شب ولادت توست حضرت #ارباب :)
من ایرانم
و
تو عراقی... ♥️
قرار جمله ی عشاق سال آینده
شب تولد شما، مرقد مطهر شما... 🕊
#میلاد_امام_حسین
#ماه_شعبان
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
{ #بهخودمونبیایم⁉️}
✖️ﺑﻌﻀﯽﻫﺎﻣﻴﮕﻦ :
ﺑﺎﺑﺎﺩﻟﺖﭘﺎکباﺷه،کافیه.✋
نمازهمنخوندینخون...😒
روزهنگرفتینگیر.😕
بهنامحرمنگاهکردیاشکالنداره🙈
و.. فقطسعیکندلتپاکباشه!!♥
_ و...ﺟﻮﺍﺏﺍﺯﻗﺮﺁﻥ :👇
ﺁﻧﮑﺲﮐﻪﺗﻮرﺍﺧﻠﻖﮐﺮﺩهﺍﺳﺖ ،
ﺍﮔﺮﻓﻘﻂﺩﻝﭘﺎکبرایشﮐﺎﻓﯽﺑﻮﺩ
ﻓﻘﻂﻣﯿﮕﻔﺖﺁﻣﻨﻮﺍ
ﺩﺭﺣﺎﻟﯿﮑﻪﮔﻔﺘﻪ :📣
[ ﺁﻣَُﻨﻮﺍﻭَﻋَﻤِﻠُﻮﺍﺍﻟﺼَّﺎﻟِﺤﺎﺕ]
ﯾﻌﻨﯽﻫﻢﺩﻟﺖﭘﺎﮎﺑﺎﺷﺪ ،😍
ﻫﻢﮐﺎﺭﺕﺩﺭﺳﺖﺑﺎﺷﺪ .😎
#آیه_گراف🌱
ﺍﮔﺮﺗﺨﻤﻪﮐﺪﻭﺭﺍ ﺑﺸﮑﻨﯽ
ﻭﻣﻐﺰﺵﺭﺍﺑﮑﺎﺭﯼﺳﺒﺰﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ .
ﭘﻮﺳﺘﺶﺭﺍﻫﻢﺑﮑﺎﺭﯼﺳﺒﺰﻧﻤﯽﺷﻮﺩ .
ﻣﻐﺰوﭘﻮﺳﺖﺑﺎﯾﺪﺑﺎﻫمﺑﺎﺷﺪ .🌾🌱
ﻫﻢﺩﻝ؛ﻫﻢ عمل....!
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسینجان...♥️'¡
راهخانہاتراازردّاشڪروۍگونہهایمان
پیداڪردیم!
راستشرابخواهۍآتشفراق،بالوپردلمانراسوزانده؛
دیگرنہدعایۍبراۍآوازداریم؛نہپرۍبراۍپرواز
آمدهایممثلفطرس،بہگهوارهاتدخیلببندیم؛
ڪاشآبروۍتوآبۍشودروۍاینآتشفراق...
یاربالحسین
بحقالحسین
اشفصدرالحسین
بظھورالحجة...🤲🏻
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۹۲
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
آخر شب که به خانه خودمان بازگشتیم، آرامش عجیبی همه وجودمان را گرفته بود که پس از مدت ها می خواستیم سرمان را آسوده به بالشت بگذاریم که نه نوریه ای در خانه بود که هر لحظه از فتنه انگیزی های شیطانی اش در هول و هراس باشیم، نه پدری که از ترس اوقات تلخی هایش جرأت نکنیم تکانی بخوریم، نه تشویش تهیه پول پیش و بهای اجاره ماهیانه و نه اضطراب اسباب کشی که امشب می خواستیم در خانه ای که خدا به دست یکی از بندگانش بی هیچ منتی به ما بخشیده بود، به استقبال خوابی عمیق و شیرین برویم که با ذکر "بسم الله الرحمن الرحیم" چشم هایمان را بسته و با خیالی خوش خوابیدیم.
