🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۸۴
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
با رویی خوش با مجید سلام و احوالپرسی کرد و همانطور که سرش را پایین انداخته بود تا مستقیم نگاهم نکند، به من هم خوش آمد گفت و با نهایت مهربانی تعارفمان کرد تا داخل شویم. مجید خم شد تا ساک را از روی زمین بردارد، ولی می دید برداشتن همین ساک کوچک هم برای مجید مشکل است که خودش پیش دستی کرد، ساک را از روی زمین برداشت و بی توجه به اصرار های مجید، با گفتن "یا الله!" وارد حیاط شد و اهالی خانه را از آمدن میهمانان باخبر کرد. با احساس ناخوشایندی از خجالت و غریبی، پشت سرِ مجید قدم به حیاط گذاشتم که پیش چشمان نگرانم، بهشتی رؤیایی جان گرفت. حیاط زیبا و بزرگی که باغچه سرسبزی در میانش به ناز نشسته و دور تا دورش، نخل های تزئینی و کوتاهی صف کشیده بودند و با رقص ملیح شاخه هایشان برایم دست تکان می دادند. انگار در این حیاط خبری از گرمای این شب های بندر نبود که صاحبخانه خوش سلیقه، سنگ فرش حیاط را آب و جارو زده بود تا بوی خوش آب و خاک در فضا پیچیده و خنکای لطیفی صورت پژمرده ام را نوازش دهد. روبرویم در صدر حیاط، ایوان بزرگ و دلبازی بود که حیاط را به ساختمان متصل میکرد و تنها سه پله کوتاه از سطح حیاط ارتفاع میگرفت که آن هم با ردیفی از گلدان های کوچک تزئین شده بود. ساختمان در تمام طول ایوان امتداد داشت و به نظرم دو ساختمان کاملاً مشابه بودند که در یک طبقه و در کنار هم ساخته شده بودند. نگاهم از پله ها بالا رفت و چشمم به دو خانم محجبه افتاد که در نهایت حیا و نجابت روی ایوان ایستاده و از همانجا به ما خوش آمد می گفتند. حاج آقا ساک کوچکمان را لب ایوان گذاشت و با خنده ای که صورتش را پوشانده بود، رو به مجید کرد:" دیر کردی پسرم! دیگه داشتم می اومدم سرِ خیابون دنبالتون. گفتم شاید آدرس رو پیدا نکردید." و اگر بگویم زبان من و مجید بند آمده بود که حتی نمی توانستیم به درستی از او تشکر کنیم، اغراق نکرده ام که به معجزه پروردگارمان در کمتر از یک ساعت از جهنمی سوزان و ظلمانی به بهشتی خنک و خوش رایحه دعوت شده بودیم. سپس دستش را به سمت خانم های ایستاده در ایوان گرفت و معرفی کرد:" حاج خانم و دخترم هستن." و بلافاصله مرا مخاطب قرار داد:" دخترم! این حاج خانم و دختر ما، جای مادر و خواهر خودت هستن!" و شاید از چشمان متحیرم فهمید چقدر احساس غریبگی می کنم که با مهربانی بیشتری ادامه داد:" اینجا
خونه خودته دخترم! منم مثل پدرت میمونم! بفرمایید!" و همسر حاج آقا از ایوان پایین آمد و با صدایی سرشار از متانت، پشت تعارف همسرش را گرفت:" خیلی خوش اومدید! بفرمایید!" ولی من و مجید همانجا پای در خشکمان زده و قدم از قدم بر نمی داشتیم که پس از ماه ها آوارگی و زخم زبان شنیدن، محوِ این همه خوش خلقی تنها نگاهشان می کردیم. حاج آقا فهمیده بود که ما در بهت این فضای دل انگیز فرو رفته ایم و می خواست به نحوی سرِ صحبت را باز کند که با لحنی صمیمی شروع کرد:" خدا ما رو خیلی دوست داشت که امروز صبح عروس و پسرم رفتن و امشب برامون یه عروس و پسر دیگه فرستاد!" از لحن مهربانش، دلم گرم شد و مجید لبخندی زد تا او باز هم ادامه دهد:" راستش این خونه، خونه پدربزرگ ما بوده. از قدیم همیشه دو تا خونواده تو این خونه زندگی می کردن. دو تا ساختمون هم مثل هم می مونن. البته از اول، اینا دو تا خونه مجزا بودن. یعنی حیاطشون از هم جدا بود. ولی پدر مرحومم دیوار وسط حیاط رو خراب کرد و جاش این باغچه رو درست کرد. از وقتی من یادمه یه ساختمون مال پدربزرگم بود، یه ساختمون مال عموی بزرگم. بعدش که پدر بزرگ و مادر بزرگم به رحمت خدا رفتن، یکی اش مال پدرم بود و یکی دیگه اش هنوز دست عموم بود." سپس به آرامی خندید و با شوخ طبعی ادامه داد:" سرتون رو درد نیارم! خلاصه این دو تا خونه انقدر دست به دست شدن که الان یکی اش دست منه و اون یکی هم تا دیروز دست پسرم بود و از امشب در اختیار شماس!" نمی توانستم باور کنم که این خانه با همه زیبایی و دلبازی اش از امشب در اختیار من و مجید قرار می گیرد و مجید هم مثل من باورش نمی شد که با صدایی که از ته چاه در می آمد، در جواب محبت های بی کران حاج آقا، زبان گشود:" آخه حاج آقا..." و رنگ شرمندگی را در چشمان مجید دید و دلش نمی خواست شاهد خجالت کشیدنش باشد که با حالتی پدرانه کلام مجید را قطع کرد:" پسرم! چرا به من میگی حاج آقا؟!!! گفتم که تو هم مثل پسرم می مونی! به من بگو بابا!"
