eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
166 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
. یٰا‌مَن‌یُعْطی‌مَن‌لَم‌یَسئَلہُ.. -این‌قسمت‌از‌دعاے‌رجب‌خیلی‌دلبرھ... این‌بند‌همہ‌ی‌فرق‌رجب‌با‌ماھ‌های‌دیگست.. ای‌خدایی‌کہ‌حالِ‌دلِ‌اونایی‌کہ‌ ازت‌نخواستنم‌‌خوب‌می‌کنی.. 🌱
‌‌ یڪی‌باشه ڪہ‌هرچقدرم‌بدباشیا بازم‌دوستت‌داشتہ‌باشہ آره‌رفیق، خدارومیگم🖤 ‌ :) ‌
🌷 ﷽ 🌷 ۳۵۶ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ کمرم را صاف کردم تا قدری دردش قرار بگیرد و با شرمندگی پاسخش را دادم:" حاج خانم! من به شما حق میدم، ولی وضعیت ما هم اصلاً خوب نیس! ما تازه اول فروردین اومدیم تو این خونه، امروز بیستم اردیبهشته! یعنی ما هنوز دو ماه نیس که اومدیم تو این خونه! باور کنید منم با این وضعم نمی تونم دوباره اسباب کشی کنم. ما تازه برای اینجا فرش و موکت و پرده خریدیم. به خدا برامون سخته که..." و نگذاشت حرفم را تمام کنم و نمی خواست ناامید شود که باز هم اصرار کرد:" دخترم! تو هم یه زنی! تو بهتر از شوهرت حال من و دخترم رو می فهمی! به خدا از حرف مردم خسته شدیم! دخترم داره آب میشه!" نگاهم به دختر جوان افتاد و دیدم که صورت ظریف و سبزه اش از گریه پُر شده که جگرم برایش آتش گرفت. با بدن سنگینم به سختی از جا بلند شدم، جعبه دستمال کاغذی را مقابلش گرفتم و اینبار من تمنا کردم:" تو رو خدا اینجوری گریه نکن! آخه من چی کار می تونم براتون بکنم؟" که فکری به ذهنم رسید و همانطور که بالای سرش ایستاده بودم با خوشحالی پیشنهاد دادم:" خُب شما با همین پول پیشی که از ما گرفتید، برای دختر و دامادتون یه جایی رو اجاره کنید." و همین جمله کافی بود تا داغ دل دختر حبیبه خانم تازه شود که سرش را بالا آورد و میان گریه از شوهرش گله کرد:" قبول نمیکنه! میگه وقتی بابات خونه داره، چرا ما باید مستأجر بشیم؟ میگه اگه می خوای زودتر بریم سر خونه زندگیمون، باید بابات خونه رو بده!" از این همه خودخواهی همسرش، اعصابم به هم ریخت و باز روی مبل نشستم که حبیبه خانم با حالتی عصبی، عقده اش را پیش من خالی کرد:" ذلیل مرده خیلی آتیش می سوزونه! پول نداره، ولی یه زبون داره مثل مار افعی که همش نیش می زنه! همین دیروز به دخترم گفته یا بابات خونه رو بده، یا صبر کن هر وقت پول داشتم یه جایی رو اجاره کنم!" که او هم گریه اش گرفت و ناله زد:" ولی می ترسم! می ترسم یه وقت این پیرزنه بمیره و یه سال دیگه دختر عقد کرده ام تو خونه بمونه! به خدا دستم زیر ساطوره، وگرنه اینجور التماست نمی کردم..." و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش به هق هق گریه بلند شد. دخترش به دلداری اش آمد و دست پشت کمرش گذاشت تا آرام بگیرد و همین صحنه سرشار از احساس، خاطره مادرم را برایم زنده کرد که شبنم اشک پای چشمانم نَم زد. نگاهم دور خانه می چرخید و نمی دانستم چه کنم، نه می توانستم بپذیرم خانه ای را که با این همه هزینه و زحمت چیده بودم، به این سرعت تخلیه کنم و نه دلم می آمد دل این مادر و دختر را بشکنم که حالا با این هم آغوشی پُر مهر و محبت، مرا به یاد گریه های گاه و بی گاهم در آغوش مادرم انداخته و پای دلم را بیشتر می لرزاندند. حبیبه خانم با هر دو دستش، اشک هایش را پاک کرد و لابد نمی دانست من از اهل سنت هستم که با لحنی عاشقانه به پای احساسم افتاد:" دخترم! قربونت برم! فدات بشم! امروز تولد امام جواد (ع)!میگن امام جواد (ع) گره های مالی رو باز می کنه! تو رو به جان جواد الائمه (ع) در حق این دختر من خواهری کن!" هرچند به این توسلات شیعیانه چندان اعتقادی نداشتم و در مصیبت مرگ مادرم، سوزِ تازیانه همین توسل ها را چشیده بودم، ولی نفهمیدم در منتهای قلبم چه حس غریبی به لرزه افتاد که بی اختیار لب گشودم و بی پروا رخصت دادم:" باشه حاج خانم! من با شوهرم صحبت می کنم.إن شاءالله که راضی میشه..." و هنوز حرفم به آخر نرسیده بود که صورتش از شادی درخشید. از روی مبل بلند شد، کنار پایم روی زمین نشست و با حالتی ناباورانه سؤال کرد:" یعنی من خیالم راحت باشه؟!!!" در دلم نیت کردم به هر زبانی که شده، مجید را راضی کنم که دستش را گرفتم و با مهربانی پاسخ دادم:" إن شاءالله که همسرم رضایت میده!" و دختر جوان که حالا نگرانی چشمانش به شادی نشسته بود، با صدایی پُر شور و شعف توضیح داد:" خانم! ما قراره برای جمعه دوم خرداد جشن بگیریم! اگه شما لطف کنید دو سه روز زودتر خونه رو به ما بدید، خیلی ممنون میشم. چون باید جهیزیه بچینیم، چند روزی وقت می خوایم." ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷 ۳۵۵ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ برای یک لحظه متوجه نشدم چه می گوید که تازه به خاطر آوردم حاج صالح صاحب همین خانه است. هر چند نمی دانستم برای چه کاری به سراغم آمده اند ولی ادب حکم می کرد که تعارفشان کنم و ظاهراًصحبت های مفصلی داشتند که بلافاصله پذیرفتند و داخل شدند. چادرم را روی چوب لباسی انداختم و همچنانکه تعارفشان می کردم تا بنشینند به سمت آشپزخانه رفتم که حبیبه خانم با مهربانی صدایم کرد:" دخترم نمی خواد با این شکم پُر زحمت بکشی! بیا بشین!" و من جواب تعارفش را به کلامی کوتاه دادم و مشغول ریختن چای شدم که باز اصرار کرد:" تو رو خدا زحمت نکش! قربون دستت برم!" لحنش به نظرم بیش از حد پُر مهر و‌ محبت می آمد و‌ نمی دانستم حقیقتاً اینقدر مهربان است یا قصدی دارد که این همه خوش زبانی می کند. با سینی چای به اتاق بازگشتم و با همان حال ناخوشم مشغول پذیرایی شدم. چشمان حبیبه خانم با همه خنده ای که لحظه ای از صورتش محو نمی شد، غمگین بود و دختر جوان بی آن که لبخندی بزند، نگاهش در غم موج می زد. همین که مقابلشان روی مبل نشستم، حبیبه خانم با نگاه ملتمسش به صورتم خیره شد و با لحنی لبریز غصه تمنا کرد:" قربونت برم دخترم! ما امروز به امید اومدیم در خونه ات! به خاطر همین مسافری که تو راه داری، روی ما رو زمین ننداز!" نمی دانستم چه مشکلی برای صاحبخانه پیش آمده که گره اش به دست مستأجر باز می شود و تنها توانستم پاسخ دهم:" اختیار دارید حاج خانم! بفرمایید! اگه کاری از دستم بر بیاد، دریغ نمی کنم!" نگاهی به دختر جوانش کرد و با صدایی که از غصه به لرزه افتاده بود، آغاز کرد:" این دخترم عقد کرده اس! دو ساله که عقد کرده اس! به خدا هم جون خودش به لبش رسیده، هم جون ما! شوهرش نمیاد ببردش! نه اینکه نخواد، پولش جور نیس!" و هنوز حرفش تمام نشده بود که چشمان دختر جوان از اشک پُر شد و سرش را پایین انداخت تا صورتش را نبینم و مادرش با درماندگی ادامه داد:" چند وقت پیش با پسره اتمام حجت کردیم که باید تا قبل ماه روزه عروسی بگیره و زنش رو ببره! ولی حالا یه مصیبت دیگه سرمون خراب شده! مادر بزرگ پسره مریض احواله، زمین گیر شده، میگن امروز فرداس که دیگه پیمونه عمرش پُر شه! اگه زبونم لال بمیره، عروسی اینا دوباره یه سال عقب میفته!" از ماجرای غم انگیز این مادر و دختر و نگاه اندوه بارشان، دلم به درد آمده و باز نمی دانستم این قصه به من چه ربطی دارد که چین به پیشانی انداخت و سفره دلش را برایم باز کرد:" حالا هر چی به پسره می گیم زودتر یه جایی رو اجاره کن، دست زنت رو بگیر، برید سر خونه زندگی تون، میگه پولم جور نیس، دستم تنگه!" که کاسه چشمانش از گریه پُر شد و این بار با حالتی عاجزانه التماسم کرد:" دستم به دامنت دخترم! تو رو خدا، به خاطر همین طفل معصومی که تو راه داری، به من رحم کن! دختر منم مثل خواهرت می مونه! فکر کن خواهر خودت گرفتار شده، براش یه کاری بکن! من می دونم شما تازه اومدید اینجا و تا یه سال قرار دارید، ولی به خدا ما الان بیشتر از شما به این خونه محتاجیم! اگه شما بزرگی کنید و زودتر از اینجا بلند شید، این دختر منم سر و سامون میگیره!" تازه فهمیدم چه می گوید و چه می خواهد که باز سردردم شدت گرفت. دلم می خواست برایش کاری کنم ولی برای ما هم مقدور نبود و تا خواستم حرفی بزنم، باز التماس کرد:" دخترم! قربونت برم! نه نگو! حاجی خودش یه هفته اس که داره به شوهرت التماس می کنه، ولی شوهرت زیر بار نمیره! آخرین بار همین امروز صبح دوباره بهش زنگ زد، ولی شوهرت قبول نمی کنه! حالل من و دخترم اومدیم اینجا، بلکه دلت به رحم بیاد! بلکه شما برای ما یه کاری کنی!" پس تلفن چند شب پیش هم از طرف حاج صالح بود و تخلیه زود هنگام خانه اش را می خواست که مجید را به هم ریخته و صدای داد و فریادش را بلند کرده بود. ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷 ۳۵۷ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ از شادی نوعروسانه ای که در چشمانش به درخشش افتاده بود، دل من هم شاد شد و به یاد روزهای عروسی خودم، با لبخندی شیرین جوابش را دادم:" باشه عزیزم! ما إن شاءالله تا دوشنبه خونه رو تخلیه می کنیم که شما تا پنجشنبه خونه رو آماده کنید!" صورتش که تا لحظاتی پیش در دریایی از ناامیدی و غم موج می زد، حالا به ساحل آرامش و شادی رسیده و دیگر روی پایش بند نمی شد که حبیبه خانم با نگرانی رو به من کرد:" امروز شنبه اس، تا دوشنبه هفته دیگه فرصت می کنید یه جایی رو پیدا کنید؟" و نمی دانم به چه بهانه ای، ولی دل من آنچنان به پشتیبانی پروردگارم گرم شده بود که با امیدواری پاسخ دادم:" خدا بزرگه حاج خانم! إن شاءالله ما این خونه رو دوشنبه تحویل شما می دیم!" و نگران موضوع دیگری هم بود که باز زیر گوشم زمزمه کرد:" حاجی گفته که فسخ قرارداد جریمه داره، ولی به خدا ما دستمون تنگه! هر چی داشتیم برای جهیزیه این دختر دادیم! تو رو خدا شوهرت رو راضی کن که از حاجی جریمه نگیره!" و من بابت کاری که برای خدا می کردم، دیگر جریمه نمی خواستم که با لحنی شیرین خیالش را راحت کردم:" این چه حرفیه حاج خانم؟ ما داریم دوستانه با هم یه توافقی می کنیم. خیالتون راحت باشه!" و خدا می داند که از انجام این کار خیر، دل من بیش از قلب شکسته این مادر و دختر شاد شده بود که حبیبه خانم هر دو دستش را بالا بُرد و از تهِ دلش برایم دعا کرد:" إن شاءالله هر چی از خدا می خوای، بهت بده! إن شاءالله به حق همین امام جواد (ع) عاقبتت رو ختم به خیر کنه!" و تا وقتی از در بیرون می رفت، همچنان برایم دعا می کرد و دل من چقدر به دعاهای صاف و ساده اش شاد شد که همه را به نیت سلامتی دخترم به خدا سپردم و به انتظار آمدن مجید، مدام آیت الکرسی می خواندم تا دلش راضی شود. با نگاهم تک تک وسایلی را که همین یک ماه پیش خریده و با چه ذوق و شوقی در این خانه چیده بودیم، بررسی می کردم و دلم می سوخت که در این اسباب کشی چقدر صدمه می خورند. هزینه ای که برای پرده کرده بودیم، به کلی از بین می رفت و نگران پایه های مبل و میز تلویزیون بودم که در این جابجایی زخمی شوند و باز نمی خواستم فریب وسوسه های شیطان را بخورم که همه را بیمه خدا کردم تا به سلامت به خانه جدید برسند. می دانستم که پیدا کردن یک خانه دیگر با این پول پیش جزئی و اسباب کشی، آن هم با این وضعیت من که دکتر هر حرکت اضافی را برایم ممنوع کرده بود، چقدر سخت و پُر دردسر است، ولی همه را به خاطر خدا به جان خریدم تا دل بنده ای از بندگانش را شاد کنم و ایمان داشتم که او هم دل مرا شاد خواهد کرد. نگران برخورد مجید هم بودم و حدس می زدم که به خاطر من هم که شده، از این بخشش سخاوتمندانه حسابی عصبانی می شود، ولی من با خدا معامله کرده و یقین داشتم همان خدایی که قلب مرا به رحم آورد، دل مجید را هم نرم خواهد کرد. ساعت از هشت شب گذشته و بوی قلیه ماهی اتاق را پُر کرده بود که مجید آمد. هر چند مثل گذشته توان خرید انواع میوه و خشکبار را نداشتیم، ولی باز هم دست پُر به خانه آمده و لابد به مناسبت میلاد امام جواد (ع) بود که یک جعبه شیرینی هم خریده و چشمانش از شادی می درخشید. با لحن گرمش حالم را پرسید و مثل این چند شب گذشته گزارش گرفت که امروز چقدر استراحت کرده ام و وضعیت کمرم چطور است که خندیدم و گفتم:" مجید جان! من خوبم! تو رو که می بینم بهترم میشم!" ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
•⛅️🪴• صُبح‌خود‌را‌به‌سلامے‌بہ‌تو‌آغاز‌ڪنم جُـز‌هــَواۍ‌تو‌ڪجا‌باشم‌و‌پرواز‌ڪنم حسرتِ‌بوسہ‌به‌شش‌گوشه‌تو‌ماراڪشت درد‌مندم،بہ‌ڪه‌من‌دردِ‌خود‌ابراز‌ڪنم؟! 🤍 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•⛅️🪴• صُبح‌خود‌را‌به‌سلامے‌بہ‌تو‌آغاز‌ڪنم جُـز‌هــَواۍ‌تو‌ڪجا‌باشم‌و‌پرواز‌ڪنم حسرتِ‌بوسہ‌به‌شش‌گوش
. . 🕌🍃 از‌چهارگوشھ‌‌جهان‌|🌏| دست‌شستہ‌ام شش‌‌گوشھ‌‌امام‌شهیدانم‌آرزوسٺ..|♥️| ✨ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
°•~🥀 . خدایا! ماراببخش:) از‌گناهانی‌که‌ما‌را‌احاطه‌‌ڪرده‌و‌خود‌ از‌آن‌اگاهی‌نداریم گناهانی‌که‌میڪنیم‌و‌با‌هــزار‌قدرت‌عقل‌ توجیه‌میکنیمـ... وخود‌از‌بدی‌آن‌اگاهی‌نداریم...✨ . ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~ •《🦋》• ~ ☔️≡ برای‌زیبازنـدگی‌کردن، همیشه به ما گفتن : شبیہ‌امام‌زمـٰان‌تون‌بشید!🌈 و امام‌مون‌ گفتن : - الگوی ‌من، مادرم‌ فاطمه‌ی ‌زهـراست🌷! - الگوی ‌امام‌زمانی‌که‌ منجیِ‌ تمام ‌دنیاست، حضرٺِ‌زهراست❕💛 - یك زن . . . - یك مادر . . . ! . . حاج قاسمی‌ ڪه ‌قبـل‌ و بعد ‌شهـادتش؛ دنیـا رو ‌تکـون ‌داد، مادری بود . .🌿🕊 . . تعریف‌می‌کردن‌یکی‌ازفرمانده‌ها بعدچند‌شب‌شناسایی‌وتسلط‌به‌منطقه؛ دقیقاشب‌عملیاٺ ‌، باڪلی‌نیـروپشت‌سرش راه‌روگم‌می‌کنه . . 🌘⚡️ به ‌حاجی ‌که‌ بی‌سیم ‌می‌زنه، 🌊‌| حاج قاسم میگه : - یه یا زهرا بگو . . چند ‌قدم ‌اون ‌طرف‌تر که‌ میرن، راه‌ رو پیدا می‌کنن 🛤❕ با یه یا زهـرا . . • محبٺِ ‌مادر این‌جوریه . . .❤️✨😍 🦋| ╭┅────────┅╮ @porofail_me ╰┅────────┅╯
‌ ‌در نگاهت... آرامش عجیبۍ دارۍ..♥️ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
°•~🕌🍀 . . ‌ ‌زَخمی‌ست‌دَردِلم‌کِه‌عَلاجی‌نَداشته‌ست جُزمرحمت،که‌مرهمِ‌تو‌فَرق‌می‌کُند... . ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
بہ‌خراسان‌ببرۍیانبرۍحرفۍنیست تونگیرازمـنِ‌دل‌خسـتـہ‌رضــاگفتن‌را
