~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#...(💔😔☹️🖤)
حاجیازدیددشمن😢
01:20
پیامبرۍهستڪہ
معجزهاشبازگرداندنتوباشد!؟😭💔
•
•[دلمان
بسیارتنگشدهاست
وحجمدلتنگۍهایمانرا
فقطبابغضمیتوانیمابرازنماییم....]•
•
#شھیدحاجقاسمسلیمانۍ(:💔"
•
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
خودتبگوحاجی...!
آنپیـرمردےڪهبوسیدےاش
چگونـہبآنبودنتڪنآربیایـد..؟!🥀
بگـوچگـونہآرامبگیـرندایـنمردمےکہ صمیمآنہدرآغـوشزکشیدیشان؟😭✋🏼
خودتبگوسرداربعدازشما
دیگـرقوتقلبـشآنچهکسےباشد؟!💔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•همینامشب !! 💔:')
_فرودگاهبغداد !
سالگذشتھ…🖤
و دیگرهیچهیچهیچ(":💔😭
یکوبیستایرانوعراقچهفراقے
یکوبیستفتحشهردلهاست!
یکوبیستدلهادستخداست،
یکوبیستیکذبحعظیماست!
یکوبیستمقدمهیکفتحعظیماست🖐🏻
4_6017019126067758729.mp3
4.46M
#مداحۍ🌱
رجزخوانیفوقالعاده
#آسدمجیدبنیفاطمه🎤
#پیشنهاددانلود✌️🏻
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
hosseintaheri-@yaa_hossein.mp3
16.87M
بهمناسبتسالگردشهادت
﷼شهیدحاجقاسمسلیمانی
شدهقاسمسلیمانیفدایحسین
#حسینطاهری🎤
#شور
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🕊🇮🇷
♥️به مناسبت #سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی سردار دلها💔
📃وصیت نامه مصور به صورت کارت پستال های #زیبا🌹🍃
تقدیم #شما:
🥀وصیتنامه مصور ۱
https://digipostal.ir/crpsbe3
🥀وصیتنامه مصور ۲
https://digipostal.ir/ctlouvk
🥀وصیتنامه مصور ۳
https://digipostal.ir/criy33d
🥀وصیتنامه مصور ۴
https://digipostal.ir/czqnbdu
🥀وصیتنامه مصور۵
https://digipostal.ir/c3nhhc6
🥀وصیتنامه مصور ۶
https://digipostal.ir/c1erd4f
🥀وصیتنامه مصور ۷
https://digipostal.ir/cefny3q
🥀وصیتنامه مصور۸
https://digipostal.ir/catqxhp
🥀وصیتنامه مصور ۹
https://digipostal.ir/c1tlpzu
🥀وصیتنامه مصور ۱۰
https://digipostal.ir/cucz43h
🦋وصیتنامه مصور۱۱
https://digipostal.ir/cjuwl4w
🦋وصیتنامه مصور۱۲
https://digipostal.ir/cqlrxrg
🦋وصیتنامه مصور۱۳
https://digipostal.ir/c8s5m1d
🦋وصیتنامه مصور۱۴
https://digipostal.ir/cio9353
🦋وصیتنامه مصور۱۵
https://digipostal.ir/cxmyw18
🦋وصیتنامه مصور۱۶
https://digipostal.ir/c4fce35
🦋وصیتنامه مصور۱۷
https://digipostal.ir/cqwfo81
🦋وصیتنامه مصور۱۸
https://digipostal.ir/c4eceyx
🦋وصیتنامه مصور۱۹
https://digipostal.ir/c97c86z
🦋وصیتنامه مصور۲۰
https://digipostal.ir/cb52dqv
🌷وصیتنامه مصور ۲۱
https://digipostal.ir/c1jwvm4