☆ ☆ ☆
لب ایوان نشسته و گوش به صدای چَهچَه پرندگان، دلم را به گرمای تنگ غروب روزهای آخر خرداد ماه سپرده بودم. گرمای به نسبت شدیدی که حالا در خنکای خانه زیبا و خیال مهربان خانواده آسید احمد، برای من و مجید از هر بهاری دلپذیرتر بود. با رسیدن ۲۲ خرداد ماه، بیست روز بود میهمان که نه، به جای عروس و پسر این خانواده، روی چشم آسید احمد و مامان خدیجه، شاهانه زندگی می کردیم. هر چند داغ غصه حوریه بر دل من و مجید همچنان بی قراری می کرد، اما در این خانه و در سایه رحمت پروردگارمان، آنچنان غرق دریای نعمت و برکت شده بودیم که به امید آینده و تولد کودکی دیگر، با غم حوریه هم کنار آمده و راضی به رضایش بودیم. به لطف نسخه های حکیمانه مامان خدیجه و محبت های مادرانه اش، وضع جسمی ام هم حسابی رو به راه شده و بار دیگر سلامتی و شادابی ام را بازیافته بودم. مجید هم هر چند هنوز نمی توانست با دست راستش کار سنگینی انجام دهد، ولی جراحت پهلویش به نسبت بهتر شده و کمتر درد می کشید. حالا یکی دو روزی هم می شد که آسید حمد در دفتر مسجد، برایش کار سبکی در نظر گرفته و از صبح تا اذان مغرب مشغول بود تا در انتهای ماه با حقوق اندکی که می گیرد بتواند درصدی از قرض آسید احمد را پس داده و ذره ای از خجالتش در بیاید که در طول این مدت از همان پول مرحمتی آسید احمد خرج کرده بودیم و به این هم راضی نمی شد که هر روز به هر بهانه ای برایمان تحفه ای می آورد تا کم و کسری نداشته باشیم، ولی مجید به دنبال حق خودش بود که مرتب به خانه و نخلستان پدر سر میزد بلکه بتواند پول پیش خانه را پس بگیرد، ولی پدر و نوریه هنوز از ماه عسلی که به گفته عبدالله در قطر می گذراندند، بازنگشته و تمام امور نخلستان را هم به ابراهیم و محمد سپرده بودند و این دو برادر، باز هم سراغی از تنها خواهرشان نمی گرفتند و شاید از فال گوش برادران نوریه می ترسیدند که آخرین باری که مجید به دنبال پدر به نخلستان رفته بود، حتی جواب سلامش را هم نداده بودند. در عوض، عبدالله همچنان با من و مجید بود و وقتی ماجرای معجزه این خانه را شنید، چه حالی شد و نمی توانست باور کند که به دیدارمان آمد تا به چشم خود ببیند که ما نه چوب گناهانمان که اجر شکیبایی عاشقانه مان را از خدا گرفته ایم و نمی دانست با چه زبانی از آسید احمد تشکر کند که خواهر غریبش را پناه داده و در حقش پدری را تمام کرده است، هرچند هنوز هم ته دل من می لرزید که آسید احمد و مامان خدیجه از سرگذشت من و مجید چیزی نمی دانستند و اینچنین بی منت به ما محبت می کردند. می ترسیدم بفهمند من از اهل سنت هستم و پدرم با وهابیون ارتباط دارد که به ننگ نام پدر وهابی ام، از چشمشان بیفتم و دست محبتشان را از سرم بردارند، ولی مجید مدام دلداری ام می داد و تأکید می کرد خدایی که ما را در این خانه پناه داده و دل اهل خانه را به سمت ما متمایل کرده، تنهایمان نخواهد گذاشت.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۹۳
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
آخرین بسته میوه را هم چیدم که مامان خدیجه کنارم لب ایوان نشست و با مهربانی تشکر کرد:" قربون دستت دخترم! اجرت با آقا امام زمان (عج)! " و من به لبخندی شیرین پاسخش را دادم که دوباره از جایش بلند شد و برای نظارت بر چیدن شیرینی ها، به آن سمت ایوان به سراغ دخترش زینب سادات رفت. شب نیمه شعبان فرا رسیده و به میمنت میلاد امام زمان (ع) ،بنا بود امشب در این خانه جشنی بر پا شود و به حرمت عظمت این شب که به گفته مامان خدیجه بعد از شب های قدر، شبی به فضیلت آن نمی رسد، مراسم دعا و سخنرانی هم برقرار بود.