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۸۵
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
و نه تنها زبان مجید که نفس من هم از باران محبتی که بی منت بر سرمان می بارید، بند آمده بود که حاج آقا به سمت مجید آمد، هر دو دستش را پشت سر و گردن مجید انداخت و پیشانی اش را بوسید. می دیدم نفس مجیدم به شماره افتاده و دیگر نمی دانست چه بگوید که حاج آقا دست چپ مجید را با هر دو دستش گرفت و با لحنی غرق عشق و محبت، برایش سنگ تمام گذاشت:" پسرم! من برای شما کاری نکردم، امشب متعلق به باب الحوائج، حضرت موسی بن جعفر (ع) !همه ما امشب مهمون ایشونیم! سند این خونه رو هم امشب خود آقا به اسمت زد. من چی کاره ام؟!!!" به نیمرخ سیمای مجید نگاه کردم و دیدم آسمان دلش به عشق امامش طوفانی شده که پیشانی بلندش از بارش عرق شرم نَم زده و دستانش آشکارا می لرزید. شاید حاج آقا خبر نداشت، ولی من می دانستم که یک سمت پیشانی اش به حمایت از حرمت حرم سامرا شکست و سمت دیگر صورت و بدنش به عشق جان جواد الائمه (ع) ،غرق زخم و جراحت شده تا امشب چنین ناز شصت کریمانه ای از دست با برکت اهل بیت پیامبر بگیرد. حاج آقا متوجه شده بود من و مجید همچنان معذب هستیم که به ساک دستیمان نگاهی کرد و به شوخی پرسید:" چرا انقدر سبک بال اومدید؟" مجید کمی خودش را جمع و جور کرد و هنوز از پرده خجالت بیرون نیامده بود که با صدایی گرفته جواب داد:" این ساک فقط چند دست لباس و وسایل شخصیه. وسایلمون رو گذاشتیم تو انبار همون خونه ای که قبلاً زندگی می کردیم." و حاج آقا با خوشرویی دنبال حرف مجید را گرفت:" خُب پس امشب مهمون خونه ما باشید! چون اون ساختمون خالیه، فقط یه موکت داره. هر وقت اسباب خودتون رو اُوردید، تشریف ببرید اون طرف!" که همسرش با صدایی آهسته تذکر داد: »آسید احمد! چرا این بنده خداها رو انقدر سرِ پا نگه می داری؟" و بعد با خوش زبانی رو به من و مجید کرد:" بفرمایید! بفرمایید داخل!" که بلاخره جرأت کردیم تا از میان گلستان این حیاط گذشته و در میان تعارف گرم و بی ریای صاحبخانه وارد ساختمان شویم. خانه ای با فضایی مطبوع و خنک که عطر برنج و خورشت قرمه سبزی آماده، در همه جایش پیچیده بود و دلم را می بُرد. اتاق هال و پذیرایی نسبتاً بزرگی پیش رویمان بود که با فرشی ساده پوشیده شده و دور تا دور اتاق، پشتی های کوچکی برای نشستن میهمانان تعبیه شده بود. در خانه ای به این زیبایی و دل انگیزی، خبری از تجمل نبود و همه اسباب اتاق، همین فرش و پشتی بود و البته چند قاب بزرگ و کوچک با طرح کعبه و کربال و اسماء الهی که روی دیوار نصب شده بودند. حاج آقا، مجید را با خودش به ساختمان کناری بُرد تا آنجا را نشانش دهد و من در همین ساختمان پیش حاج خانم و دخترش ماندم. دختر جوان با چادر سپیدی که به سر کرده و فقط نیمی از صورتش پیدا بود، به رویم لبخند می زد تا دلم به نگاه خواهرانه اش خوش شود. حاج خانم هم با خوشرویی تعارفم کرد تا بنشینم، ولی همین که نگاهش به صورتم افتاد، عطر لبخند از چهره اش پرید و با نگرانی سؤال کرد:" دخترم! حالت خوبه؟ چرا رنگت انقدر پریده؟" سرم را پایین انداختم که حقیقتاً حالم خوب نبود و از شدت ضعف و گرسنگی، دوباره حالت تهوع و سرگیجه گرفته بودم. دستش را از زیر چادر ضخیمش بیرون آورد، با سرانگشتان مهربانش صورتم را بالا آورد و مستقیم به چشمانم نگاه کرد. در برابر نگاه مادرانه اش، پای دلم لرزید و اشک در چشمانم جمع شد که بیشتر نگرانش کردم و با دلواپسی پاپیچم شد:" چیه مادر جون؟ چرا گریه می کنی؟" حالا دختر جوان هم نگرانم شده بود که به سمتم آمد و نگاهم می کرد تا بفهمد چه چیزی ناراحتم کرده که با صدایی آهسته بهانه آوردم:" چیزی نیس، حالم خوبه." ولی حاج خانم با تجربه تر از آنی بود که با دیدن صورت رنگ پریده و چشمان گود افتاده ام، فریب این پاسخ ساده را بخورد که باز اصرار کرد:" دخترم! با من راحت باش! منم مثل مادرت می مونم! به من بگو شاید بتونم کمکت کنم!" و آنچنان مهربان نگاهم می کرد و قلبش برایم به تپش افتاده بود که نتوانستم در برابرش مقاومت کنم که بغضم شکست و جراحت قلبم را میان گریه نشانش دادم:" یه هفته پیش بچه ام از بین رفت..."
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
خداحافظ آسمانِ #رجب...
آنقدر بی صدا باریدی و تطهیرمان کردی؛
که خودمان هم ، سابقه ی خرابمان،فراموشمان شد!
آنقدر دامنت را برای پروازمان باز کردی؛
که زخمی بالانی چو مانیز، جرات بال زدن یافتیم!