🌷 ﷽ 🌷 ۳۵۸ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ و باز یک شب عاشقانه آغاز شده و هرچند ته دلم از کاری که کرده بودم می لرزید، ولی حضور گرم و با محبت همسرم کافی بود تا سراپای وجودم از آرامشی شیرین پُر شود. قلیه ماهی را در کنار هم نوش جان کردیم و پس از صرف شام، باز من روی کاناپه دراز کشیدم و مجید روی مبل مقابلم نشست تا حالا از یک شب نشینی رؤیایی لذت ببریم. با دست خودش یک دیس از شیرینی های تَر پُر کرده و روی میز گذاشته بود که من به بهانه همین شیرینی عید شیعیان هم که شده، سرِ صحبت را باز کردم:" مجید! میگن امام جواد (ع) مشکلات مالی رو حل می کنه، درسته؟" برای یک لحظه چشمانش از تعجب به صورتم خیره ماند و به جای جواب، با حالتی ناباورانه سؤال کرد:" تو از کجا می دونی؟" همانطور که به پهلو روی کاناپه دراز کشیده و نگاهش می کردم، به آرامی خندیدم و پاسخ دادم:" نخوردم نون گندم، ولی دیدم دست مردم! درسته من سُنی ام، ولی تو یه کشور شیعه زندگی می کنم!" از حاضر جوابی رندانه ام خندید و باز نمی دانست چه منظوری دارم که نگاهم کرد تا ادامه دهم:" خُب تو هم که امشب به خاطر همین امام جواد (ع) شیرینی گرفتی، درسته؟" از این سؤالم بیشتر به شک افتاد که با شیطنت پرسید:" چی می خوای بگی الهه؟" ضربان قلبم بالا رفته و از بیم برخوردش نمی دانستم چه بگویم که باز مقدمه چیدم:" یادته من بهت می گفتم چه لزومی داره برای تولد و شهادت اولیای خدا مراسم بگیریم؟ یادته می گفتم این گریه زاری ها یا این جشن گرفتن ها خیلی فایده نداره؟ یادته بهت می گفتم به جای این کارها بهتره ازشون الگو بگیریم؟" و خیال کرد باز می خواهم مناظره بین شیعه و سُنی راه بیندازم که به پُشتی مبل تکیه زد و با قاطعیت پاسخ داد:" خُب منم بهت جواب می دادم که همین مراسم های جشن و عزاداری خودش یه بهانه ای میشه که ما بیشتر به یاد ائمه (ص) باشیم و از رفتارشون تبعیت کنیم!" و بر عکس هر بار، این بار من قصد مباحثه نداشتم که از جدیت کلامش خنده ام گرفت و از همین پاسخ فاضلانه اش استفاده کردم که با هوشمندی جواب دادم:" پس اگه راست میگی بیا امشب از امام جواد (ع) تبعیت کن! مگه نمیگی دوستش داری و بخاطر تولدش شیرینی گرفتی، خُب پس یه کاری کن که دلش شاد شه!" از لحن عاشقانه ای که خرج امامش کردم، مردمک چشمانش به لرزه افتاد و شاید باور نمی کرد که همسر اهل سنتش اینچنین رابطه پُر احساسی با شخصی که قرن ها پیش از دنیا رفته، برقرار کند که در سکوتی آسمانی محو چشمانم شده بود و پلکی هم نمی زد. من هنوز هم به حقیقت این مناجات پیچیده شک داشتم، ولی می دانستم با هر کار خیری که انجام می دهم، در کنار رضایت خداوند متعال، دل سایر اولیای الهی را هم خشنود می کنم که با لبخندی ملیح ادامه دادم:" مگه نمیگی امام جواد (ع) گره های مالی رو باز می کنه، خُب تو هم امشب به خاطر امام جواد (ع) گره مالی یه بنده خدایی رو باز کن!" هنوز نگاهش در هاله ای از تعجب گرفتار شده بود که لبخندی زد و با حالتی متواضعانه پاسخ داد:" الهه جان! من کجا و امام جواد (ع) کجا؟" حالا بحث به نقطه حساسی رسیده بود که به سختی از حالت خوابیده بلند شدم و همچنانکه روی کاناپه می نشستم، باز تشویقش کردم:" خدا از هر کسی به اندازه خودش انتظار داره! تو هم به اندازه ای که توانایی داری می تونی گره مالی مردم رو باز کنی!" که بلاخره خندید و با نگاهی به اطراف خانه جواب داد:" الهه جان! یه نگاه به دور و برت بنداز! ما همین چند تا تیکه اثاث هم با کلی بدبختی خریدیم! طلا های تو رو فروختیم تا تونستیم همین مبل و تلویزیون رو بخریم. من این مدت شرمنده تو هم هستم که نمیتونم اونجور که دلم می خواد برات خرج کنم، اونوقت چجوری می خوام به یکی دیگه کمک کنم؟" ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷 ۳۵۹ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ و من دلم را به دریا زدم که مستقیم نگاهش کردم و گفتم:" خُب شاید یکی به همین خونه نیاز داشته باشه! ما می تونیم بریم یه جای دیگه رو اجاره کنیم، ولی اون آینده و زندگی اش به این خونه وابسته اس!" به گمانم فهمید این همه مقدمه چینی می خواهد به کجا ختم شود که به صورتم خیره شد و با صدایی گرفته پرسید:" حاج صالح بهت زنگ زده؟" کمی خودم را جمع و جور کردم و در برابر نگاه منتظرش با لبخندی مهربان پاسخ دادم:" خودش که نه، زنش و دخترش اومده بودن اینجا." که صورتش از ناراحتی گل انداخت و با عصبانیت اعتراض کرد:" عجب آدم هایی پیدا میشن! من بهش میگم حال خانمم خوب نیس، نمی تونیم جابجا شیم، اون وقت میان سراغ تو؟!!! من حتی به تو نگفتم به من زنگ زدن که نگران نشی، اون وقت اینا بلند شدن اومدن اینجا؟!!!" به آرامی خندیدم بلکه از نسیم خنده ام آرام شود و با مهربانی بیشتری توضیح دادم:" مجید جان! خُب این بنده خدا هم‌ گرفتاره! اومد از ما کمک بخواد! خدا رو خوش نمیاد وقتی می تونیم کمکش کنیم، این کارو نکنیم!" از روی تأسف سری تکان داد و جواب خیرخواهی ام را با لحنی رنجیده داد:" فکر می کنی من دوست ندارم کار مردم رو راه بندازم الهه جان؟ به خدا منم دوست دارم هر کاری از دستم بر میاد، برای بقیه انجام بدم. باور کن وقتی به من گفت، منم دلم خیلی براش سوخت، خیلی ناراحت شدم، دلم می خواست براشون یه کاری می کردم، ولی آخه اینا یه چیزی می خوان که واقعاً برام مقدور نیس!" همانطور که با کف دست راستم کمرم را فشار می دادم تا دردش آرام بگیرد، پرسیدم:" چرا برات مقدور نیس؟ خب ما فکر می کنیم الان یه سال تموم شده و باید اینجا رو تخلیه کنیم!" از موج محبتی که به دریای دلم افتاده بود، صورتش به خنده ای شیرین باز شد و با کلامی شیرین تر ستایشم کرد:" قربون محبتت بشم الهه جان که انقدر مهربونی!" سپس نگاهش رنگ نگرانی گرفت و با دلواپسی ادامه داد:" ولی الهه جان! تو باید استراحت کنی! ببین الان چند لحظه نشستی، باز کمرت درد گرفته! اون وقت می خوای با این وضعیت اسباب کشی هم بکنیم؟ به خدا این جابجایی برای خودت و این بچه ضرر داره!" سرم را کج کردم و به نیابت از مادر دل شکسته ای که امروز به خانه ام پناه آورده بود، تمنا کردم:" مجید! نگران من نباش! من حالم خوبه..." و شاید نمی خواست زیر بارش نرم احساسم تسلیم شود که دیگر نگذاشت حرفم را ادامه دهم و با قاطعیتی مردانه تکلیف را مشخص کرد:" نه!" و در برابر نگاه معصومم با لحنی ملایم تر ادامه داد:" من می دونم دلت سوخته و می خوای براشون یه کاری کنی، ولی باید اول به فکر خودت و این امانتی که خدا بهت داده باشی! اگه خدای نکرده یه مو از سرِ این بچه کم شه، من تا آخر عمرم خودم رو نمی بخشم! مگه یادت نیس اون روز دکتر چقدر تأکید کرد که باید استراحت کنی؟ مگه نگفت نباید سبک سنگین کنی؟ مگه بهت هشدار نداد که هر فشار روحی و جسمی ممکنه بهت صدمه بزنه؟ پس دیگه اصرار نکن!" ولی من این خانه را برایشان ضمانت کرده بودم که از این همه قاطعیتش تهِ دلم لرزید و با دلخوری سؤال کردم:" پس نمی خوای امشب دل امام جواد (ع) رو شاد کنی؟" بلکه به پای میز محاکمه مذهب تشیع تسلیم شود، ولی حرفش، حدیث دل نگرانی برای من و دخترم بود که باز هم در برابرم مقاومت کرد:" الهه جان! همون امام جواد (ع) هم میگه اول هوای زن و بچه خودت رو داشته باش، بعد به فکر مردم باش! این چه ایثاریه که من به خاطرش، جون زن و بچه ام رو به خطر بندازم؟" از این که نمی توانستم متقاعدش کنم، کاسه سرم از درد سرریز شد و باز قلبم به تپش افتاد و دیگر حرفی برای گفتن نداشتم که سنگین از جا بلند شدم. دستم را به کمرم گرفتم تا به اتاق خواب بروم، ولی هنوز حرفی روی دلم سنگینی می کرد که سرِ پا ایستادم. با نگاهی که دیگر به گرداب ناامیدی افتاده بود، به چشمان کشیده و مهربانش پناه بُردم و تنها یک جمله گفتم:" بهم گفت به جان جواد الائمه (ع) در حق دخترش خواهری کنم!" و دیگر ندیدم آسمان چشمانش چطور به هم ریخت که با قدم های کُند و کوتاهم به سمت اتاق خواب رفتم و روی تختم دراز کشیدم. ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷 ۳۶۰ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ دستم را روی پهلویم گذاشته و رقص پُر ناز حوریه را زیر انگشتانم احساس می کردم و خیالم پیش حبیبه خانم و دخترش بود که نتوانسته بودم برایشان کاری کنم که صدای مهربان مجید در گوشم نشست:" یعنی تو به خاطر امام جواد (ع) قبول کردی که از این خونه بری؟" در پاشنه در اتاق ایستاده و تکیه اش را به چهارچوب داده بود تا ببیند در دل همسر اهل سنتش چه می گذرد که بغضم را فرو خوردم و صادقانه پاسخ دادم:" من مثل شماها به امام جواد (ع) اعتقاد ندارم، یعنی فقط می دونم یه آدم خوبی بوده و از اولاد پیغمبر (ص) و اولیای خداست، ولی نمی تونم مثل شماها باهاش ارتباط برقرار کنم. ولی وقتی از ته دلش منو به جان امام جواد (ع) قسم داد، دهنم بسته شد." و نمی دانستم با بیان این احساس غریبم، با دست خودم دریای عشقش به تشیع را طوفانی می کنم که چشمانش درخشید و با لحنی لبریز ایمان زمزمه کرد:" دهن منم بسته شد!" ☆ ☆ ☆ عصر جمعه ۲۶ اردیبهشت ماه سال ۹۳ از راه رسیده و دیگر آماده رفتن از این خانه شده بودیم که به لطف خدا بعد از یک هفته پرسه زدن های مجید در خیابان های بندر، توانسته بودیم خانه کوچکی با همین مقدار پول پیش پیدا کنیم. هر چند در همین دو ماه، باز هم هزینه اجاره خانه افزایش یافته و مجبور شده بودیم اندک پس انداز این یکی دو ماه را هم روی پول پیش گذاشته تا مبلغ در خواستی صاحبخانه تأمین شود. حالا همه سرمایه زندگی‌مان، باقی مانده حقوق ماه گذشته بود و تا چند روز