حالا پس از حدود سه هفته زندگی در این خانه، به برگزاری جلسه های قرائت قرآن و دعا عادت کرده بودم که علاوه بر جلسات منظم آموزش قرآن و احکام که توسط مامان خدیجه برای بانوان محله برگزار می شد، آسید احمد به هر مناسبتی مراسمی بر پا می کرد و این ها همه غیر از برنامه های رسمی مسجد بود. ظاهراً اراده پروردگارم بر این قرار گرفته بود که منِ اهل سنت، روزگارم را در خانه ای سپری کنم که قلب تپنده تبلیغ تشیع بود تا شاید قوت اعتقاد قلبی ام را بیازماید که در این فضای تازه چقدر برای هدایت همسرم به سمت مذهب اهل تسنن تلاش می کنم. شبی که به این خانه وارد شدم، به قدری خسته و درمانده بودم که نفهمیدم با پای خودم به خانه یک روحانی شیعه وارد شده و با دست خودم چقدر کار خودم را سخت تر کرده ام که مجید در خانه اهل سنت و حتی زیر فشار ترس و تهدید وهابیت، قدمی عقب نشینی نکرد و حالا من در جمع یک خانواده مقید شیعه، باید برایش تبلیغ تسنن می کردم، هر چند من هم دیگر شور و شعار روزهای اول ازدواجمان را از دست داده و دیگر برای سُنی کردن مجید، به هر آب و آتشی نمی زدم که انگار از صبوری مجید، دل من هم آرامش گرفته و بیش از این که بخواهم عقیده اش تغییر دهم، از حضور گرم و مهربانش لذت می بردم تا سرِ حوصله و با سعه صدر، دلش را متوجه مذهب اهل سنت کنم. شاید هم تحمل این همه مصیبت در کمتر از یک سال، آنچنان رمقی از من کشیده بود که حالا به همین زندگی آرام و دلنشین، راضی بودم و همین که میتوانستم در کنار عزیز دلم با خاطری آسوده زندگی کنم، برایم غنیمت بود. با این همه، شرکت در مراسم متعدد جشن و عزاداری شیعیان چندان خوشایندم نبود که هنوز هم فلسفه این همه سینه زدن و گریه کردن و از آن طرف پخش شربت و شیرینی را درک نمی کردم و می دانستم هر مجلسی که در این خانه برپا می شود، مجید را دلبسته تر می کند و کار مرا سخت تر!
می دیدم بعد از هر مراسم، چه شور و حالی پیدا کرده که آیینه چشمانش از صفای اشک های عاشقی اش می درخشید و صورتش از هیجان عشق به تشیع، عاشقانه می خندید! در هر حال، من هم عضوی از اعضای این خانواده شده و چاره ای جز تبعیت از سبک زندگیشان نداشتم، حتی اگر می دانستند من از اهل سنتم، باز هم دلم نمی آمد در برابر این همه محبت های بی دریغشان کاری نکنم و برای جبران زحماتشان هم که شده، در هر کاری همراهشان می شدم. در جلسات صبحگاهی قرآن مامان خدیجه شرکت می کردم، در مراسم مولودی و عزاداری، کمک دستشان بودم و گاهی همراه مامان خدیجه و زینب سادات، راهی مسجد شیعیان می شدم و نمازم را به امامت آسید احمد می خواندم. در هنگام ادای نماز در مسجد شیعیان، طوری که کسی متوجه نشود، دستانم را زیر چادر بندری ام روی هم می گذاشتم و چادرم را روی صورتم می انداختم تا در هنگام سجده، بتوانم کنار مُهر روی زمین سجده کنم و این بلا را هم وهابیت به سرم آورده بود که از ترس برملا شدن هویت پدر وهابی ام، مجبور بودم سُنی بودن خودم را هم پنهان کنم، ولی باز هم همیشه نگران بودم که از روی ناآگاهی حرفی بزنم یا پاسخی بدهم که در جمع شیعیان راز دلم را برملا کند و از روی همین دلواپسی بود که در اکثر جلسات، در سکوتی ساده، گوشه ای می نشستم و بیشتر شنونده بودم. البته این همراهی، چندان هم خالی از لطف نبود که پای درس احکام مامان خدیجه، مسائل جالبی یاد می گرفتم و نکات بسیار شیرینی از تفسیر آیات قرآن می شنیدم که تازه متوجه شده بودم مامان خدیجه تحصیلات حوزوی دارد و برای خودش بانویی فاضله و دانشمند است. پای منبر آسید احمد هم حرف های جدیدی از مسائل سیاسی و اعتقادی می شنیدم که گرچه با مواضع علمای اهل سنت هماهنگ بود، ولی از زاویه ای دیگر مطرح می شد و برایم جذابیت دیگری پیدا می کرد. مجید هم که دیگر پای ثابت مسجد شده و علاوه بر این که عضوی از اعضای دفتر مسجد شده بود، تمام نمازهایش را هم به همراه آسید احمد در مسجد می خواند.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۹۴
