~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
↶🌿💕🦋↶
📜🖇||| #نهجالبلـاغه
🐝•°||| #حڪمت٨٧
📬💌↓امیرالمومنینعلیهالسلام•↶
درشگفتمازڪسےکهمیتواند
✨استغفار✨ڪندوناامیداست🍃
➖➖➖📙🍊➖➖➖
🐝•° #ڪلـامنوࢪ•↶
📬💌↓امامجوادعليهالسلام•↶
سهچيز،سببرسيدنبهرضوانخداے متعالميباشد↓
نسبتبهگناهانوخطاها
زياداستغفارواظهارندامتڪࢪدن•📿•
اهلتواضعڪردنوفروتنبودن•🕊•
صدقهوڪارهايخيربسيارانجامدادن•🎁•
|||📚📌كشفالغمّة،جلد2،صفحه349|||
➖➖➖📙🍊➖➖➖
🐝•° #ڪلـامنوࢪ•↶
📬💌↓امامصادقعلیهالسلام•↶
شڪرنعمت،کنارهگیریازحرامهاستو نهایتشکرگفتن↓
✨الْحَمْدُ لِلهِ رَبِّ الْعالَمِینَ✨است🍃
♥️⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🦋
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
••🥀🔗••
منبہهرکوچہےخاکـےکہقـدمبـگذارم
ناخوآگاهبہیادتومـےافتممــادر...
#فاطمیہ🖤
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_پنجم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
محو چشمانش شده بودم و باز هم نمی توانستم باور کنم که او چطور از پشت تصویر مجازی تلویزیون و از پس کیلومترها فاصله با کسی سخن می گوید که چهارده قرن پیش از دنیا رفته است و عجیب تر این که یقین دارد صدایش شنیده شده و دعایش به اجابت رسیده است! همان اعتقاد غریبی که از من هم می خواست تا به حقیقتش ایمان آورده و شفای مادرم را از این دریچه تازه طلب کنم!
☆ ☆ ☆
چشمان بی رنگ مادر ثابت مانده و ردّ خونریزی معده اش که از دهانش بیرون می ریخت، روی صورت سفید و بی رنگش هر لحظه پر رنگ تر می شد. هر چه صدایش می کردم جوابی نمی شنیدم و هر چه نگاهش می کردم حتی پلکی هم نمی زد که به ناگاه جریان نفسش هم قطع شد و قفسه سینه اش از حرکت باز ایستاد. جیغ هایی که می کشیدم به گوش هیچ کس نمی رسید و هر چه کمک می طلبیدم کسی را نمی دیدم. آنچنان گریه می کردم و ضجه می زدم که احساس می کردم حنجره ام به جراحت افتاده و راه گلویم بند آمده است که فریاد های مجید که به نام صدایم می زد و قدرتی که محکم شانه هایم را فشار می داد، چشمان وحشتزده ام را گشود. هرچند هنوز قلبم کنار پیکر بی جان مادر در آن فضای مبهم جا مانده بود، اما خودم را در اتاق تاریکی دیدم که فقط برق چشمان مجید پیدا بود و نور ضعیفی که از پنجره اتاق به درون می تابید. مجید با هر دو دستش شانه هایم را محکم گرفته و با نفس هایی که از ترس به شماره افتاده بود، همچنان صدایم می زد. بدن سُست و سنگینم به تشک چسبیده و بالشتم از گریه خیس شده بود.
مجید دست دراز کرد و دکمه چراغ خواب را فشار داد که با روشن شدن اتاق، تازه موقعیت خودم را یافتم. مجید به چشمان خیس از اشکم خیره شد و مضطرب پرسید:" خواب می دیدی؟" با آستین پیراهنم اشکم را پاک کرده و با تکان سر پاسخ مثبت دادم. با عجله از روی تخت بلند شد، از اتاق بیرون رفت و پس از لحظاتی با یک لیوان آب به نَزدم بازگشت. لیوان را که به دستم داد، خنکای بدنه بلورینش، حرارت دستم را خنک کرد و با نوشیدن جرعه ای، آتش درونم خاموش شد. می ترسیدم چشمانم را ببندم و باز خوابی هولناک ببینم.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_ششم
🌺🍃🌸🍃🌺
.....