دیگر سفره ات آهسته آهسته جمع می شود...
و ما دوباره دلمان برای نوای "یامن ارجوا"
برای "سبحان الله و اتوب الیه"
وبرای عاشقانه ترین ترانه ی"لااله الا الله"
تنگ می شود!
آمدی، تطهیرمان کردی، تا در نیمه ی شعبان، برای
زیباترین جشنِ زمین، اماده شویم...
آمدی تطیرمان کردی، تا زیر سایه ی تنها باقیمانده ی خدا، آشتی کنانی راه بیندازیم و در ضیافت رمضان، غریبگی نکنیم!
دست مریزاد بر آسمان تو...
که ندیده خرید،
و چشم بسته بارید...
خداحافظ آسمانِ رجب...
برای دیدن دوباره ات، باز منتظر می مانیم!
🤲📿🌹🌹
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
○•🌱
منوششگوشھتانصبحقرارۍداریم
دلبریڪردنازاونازڪشیدنبامن..
نمڪسفرھقلباستسلامسرصُبـح
السݪاماۍتنصدپارهٔبۍغسلوڪفن..✋🏻💔
#صلےاللھعلیڪیااباعبدللھ🍃
#صباحڪمحسینۍ✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
○•🌱 منوششگوشھتانصبحقرارۍداریم دلبریڪردنازاونازڪشیدنبامن.. نمڪسفرھقلباستسلامسر
.
.
•°~🕌🖐🏻
تاڪهلبگفت:
✦ سَلامٌ عَلَیالَأرباب،حُســـــین•؏•✦
یڪنفسرفتدلم
تاخودبیݩالحرمیــن..♥️🌱
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#کلام_بزرگان🌱✨
-جوانیرادربـرزخدیدمکھمیگفٺ:
بہبرزخبیاییدخواھیدفھمید
ھرنفسیکہبھغیرِ
"خُدا"
کشیدھایدبہضررشماٺمامشدھاسٺ:)
- #شیخ_رجبعلیخیاط
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۸۶
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
و حالا برای نخستین بار بعد از از دست رفتن حوریه، فرصتی به دست دلم افتاده بود تا برای بانویی درد دل کنم که در برابر نگاه نگرانشان، ناله زدم:" بچه ام دختر بود، تو هشت ماه بودم، ولی مرده به دنیا اومد..." دختر جوان از تلخی سرنوشت کودکم، لب به دندان گزید و چشمان درشت و مهربان حاج خانم از اشک پُر شد و چه خوب فهمید به آغوشی مادرانه نیاز دارم که هر دو دستش را به سمتم گشود تا خودم را میان دستانش رها کنم و من چقدر در حسرت این دلداری های بی ریا، پَر پَر زده بودم که خودم را در آغوشش انداختم و بار دیگر هجوم گریه، گلویم را پُر کرد. چقدر آغوشش بوی مادرم را می داد و حرارت نفس هایش چقدر دل تنگ و بی قرارم را گرم می کرد که بی پروا گریه می کردم. همچنان که سرم را به قفسه سینه اش گذاشته و کودکانه گریه می کردم، گرمای نوازش دستش را پشت کمر و شانه ام احساس می کردم و صدای مهربانش را زیر گوشم می شنیدم:" قربونت برم! گریه کن عزیزم! گریه کن آروم شی!"
و باز از همه دردهای دلم خبر نداشت که در این مدت چقدر مصیبت کشیده و چقدر نیش و کنایه شنیده ام و من دیگر به حال خودم نبودم که از اعماق قلب غم دیده ام گریه می کردم تا بلاخره قدری قرار گرفتم، ولی قلب او همچون مادری مهربان برایم می تپید که پیش از صرف شام، برایم شربت قند و گلاب آورد تا حالم را جا بیاورد. سرِ سفره، کنارم نشسته بود و می دید از شدت حالت تهوع نمی توانم چیزی بخورم و با چه محبتی کمکم می کرد تا به هوای ترشی و شربت آب لیمو، دهانم را به غذا خوردن باز کند. می دیدم نگاه دریایی مجید به ساحل آرامش رسیده و خیالش قدری راحت شده است که الهه اش را به دست بانویی مهربان سپرده بود تا در عوض این همه مدت بی کسی، برایم از صمیم قلب مادری کند.
می دیدم در صورت زرد و رنگ پریده اش، دیگر نشانی از نگرانی نمانده که به لطف خدا برای همسرش سرپناهی پیدا کرده بود تا به جای در به دری و آوارگی، در آرامشی بهشتی به ناز نشسته و در کنار خانواده ای مهربان، غذایی دلچسب و گوارا نوش جان کنیم. پس از صرف شام، اجازه ندادند من و مجید از جایمان تکانی بخوریم و حاج خانم و دخترش، سفره را جمع کردند. حاج آقا با مجید گرم صحبت شده و تعجب می کردم که اصلاً به زندگی خصوصی ما کاری ندارد و حتی یک کلمه از سرگذشت من و مجید نمی پرسد. همه زندگیش ان را در اختیار ما گذاشته و حتی نمی خواستند بدانند چه بر سرِ ما آمده که گویی خود را مسئول میزبانی از میهمانان امام کاظم (ع) می دانستند و دیگر کاری به بقیه ماجرا نداشتند. هر چند هنوز هم درک این پیوند پیچیده با شخصی که قرن ها پیش از دنیا رفته و امروز هم کیلومترها با ما فاصله دارد، برایم سخت و باورنکردنی بود، ولی باید می پذیرفتم امشب اراده پروردگارم بر آن قرار گرفته تا به احترام فرزند بزرگوار پیامبر (ص) پاسخ استغاثه ما را بدهد، گرچه در مصیبت مادرم چنین نشد و توسل های عاجزانه ام به همه پیشوایان تشیع بی پاسخ ماند تا مادرم از دستم برود و من به چنین گرداب بلایی بیفتم.
