••🖇🌿••
بهظهورتقسم،اینغیبتطولانےتو
ثمرشخوندلوگریهےطولانےماست!
#امامزمانم✨💔
.
.
•°~🌿❤️
فرعونلحظاتآخرهرچقدربهموسی(ع)
استغاثهکرد
موسی(ع)جوابنداد!
خداوندبهموسی(ع)فرمود:موسی توبهفرعونجواب ندادیچوناوراخلق
نکردی،اگراوبهمناستغاثهمیکرد
دستشرامیگرفتموبهفریادشمی رسیدم...✨
#هنوزممیگیخدامنونمیبخشه؟!
#راھبۍپایان
.
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۸۰
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
چراغ قوه موبایل را روشن کرده بود که نور باریکش، تاریکی مطلق اتاق را به هم زد و به صورتم تابید. لابد صورت مرا در همین نور اندک می دید، ولی خودش پشت نور بود و من صورتش را نمی دیدم و فقط سایه قامتش پیدا بود که روی تخت نیم خیز شدم و عقده این همه ترس و تنهایی را بر سرش خالی کردم:" کجا بودی؟ تو این تاریکی دق کردم!" داخل اتاق شد، در را پشت سرش بست و به گمانم تمام راه را دویده بود که اینچنین نفس نفس می زد. مانده بودم با جراحت پهلویش که حتی قدم زدن معمولی هم برایش مشکل است، چطور این مسیر را دویده که خودش پای تختم زانو زد و با صدایی که از شمارش نفس هایش به طپش افتاده بود، شروع کرد:" شرمنده الهه جان! همه راه رو بدو بدو اومدم، ولی بازم دیر شد!" موبایل را لب تختم گذاشت تا نور ضعیف چراغ قوه، جمع دو نفرهمان را روشن کند که دیدم چیزی با خودش نیاورده و باورم نمی شد دست خالی برگشته باشد که با ناراحتی اعتراض کردم:" مجید! من دارم از تشنگی می میرم! حتی آب هم نگرفتی؟!!!" و دیگر نتوانست جوابم را بدهد که صورتش از درد در هم رفت و لحظه ای ساکت شد. می دیدم با دست چپش پهلویش را فشار می دهد و می دانستم این دویدن، سوزش جراحتش را بیشتر کرده، ولی شورشی در جانش به پا خاسته بود که تحمل این همه درد را برایش آسان می کرد. دوباره چشمانش را گشود، صورت زرد و خیس از عرقش، گل انداخته و چشمان کشیده و زیبایش پس از مدت ها دوباره می خندید. دیگر تشنگی و گرما را فراموش کرده و به انتظار حرفی که در دلش جا نمی شد، تنها نگاهش می کردم تا قدری نفسش جا بیاید. صورتش هر لحظه بیشتر می شکفت و چشمانش نه تنها می خندید که به نشانه شوقی عاشقانه در اشک می غلطید. قلبم از هیجان حالش به تپش افتاده و دیگر نمی توانستم بیش از این منتظر بمانم که با صدایی لرزان از اشتیاق خبر داد:" الهه! بلند شو بریم!" و من فقط توانستم یک کلمه بپرسم:" کجا؟" به آرامی خندید و قطره اشکی روی گونه اش جاری شد تا نشانم دهد به جای آب و غذا، برایم چه مژده بزرگی آورده و پاسخ داد:" نمی دونم کجاس، فقط می دونم از اینجا خیلی بهتره!" نمی فهمیدم چه می گوید و او هم نمی دانست چه بگوید و از کجا شروع کند که خودش را روی زمین رها کرد. کف زمین نشست و همچنان زخم پهلویش را با دست گرفته بود، ولی انگار دردش را فراموش کرده بود که در این تاریکی، چشمانش از مهتاب شادی می درخشید. سپس با نگاه عاشقش میهمان چشمان منتظرم شد و با غوغایی که به جانش افتاده بود، شروع کرد:" از اینجا که می رفتم خیلی داغون بودم! دیگه کم اُورده بودم! من کم میشه صبرم تموم شه، ولی دیگه صبرم تموم شده بود! به خدا گفتم مگه ما چی کار کردیم که کارمون به اینجا کشیده!" و چه احساس عجیبی بود که ما از هم جدا بودیم و با یک زبان به درگاه پرودگارمان شکایت می کردیم که با همان حال خوشش ادامه داد:" دیگه نمی دونستم باید چی کار کنم! به تو حرفی نزدم، ولی به خدا ته جیبم دیگه پولی نمونده بود! وقتی اومدم دیدم عبدالله اینجاس خوشحال شدم، گفتم ازش یکم قرض می گیرم که اونم نشد..." و آنقدر نجیب و باحیا بود که باز هم به رویم نیاورد عبدالله با دلش چه کرده و آنچنان غرق دریای احساس خودش بود که بزرگوارانه از نام عبدالله گذشت و با کلام شیرینش همچنان می گفت:" فقط به اندازه شام امشب تو جیبم پول داشتم. دیگه حتی برای کرایه فردا شب هم پول نداشتم و نمی دونستم فردا صبح جواب مسئول مسافرخونه رو چی بدم!" از این که دیگر پولی برایمان نماندا بود، قلبم از جا کَنده شد.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۸۱
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
هرچند لحنش بوی امیدواری می داد، ولی باز هم ترسیده بودم که میان حرفش پریدم:" یعنی چی؟!!!" و او با نگاه مهربانش به دلم آرامش داد و با متانتی لبریز محبت جواب دلواپسی ام را داد:" نترس الهه جان!" و باز صحبتش را از سر گرفت:" همش تو راه فکر می کردم از کی قرض بگیرم، ولی دیگه فکرم به جایی نمی رسید! با خودم گفتم حداقل با همین پول برای شام یه چیزی بگیرم و برگردم که اذان گفتن. با اینکه خیلی نگران تو بودم و می خواستم زودتر برگردم، ولی دلم نیومد از جلو در مسجد رد بشم. گفتم میرم نماز می خونم، بعدش میرم یه چیزی می گیرم و برمی گردم. وقتی رفتم تو مسجد تازه یادم افتاد امشب چه خبره!" بعد بغضی عاشقانه گلویش را گرفت و با لحن گرم و گیرایش ادامه داد:" تا حالا نشده بود شب شهادت حضرت موسی بن جعفر (ع) یادم بره، چون همیشه عزیز روز شهادت مجلس می گرفت. ولی امسال انقدر درگیر بودم که حتی یادم رفته بود امشب شب شهادته. در و دیوار مسجد رو پارچه سیاه زده بودن..." و چشمانش طوری از اشک پُر شد که از من خجالت کشید و سرش را پایین انداخت. شاید غرور مردانه اش رخصت نمی داد تا همه دردهای دلش را نشانم دهد و شاید می خواست زمزمه های عاشقانه اش را در سینه خودش نگه دارد که برای لحظاتی ساکت شد و هر چند می خواست از من پنهان کند ولی می دیدم که مژگان مشکی اش از اشک چکه می کند. هنوز نمی دانستم چه شده، ولی لطافت حالش به قدری دیدنی بود که دل من هم هوایی شده و بغضی بهاری گلویم را گرفته بود. دستش را از روی پهلویش برداشت، با سرانگشتانش ردّ پای اشک را از روی گونه اش پاک کرد و با صدایی که از فوران احساسش به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد:" نمی دونم چه حالی شده بودم، ولی اونقدر حالم خراب بود که نتونستم برم تو صف و با جماعت نماز بخونم! آخه هر کاری می کردم نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم، از مردم خجالت می کشیدم، دلم نمی خواست کسی ببینه چقدر به هم ریختم! رفتم یه گوشه مسجد و خودم نماز خوندم، ولی بازم آروم نشدم، می خواستم بلند شم برم، ولی نمی تونستم، می ترسیدم! فکر می کردم خُب به فرض با این پول یه چیزی گرفتم و امشب هم گذشت، فردا رو چی کار کنم؟ می ترسیدم از مسجد بیام بیرون..." و حالا از این همه درماندگی اش دلم به درد آمده و بی آنکه بخواهم، بی صدا گریه می کردم و او همچنان برایم می گفت:" نماز جماعت تموم شد، یخورده هم عزاداری کردن و بعدش همه رفتن. می دونستم یواش یواش در مسجد رو هم می بندن، ولی نم یتونستم بلند شم. هر کاری می کردم دلم نمی اومد از جلوی پرچم موسی بن جعفر (ع) بلند شم! چشمم به پرچم عزای امام کاظم (ع) مونده بود..." و دیگر نتوانست در برابر شورش عشقش مقاومت کند که در برابر چشمانم به گریه افتاد. دیگر صدایش را در میان همهمه اشک های بی قرارش می شنیدم:" دیگه به حال خودم نبودم، فقط با امام کاظم (ع) درد دل می کردم، می گفتم مگه شما باب الحوائج نیستی، پس چرا من اینجوری تو مخمصه گیر افتادم؟ پس چرا به دادم نمی رسی؟... به نظرم کسی تو مسجد نبود، ولی بازم می ترسیدم یکی صدام رو بشنوه، برا همین سرم رو گذاشتم رو مُهر تا صدای گریه ام بلند نشه، فقط خدا رو قسم می دادم که به خاطر امام کاظم (ع) یه راهی جلوی پام بذاره..." این چند روز نماز خواندنش را در همین اتاق مسافرخانه دیده بودم و می دانستم که با جراحت دست و پهلویش نماز خواندن برایش چه عذابی دارد. می دیدم که در هر سجده چقدر زجر می کشد که دستش روی زمین فشرده می شد و پهلویش در هم فرو می رفت و می توانستم احساس کنم چقدر قلبش از داغ غم و غصه می سوخته که دیگر سوزش زخم هایش به چشمش نمی آمده که اینچنین به سجده افتاده و به درگاه خدا استغاثه می کرده تا به فریادش برسد. سپس با انگشتان خیس از اشکش لبه تخت را گرفت و همانطور که پایین تر از من روی زمین نشسته و سرش را بالا گرفته بود تا در همین نور ضعیف چشمانم را ببیند، به پای صبوری صادقانه ام، شرمندگی نجیبانه اش را به نمایش گذاشت:" ازت خجالت می کشیدم، به خدا دیگه ازت خجالت می کشیدم! به خدا التماس می کردم، می گفتم خدایا من بَد بودم، من اشتباه کردم، تقصیر الهه چیه؟ فقط بهش التماس می کردم که تو رو از این وضعیت نجات بده..."
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۸۲
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
و دلش به قدری از شراره طعنه های عبدالله آتش گرفته بود که اینچنین به درگاه پروردگارش پناه آورده بود:" می گفتم خدایا اگه قراره کسی تقاص پس بده، من باید مصیبت بکشم، الهه که گناهی نداره!" از این کلمات مظلومانه اش دل من هم آتش گرفت و خواستم پاسخی بدهم که دیدم دلش دیگر در این اتاق و پیش من نیست که کس دیگری پاسخ این راز و نیاز بی ریایش را داده بود. سرش را پایین انداخت تا کمتر اشک هایش را ببینم و زیر لب زمزمه کرد:" اصلاً فکر نمی کردم همون لحظه ای که من انقدر درمونده شده بودم، خدا اینطوری جوابم رو بده..." دلم بی تاب تماشای پاسخ خدا شده و بی صبرانه نگاهش می کردم تا عنایت پروردگارم را ببینم که سرش را بالا آورد و به این همه انتظارم پایان داد:" سرم رو که از روی مُهر برداشتم، دیدم یه آقایی کنارم نشسته. یه روحانی حدوداً شصت ساله. فکر کنم امام جماعت مسجد بود. خیلی خجالت کشیدم. اصلاً دلم نمی خواست کسی گریه هامو شنیده باشه. انقدر ناراحت شدم که بلند شدم برم، ولی تا خواستم برم، دستم رو گرفت و با خنده گفت:" لابد باهات کار دارم که اینجا نشستم!" اصلاً روم نمی شد تو صورتش نگاه کنم. دستم رو کشید و اشاره کرد تا بشینم. وقتی نشستم، با دستش زد رو پام و به شوخی گفت:" با خودت چی کار کردی؟ تریلی از روت رَد شده؟" فقط می خواستم زودتر برم که یک کلمه جواب دادم:" چیزی نیس حاج آقا!" اونم فهمید نمی خوام بهش حرفی بزنم، با یه محبتی نگام کرد و گفت:" امشب شب شهادت موسی بندجعفر (ع) !شب شهادت باب الحوائج تو خونه خدا نشستی، دیگه چی می خوای؟!!! چرا تعارف می کنی؟!!!" وقتی اینجوری گفت بیشتر خجالت کشیدم. فهمیدم همه چی رو شنیده و حالا به حساب خودش می خواد براش درد دل کنم، ولی من هیچ وقت دوست نداشتم راز زندگی ام رو برای کسی غیر خدا بگم. نمی دونم، شاید به خاطر شرایط زندگی ام بود. چون اکثراً تنها بودم و عادت نکردم خیلی واسه کسی درد دل کنم. ولی وقتی اینجوری گفت، دلم شکست. گفتم:" یه هفته پیش تو خیابون چاقو خوردم. همه سرمایه زندگی ام رو بُردن. تکنیسین پالایشگاه بودم، ولی فعلاً نمی تونم کار سنگین انجام بدم. الانم دیگه هیچی ندارم. نه کسی رو دارم که ازش قرض بگیرم، نه با این وضعیتم دیگه می تونم کار کنم. تا الانم با زنم تو مسافرخونه زندگی می کردیم. ولی از فردا پول همین مسافر خونه رو هم ندارم بدم. دیگه نمی دونم چی کار کنم." حرفم که تموم شد، پرسید:" مگه دوستی، فامیلی، کسی رو ندارید که برید خونه شون؟" گفتم:" نه! من و زنم تو این شهر غریبیم. تو این شهر غیر خدا هیچ کس رو نداریم." دیگه هیچی نپرسید. فقط خندید و گفت:" حکمت خدا رو می بینی؟!!! پسر من تا همین دیروز تو خونه ما زندگی می کرد. ولی کارش درست شد و همین امروز صبح با خانمش رفتن قم که بقیه درس طلبگی رو اونجا بخونن. این درس هم چند سالی طول می کشه. حالا خونه ما خالی افتاده. میای مستأجر خونه من بشی؟" اینو که گفت، خیلی ناراحت شدم، گفتم:"حاج آقا! من اگه پول اجاره خونه داشتم که تو مسافرخونه زندگی نمی کردم!" اونم خندید و گفت:" مگه من ازت پول خواستم؟ پسرم رفته، ما تنهاییم. من از پسرم نه پول پیش گرفتم، نه کرایه! حالا تو هم مثل پسرم!" اصلاً باورم نمی شد چی میگه. ولی اون خیلی جدی م یگفت. اصلاً منتظر نشد تا باهاش تعارف کنم. آدرس خونه اش رو روی یه کاغذ نوشت و گذاشت کف دستم. گفت:" من الان به مناسبت شب شهادت جایی مجلس دارم. ولی تا یه ساعت دیگه برمی گردم خونه. شما هم برو خانمت رو بیار." خشکم زده بود. زبونم بند اومده بود. نمی دونستم چی بگم. وقتی هم داشت می رفت، گفت:" برای شام منتظرتون هستیم." من دیگه اصلاً حواسم به خودم نبود. اصلاً نمی دونم چجوری خودمو رسوندم اینجا..." حلقه اشک پای چشمم خشک شده و باورم نمی شد چه می گوید که با زبانی که از تعجب به لکنت افتاده بود، پرسیدم:" یعنی... یعنی ما الان باید بریم خونه اونا؟!!!" که چشمانش به نشانه تأیید به رویم خندید و من حیرت زده تر سؤال کردم:" یعنی ازمون هیچ پولی نمی خوان؟!!!" و باید باور می کردم امشب به بهای شکستن دل من و مجید و به حرمت گریه هایی خالصانه، معجزه ای در زندگیمان رخ داده که مجید با لبخندی لبریز اطمینان پاسخ داد:" حاج آقا گفت تا هر وقت که وضعمون رو به راه میشه، می تونیم اونجا زندگی کنیم. بدون هیچ پول پیش و کرایه ای!"
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۸۳
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
خیال می کردم خواب می بینم و نمی توانستم باور کنم در دل این جهنم گرم و تاریک، دری از بهشت به رویمان باز شده که دیگر مجبور نبودیم در این اتاق تنگ و دلگیر بمانیم. چادرم را سر کردم، مجید با دست چپش ساک را از روی زمین بلند کرد و دیگر نفهمیدم با چه شتاب و با چه شوق و شوری از اتاق بیرون زدیم و از پله های بلند و طولانی مسافرخانه سرازیر شدیم. به قدری هیجانزده بودیم که فراموشمان شده بود مدارک را از مسئول مسافرخانه بگیریم و خودش صدایمان کرد تا فرم خروج را تکمیل کنیم. مثل این که به یکباره از حبس ابد خلاص شده باشیم، سراسیمه به سمت خیابان اصلی می رفتیم تا هر چه زودتر به بهشت موعودمان برسیم. نه من با کمردردی که داشتم می توانستم راحت قدم بردارم، نه جراحت پهلوی مجید اجازه می داد به سرعت راه برود، اما هر دو به قدری خوشحال و هیجان زده بودیم که همه دردهایمان را فراموش کرده و تنها به اشتیاق خانه جدیدمان می رفتیم. حالا پس از چندین ساعت کز کردن در تاریکی محض و گرمای شدید، به هوای تازه و خیابان های نورانی رسیده بودم که با ولعی عجیب، گرمای مطبوع شب بندر را نفس می کشیدم. سرِ خیابان تاکسی گرفتیم و مجید آدرس را به دست راننده داد تا ما را به مقصد برساند. تاکسی کهنه و فرسوده ای که روی هر دست انداز، تکانی می خورد و دل و کمرم را در درد شدیدی فرو می بُرد. هر چه به خانه حاج آقا نزدیک تر می شدیم، اضطرابم بیشتر می شد که می خواستم تا دقایقی دیگر به میهمانی افرادی غریبه رفته و فقط یک میهمانی ساده نبود که برای اقامتی به نسبت طولانی به این خانه ناآشنا دعوت شده بودم.
ولی هر چه بود، از نشستن در گوشه اتاق مسافرخانه بهتر بود که ناگهان چیزی به ذهنم رسید و بند دلم پاره شد. همانطور که روی صندلی عقب تا کسی کنار مجید نشسته بودم، زیر گوشش زمزمه کردم:" مجید! اینا میدونن من سُنی ام؟" به سمتم چرخید و با خونسردی جواب داد:" نه عزیزم! من چیزی نگفتم، چطور مگه؟" هرچند ما سال ها در این شهر بدون هیچ مشکلی با شیعیان زندگی کرده بودیم، ولی باز هم می ترسیدم که این روحانی شیعه بفهمد میهمان خانه اش یک دختر اهل سنت است و مسبب همه این آوارگی ها، پدر وهابی همین دختر بوده که دعوت سخاوتمندانه اش را پس بگیرد و باز هم سهم ما آوارگی شود که با لحنی معصومانه تمنا کردم:" میشه بهشون حرفی نزنی؟" لبخندی زد و با مهربانی پاسخ داد:" چشم، من حرفی نمی زنم. ولی از چه می ترسی الهه جان؟" سرم را پایین انداختم و آه بلندی کشیدم که خودش فهمید در دلم چه می گذرد. دست های لرزانم را با همان یک دستش گرفت تا قلبم به حمایت مردانه اش گرم شود و با لحنی غیرتمندانه دلم را آرام کرد:" الهه! من کنارتم عزیزم! نگران چی هستی؟ هر اتفاقی بیفته، من پشتت وایسادم!" ولی می دید دل نازکم به لرزه افتاده که با آهنگ دلنشین صدایش دلداری ام می داد:" اون خدایی که جواب گریه های من و تو رو داد، بهتر از هر کسی می دونست کارمون رو به کی حواله کنه! پس خیالت راحت باشه!" که راننده، اتومبیل را متوقف کرد و رو به مجید گفت:" بفرما داداش! رسیدیم!" و تازه من و مجید به خودمان آمدیم که تا کسی مقابل یک درِ سفید بزرگ متوقف شده و انتظارمان به سر رسیده بود. مجید کرایه را حساب کرد و از تاکسی پیاده شدیم. شماره پلاک خانه نشان می داد که این درِ سفید و بزرگ و چهارلنگه، همان باب فرجی است که خدا به رویمان گشوده است. خانه ای بزرگ و قدیمی، در یک محله معمولی بندر که در انتهای یک کوچه پهن و کوتاه، انتظارمان را می کشید. طول دیوارهای سیمانی و در بزرگ سفیدش روی هم بیش از بیست متر بود و در تمام این طول بلند، لب در و دیوارها از شاخه های درختان سبز بندری پوشیده شده و شاخه های چند نخل تزئینی از آن سوی دیوار سرک می کشید. یک چراغ بزرگ بر سر درِ خانه نصب شده و همین نورافشانی، زیبای دو چندان می کرد تا من و مجید برای چند لحظه فقط محو تماشای این منظره رؤیایی شویم. از شدت کمردرد دست به کمر گرفته و قدمی عقب تر از مجید ایستاده بودم. مجید ساک را کنار دیوار روی زمین گذاشت، با همان دستش زنگ زد و انگار صاحبخانه منتظر آمدن ما، در حیاط ایستاده بود که بلافاصله در را باز کرد.
