو هم نخوابیدی؟" قرائت آیه اش را به آخر رساند و پاسخ داد:" خوابم نبرد." سپس پوزخندی زد و گفت:" عوضش بابا خیلی خوب خوابیده!" ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me