حاج خانم کارش در آشپزخانه تمام شد و خواست کنارم بنشیند که دید دیگر رمقی برایم نمانده و از شدت خستگی، چشمان من و مجید به خماری می رود که رو به شوهرش کرد:" آسید احمد! بچه ها خسته ان، ای کاش جاشون رو بندازیم استراحت کنن." که پیش از حاج آقا، مجید به سختی از جایش بلند شد و می خواست درد دست و پهلویش را پنهان کند که با شیرین زبانی پاسخ داد:" من خودم پهن می کنم! تو رو خدا بیشتر از این شرمنده مون نکنین!" ولی او هم رنگ و رویی بهتر از من نداشت که حاج آقا از جایش بلند شد و با محبتی خالصانه جواب مجید را داد:" شما داری ما رو شرمنده می کنی پسرم! شما مهمون مایی! تا چند لحظه پیش خانمت بشینی، جاتون رو پهن می کنم." و دیگر هر چه من و مجید اصرار و ابراز خجالت کردیم، سودی نبخشید و به همراه همسرش برای آماده کردن بساط استراحت به یکی از اتاق ها رفتند.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۸۷
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
مجید از همان سمت اتاق هال نگاهم کرد و هنوز نگران حالم بود که با صدایی آهسته پرسید:" خوبی الهه جان؟"
و من مدت ها بود به این خوبی نبودم که با لبخندی شیرین پاسخ دادم:" خیلی خوبم! خیلی خوب!" وچقدر دلش برای خنده هایم تنگ شده بود که به شکرانه این حال خوشم، چشمانش از شادی درخشید و زیر لب زمزمه کرد:" خدا رو شکر!"
☆ ☆ ☆
نسیم خنکی به صورتم دست می کشید و باز دلم نمی آمد از این خواب شیرین صبحگاهی دل بکنم، ولی انگار آفتاب هم می خواست بیدارم کند تا ببینم چه روز زیبایی آغاز شده که پیوسته پلک هایم را نوازش می داد تا سرانجام با ترانه خوش آهنگ پرندگان، چشمانم را گشودم. میان اتاق خواب بزرگ و دلبازی و در بستر نرم و سپیدی که دیشب حاج خانم برای من و مجید تدارک دیده بود، دراز کشیده و احساس خوب یک خواب راحت را خمیازه می کشیدم. دستی به چشمان
خواب آلوده ام کشیدم و سرم را روی بالشت چرخاندم که دیدم جای مجید خالی مانده و در اتاق همچنان بسته است. روی تشک نشستم و گوشه پرده پنجره بزرگ و قدی اتاق را کنار زدم، شاید مجید در حیاط باشد و چه منظره دل انگیزی پیش چشمانم نمایان شد! حالا در روشنی روز و درخشش طلایی آفتاب، زیبایی دل انگیز حیاط این خانه بیشتر خودنمایی می کرد. باغچه میان حیاط با سلیقه کَرت بندی شده و در هر قسمت، سبزی مخصوصی کاشته بودند. از همان پشت پنجره با نگاه مشتاقم از ایوان پایین رفتم و پای نخل های کوتاهی که به ترتیب دور حیاط صف کشیده بودند، چرخی زدم، ولی خبری از مجید نبود. روانداز سبکی را که از خنکای فن کوئل روی خودم کشیده بودم، کنار زدم و خواستم از جایم بلند شوم که کسی آهسته به در زد و با مهربانی صدایم کرد:" الهه خانم! بیداری دخترم؟" صدای حاج خانم بود که بلافاصله بلند شدم و در را باز کردم. با سینی بزرگی که در دستش بود، برایم صبحانه آورده و با مهربانی آغاز کرد:" ببخشید بیدارت کردم!"
سپس قدم به اتاق گذاشت و با لحنی مادرانه ادامه داد:" الان خسته ای، همش می خوابی. ولی بدنت ضعف می کنه. یه چیزی بخور، دوباره استراحت کن!" و من پیش از آن که از صبحانه لذیذش نوش جان کنم، از طعم شیرین کلامش لذت بُردم و دوباره روی تشک نشستم تا باز هم برایم مادری کند. مقابلم روی زمین نشست و سینی را برایم روی تشک گذاشت. در یک طرف سینی کاسه بلوری از کاچی مخصوص پُر کرده و در بشقاب کوچکی تخم مرغ آب پَز برایم آورده بود.بوی نان تازه و رنگ هوس انگیز شربت آلبالو هم حسابی اشتهایم را تحریک کرده بود که لبخندی زدم و از ته دل تشکر کردم:" دست شما درد نکنه حاج خانم!"