روحانی قد بلند و درشت اندامی که عمامه سیاهش، نشانی از سید بودنش بود و به حرمت شهادت امام کاظم (ع) عبا و پیراهن مشکی به تن داشت.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۸۴
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
با رویی خوش با مجید سلام و احوالپرسی کرد و همانطور که سرش را پایین انداخته بود تا مستقیم نگاهم نکند، به من هم خوش آمد گفت و با نهایت مهربانی تعارفمان کرد تا داخل شویم. مجید خم شد تا ساک را از روی زمین بردارد، ولی می دید برداشتن همین ساک کوچک هم برای مجید مشکل است که خودش پیش دستی کرد، ساک را از روی زمین برداشت و بی توجه به اصرار های مجید، با گفتن "یا الله!" وارد حیاط شد و اهالی خانه را از آمدن میهمانان باخبر کرد. با احساس ناخوشایندی از خجالت و غریبی، پشت سرِ مجید قدم به حیاط گذاشتم که پیش چشمان نگرانم، بهشتی رؤیایی جان گرفت. حیاط زیبا و بزرگی که باغچه سرسبزی در میانش به ناز نشسته و دور تا دورش، نخل های تزئینی و کوتاهی صف کشیده بودند و با رقص ملیح شاخه هایشان برایم دست تکان می دادند. انگار در این حیاط خبری از گرمای این شب های بندر نبود که صاحبخانه خوش سلیقه، سنگ فرش حیاط را آب و جارو زده بود تا بوی خوش آب و خاک در فضا پیچیده و خنکای لطیفی صورت پژمرده ام را نوازش دهد. روبرویم در صدر حیاط، ایوان بزرگ و دلبازی بود که حیاط را به ساختمان متصل میکرد و تنها سه پله کوتاه از سطح حیاط ارتفاع میگرفت که آن هم با ردیفی از گلدان های کوچک تزئین شده بود. ساختمان در تمام طول ایوان امتداد داشت و به نظرم دو ساختمان کاملاً مشابه بودند که در یک طبقه و در کنار هم ساخته شده بودند. نگاهم از پله ها بالا رفت و چشمم به دو خانم محجبه افتاد که در نهایت حیا و نجابت روی ایوان ایستاده و از همانجا به ما خوش آمد می گفتند. حاج آقا ساک کوچکمان را لب ایوان گذاشت و با خنده ای که صورتش را پوشانده بود، رو به مجید کرد:" دیر کردی پسرم! دیگه داشتم می اومدم سرِ خیابون دنبالتون. گفتم شاید آدرس رو پیدا نکردید." و اگر بگویم زبان من و مجید بند آمده بود که حتی نمی توانستیم به درستی از او تشکر کنیم، اغراق نکرده ام که به معجزه پروردگارمان در کمتر از یک ساعت از جهنمی سوزان و ظلمانی به بهشتی خنک و خوش رایحه دعوت شده بودیم. سپس دستش را به سمت خانم های ایستاده در ایوان گرفت و معرفی کرد:" حاج خانم و دخترم هستن." و بلافاصله مرا مخاطب قرار داد:" دخترم! این حاج خانم و دختر ما، جای مادر و خواهر خودت هستن!" و شاید از چشمان متحیرم فهمید چقدر احساس غریبگی می کنم که با مهربانی بیشتری ادامه داد:" اینجا
خونه خودته دخترم! منم مثل پدرت میمونم! بفرمایید!" و همسر حاج آقا از ایوان پایین آمد و با صدایی سرشار از متانت، پشت تعارف همسرش را گرفت:" خیلی خوش اومدید! بفرمایید!" ولی من و مجید همانجا پای در خشکمان زده و قدم از قدم بر نمی داشتیم که پس از ماه ها آوارگی و زخم زبان شنیدن، محوِ این همه خوش خلقی تنها نگاهشان می کردیم. حاج آقا فهمیده بود که ما در بهت این فضای دل انگیز فرو رفته ایم و می خواست به نحوی سرِ صحبت را باز کند که با لحنی صمیمی شروع کرد:" خدا ما رو خیلی دوست داشت که امروز صبح عروس و پسرم رفتن و امشب برامون یه عروس و پسر دیگه فرستاد!" از لحن مهربانش، دلم گرم شد و مجید لبخندی زد تا او باز هم ادامه دهد:" راستش این خونه، خونه پدربزرگ ما بوده. از قدیم همیشه دو تا خونواده تو این خونه زندگی می کردن. دو تا ساختمون هم مثل هم می مونن. البته از اول، اینا دو تا خونه مجزا بودن. یعنی حیاطشون از هم جدا بود. ولی پدر مرحومم دیوار وسط حیاط رو خراب کرد و جاش این باغچه رو درست کرد. از وقتی من یادمه یه ساختمون مال پدربزرگم بود، یه ساختمون مال عموی بزرگم. بعدش که پدر بزرگ و مادر بزرگم به رحمت خدا رفتن، یکی اش مال پدرم بود و یکی دیگه اش هنوز دست عموم بود." سپس به آرامی خندید و با شوخ طبعی ادامه داد:" سرتون رو درد نیارم! خلاصه این دو تا خونه انقدر دست به دست شدن که الان یکی اش دست منه و اون یکی هم تا دیروز دست پسرم بود و از امشب در اختیار شماس!" نمی توانستم باور کنم که این خانه با همه زیبایی و دلبازی اش از امشب در اختیار من و مجید قرار می گیرد و مجید هم مثل من باورش نمی شد که با صدایی که از ته چاه در می آمد، در جواب محبت های بی کران حاج آقا، زبان گشود:" آخه حاج آقا..." و رنگ شرمندگی را در چشمان مجید دید و دلش نمی خواست شاهد خجالت کشیدنش باشد که با حالتی پدرانه کلام مجید را قطع کرد:" پسرم! چرا به من میگی حاج آقا؟!!! گفتم که تو هم مثل پسرم می مونی! به من بگو بابا!"