دیگر که حقوق این ماه به حساب مجید ریخته می شد، باید با همین مقدار اندک زندگی‌مان را سپری می کردیم. با این همه خوشحال بودم که هم خانه مناسبی نصیب‌مان شده بود، هم یک هفته مانده به مراسم، این خانه را تخلیه می کردیم تا حبیبه خانم و دخترش فرصت کافی برای چیدن جهیزیه داشته باشند. عبدالله وقتی فهمید می خواهیم خانه را تخلیه کنیم، چقدر با من و مجید جر و بحث کرد و چند بار وضعیت خطرناک من و کودکم را به رخم کشید، بلکه منصرف‌مان کند، ولی ما با خدا معامله کرده بودیم تا گره ای از کار بنده اش باز کنیم و یقین داشتیم به پاداش این خیرخواهی، روزی سرانگشت تدبیر خدا گره بزرگتری از کار زندگی‌مان خواهد گشود. چیزی به ساعت شش بعدازظهر نمانده بود که مجید مهیای رفتن به آژانس املاک شد تا به امید خدا، قرارداد اجاره خانه را بنویسد. صاحبخانه جدیدمان پیرزن بد قلقی بود که پول پیش را در هنگام امضای قرارداد طلب کرده و بایستی مجید تمام مبلغ پول پیش را همین امروز در آژانس املاک تحویلش می داد تا کلید خانه را بدهد. دیشب حاج صالح پول پیش این خانه را به همراه یک جعبه شیرینی به درِ خانه آورده و چقدر از مجید تشکر کرده بود که بی آن که جریمه ای بگیرد، قرارداد را فسخ کرده و خانه را بی دردسر تخلیه می کند، هرچند مجید هنوز نگران وضعیت من بود و تنها به این شرط به تخلیه خانه رضایت داده بود که دست به چیزی نزنم و من همچنان دلواپس اسباب زندگی ام بودم که در این جابجایی صدمه ای نخورند. مجید گوشه اتاق روی دو زانو نشسته و دسته تراول ها را داخل کیف پولش جا می داد که با دل نگرانی سؤال کردم:" می خوای پول رو همینجوری ببری؟ ای کاش می ریختی تو حسابت، برای صاحبخونه کارت به کارت می کردی." همانطور که سرش پایین بود، لبخندی زد و پاسخ داد:" به خانمه گفتم شماره حساب بده، پول رو بریزم به حسابت، عصبانی شد! گفت من حساب ندارم، اگه خونه رو می خوای پول رو با خودت بیار بنگاه!" از لحن تعریف کردنش خنده ام گرفت و به شوخی گفتم:" خدا به خیر کنه! حتماً از این پیرزن هاس که همش غُر می زنه!" ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
‹🌤🌻› ما‌منتظر‌لحظه‌دیدار‌بهاریم! آرام‌ڪنید‌این‌دلِ‌طوفانے‌مارا... عمریست‌همه‌در‌طلب‌وصل‌تو‌هستیـم پایان‌بدهـ‌این‌حالِ‌پریشانے‌مارا...[💔] 🌱 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
‹🌤🌻› ما‌منتظر‌لحظه‌دیدار‌بهاریم! آرام‌ڪنید‌این‌دلِ‌طوفانے‌مارا... عمریست‌همه‌در‌طلب‌وصل‌تو‌هستیـم پ
. . 🦋🍃 {ترسم‌تـو‌بیـٰایی‌ومَن‌آن‌روز‌نَباشم اۍ‌ڪاش‌که‌مَن،خـٰاڪِ‌سرِ‌کوۍ‌توباشم..!⁦♡⁩} ..♥️ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
•••🌿! + طوری‌بہ‌حرفآم‌گوش‌میده کہ‌انگار‌فقط‌من‌ 💔! ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شدی‌قسمت‌آسمونهاو... قاسم‌قاسم‌پیش‌خدارفتی😔💔 کلیپ‌ارسالی‌ازطرف‌مخاطبین‌کانال ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هــزار سـالـہ خورشید هـنــوز پـشــت ابــری...🌥💔 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
هدایت شده از گروه مُرتاح
*🏴انا لله و انا الیه راجعون 🏴 متاسفانه‌باخبرشدیم‌پدرِ‌بزرگوارشهید ، از ، دارفانی‌را‌وداع‌گفته‌و‌به فرزند‌شهیدش‌پیوست🖤 شادی‌روح‌این‌پدر ، فاتحه‌ای‌قرائت بفرمایید. 🏴 @dellneviis
Ali Fani - Ziyarat Ale Yasin.mp3
19.79M
چقدرباآقاروزانه‌حرف‌میزنی؟ برای‌امثال‌منی‌که‌فقط یادشون‌میفته تورودارن...:)) رفع‌دلتنگی @Porofail_me
🌷 ﷽ 🌷 ۳۶۱ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ که به سمتم صورت چرخاند و او هم پاسخم را به شوخی داد:" بی خود کرده کسی سرِ زن من غُر بزنه!‌ خیلی هم دلش بخواد زن من داره میره مستأجر خونه اش بشه!" از پشتیبانی مردانه اش با صدای بلند خندیدم و دلم به همین شیطنت شیرینش شاد شد. زیپ کیفش را بست و از جا بلند شد که پرسیدم:" مجید! کِی بر می گردی؟" نگاهی به ساعت مچی اش کرد و با گفتن" إن شاءالله تا یکی دو ساعت دیگه خونه ام." کیف پول باریکش را زیر پیراهنش جاسازی کرد که باز پرسیدم:" شام چی دوست داری درست کنم؟" دستی به موهایش کشید تا همچون همیشه بدون نگاه کردن به آیینه، موهایش را مرتب کند و با لبخندی لبریز محبت جواب داد:" همه غذاهای تو خوشمزه اس الهه جان! هر چی درست کنی من دوست دارم!" و از نگاه منتظرم فهمید تا جواب دقیقی نگیرم دست بردار نیستم که با خنده ای که صورتش را پُر کرده بود، پیشنهاد داد:" خُب اگه لوبیا پلو درست کنی، بهتره!" دست روی چشمم گذاشتم و با شیرین زبانی زنانه ام درخواستش را اجابت کردم:" به روی چشم! تا برگردی یه لوبیا پلوی خوشمزه درست می کنم!" از لحن گرم و مهربانم، نگاهش محو صورتم شد و با صدایی