کاسه کاچی را به ستم هُل داد و با صمیمیتی سرشار از محبت تعارفم کرد:" بخور مادرجون! بخور نوش جونت!" و برای اینکه با خیالی راحت مشغول خوردن شوم، به بهانه کاری از جایش بلند شد و گفت:" ما صبحونه خوردیم، تو بخور عزیزم! من میرم، راحت باش!" ولی دلم پیش مجید بود که نگاهش کردم و پرسیدم: »شما می دونید همسرم کجا رفته؟" از لحن عاشقانه و نگرانم، صورتش به لبخندی شیرین گشوده شد و پاسخ داد:" نگران نباش مادر جون! صبح زود با آسید احمد رفتن اسباب بیارن." سپس به آرامی خندید و گفت:" اتفاقاً اونم خیلی نگرانت بود! کلی سفارش تو رو کرد، بعد دلش راضی شد بره!" از پریشانی قلب عاشق مجید خبر داشتم، ولی از حاج خانم خجالت کشیدم که سرم را پایین انداختم و خدا می داند به همین جدایی کوتاه، چقدر دلم برای مجیدم تنگ شده و دوباره بی تاب دیدنش شده بودم. صبحانه ام که تمام شد، با رمقی که حالا پس از روزها با خوردن کاچی گرم و شربت شیرین به بدنم بازگشته بود، از جا بلند شدم و سینی خالی را به آشپزخانه بُردم که حاج خانم ناراحت شد و با مهربانی اعتراض کرد:" تو چرا با این حالت بلند شدی دخترم؟ خودم می اومدم!" سینی را روی کابینت گذاشتم و با شیرین زبانی پاسخ دادم:" حالم خوبه حاج خانم!" دستم را گرفت و وادارم کرد تا روی صندلی کنار آشپزخانه بنشینم و خودش مقابلم ایستاد تا نصیحتم کند:" مادرجون! تازه یه هفته اس زایمان کردی! باید خوب استراحت کنی! بی خودی هم نباید سبک سنگین کنی!"
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۸۸
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
سپس خم شد، رویم را بوسید و با لحنی مهربان تر ادامه داد:" تو هم مثل دخترم میمونی، نمی خواد به من بگی حاج خانم! دخترم بهم میگه مامان خدیجه! تو هم اگه دوست داری مامان خدیجه صدام کن!" و من در این مدت به قدری بی مهری دیده بودم که از این محبت بی منت، پرده چشمم پاره شد و قطره اشکی روی گونه ام غلطید و نمی خواستم به روی خودم بیاورم که اشکم را پاک کردم و در عوض، من هم لبخندی دخترانه تقدیمش کردم، ولی باز هم نمی خواست در زندگی ام کنجکاوی کند که نپرسید چرا گریه می کنم و چرا با اینکه اهل بندرم، در این شهر غریبم و برای اینکه حال و هوایم را عوض کند، همچنانکه مشغول کارهای آشپزخانه بود، برایم از هر دری حرف می زد تا سرگرمم کند که صدای زنگ در بلند شد. مجید بود که با کامیون وسایل آمده و به کمک آسید احمد و دو کارگر، اسباب زندگی مان را داخل حیاط می گذاشت.
هنوز هم نمی توانستم باور کنم کابوس در به دری و آوارگیمان تمام شده و در چنین خانه بزرگ و زیبایی و کنار خانواده ای به این مهربانی، بار دیگر به آرامش رسیده ایم. آسید احمد، عبا را از تنش درآورده، عمامه را از سرش برداشته و برای کمک به مجید آستین ها را بالا زده بود که مجید هنوز با هر قدمی که برمی داشت، نفسش بند آمده و همه صورتش از درد پُر می شد. با یک دست هم نمی توانست باری بردارد و خجالت می کشید خودش را کنار بکشد که با همان دست چپش هر کاری می توانست، انجام می داد. می دانستم هزینه کرایه کامیون و کارگر را هم نداشته و همین را هم مدیون آسید احمد بودیم. من به خانه خودمان رفته بودم، به توصیه مامان خدیجه کنار اتاق خالی نشسته و دست به سیاه و سفید نمی زدم.
حالا زینب سادات هم به کمک مادرش آمده و با هم موکت ها را جارو می کشیدند تا خانه آماده چیدن وسایل جدیدش شود. خوشحال بودم که عروس آسید احمد پرده هایش را باز نکرده و نیازی به خریدن پرده جدید و صرف هزینه سنگین دیگری نبود. مجید و آسید احمد بسته بندی وسایل را در حیاط باز می کردند و به کمک کارگرها به داخل ساختمان می آوردند و با راهنمایی های مامان خدیجه هر یک را جایی می گذاشتند تا سرِ فرصت به سلیقه خودم خانه را مرتب کنم. همه لباس عزای امام کاظم (ع) را به تن کرده و مجید هم فرصت کرده بود تا لباسش را عوض کرده و پیراهن مشکی بپوشد و همین هیبت عزادارش کافی بود تا به خاطر بیاورم سال گذشته درست در چنین روزی، بین من و مجید چه گذشت؛ سال گذشته در شبی مثل دیشب، مجید شیفت شب بود و من سخت هوایی هدایتش به مذهب اهل تسنن شده بودم که نقشه ای زنانه به سرم زد تا فردا صبح که به خانه باز میگردد، با برپایی یک جشن عاشقانه، دلش را نرم کنم بلکه از سرِ محبت، حرف هایم را بپذیرد و قدمی هم که شده به سمت مذهب اهل سنت بردارد. چند شاخه گل رُز خریدم، کیک پختم، شربت به لیمو تهیه کردم، میزی شاعرانه چیدم و چقدر حرف برای گفتن آماده کرده بودم و او به عشق امام کاظم (ع) چنان غرق دریای ماتم شهادتش شده بود که هیچ کدام را ندید و در عوض دلش شکست که صبح شهادت امامش، خانه اش محفل شادی شده و من چقدر در هم شکستم!