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۸۵
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
و نه تنها زبان مجید که نفس من هم از باران محبتی که بی منت بر سرمان می بارید، بند آمده بود که حاج آقا به سمت مجید آمد، هر دو دستش را پشت سر و گردن مجید انداخت و پیشانی اش را بوسید. می دیدم نفس مجیدم به شماره افتاده و دیگر نمی دانست چه بگوید که حاج آقا دست چپ مجید را با هر دو دستش گرفت و با لحنی غرق عشق و محبت، برایش سنگ تمام گذاشت:" پسرم! من برای شما کاری نکردم، امشب متعلق به باب الحوائج، حضرت موسی بن جعفر (ع) !همه ما امشب مهمون ایشونیم! سند این خونه رو هم امشب خود آقا به اسمت زد. من چی کاره ام؟!!!" به نیمرخ سیمای مجید نگاه کردم و دیدم آسمان دلش به عشق امامش طوفانی شده که پیشانی بلندش از بارش عرق شرم نَم زده و دستانش آشکارا می لرزید. شاید حاج آقا خبر نداشت، ولی من می دانستم که یک سمت پیشانی اش به حمایت از حرمت حرم سامرا شکست و سمت دیگر صورت و بدنش به عشق جان جواد الائمه (ع) ،غرق زخم و جراحت شده تا امشب چنین ناز شصت کریمانه ای از دست با برکت اهل بیت پیامبر بگیرد. حاج آقا متوجه شده بود من و مجید همچنان معذب هستیم که به ساک دستیمان نگاهی کرد و به شوخی پرسید:" چرا انقدر سبک بال اومدید؟" مجید کمی خودش را جمع و جور کرد و هنوز از پرده خجالت بیرون نیامده بود که با صدایی گرفته جواب داد:" این ساک فقط چند دست لباس و وسایل شخصیه. وسایلمون رو گذاشتیم تو انبار همون خونه ای که قبلاً زندگی می کردیم." و حاج آقا با خوشرویی دنبال حرف مجید را گرفت:" خُب پس امشب مهمون خونه ما باشید! چون اون ساختمون خالیه، فقط یه موکت داره. هر وقت اسباب خودتون رو اُوردید، تشریف ببرید اون طرف!" که همسرش با صدایی آهسته تذکر داد: »آسید احمد! چرا این بنده خداها رو انقدر سرِ پا نگه می داری؟" و بعد با خوش زبانی رو به من و مجید کرد:" بفرمایید! بفرمایید داخل!" که بلاخره جرأت کردیم تا از میان گلستان این حیاط گذشته و در میان تعارف گرم و بی ریای صاحبخانه وارد ساختمان شویم. خانه ای با فضایی مطبوع و خنک که عطر برنج و خورشت قرمه سبزی آماده، در همه جایش پیچیده بود و دلم را می بُرد. اتاق هال و پذیرایی نسبتاً بزرگی پیش رویمان بود که با فرشی ساده پوشیده شده و دور تا دور اتاق، پشتی های کوچکی برای نشستن میهمانان تعبیه شده بود. در خانه ای به این زیبایی و دل انگیزی، خبری از تجمل نبود و همه اسباب اتاق، همین فرش و پشتی بود و البته چند قاب بزرگ و کوچک با طرح کعبه و کربال و اسماء الهی که روی دیوار نصب شده بودند. حاج آقا، مجید را با خودش به ساختمان کناری بُرد تا آنجا را نشانش دهد و من در همین ساختمان پیش حاج خانم و دخترش ماندم. دختر جوان با چادر سپیدی که به سر کرده و فقط نیمی از صورتش پیدا بود، به رویم لبخند می زد تا دلم به نگاه خواهرانه اش خوش شود. حاج خانم هم با خوشرویی تعارفم کرد تا بنشینم، ولی همین که نگاهش به صورتم افتاد، عطر لبخند از چهره اش پرید و با نگرانی سؤال کرد:" دخترم! حالت خوبه؟ چرا رنگت انقدر پریده؟" سرم را پایین انداختم که حقیقتاً حالم خوب نبود و از شدت ضعف و گرسنگی، دوباره حالت تهوع و سرگیجه گرفته بودم. دستش را از زیر چادر ضخیمش بیرون آورد، با سرانگشتان مهربانش صورتم را بالا آورد و مستقیم به چشمانم نگاه کرد. در برابر نگاه مادرانه اش، پای دلم لرزید و اشک در چشمانم جمع شد که بیشتر نگرانش کردم و با دلواپسی پاپیچم شد:" چیه مادر جون؟ چرا گریه می کنی؟" حالا دختر جوان هم نگرانم شده بود که به سمتم آمد و نگاهم می کرد تا بفهمد چه چیزی ناراحتم کرده که با صدایی آهسته بهانه آوردم:" چیزی نیس، حالم خوبه." ولی حاج خانم با تجربه تر از آنی بود که با دیدن صورت رنگ پریده و چشمان گود افتاده ام، فریب این پاسخ ساده را بخورد که باز اصرار کرد:" دخترم! با من راحت باش! منم مثل مادرت می مونم! به من بگو شاید بتونم کمکت کنم!" و آنچنان مهربان نگاهم می کرد و قلبش برایم به تپش افتاده بود که نتوانستم در برابرش مقاومت کنم که بغضم شکست و جراحت قلبم را میان گریه نشانش دادم:" یه هفته پیش بچه ام از بین رفت..."
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
خداحافظ آسمانِ #رجب...
آنقدر بی صدا باریدی و تطهیرمان کردی؛
که خودمان هم ، سابقه ی خرابمان،فراموشمان شد!
آنقدر دامنت را برای پروازمان باز کردی؛
که زخمی بالانی چو مانیز، جرات بال زدن یافتیم!
دیگر سفره ات آهسته آهسته جمع می شود...
و ما دوباره دلمان برای نوای "یامن ارجوا"
برای "سبحان الله و اتوب الیه"
وبرای عاشقانه ترین ترانه ی"لااله الا الله"
تنگ می شود!
آمدی، تطهیرمان کردی، تا در نیمه ی شعبان، برای
زیباترین جشنِ زمین، اماده شویم...
آمدی تطیرمان کردی، تا زیر سایه ی تنها باقیمانده ی خدا، آشتی کنانی راه بیندازیم و در ضیافت رمضان، غریبگی نکنیم!