🌷وصیتنامه مصور ۲۲
https://digipostal.ir/c46wiqx
🌷وصیتنامه مصور ۲۳
https://digipostal.ir/cl7p8l7
🌷وصیتنامه مصور۲۴
https://digipostal.ir/cwfg1zi
🌷وصیتنامه مصور ۲۵
https://digipostal.ir/csg56sm
🌷وصیتنامه مصور ۲۶
https://digipostal.ir/c
🌷وصیتنامه مصور ۲۷
https://digipostal.ir/cu7uvil
🌷وصیتنامه مصور ۲۸
https://digipostal.ir/cjjh0zn
🌷وصیتنامه مصور۲۹
https://digipostal.ir/cbjs67n
🌷وصیتنامه مصور۳۰
https://digipostal.ir/cabf0ov
🇮🇷وصیتنامه مصور۳۱
https://digipostal.ir/c851wq3
🇮🇷وصیتنامه مصور۳۲
https://digipostal.ir/czs1r6w
🇮🇷وصیتنامه مصور۳۳
https://digipostal.ir/cj751yi
🇮🇷وصیتنامه مصور۳۴
https://digipostal.ir/c4kpz26
🇮🇷وصیتنامه مصور۳۵
https://digipostal.ir/c72is3r
🇮🇷وصیتنامه مصور۳۶
https://digipostal.ir/c25d43k
🇮🇷وصیتنامه مصور۳۷
https://digipostal.ir/cltiyon
🇮🇷وصیتنامه مصور ۳۸
https://digipostal.ir/can301i
🇮🇷وصیتنامه مصور۳۹
https://digipostal.ir/ccj7k45
🇮🇷وصیتنامه مصور۴۰
https://digipostal.ir/csqzby0
🕊وصیتنامه مصور۴۱
https://digipostal.ir/ctdwdjt
🕊وصیتنامه مصور۴۲
https://digipostal.ir/cm6k6wb
🕊وصیتنامه مصور۴۳
https://digipostal.ir/cw1zza5
🕊وصیتنامه مصور۴۴
https://digipostal.ir/czvsu0y
🕊وصیتنامه مصور۴۵
https://digipostal.ir/cyka5vv
🕊وصیتنامه مصور۴۶
https://digipostal.ir/c84jcwa
🕊وصیتنامه مصور۴۷
https://digipostal.ir/c72e61g
🕊وصیتنامه مصور۴۸
https://digipostal.ir/cdcns8e
🕊وصیتنامه مصور۴۹
https://digipostal.ir/cwlntp8
🕊وصیتنامه مصور۵۰
https://digipostal.ir/cqt82q7
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
سحرگاه امروز، اقامه نماز رهبر انقلاب بر پیکر آیتالله مصباح یزدی در حیاط دفتر رهبری
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
سلامبہهمراهانِگرامۍ🤚🏻 یہچالشداریم🙂💔 وقتۍخبرشھادتِ#حاجقاسم روشنیدینچہحسُحالۍداشتید!؟ ازحس
#شماگفتین(`:
_اممممم
خدمتتون عارضم که اول صبح خواهرم دید پیام رو به مامان بابام گفت منم دیگه همش زمزمه و حرف تو خونه پیچیده از خواب پریدم بعد فکر کردم زلزله اومده که همه پای تلویزیون هستن!
خواهر عزیزممم🔫😐 بدون هیچ مقدمهای گفت حاجی شهید شده و واقعا من ایشون رو خوب نمیشناختم بهتره بگم بعد شهادت فهمیدم و درک کردم ایشون رو(:
با رفقا یکم حرف زدیم داغ دلمون تازه شد کم کم فهمیدیم چی شده!!!
دیگه اینکه بعد برای روز شهادت که میخواستیم بریم گلزار شهدا با رفقا کارت فرهنگی به موضوع حاجی درست کردیم و پخش کردیم!!