آهسته زمزمه کرد:" مواظب خودت باش الهه جان! من زود بر می گردم!" و از کنارم گذشت و هنوز به درِ خانه نرسیده بود که صدایش کردم:" مجید! خیلی خوشحالم که قبول کردی اینجا رو خالی کنیم! دل یه خونواده رو شاد کردیم! ممنونم!" دستش به دستگیره در ماند و صورتش به سمت من چرخید. نگاه غرق محبتش را به چشمان مشتاقم هدیه کرد و با مهربانی بی نظیرش پاسخ قدردانی ام را داد:" من که کاری نکردم الهه جان! این خونه زندگی مال خودته! تو قبول کردی که این زحمت رو به خودت بدی تا دل اونا رو شاد کنی!" و دیگر منتظر جواب من نشد که در را باز کرد و رفت. هنوز صورت مهربان و چشمان زیبایش مقابل نگاهم مانده و پرنده عشقش در دلم پَر پَر می زد که پشت سرش آیت الکرسی خواندم تا این معامله هم ختم به خیر شود. بسته گوشت و لوبیا سبزی خُرد شده را از فریزر درآوردم تا یخشان باز شود، برنج را هم در کاسه ای خیس کردم و تا فرصتی که داشتم، کمی روی تختم دراز کشیدم تا کمر درد کمتر آزارم بدهد. شاید هم به خاطر اضطراب اجاره خانه بود که از لحظه رفتن مجید، باز تپش قلب گرفته و نفسم به شماره افتاده بود. دستم را روی بدنم گذاشته و به بازی لطیف حوریه در بدنم دل خوش کرده بودم. خودش را زیر انگشتانم می کشید و گاهی لگدی کوچک می زد و من به رؤیای صورت زیبا و ظریفش، با هر فشاری که می آورد، به فدایش می رفتم که کسی به در خانه زد و نمی دانم به چه ضربی زد که قلبم از جا کَنده شد. طوری وحشت کردم و از روی تخت پریدم که درد شدیدی در دل و کمرم پیچید و ناله ام بلند شد و کسی که پشت در بود، همچنان می کوبید. از در زدن های محکم و بی وقفه اش، بدنم به لرزه افتاده و به قدری هول کرده بودم که نمی توانستم چادرم را سر کنم. به هر زحمتی بود، چادر را به سرم کشیدم و با دست هایی لرزان در را باز کردم که دیدم پسر همسایه پشت در ایستاده و با صدای بلند نفس نفس میزند. ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷 ۳۶۲ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ رنگ از صورت سبزه اش پریده و لب هایش به سفیدی می زد و طوری ترسیده بود که زبانش به لکنت افتاده و نمی توانست حرفی بزند. از حالت وحشت زده اش، بیشتر هول کردم و مضطرب پرسیدم:" چی شده علی؟" به سختی لب از لب باز کرد و میان نفس های بُریده اش خبر داد:" آقا مجید ... آقا مجید..." برای یک لحظه احساس کردم قلبم از وحشت به قفسه سینه ام کوبیده شد که دستم را به چهارچوب در گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم و تنها توانستم بپرسم:" مجید چی؟" انگار از ترس شوکه شده و نمی توانست به درستی صحبت کند که با صدای لرزانش تکرار کرد:" آقا مجید رو کُشتن..." و پیش از آن که بفهمم چه می گوید، قالب تهی کردم که تمام در و دیوار خانه بر سرم خراب شد. احساس کردم تمام بدنم روی کمرم خُرد شد که کمرم از درد شکست و ناله ام در گلو خفه شد. چشمانم سیاهی می رفت و دیگر جایی را نمی دیدم. تنها درد وحشتناکی را احساس می کردم که خودش را به دل و کمرم می کوبید و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که با پهلو به زمین خوردم. تمام تن و بدنم از ترس به لرزه افتاده و مثل این که کسی جنینم را از جا کنده باشد، از شدت درد وحشتناکی جیغ می کشیدم و می شنیدم که علی همچنان با گریه خبر می داد:" خودم دیدم، همین سرِ خیابون با چاقو زدنش! خودم دیدم افتاد رو زمین، پولش رو زدن و فرار کردن! همه لباسش خونی شده بود..." دیگر گوشم چیزی نمی شنید، چشمانم جایی را نمی دید و تنها از دردی که طاقتم را بریده بود، ضجه می زدم. حالا پسرک از حال من وحشت کرده و نمی دانست چه کند که بیشتر به گریه افتاده و فقط صدایم می کرد:" الهه خانم! مامانم خونه نیس، من می ترسم! چیکار کنم..." و من با مرگ فاصله ای نداشتم که احساس می کردم جانم به لبم رسیده و از دردی که در تمام بدنم رعشه می کشید، بی اختیار جیغ می زدم و شاید همین فریاد هایم بود که مردم را از کوچه به داخل ساختمان کشاند و من دیگر به حال خودم نبودم که چادرم دور بدنم پیچیده و در تنگنایی از درد و درماندگی دست و پا می زدم. دلم پیش حوریه بود و نمی خواستم دخترم از دستم برود که بی پروا ضجه می زدم تا کسی به فریادم برسد و همه قلب و روحم پیش مجید بود و باورم نمی شد همسرم از دستم رفته که زیر آواری از درد، با صدای بلند گریه می کردم و میان ضجه هایم فقط نام مجید را تکرار می کردم. افراد دور و برم را نمی شناختم و فقط جیغ می کشیدم که از شدت درد، دیگر توانم را از دست داده و به هر چه به دستم می رسید، چنگ می زدم. زنی می خواست مرا از روی زمین بلند کند و من با هر دو دست روی زمین ناخن می کشیدم که دیگر نمی توانستم درد افتاده به دل و