دست مریزاد بر آسمان تو...
که ندیده خرید،
و چشم بسته بارید...
خداحافظ آسمانِ رجب...
برای دیدن دوباره ات، باز منتظر می مانیم!
🤲📿🌹🌹
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
○•🌱
منوششگوشھتانصبحقرارۍداریم
دلبریڪردنازاونازڪشیدنبامن..
نمڪسفرھقلباستسلامسرصُبـح
السݪاماۍتنصدپارهٔبۍغسلوڪفن..✋🏻💔
#صلےاللھعلیڪیااباعبدللھ🍃
#صباحڪمحسینۍ✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
○•🌱 منوششگوشھتانصبحقرارۍداریم دلبریڪردنازاونازڪشیدنبامن.. نمڪسفرھقلباستسلامسر
.
.
•°~🕌🖐🏻
تاڪهلبگفت:
✦ سَلامٌ عَلَیالَأرباب،حُســـــین•؏•✦
یڪنفسرفتدلم
تاخودبیݩالحرمیــن..♥️🌱
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#کلام_بزرگان🌱✨
-جوانیرادربـرزخدیدمکھمیگفٺ:
بہبرزخبیاییدخواھیدفھمید
ھرنفسیکہبھغیرِ
"خُدا"
کشیدھایدبہضررشماٺمامشدھاسٺ:)
- #شیخ_رجبعلیخیاط
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۸۶
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
و حالا برای نخستین بار بعد از از دست رفتن حوریه، فرصتی به دست دلم افتاده بود تا برای بانویی درد دل کنم که در برابر نگاه نگرانشان، ناله زدم:" بچه ام دختر بود، تو هشت ماه بودم، ولی مرده به دنیا اومد..." دختر جوان از تلخی سرنوشت کودکم، لب به دندان گزید و چشمان درشت و مهربان حاج خانم از اشک پُر شد و چه خوب فهمید به آغوشی مادرانه نیاز دارم که هر دو دستش را به سمتم گشود تا خودم را میان دستانش رها کنم و من چقدر در حسرت این دلداری های بی ریا، پَر پَر زده بودم که خودم را در آغوشش انداختم و بار دیگر هجوم گریه، گلویم را پُر کرد. چقدر آغوشش بوی مادرم را می داد و حرارت نفس هایش چقدر دل تنگ و بی قرارم را گرم می کرد که بی پروا گریه می کردم. همچنان که سرم را به قفسه سینه اش گذاشته و کودکانه گریه می کردم، گرمای نوازش دستش را پشت کمر و شانه ام احساس می کردم و صدای مهربانش را زیر گوشم می شنیدم:" قربونت برم! گریه کن عزیزم! گریه کن آروم شی!"
و باز از همه دردهای دلم خبر نداشت که در این مدت چقدر مصیبت کشیده و چقدر نیش و کنایه شنیده ام و من دیگر به حال خودم نبودم که از اعماق قلب غم دیده ام گریه می کردم تا بلاخره قدری قرار گرفتم، ولی قلب او همچون مادری مهربان برایم می تپید که پیش از صرف شام، برایم شربت قند و گلاب آورد تا حالم را جا بیاورد. سرِ سفره، کنارم نشسته بود و می دید از شدت حالت تهوع نمی توانم چیزی بخورم و با چه محبتی کمکم می کرد تا به هوای ترشی و شربت آب لیمو، دهانم را به غذا خوردن باز کند. می دیدم نگاه دریایی مجید به ساحل آرامش رسیده و خیالش قدری راحت شده است که الهه اش را به دست بانویی مهربان سپرده بود تا در عوض این همه مدت بی کسی، برایم از صمیم قلب مادری کند.
می دیدم در صورت زرد و رنگ پریده اش، دیگر نشانی از نگرانی نمانده که به لطف خدا برای همسرش سرپناهی پیدا کرده بود تا به جای در به دری و آوارگی، در آرامشی بهشتی به ناز نشسته و در کنار خانواده ای مهربان، غذایی دلچسب و گوارا نوش جان کنیم. پس از صرف شام، اجازه ندادند من و مجید از جایمان تکانی بخوریم و حاج خانم و دخترش، سفره را جمع کردند. حاج آقا با مجید گرم صحبت شده و تعجب می کردم که اصلاً به زندگی خصوصی ما کاری ندارد و حتی یک کلمه از سرگذشت من و مجید نمی پرسد. همه زندگیش ان را در اختیار ما گذاشته و حتی نمی خواستند بدانند چه بر سرِ ما آمده که گویی خود را مسئول میزبانی از میهمانان امام کاظم (ع) می دانستند و دیگر کاری به بقیه ماجرا نداشتند. هر چند هنوز هم درک این پیوند پیچیده با شخصی که قرن ها پیش از دنیا رفته و امروز هم کیلومترها با ما فاصله دارد، برایم سخت و باورنکردنی بود، ولی باید می پذیرفتم امشب اراده پروردگارم بر آن قرار گرفته تا به احترام فرزند بزرگوار پیامبر (ص) پاسخ استغاثه ما را بدهد، گرچه در مصیبت مادرم چنین نشد و توسل های عاجزانه ام به همه پیشوایان تشیع بی پاسخ ماند تا مادرم از دستم برود و من به چنین گرداب بلایی بیفتم.
حاج خانم کارش در آشپزخانه تمام شد و خواست کنارم بنشیند که دید دیگر رمقی برایم نمانده و از شدت خستگی، چشمان من و مجید به خماری می رود که رو به شوهرش کرد:" آسید احمد! بچه ها خسته ان، ای کاش جاشون رو بندازیم استراحت کنن." که پیش از حاج آقا، مجید به سختی از جایش بلند شد و می خواست درد دست و پهلویش را پنهان کند که با شیرین زبانی پاسخ داد:" من خودم پهن می کنم! تو رو خدا بیشتر از این شرمنده مون نکنین!" ولی او هم رنگ و رویی بهتر از من نداشت که حاج آقا از جایش بلند شد و با محبتی خالصانه جواب مجید را داد:" شما داری ما رو شرمنده می کنی پسرم! شما مهمون مایی! تا چند لحظه پیش خانمت بشینی، جاتون رو پهن می کنم." و دیگر هر چه من و مجید اصرار و ابراز خجالت کردیم، سودی نبخشید و به همراه همسرش برای آماده کردن بساط استراحت به یکی از اتاق ها رفتند.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۸۷
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
مجید از همان سمت اتاق هال نگاهم کرد و هنوز نگران حالم بود که با صدایی آهسته پرسید:" خوبی الهه جان؟"
و من مدت ها بود به این خوبی نبودم که با لبخندی شیرین پاسخ دادم:" خیلی خوبم! خیلی خوب!" وچقدر دلش برای خنده هایم تنگ شده بود که به شکرانه این حال خوشم، چشمانش از شادی درخشید و زیر لب زمزمه کرد:" خدا رو شکر!"