من اگرچه از اهل سنت بودم، اما روز شهادت فرزند پیامبر (ص) برایم روز شادی نبود و بی خبر از همه جا، بساط جشنی دو نفره به پا کرده بودم و چه ساده نقشه هایم نقش بر آب شده بود که تمام عقده هایم را با داد و فریاد و گریه بر سرِ مجید مهربانم خالی می کردم. آن روز تا شب چقدر با دلش جنگیدم که تبعیت از اولیای خدا، تنها با پیروی از رفتار آن ها تجلی پیدا می کند و سیاه پوشیدن و عزاداری کردن چه ارزشی دارد و او در برابر خطابه هایم، هیچ نمی گفت و شاید هم نمی توانست عطش عشق شیعه را برایم شرح دهد که من هنوز هم معنای این همه دلبستگی را نمی فهمیدم، ولی او اجر عاشقی اش را از کف با کرامت معشوقش گرفته بود که درست در چنین روزی، کشتی متلاطم زندگیمان از دریای طوفانی مصیبت به ساحل آرامش رسید و به آبروی همان امامی که سال گذشته به حرمت عزایش، جشن خانه مان به هم خورد، امسال در اوج ارزش و احترام به چنین خانه زیبایی رسیدیم که مجید در مسجد، خدا را به نام موسی بن جعفر (ع) قسم می داده و من در کنج تاریکی و تنهایی مسافر خانه، خدا را از اعماق جانم صدا زده بودم تا سرانجام اینچنین باب اجابتی به رویمان گشوده شد.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بیتعارف🖐🏽
ماھِرجبھمتمامشد . . .
ومنھنوزآدمنشدمکہنشدم(:💔
رسولخدا(ص)مۍفرمایند:
رجب ماه #خدا
و شعبان ماه من
و رمضان ماه امت من است.🌸
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
﴿ #شعبانیه :)💭♥️
+ خدایا صلواتبفرستبرمحمد{ص}و
آلمحمد،درختنبوت و جایگاهرسالت
و محلتردد فرشتگانو معدنعلم،
و خاندانوحی،خدایا درود فرست...
برمحمد وآلمحمد{ص}آنکشتیِ در
حرکت در دریاهایعمیق :)🌱
| »..ادامهدارد..« |
[-------🌱--------]
هر کسدر شباولماهشعبان؛
دوازدهرکعتبهاین.کیفیتبجا آورد
که:در ششنماز دورکعتی،در هر..
رکعتپساز سورهحمد،پانزدهمرتبه
سوره«قلهوالله»بخواند.🌈
خداوند ثواب۱۲هزارشهید وعبادتِ
۱۲سالرا بهاو عطامیکند و از . .
گناهانشبیرونمیرود مانندروزی
کهمتولد شده....!🥰🌙
بهتعداد آیاتقرآن،قصریدر بهشت
بهاو می دهد .
+ اقبالالأعمال،ج۲،ص۶۸۳
•°~✨💚
جنتنشانےازحـرمتوسٺیاحسن
فردوسسائلڪرمتوسٺیاحسن
تنهانهآسمانوزمینعاݪــموجود
درزیرسایهعݪـمتوسٺیاحسـن...♡
#السلامعلیڪیاحسنابنعلی🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•°~✨💚 جنتنشانےازحـرمتوسٺیاحسن فردوسسائلڪرمتوسٺیاحسن تنهانهآسمانوزمینعاݪــموجود درز
.
.
🖇♥️
عاقبَتعِشقِحَسَنپاڪازگناهَممیکُند
هرچھباشَمحُبِمٰولاسَربهراهَممیکُند..🌿
#امامحسنیام🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
••
اولین ماهی است که تماممان را #هدیه میآورد؛
ماهی که رنگ میدهد، #روحمان را،
و #عشق میدهد به جان مجنون،
ماهی که آغازش؛
به نام #حسین♥️ است ...
براستی شعبان یعنی میلاد!
وقتی امام حسین «ع» آید،
چه بهانهای برای مرگ؟
امام حسین «ع» یعنی ماندن و رستن از زمین،
شاید برای همین است که شعبان را شهادتی
سیاهپوش نمیکند
انگار این ماه رسم ادب میآموزد،
وقتی که #عباسش♥️ بعد از امامش
پای به دنیا میگذارد،
انگار سقا از همان ابتدا میداند،
امامش بر همه وجودش مقدم است
#مآهبهقشنگیتونمباركا
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
آپشنِ دلتنگیها 💔
این روزا بھ مرز هشدار رسیده...
دمِ عمیقی نیاز است ؛
کھ بازدمش حسیــــن«؏» باشد!
+ #هرثانیهنفسبھنفسدلتنگتوام:)
•🌱•
❖【 ♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me 】❖
#بدونتعارف🖐🏽
جمعہنیست
امایهودلتنگشدم...
چیہ؟!
شرطےشدیم
فقطجمعہهابایدیادشونکنیم؟!...💔
#امامزمانمونرومیگم(:
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•°~💗🦋
ماه شعبانماهاستغفاره
ماهتخلیهست..
بایدزیاداستغفارکنیم!