کمرم را تحمل کنم و طوری ضجه می زدم که گلویم زخم شده و طعم گرم خون را در دهانم احساس می کردم. نمی دانم چه مدت طول کشید و من چقدر با هیاهوی ضجه هایم همه جا را به هم ریختم که کسی مرا داخل ماشین انداخت. صدای مضطرب زنی را که کنارم نشسته بود، می شنیدم و صحنه گنگ خیابان هایی را می دیدم که اتومبیل به سرعت طی می کرد و باز فقط از منتهای جانم ناله می زدم که احساس کردم حوریه از حرکت افتاد. دستم را روی بدنم فشار می دادم بلکه مثل همیشه زیر انگشتانم تکانی بخورد، ولی انگار به خواب رفته و دیگر هیچ حرکتی نمی کرد که وحشتزده فریاد کشیدم:" بچه ام... بچه ام از دستم رفت..." دیگر نه به دردهایم فکر می کردم و نه حسرت مجیدم را می خوردم و فقط می خواستم کودکم زنده بماند و کاری از دستم بر نمی آمد که فقط جیغ می زدم تا پاره تنم از دستم نرود. حالا نه از شدت درد که از اضطراب از دست دادن دخترم به وحشت افتاده و از اعماق قلبم ضجه می زدم:" بچه ام تکون نمی خوره... بچه ام دیگه تکون نمی خوره... بچه ام داره از دستم میره... به خدا دیگه تکون نمی خوره..." ولی حرکت سریع اتومبیل، کشیدن برانکارد در طول راهروی طولانی بیمارستان و سعی و تلاش عده ای پزشک و ماما و پرستار، همه نوشداروی بعد از مرگ سهراب بود که دخترم مُرده به دنیا آمد. ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷 ۳۶۴ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ از این همه بی قراری ام، چشمان لیلا خانم و پرستار هم از اشک پُر شده و خانمی که مرا به بیمارستان رسانده بود، با دل نگرانی پیشنهاد داد:" شماره یکی از اقوامت رو بده باهاشون تماس بگیریم، خبر بدیم تو اینجایی. حتماً تا حالا نگرانت شدن و ازت هیچ خبری ندارن. شاید اونا از شوهرت خبر داشته باشن." و از درد دل من بی خبر بودند که پس از مرگ مادرم چه غریبانه به گرداب بی کسی افتاده و از خانه خودم آواره شدم و نمی خواستم این همه بی کسی را به روی خودم بیاورم که بی آن که حرفی بزنم، تنها با صدای بلند گریه می کردم. بلاخره آنقدر اصرار کردند که به سختی و با چند بار اشتباه، شماره عبدالله را به خاطر آوردم و پس از چند لحظه لیلا خانم شروع به صحبت کرد:" سلام! حالتون خوبه؟ ببخشید مزاحم شدم من همسایه خواهرتون هستم..." و نمی دانست چه بگوید که به مِن مِن افتاده بود:" ببخشید... راستش... راستش الهه خانم یه ذره کسالت داره، الان تو بیمارستانه..." و نمی دانم عبدالله چه حالی شد که لیلا خانم با دستپاچگی توضیح داد:" نه! چیزی نشده، حالش خوبه! من فقط خبر دادم." و دیگر جرأت نکرد از حال من و سرنوشت نامعلوم مجید چیزی بگوید که آدرس بیمارستان را داد و ارتباط را قطع کرد و من که تا آن لحظه مقابل دهانم را گرفته بودم تا ناله گریه هایم به گوش عبدالله نرسد، دوباره به یاد دختر عزیزم به گریه افتادم و دیگر امیدی به دیدار دوباره مجیدم نداشتم که با تمام وجودم ضجه می زدم تا سرانجام از قدرت مسکّن ها و آرامبخش هایی که پشت سر هم در سرُم می ریختند خوابم بُرد. نمی دانم چقدر در آن خواب عمیق فرو رفته بودم تا باز از شدت درد بیدار شدم. به قدری گریه کرده بودم که پلک هایم ورم کرده و مژه هایم به هم چسبیده بودند و به سختی توانستم چشمانم را باز کنم. احساس می کردم روی نگاهم پرده ای از گرد و غبار افتاده که همه جا را تیره و تار می دیدم. هنوز خماری دارو به تنم مانده و نمی دانستم چه بر سرم آمده، ولی بی اختیار اشک از گوشه چشمانم جاری شد که می دانستم دیگر دختری ندارم و منتظر خبری از همسرم بودم که با همان صدای ضعیف و لرزانم، زیر لب ناله می زدم:" مجید... مجید زنده اس؟" که دستی روی دستم نشست و صدایی شنیدم:" الهه..." سرم را روی بالشت چرخاندم و از پشت نگاه تاریکم، صورت غمزده و خیس از اشک عبدالله را دیدم و پیش از هر حرفی با پریشانی پرسیدم:" از مجید خبر داری؟ پیداش کردی؟ زنده اس؟" از هر دو چشمش، قطرات اشک روی صورتش جاری بود و نگاهش بوی غم می داد و پیش از آن که از مصیبت مجید، جانم به لبم برسد با صدایی آهسته پاسخ داد:" آره الهه جان! پیداش کردم، تو یه بیمارستان بستری شده." و من باور نمی کردم که با گریه ای که گلوگیرم شده بود، باز پرسیدم:" حالش خوبه؟" و ظاهراً حالش خوب نبود که عبدالله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد:" آره..." سپس سرش را بالا آورد و می دانست تا حقیقت را نگوید، قرار نمی گیرم که با لحنی گرفته ادامه داد:" فقط دست و پهلوش زخمی شده." و خدا می داند به همین خبر چقدر آرام گرفتم که لب های خشکم به ذکر" الحمدالله!" تکانی خورد و قطره اشکی به شکرانه سلامتی شوهرم، پای چشمم نشست. ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me