☆ ☆ ☆
نسیم خنکی به صورتم دست می کشید و باز دلم نمی آمد از این خواب شیرین صبحگاهی دل بکنم، ولی انگار آفتاب هم می خواست بیدارم کند تا ببینم چه روز زیبایی آغاز شده که پیوسته پلک هایم را نوازش می داد تا سرانجام با ترانه خوش آهنگ پرندگان، چشمانم را گشودم. میان اتاق خواب بزرگ و دلبازی و در بستر نرم و سپیدی که دیشب حاج خانم برای من و مجید تدارک دیده بود، دراز کشیده و احساس خوب یک خواب راحت را خمیازه می کشیدم. دستی به چشمان
خواب آلوده ام کشیدم و سرم را روی بالشت چرخاندم که دیدم جای مجید خالی مانده و در اتاق همچنان بسته است. روی تشک نشستم و گوشه پرده پنجره بزرگ و قدی اتاق را کنار زدم، شاید مجید در حیاط باشد و چه منظره دل انگیزی پیش چشمانم نمایان شد! حالا در روشنی روز و درخشش طلایی آفتاب، زیبایی دل انگیز حیاط این خانه بیشتر خودنمایی می کرد. باغچه میان حیاط با سلیقه کَرت بندی شده و در هر قسمت، سبزی مخصوصی کاشته بودند. از همان پشت پنجره با نگاه مشتاقم از ایوان پایین رفتم و پای نخل های کوتاهی که به ترتیب دور حیاط صف کشیده بودند، چرخی زدم، ولی خبری از مجید نبود. روانداز سبکی را که از خنکای فن کوئل روی خودم کشیده بودم، کنار زدم و خواستم از جایم بلند شوم که کسی آهسته به در زد و با مهربانی صدایم کرد:" الهه خانم! بیداری دخترم؟" صدای حاج خانم بود که بلافاصله بلند شدم و در را باز کردم. با سینی بزرگی که در دستش بود، برایم صبحانه آورده و با مهربانی آغاز کرد:" ببخشید بیدارت کردم!"
سپس قدم به اتاق گذاشت و با لحنی مادرانه ادامه داد:" الان خسته ای، همش می خوابی. ولی بدنت ضعف می کنه. یه چیزی بخور، دوباره استراحت کن!" و من پیش از آن که از صبحانه لذیذش نوش جان کنم، از طعم شیرین کلامش لذت بُردم و دوباره روی تشک نشستم تا باز هم برایم مادری کند. مقابلم روی زمین نشست و سینی را برایم روی تشک گذاشت. در یک طرف سینی کاسه بلوری از کاچی مخصوص پُر کرده و در بشقاب کوچکی تخم مرغ آب پَز برایم آورده بود.بوی نان تازه و رنگ هوس انگیز شربت آلبالو هم حسابی اشتهایم را تحریک کرده بود که لبخندی زدم و از ته دل تشکر کردم:" دست شما درد نکنه حاج خانم!"
کاسه کاچی را به ستم هُل داد و با صمیمیتی سرشار از محبت تعارفم کرد:" بخور مادرجون! بخور نوش جونت!" و برای اینکه با خیالی راحت مشغول خوردن شوم، به بهانه کاری از جایش بلند شد و گفت:" ما صبحونه خوردیم، تو بخور عزیزم! من میرم، راحت باش!" ولی دلم پیش مجید بود که نگاهش کردم و پرسیدم: »شما می دونید همسرم کجا رفته؟" از لحن عاشقانه و نگرانم، صورتش به لبخندی شیرین گشوده شد و پاسخ داد:" نگران نباش مادر جون! صبح زود با آسید احمد رفتن اسباب بیارن." سپس به آرامی خندید و گفت:" اتفاقاً اونم خیلی نگرانت بود! کلی سفارش تو رو کرد، بعد دلش راضی شد بره!" از پریشانی قلب عاشق مجید خبر داشتم، ولی از حاج خانم خجالت کشیدم که سرم را پایین انداختم و خدا می داند به همین جدایی کوتاه، چقدر دلم برای مجیدم تنگ شده و دوباره بی تاب دیدنش شده بودم. صبحانه ام که تمام شد، با رمقی که حالا پس از روزها با خوردن کاچی گرم و شربت شیرین به بدنم بازگشته بود، از جا بلند شدم و سینی خالی را به آشپزخانه بُردم که حاج خانم ناراحت شد و با مهربانی اعتراض کرد:" تو چرا با این حالت بلند شدی دخترم؟ خودم می اومدم!" سینی را روی کابینت گذاشتم و با شیرین زبانی پاسخ دادم:" حالم خوبه حاج خانم!" دستم را گرفت و وادارم کرد تا روی صندلی کنار آشپزخانه بنشینم و خودش مقابلم ایستاد تا نصیحتم کند:" مادرجون! تازه یه هفته اس زایمان کردی! باید خوب استراحت کنی! بی خودی هم نباید سبک سنگین کنی!"
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۸۸
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
سپس خم شد، رویم را بوسید و با لحنی مهربان تر ادامه داد:" تو هم مثل دخترم میمونی، نمی خواد به من بگی حاج خانم! دخترم بهم میگه مامان خدیجه! تو هم اگه دوست داری مامان خدیجه صدام کن!" و من در این مدت به قدری بی مهری دیده بودم که از این محبت بی منت، پرده چشمم پاره شد و قطره اشکی روی گونه ام غلطید و نمی خواستم به روی خودم بیاورم که اشکم را پاک کردم و در عوض، من هم لبخندی دخترانه تقدیمش کردم، ولی باز هم نمی خواست در زندگی ام کنجکاوی کند که نپرسید چرا گریه می کنم و چرا با اینکه اهل بندرم، در این شهر غریبم و برای اینکه حال و هوایم را عوض کند، همچنانکه مشغول کارهای آشپزخانه بود، برایم از هر دری حرف می زد تا سرگرمم کند که صدای زنگ در بلند شد. مجید بود که با کامیون وسایل آمده و به کمک آسید احمد و دو کارگر، اسباب زندگی مان را داخل حیاط می گذاشت.
هنوز هم نمی توانستم باور کنم کابوس در به دری و آوارگیمان تمام شده و در چنین خانه بزرگ و زیبایی و کنار خانواده ای به این مهربانی، بار دیگر به آرامش رسیده ایم. آسید احمد، عبا را از تنش درآورده، عمامه را از سرش برداشته و برای کمک به مجید آستین ها را بالا زده بود که مجید هنوز با هر قدمی که برمی داشت، نفسش بند آمده و همه صورتش از درد پُر می شد. با یک دست هم نمی توانست باری بردارد و خجالت می کشید خودش را کنار بکشد که با همان دست چپش هر کاری می توانست، انجام می داد. می دانستم هزینه کرایه کامیون و کارگر را هم نداشته و همین را هم مدیون آسید احمد بودیم. من به خانه خودمان رفته بودم، به توصیه مامان خدیجه کنار اتاق خالی نشسته و دست به سیاه و سفید نمی زدم.