زیادازاینماهاستفادهکنیم
دستخالیردنشیم،
روزی۱۰۰مرتبه
‹ استغفراللهأسأله التوبھ›
+وقتشهآشتیکنیمباخٌدا:)✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۸۹
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
کار چیدن وسایل خانه تا بعد از ظهر طول کشید و ما جز چند قوطی حبوبات و قند و نمک در اسبابمان چیزی نداشتیم که نهار هم میهمان سفره با برکت مامان خدیجه بودیم و دیگر چیزی به غروب نمانده بود که به خانه خودمان آمدیم. حتی به خواب هم نمی دیدم که بدون هیچ پول پیش و اجاره ای و تا هر وقت که بخواهیم، چنین خانه دلباز و زیبایی نصیبمان شود و پروردگار مان در برابر این همه مصیبت، با چه معجزه شیرینی وجودمان را غرق شادی کرده بود. با این که بیشتر کارها را خود آسید احمد انجام داده بود، همین چند ساعت سرِ پا ایستادن، مجید را حسابی خسته کرده بود که دوباره رنگ از صورتش پریده و نفس نفس می زد. برایش لیوانی آب آوردم و همانطور که کنارش می نشستم، با شیرین زبانی تشکر کردم:" دستت درد نکنه مجید! خیلی قشنگ شده!" لیوان آب را از دستم گرفت، در برابر لحن شیرینم لبخندی زد و به کلامی شیرین تر جواب داد:" من که کاری نکردم الهه جان! دست تو درد نکنه که همه جوره با من ساختی! به خدا خیلی ازت خجالت می کشیدم!" و نمی دانم دریای دلش به چه هوایی موج زد که نگاهش پیش چشمانم شکست، گلویش از بغضی مردانه پُر شد و با لحنی لبریز شرمندگی ادامه داد:" هنوزم ازت خجالت می کشم! خیلی اذیت شدی الهه!" و من ناراحت خودم نبودم و هنوز حسرت حضور حوریه را می خوردم و داغ دار دخترم بودم که چشمانم در دریای اشک فرو رفت. مجید هم می دانست دلم از چه داغی می سوزد که خجالت زده سرش را به زیر انداخت و من زیر لب زمزمه کردم:" ای کاش الان حوریه هنوز تکون می خورد! ای کاش هنوز پیشم بود..." و دیدم همانطور که صورتش را به سمت زمین گرفته، قطرات اشک از زیر چانه اش می چکد و نمی خواستم بیش از این جانش را آتش بزنم که دیگر چیزی نگفتم، ولی حالا دل عاشق او برای این همه بی قراری ام به تب و تاب افتاده بود که سرش را بالا آورد، سوختن جراحت پهلویش را به جان خرید و با همه دردی که رنگ از صورتش بُرده بود، به سمتم چرخید. دست راستش در اتصال آتل بود و دست چپش را نمی توانست از روی پهلویش جدا کند که با نرمی نگاه نمناکش، صورتم را نوازش می داد و عاشقانه زمزمه می کرد:" الهه جان! آروم باش عزیز دلم!"
و شاید سوز گریه های مظلومانه ام بیش از سوختن پارگی پهلویش، دلش را آتش می زد که زخمش را رها کرد تا دستش را از قطرات اشکم پُر کند و به پای این همه دلشکستگی ام به التماس افتاده بود:" فدات بشم! ای کاش می دونستم چی کار کنم تا آروم شی..." و من می دیدم نگاه مردانه اش به طپش افتاده و سرانگشتانش روی گونه ام می لرزد که عاشقانه شهادت دادم:" من آرومم! همین که تو کنارمی، آرومم می کنه..." و نتوانستم جمله ام را تمام کنم که کسی به در زد. مجید اشک هایش را پاک کرد و برای باز کردن در از جا بلند شد که صدای "یا الله!" آسید احمد مرا هم از جا بلند کرد. با عجله چادرم را سر کردم و آسید احمد با تعارف مجید وارد خانه شد. نگاهی به دور و برش کرد و همچنانکه روی مبل مینشست، خندید و گفت:" ان شاءالله! چقدر خونه تون قشنگه!" و هر بار به بهانه ای بر لفظ "خونه تون!" تأ کید می کرد تا خیالمان از هر جهت راحت باشد.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۹۰
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
من و مجید گرچه به یاد تلخی و سختی این همه مصیبت همچنان غم زده بودیم، اما می خواستیم به روی خودمان نیاوریم و با خوش رویی تشکر می کردیم که سرش را پایین انداخت و با صدایی آهسته پاسخ داد:" ببینید بچه ها! من دیشب هم بهتون گفتم، اینجا مال شماس! من که بهتون ندادم، هدیه موسی بی جعفر (ع)! پس از من تشکر نکنید! این دو تا خونه هیچ وقت اجاره ای و پولی نبوده! تو خونواده دست به دست می چرخیده، تا دیروز دست اون پسرم بود، از امروز دست شماس!" سپس به صورت مجید نگاه کرد و با حالتی پدرانه گفت:" پسرم! من همون دیشب به یه نظر که تو رو دیدم، فهمیدم اهل کار و زندگی هستی! خودتم که گفتی تو پالایشگاه کار می کردی، ولی فعلاً که با این وضعیت نمی تونی برگردی سر کارِت..." نمی دانستم چه می خواهد بگوید و می دیدم مجید هم منتظر نگاهش می کند که لبخندی زد و با مهربانی ادامه داد:" البته کارهای سبک تری هم هست که خیلی اذیتت نکنه، ولی اینجور که من می بینم باید فعلاً تو خونه استراحت کنی تا ان شاءالله بهتر شی!" سپس نگاهش را به زمین انداخت و همچنانکه به محاسن سپید و انبوهش دست می کشید، با ناراحتی زمزمه کرد:" من خودم یه مَردم! می دونم برای یه مرد هیچی سخت تر از این نیس که مجبور بشه تو خونه بشینه! ولی توکلتون به خدا باشه! بلاخره خدا بنده هاش رو به هر وسیله ای آزمایش می کنه!" از جدیت کلامش، قلبم به تپش افتاده و احساس می کردم مجید هم کمی مضطرب شده که دستش را به زیر عبایش بُرد، پا کتی از جیب پیراهنش درآورد، مقابل مجید روی میز گذاشت و فرصت نداد مجید حرفی بزند که به شوخی تَشر زد:" هیچی نگو! فقط اینو فعلاً داشته باش! هر وقت هم چیزی خواستی به خودم بگو!" زبان من و مجید بند آمده و نمی دانستیم چه پاسخی بدهیم که با گفتن" یا مولا علی!" از جایش بلند شد و دیگر نمی خواست بیش از این خجالت بکشیم که به سمت در رفت.