واقعا صحنه های مهیب رو زیاد یادم نمیمونه🙂💔
#چالشخاطرهتلخ🙂💔
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
سلامبہهمراهانِگرامۍ🤚🏻 یہچالشداریم🙂💔 وقتۍخبرشھادتِ#حاجقاسم روشنیدینچہحسُحالۍداشتید!؟ ازحس
#شماگفتین(`:
_حالم خیلی بد شد انگار که یک دفعه از یک بلندی افتادم اصلا گریه کردن و ناراحتی رو برای لحظهای فراموش کردم تو شوک بودم فقط به عکس حاجی جانمون خیره بودم.خلاصه خیلی بد بود ولی چون میدونم حاجی بین ماست و هیچ وقت ما رو تنها نمیزاره اروم میشم
#چالشخاطرهتلخ🙂💔
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_ششم
🌺🍃🌸🍃🌺
.....
سپس به چشمانم خیره شد و با گلایه لطیفی که در انتهای صدایش پیدا بود، گفت:" ولی تو از من میخوای از عقایدم دست بکشم. خُب قبول کن این کار سختیه!" و پیش از آن که به من مجال هر پاسخی دهد، با لحنی عاشقانه ادامه داد:" الهه جان! من و تو همینجوری با هم خوشبختیم! من
همینطوری که هستی عاشقت هستم! الهه، تو همونی هستی که من میخواستم! بخدا من کنار تو هیچی کم ندارم!" سپس چشمانش رنگ تمنا گرفت و با هلال لبخندی که لحظه ای از آسمان صورتش مخفی نمی شد، تقاضا کرد:" نمیشه تو هم همینجوری که هستم، قبولم داشته باشی؟" و خاطرش آنقدر عزیز بود که دیگر هیچ نگویم و در عوض، تمام احساس قلبم را به چشمان منتظرش هدیه کرده و با کلام پُر مِهرم خواسته دلش را برآورده سازم:" مجید جان! منم همینجوری که هستی دوست دارم!" و همین جمله ساده و سرشار از محبتم کافی بود تا به مباحثه عقیدتی مان پایان داده و در عوض، مطلع یک غزل زیبا و ماندگار شود. لحظات پُر شوری که در زندگی عاشقانه مان کم نبود و با همه تکراری بودنش، باز هم بهقدری شیرین و رؤیایی بود که نظیرش را در کنار هیچ کس و در هیچ کجای دنیا سراغ نداشته باشم. ساعتی به میزبانی نسیم گرم و دلنوازی که عطر خلیج فارس را به همراه می کشید، چشم به سقف بلند آسمان، میهمان خلوت ناب و بی ریایی بودیم که فقط ندای نگاه من شنیده میشد و نغمه نفس های مجید و حرف هایی که از جنس این دنیا نبود و عشق پاکمان را در پیشگاه پروردگار به تصویر می کشید که به خاطرم آمد امشب ختم صلواتم را فراموش کرده ام. ختم صلواتی که هدیه به روح محمد و آل محمد بود و بنا به گفته خانمی که آن شب در امامزاده میهمان حصیرش بودیم، این ختم صلوات معجزه می کرد. رو به مجید کردم و گفتم:" مجید جان! یادم رفت صلوات های امشبم رو بفرستم." و با گفتن این حرف، از جا بلند شدم و برای برداشتن تسبیح به سمت اتاق رفتم. تسبیح سفید رنگم را از داخل سجاده برداشتم و به بالکن بازگشتم که مجید پرسید:" چندتا صلوات باید بفرستی؟" دانه های تسبیح را میان انگشتانم مرتب کردم و پاسخ دادم:" هر شب هزارتا."
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_هفتم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
مجید چین به پیشانی انداخت و با خنده گفت:" اوه! چقدر زیاد! بیا امشب با هم بفرستیم." و منتظر نشد تا پاسخ تعارفش را بدهم و برای آوردن تسبیحی دیگر قدم به اتاق گذاشت و لحظاتی بعد با تسبیح سرخ رنگش بازگشت. کنارم روی قالیچه نشست و با گفتن "پونصد تا تو بفرست، پونصد تا من میفرستم." صلوات اول را فرستاد و ختم صلواتش را آغاز کرد. چه حس خوبی بود که در این خلوت روحانی و شبانه، زانو به زانوی هم نشسته و به نیت سلامتی مادرم، با هم بر پیامبر و اهل بیتش (ع) صلوات می فرستادیم و خدا می داند که در آن شب عید فطر من تا چه اندازه به شفای بیمار بدحالم امیدوار بودم که دست آویزم به درگاه خدا، پیامبر رحمت و فرزندان نازنینش (ص) بودند.