حالا زینب سادات هم به کمک مادرش آمده و با هم موکت ها را جارو می کشیدند تا خانه آماده چیدن وسایل جدیدش شود. خوشحال بودم که عروس آسید احمد پرده هایش را باز نکرده و نیازی به خریدن پرده جدید و صرف هزینه سنگین دیگری نبود. مجید و آسید احمد بسته بندی وسایل را در حیاط باز می کردند و به کمک کارگرها به داخل ساختمان می آوردند و با راهنمایی های مامان خدیجه هر یک را جایی می گذاشتند تا سرِ فرصت به سلیقه خودم خانه را مرتب کنم. همه لباس عزای امام کاظم (ع) را به تن کرده و مجید هم فرصت کرده بود تا لباسش را عوض کرده و پیراهن مشکی بپوشد و همین هیبت عزادارش کافی بود تا به خاطر بیاورم سال گذشته درست در چنین روزی، بین من و مجید چه گذشت؛ سال گذشته در شبی مثل دیشب، مجید شیفت شب بود و من سخت هوایی هدایتش به مذهب اهل تسنن شده بودم که نقشه ای زنانه به سرم زد تا فردا صبح که به خانه باز میگردد، با برپایی یک جشن عاشقانه، دلش را نرم کنم بلکه از سرِ محبت، حرف هایم را بپذیرد و قدمی هم که شده به سمت مذهب اهل سنت بردارد. چند شاخه گل رُز خریدم، کیک پختم، شربت به لیمو تهیه کردم، میزی شاعرانه چیدم و چقدر حرف برای گفتن آماده کرده بودم و او به عشق امام کاظم (ع) چنان غرق دریای ماتم شهادتش شده بود که هیچ کدام را ندید و در عوض دلش شکست که صبح شهادت امامش، خانه اش محفل شادی شده و من چقدر در هم شکستم!
من اگرچه از اهل سنت بودم، اما روز شهادت فرزند پیامبر (ص) برایم روز شادی نبود و بی خبر از همه جا، بساط جشنی دو نفره به پا کرده بودم و چه ساده نقشه هایم نقش بر آب شده بود که تمام عقده هایم را با داد و فریاد و گریه بر سرِ مجید مهربانم خالی می کردم. آن روز تا شب چقدر با دلش جنگیدم که تبعیت از اولیای خدا، تنها با پیروی از رفتار آن ها تجلی پیدا می کند و سیاه پوشیدن و عزاداری کردن چه ارزشی دارد و او در برابر خطابه هایم، هیچ نمی گفت و شاید هم نمی توانست عطش عشق شیعه را برایم شرح دهد که من هنوز هم معنای این همه دلبستگی را نمی فهمیدم، ولی او اجر عاشقی اش را از کف با کرامت معشوقش گرفته بود که درست در چنین روزی، کشتی متلاطم زندگیمان از دریای طوفانی مصیبت به ساحل آرامش رسید و به آبروی همان امامی که سال گذشته به حرمت عزایش، جشن خانه مان به هم خورد، امسال در اوج ارزش و احترام به چنین خانه زیبایی رسیدیم که مجید در مسجد، خدا را به نام موسی بن جعفر (ع) قسم می داده و من در کنج تاریکی و تنهایی مسافر خانه، خدا را از اعماق جانم صدا زده بودم تا سرانجام اینچنین باب اجابتی به رویمان گشوده شد.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بیتعارف🖐🏽
ماھِرجبھمتمامشد . . .
ومنھنوزآدمنشدمکہنشدم(:💔
رسولخدا(ص)مۍفرمایند:
رجب ماه #خدا
و شعبان ماه من
و رمضان ماه امت من است.🌸
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
﴿ #شعبانیه :)💭♥️
+ خدایا صلواتبفرستبرمحمد{ص}و
آلمحمد،درختنبوت و جایگاهرسالت
و محلتردد فرشتگانو معدنعلم،
و خاندانوحی،خدایا درود فرست...
برمحمد وآلمحمد{ص}آنکشتیِ در
حرکت در دریاهایعمیق :)🌱
| »..ادامهدارد..« |
[-------🌱--------]
هر کسدر شباولماهشعبان؛
دوازدهرکعتبهاین.کیفیتبجا آورد
که:در ششنماز دورکعتی،در هر..
رکعتپساز سورهحمد،پانزدهمرتبه
سوره«قلهوالله»بخواند.🌈
خداوند ثواب۱۲هزارشهید وعبادتِ
۱۲سالرا بهاو عطامیکند و از . .
گناهانشبیرونمیرود مانندروزی
کهمتولد شده....!🥰🌙
بهتعداد آیاتقرآن،قصریدر بهشت
بهاو می دهد .
+ اقبالالأعمال،ج۲،ص۶۸۳
•°~✨💚
جنتنشانےازحـرمتوسٺیاحسن
فردوسسائلڪرمتوسٺیاحسن
تنهانهآسمانوزمینعاݪــموجود
درزیرسایهعݪـمتوسٺیاحسـن...♡
#السلامعلیڪیاحسنابنعلی🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•°~✨💚 جنتنشانےازحـرمتوسٺیاحسن فردوسسائلڪرمتوسٺیاحسن تنهانهآسمانوزمینعاݪــموجود درز
.
.
🖇♥️
عاقبَتعِشقِحَسَنپاڪازگناهَممیکُند
هرچھباشَمحُبِمٰولاسَربهراهَممیکُند..🌿
#امامحسنیام🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
••
اولین ماهی است که تماممان را #هدیه میآورد؛
ماهی که رنگ میدهد، #روحمان را،
و #عشق میدهد به جان مجنون،
ماهی که آغازش؛
به نام #حسین♥️ است ...
براستی شعبان یعنی میلاد!
وقتی امام حسین «ع» آید،
چه بهانهای برای مرگ؟
امام حسین «ع» یعنی ماندن و رستن از زمین،
شاید برای همین است که شعبان را شهادتی
سیاهپوش نمیکند
انگار این ماه رسم ادب میآموزد،
وقتی که #عباسش♥️ بعد از امامش
پای به دنیا میگذارد،
انگار سقا از همان ابتدا میداند،
امامش بر همه وجودش مقدم است
#مآهبهقشنگیتونمباركا
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
آپشنِ دلتنگیها 💔
این روزا بھ مرز هشدار رسیده...
دمِ عمیقی نیاز است ؛
کھ بازدمش حسیــــن«؏» باشد!
+ #هرثانیهنفسبھنفسدلتنگتوام:)
•🌱•
❖【 ♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me 】❖