مجید کنارم لب تخت نشست و پرسید:" چه خوابی می دیدی که انقدر ترسیده بودی؟ هر چی صدات می کردم و تکونت می دادم، بیدار نمی شدی و فقط جیغ می زدی!" بغضم را فرو دادم و با طعم گریه ای که هنوز در صدایم مانده بود، پاسخ دادم:" نمیدونم... مامان حالش خیلی بد بود... انگار دیگه نفس نمی کشید..." صورت مهربانش به غم نشست و با ناراحتی پرسید:" امروز بهش سر زدی؟" سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و گفتم:" صبح با عبدالله پیشش بودم... ولی از چند روز پیش که عملش کردن، حالش بدتر شده..." و باز گریه امانم نداد و میان ناله لب به شکوه گشودم:" مجید! مامانم خیلی ضعیف شده، حالش خیلی بده..." و دوباره نغمه ناله هایم میان هق هق گریه گم شد و دل مجید بی قرار این حال خرابم، به تب و تاب افتاده بود که عاشقانه گونه های نمناکم را نوازش می داد و زیر لب زمزمه می کرد:" آروم باش الهه جان! آروم باش عزیز دلم!خدا بزرگه!" تا سرانجام از نوازش نرم انگشتانش، قلب غمزده ام قدری قرار گرفت. از زیر لایه اشک نگاهی به ساعت روی میز انداختم، دیگر چیزی تا سحر نمانده بود و من هم دیگر میلی به خوابیدن نداشتم که چند شبی می شد که از غصه مادر، شبم هم مثل روزم به بی قراری و بد خوابی می گذشت. بلاخره خودم را از روی تخت کندم و همچنان که از جا بلند می شدم، با صدایی گرفته رو به مجید کردم:" مجید جان! تو بخواب! من میرم یواش یواش سحری رو آماده کنم." به دنبال حرف من او هم نگاهی به ساعت کرد و با گفتن" منم خوابم نمیاد." از جا بلند شد و از اتاق بیرون آمد. وضو گرفتم، بلکه در فاصله کوتاهی که تا تدارک سحری داشتم، نمازی مستحبی خوانده و برای شفای مادر دعا کنم. مجید هم پشت سر من وضو گرفت و مثل شب های گذشته در فرصتی که تا سحر داشت، به نماز ایستاد. دو رکعت نماز حاجت خواندم و بعد از سالم نمازم، دستانم را مقابل صورتم گرفتم و با چشمانی که بی دریغ می بارید، خدا را خواندم و بسیار خواندم که بیش از این دل ما را در آتش انتظار اجابت دعایمان نسوزاند و هر چه زودتر شفای مادر نازنینم را عنایت کند، هر چند شفای حال مادرم دیگر شبیه معجزه ای شده بود که هر روز دست نیافتنی تر می شد.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفتم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
سحری پدر و عبدالله را بردم و داشتم سفره را برایشان می چیدم که عبدالله تکیه به در آشپزخانه زد و با لحنی لبریز درد پرسید:" تو بودی دیشب جیغ میزدی؟"
از اینکه صدای ضجه هایم را شنیده بود، غمگین سر به زیر انداختم و او دوباره پرسید:" باز خواب مامانو می دیدی؟" با شنیدن نام مادر، اشک پای چشمم نشست و عبدالله که جوابش را از نفس های خیس من گرفته بود و توانی هم برای دلداری ام نداشت، با قدم هایی سنگین از آشپزخانه بیرون رفت. سفره را آماده کردم و خواستم بروم که پدر با چشمانی خواب آلود از اتاقش بیرون آمد، جواب سلامم را زیر لبی داد و برای صرف سحری به آشپزخانه رفت. به خانه خودمان که بازگشتم، دیدم مجید سر به مُهر گذاشته و با دستانی که به نشانه دعا کنار سرش گشوده شده، لبانش به مناجات با خدا می جنبد. آهسته در را پشت سرم بستم تا خلوت خالصانه اش را به هم نزنم، پاورچین به آشپزخانه رفتم و مشغول آماده کردن میز سحری شدم. لحظاتی نگذشته بود که مجید با چشمانی که ردّ اشک روی مژگانش مانده بود، به آشپزخانه آمد و سر میز نشست. می توانستم حدس بزنم که از ضجه های نیمه شبم چقدر دلش به درد آمده و تا چه اندازه از این حال و روز من عذاب می کشد که اینچنین دل شکسته به درگاه خدا دعا میکند.