من و مجید مثل این که از خواب پریده باشیم، تازه به خودمان آمدیم و سراسیمه از جا بلند شدیم. مجید به دنبالش رفت و در پاشنه در، دستش را گرفت:" حاج آقا! این چه کاریه؟" که با دست سرِ شانه مجید زد و با اخمی شیرین توبیخش کرد:" بازم که گفتی حاج آقا! به من بگو بابا!" و به سرعت از در بیرون رفت و همانطور که دستش را به چهار چوب گرفته بود تا دمپایی اش را بپوشد، سرش را به سمت من چرخاند و با مهربانی صدایم زد:" دخترم! داشت یادم میرفت! حاج خانم واسه شام براتون قلیه ماهی تدارک دیده! فراموش نشه که قلیه ماهی های مامان خدیجه خوردن داره!" و وارد ایوان شد و به سمت خانه خودشان رفت. مجید در را بست و من با عجله پاکت را برداشتم و به سرعت درش را باز کردم. یک میلیون پول نقد که نگاه من و مجید را به خودش خیره کرد و با اینکه آسید احمد آنجا نبود، ولی هر دو غرق شرم و خجالت شدیم و مجید چقدر ناراحت شد. هر چند این بسته، نهایت لطف آسید احمد و نیاز ضروری زندگی مان بود، ولی مجید مرد کار بود و از این که اینچنین مورد مرحمت قرار بگیرد، غرور مردانه اش می شکست و من بیش از او خجالت می کشیدم که می دانستم رفتار بی رحمانه پدر خودم ما را اینچنین محتاج کمک دیگران کرده و شوهر غیرتمندم را عذاب می دهد.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۹۱
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
نماز مغرب را خواندیم و مهیای رفتن به خانه آسید احمد می شدیم که زنگ موبایلم به صدا در آمد. عبدالله بود و لابد حالا بعد از گذشت یک روز از زخم زبان هایی که به جانمان زده بود، تماس گرفته بود تا دلجویی کند و خبر نداشت پروردگارمان چنان عنایتی به ما کرده که دیگر به دلجویی احدی نیاز نداریم. مجید گوشی را به دستم داد و نمی خواست با عبدالله حرف بزند که به بهانه ای به اتاق رفت. گوشی را وصل کردم و با صدایی گرفته جواب دادم:" بله؟" که با دل نگرانی سؤال کرد:" شماها کجایید؟ اومدم مسافرخونه، مسئولش گفت دیشب رفتید. الان کجایی؟" و من هنوز از دستش دلگیر بودم که با دلخوری طعنه زدم:" تو که دیشب حرفت رو زدی! مگه نگفتی هر چی سرمون میاد، چوب خداست؟!!! پس دیگه چی کار داری؟" صدایش در بغض نشست و با پشیمانی پاسخ داد:" الهه جان! من دیشب قاطی کردم! وقتی تو رو تو اون وضعیت دیدم آتیش گرفتم! جیگرم برات سوخت..." و دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم که با صدایی بلند اعتراض کردم:" دلت برای مجید نسوخت؟ گناه مجید چی بود که باهاش اونطوری حرف زدی؟ بابا و بقیه کم بهش طعنه زدن، حالا نوبت تو شده که زجرش بدی؟" که مجید از اتاق بیرون آمد و طوری که صدایش به گوش عبدالله نرسد، اشاره کرد:" الهه جان! آروم باش!" و عبدالله از آنطرف التماسم می کرد: »الهه! ببخشید! من اشتباه کردم! به خدا نمی فهمیدم چی میگم! تو فقط بگو کجایید، من خودم میام با مجید صحبت می کنم! من خودم میام از دلش در میارم!" باز محبت خواهری ام به جوشش افتاده و دلم نمی آمد بیش از این توبیخش کنم و مجید هم مدام اشاره می کرد تا آرام باشم که عصبانیتم را فرو خوردم و با لحنی نرم تر پاسخ دادم:" نمی خواد بیای اینجا!" ولی دست بردار نبود و با بی تابی سؤال کرد:" آخه شما کجا رفتید؟ دیشب چی شد که از اینجا رفتید؟ اتفاقی افتاده؟" دلم نمی خواست برایش توضیح دهم دیشب چه معجزه ای برای من و مجید رخ داده که به زبان قابل گفتن نبود و تنها به یک جمله خیالش را راحت کردم:" دیشب خدا کمکون کرد تا یه جای خوب پیدا کنیم. الانم پیش یه حاج آقا و حاج خانمی هستیم که از پدر و مادر مهربون ترن!" سر در نمی آورد چه می گویم و می دانستم آسید احمد و مامان خدیجه منتظرمان هستند که گفتم:" عبدالله! ما حالمون خوبه! جامون هم راحته! نگران نباش!" و به هر زبانی بود، سعی می کردم راضی اش کنم و راضی نمی شد که اصرار می کرد تا با مجید صحبت کند که خود مجید متوجه شد، گوشی را از دستم گرفت و با مهربانی پاسخ عبدالله را داد:" سالم عبداهلل جان! نه، نگران نباش، چیزی نشده! همه چی رو به راهه! الهه خوبه، منم خوبم! حالا سرِ فرصت برات توضیح میدم! جریانش مفصله! تلفنی نمیشه!" و به نظرم عبدالله بابت دیشب عذرخواهی می کرد که به آرامی خندید و گفت:" نه بابا! بیخیال! من خودم همه نگرانیم به خاطر الهه بود، می فهمیدم تو هم نگران الهه ای! هنوزم تو برای من مثل برادری!" و لحظاتی مثل گذشته با هم گَپ زدند تا خیال عبدالله راحت شد و ارتباط را قطع کرد. ولی مجید همچنان گرفته بود و می دیدم از لحظه ای که آسید احمد بسته پول را برایش آورده، چقدر در خودش فرو رفته است، تا بعد از شام که در فرصتی آسید احمد را کناری کشید و آنقدر اصرار کرد تا آسید احمد پذیرفت این پول را بابت قرض به ما بدهد و به محض این که مجید توانست کار کند، همه را پس دهد تا بلاخره غیرت مردانه اش قدری قرار گرفت.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me