☆ ☆ ☆
با چشمانی که دیگر توان پلک زدنی هم نداشتند، به سقف اتاق خیره مانده و مثل این که نفسم در قفسه سینه ام مرده باشد، از جریان زندگی در رگ هایم خبری نبود. در گرمای مرداد ماه، زیر چند لایه پتو مچاله شده و باز هم بند به بند استخوان هایم از سرما می لرزید. تنها نشانه زنده بودنم، دندان هایی بود که مدام به هم می خورد و ناله گنگی که زیر لب هایم جریان داشت. عبدالله با تمام قدرت دست هایم را گرفته و محمد با هر دو دست پاهایم را فشار می داد و باز هم نمی توانستند مانع رعشه های بدنم شوند. ابراهیم بالای سرم زانو زده بود و فریاد هایش را می شنیدم که مدام به اسم صدایم می زد، بلکه بغض سنگینی که راه گلویم را بسته بود، شکسته و چشمان بی حرکتم را جان دهد. عطیه بی صبرانه بالای سرم اشک می ریخت که لعیا با لیوان نبات داغ به سمتم دوید، گرچه از دندان های لرزان فَکِ قفل شده ام، نفسم هم به زحمت بالا می آمد چهرسد به قطره ای آب! پدر با قامتی در هم تکیده در چهارچوب در نشسته و با چشمانی وحشتزده فقط نگاهم می کرد. مات و مبهوت اطرافیانی مانده بودم که پیراهن سیاه پوشیده و باز هم باورم نمی شد که این رخت عزای مادری است که من لحظه ای امیدم را به شفایش از دست نمی دادم و حالا ساعتی می شد که خبر مرگش را شنیده بودم.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_هشتم
🌺🍃🌸🍃🌺
.....
محمد همان طور که خودش را روی پاهای لرزانم انداخته بود تا بتواند قدری گرم و آرامم کند، با صدای بلند گریه می کرد و عبدالله با چشم های اشکبارش فقط صدایم می زد:" الهه! الهه! یه چیزی بگو..." و شاید رنگ زندگی آنقدر از چهره ام پریده بود که ابراهیم از خود بی خود شده و با دست های سنگینش محکم بر صورتم می کوبید تا نفسی را که میان سینه ام حبس شده بود، بالا آورده و جانی را که به حلقومم رسیده بود، به کالبدم بازگردانَد. محمد که از دیدن این حال زارم به ستوه آمده بود، با حالتی مضطرب رو عبدالله کرد:" پس چرا مجید نیومد؟"و به جای عبدالله که از شدت گریه توان سخن گفتن نداشت، لعیا جوابش را داد:" زنگ زدیم پالایشگاه بود. تو راهه، داره میاد." اغراق نبود اگر بگویم از سخنانشان جز صداهایی گنگ و مبهم چیزی نمی فهمیدم و فقط ناله های مادر بود که هنوز در گوشم می پیچید و تصویر صورت زرد و بی مژه و ابرویش، هر لحظه پیش چشمانم ظاهر می شد. احساس می کردم دیگر توان نفس کشیدن هم ندارم و مثل این که حجم سنگینی روی قفسه سینه ام مانده باشد، نفس هایم با صدای بلندی به شماره افتاده بود و رنگ دست هایم هر لحظه سفیدتر می شد و بدنم سردتر. عبدالله و محمد دست زیر بدنم انداخته و می خواستند با خم کردن سرم، حالم را جا بیاورند. عطیه به صورتم آب می پاشید و ابراهیم چانه ام را با دست گرفته و محکم تکان می داد تا قفل دهانم را باز کند. صداهایشان را می شنیدم که وحشت کرده و هر کدام می خواستند به نحوی به فریادم برسند که شنیدم لعیا با گریه های بلندش به کسی التماس می کرد:" آقا مجید! به دادِش برسید! مامان از دستمون رفت، الهه هم داره از دست می ره، تو رو خدا یه کاری بکنید، دیگه نفسش بالا نمیاد!" از لای چشمان نیمه بازم به دنبال مخاطب لعیا گشتم و مجید را دیدم که در پاشنه در خشکش زده و گویی روح از بدنش رفته باشد، محو چشمان بی رنگ و بدن بی جانم شده بود. قدم هایش را به سختی روی زمین می کشید و می خواست خودش را به الهه ای که دیگر تا مرگ فاصله ای ندارد، برساند که مُهرِ لب هایم شکست و با صدایی بریده زمزمه کردم:" پست فطرت..."