بعد از نماز صبح مشغول خواندن قرآن بودم که مجید کیفش را از کنار اتاق برداشت و آهسته زمزمه کرد:" الهه جان! من دارم میرم، کاری نداری؟" سرم را بالا آوردم تا جواب خداحافظی اش را بدهم که دیدم پیراهن مشکی به تن کرده است.
قرآن را بوسیدم و با تعجب پرسیدم:" چرا مشکی پوشیدی؟" به لباس سیاهش نگاهی کرد و در برابر چشمان پرسشگرم پاسخ داد:" آخه امشب شب نوزدهمه!"
تازه به خاطر آوردم که شب ضربت خوردن امام علی (ع) از راه رسیده و او به قدری دلبسته امامش بود که در سحرگاهی که به شب ضربت خوردن آن امام ختم می شود، لباس عزا به تن کند. از جا بلند شدم و با مهربانی پاسخش را دادم:" نه کاری ندارم! به سلامت!" و او با بدرقه با محبتم از در بیرون رفت. گرچه این روزها حالی برایم نمانده و هر روز دل مرده تر از روز گذشته بودم، ولی باز هم عادت روزهای نخستین زندگی مان را از یاد نبرده و هر صبح برای خداحافظی با مجید به بالکن می رفتم.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
『🖤͜͡🌿』
آقاسلام
روضھمادرشروعشده💔
بآراناشـڪهاێمڪــررشـروعشده
آقااجازههستـبخوانمـبرایتان
ایناتفاقازدمیڪدرشروعشد...🥀😭
#آجرکاللهیاصاحبالزمان🖤
#عطرفاطمیھ...🕊
『🖤͜͡🌿』
•°رفقاماهمباآقامونعزادارشیم...😭
چندخطروضهواشکبهعشقبیبیجان،
#حضرتزهراسلاماللهعلیها.....
#آجرکاللهیاصاحبالزمان💔✋🏻
اِنّااَعْطَینـاڪَالْڪَوثَر ...
وچـه
خیریست
اینخیـرِڪثیر
#حضرتزهراسلاماللهعلیها.....
ایـامبےمادرے🥀😭
توآهکشیدۍوازآنروزبهبعد
پهلوۍهمهسینهزناندردگرفت...
امشباز #دل دونفر میخوایمبگیم...
•°اولازدلپسر...ودلتنگیبرامادر...💔
این روزها
توڪُنجِ خونهےِمولا
نمیدونم چرا ...
دلم براےِ گوشهگیرےِ امامحسن میگیره...😭
#مادر
بهشفکرکنرفیق...
توکوچهجلوچشمات...مادرتروبزنن....😭
ایستادمبهنوڪهپنجهپـا،اما⇓
حیفدستشازروۍِسرمردشدُ
بر #مادرخورد؛💔😭
#فداتامامحسنجانم
#فدایدلداغدارتون
4_5996990791623379365.mp3
3.72M
یہڪمۍحرفبزن(":
حرفِرفتننزن😭💔
#حاجمھدۍرسولی🎤
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
یہڪمۍحرفبزن(": حرفِرفتننزن😭💔 #حاجمھدۍرسولی🎤 ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓ @porofai
•°اینوگوشبدین...
باهاشچندخطهمبخونیم^_^
•°بمون #جونحیدر
بمونتابمونم😭😭
میخوامباتوباشم....همهلحظههامو،
بمون #فاطمهجانم....💔😭😭