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
سلامبہهمراهانِگرامۍ🤚🏻 یہچالشداریم🙂💔 وقتۍخبرشھادتِ#حاجقاسم روشنیدینچہحسُحالۍداشتید!؟ ازحس
#شماگفتین(`:
_باسلام و خداقوت و تسلیت
بعد از نماز صبح بود توی رخت خواب شنیدم تلویزیون داره قران پخش میکنه نگاه کردم عکس حاجیمون بزرگ روی صفحه تلویزیون رو پوشونده و یه روبان مشکی گوشه تلویزیون😔نمیدونستم چی شده فکر میکردم خوابم بابام گفت حاج قاسم شهید شده دیگه نتونستم گریه نکن رفتم توی اتاقمو زار زار گریه میکردم نمیفهمیدم باید باور کنم یا نه شوک خیلی بدی بود
#چالشخاطرهتلخ🙂💔
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
سلامبہهمراهانِگرامۍ🤚🏻 یہچالشداریم🙂💔 وقتۍخبرشھادتِ#حاجقاسم روشنیدینچہحسُحالۍداشتید!؟ ازحس
#شماگفتین(`:
_سلام علیکم🍃✋🏼
جمعہ ها...
ما بچه شیعه ها منتظر یه خبریم!!!
یہ صدا...یہ نوا...
آواۍ بلند و ملکوتی "انا مهدی فاطمہ"
ولی...
ولی...
خواب بودم..
مامانم اومدن داخل اتاق..
گفتن یہ شخصیت بزرگ ایرانو ترور کردن!
نه دیده بودمشون.نه باهاشون حرف زده بودم..
نه هیچی!
ولی میشناختمشون..
دلم بہ امنیتشون گرم بود!
دلم خوش بود قاسم سلیمانی هست
میگفتن جنگ میشه میگفتم سردار سلیمانی هست
دیدی میگن ادم خیالش راحته راحته!؟
خیالم راحت بود"
به اون فرماندهای که با قدرت گفت داعشو بیرون میکنیم..
به اون فرمانده ای که یاور بود و پدر..
نمیدونم چی شد
فقط یه اسم تو ذهنم هشتک خورد
"قاسم سلیمانی"
دلم شور افتاده بود
گفتم مامان کی!؟
گفت قاسم سلیمانی😭
مگه خبر رفتن پدرو بہ دخترش با مقدمه نمیگن؟
حاجی چرا اینقدر رفتنت ببمقدمه بود!؟
یه ساله تو بهت رفتنتم!💔
گوشیمو برداشتم...
اخ اخ..
عکسارو باز میکردم
_حاجی این دستته؟
_حاجی چرا اربا اربا شدی؟
_حاجی...اخرشم با روب خونی رفتی پیش ارباب!؟
اخه با غمت چیکار کنیم مرد مومن!؟😭
فرمانده چقدر اربا اربا شده ای!
فرمانده چقدر مثل مولا شدهای!💔
زیادِ زیاد التماس دعای #ظهور
علی علی
#چالشخاطرهتلخ🙂💔
سلاماقاجان...♥️
صبح شد....
باز دِلَم
تَنگـِ تُ
از دور ســَلام...
صلےاللهعلیڪیااباعبداللهالحسین ♥️
#صباحڪم_حسینـے
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me