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
من و مامان خدیجه و زینب سادات، از فرصت نبودن آسید احمد و مجید در خانه استفاده کرده و بدون حجاب و با خیالی راحت در حیاط کار می کردیم تا بساط جشن امشب مهیا شود و دقایقی به اذان مغرب مانده بود که همه کارها تمام شد. دیس شیرینی را روی میز فلزی کنار حیاط چیده و بسته های کوچک میوه و شکلات را کف ایوان گذاشته بودیم تا در هنگام ختم مراسم از میهمانان پذیرایی شود. اتاق ها را هم جارو کرده و کارهای سخت تر را به عهده مردها گذاشته بودیم تا بعد از نماز مغرب و عشاء که به خانه باز می گردند، کمکمان کنند. ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که آسید احمد و مجید از مسجد برگشتند و از همانجا مشغول کار شدند. کف حیاط را فرش انداختند تا مردها در حیاط بنشینند و زن ها در ساختمان، روی ایوان هم برای آسید احمد میز و صندلی تعبیه کردند تا هنگام سخنرانی و قرائت دعا، منبر مناسبی داشته باشد. مامان خدیجه هم غذای مختصری تدارک دید و در فرصتی که تا آمدن میهمانان مانده بود، با عجله شام را خوردیم و من و زینب سادات مشغول شستن ظرف ها بودیم که اولین خانواده وارد شد. می دیدم زینب سادات دست و پایش را گم کرده که با لحنی صمیمی پیشنهاد دادم:" تو برو کمک مامان خدیجه! من می شورم!" و منتظر همین جمله بود که با تشکری شیرین، دست هایش را خشک کرد و با عجله از آشپزخانه بیرون رفت. فقط دو سال از من کوچکتر بود و در همین مدت به قدری دلبسته مهربانی های خالصانه اش شده بودم که همچون خواهری که هرگز طعم محبتش را نچشیده بودم، دوستش داشتم و نه فقط زینب سادات، که تمام اعضای این خانواده با چنان محبت و مرحمتی با من و مجید برخورد می کردند که غم غربت و بی وفایی خانواده ام، فراموشمان شده بود. ظرف ها را شستم و برای پذیرایی از بانوانی که وارد می شدند، مشغول ریختن چای شدم که مراسم با تلاوت قرآن آغاز شد. ظاهراً سیستم بلندگو و میکروفون هم آورده بودند که صدا با کیفیت خوبی پخش می شد. من و زینب سادات از خانم ها پذیرایی می کردیم و مجید و یکی دو جوان دیگر هم در حیاط مشغول کار بودند. همین که سینی چای را دور می گرداندم، تصور کردم اگر عبدالله مرا در این وضعیت ببیند چه فکری می کند که من به آرزوی هدایت مجید به مذهب اهل تسنن، پیوند زناشوییمان را بستم و حالا برای جشن میلاد امام غایب شیعیان، میهمانداری می کردم! کسی که به اعتقاد عامه اهل سنت، هنوز متولد نشده و هر زمان مقدمات ظهورش فراهم شود، دیده به جهان خواهد گشود تا آماده قیام آسمانی اش شود، ولی خودم می دانستم همچنان بر سرِ عقیده ام هستم و هنوز هم به هر بهانه ای با مجید صحبت می کردم بلکه معجزه ای دیگر در زندگی ام رخ داده و همسر نازنینم به راهی استوارتر هدایت شود. قرائت قرآن که تمام شد، آسید احمد سخنرانی اش را شروع کرد و پیش از طرح هر بحثی، زبانش به شکایت باز شد که هنوز دو روز از سقوط موصل و هجوم وحشیانه تروریست های داعش به برخی شهرهای عراق نگذشته و صحنه های هولناک کشتار مسلمانان عراقی از ذهن هیچ کس پاک نشده بود. حالا چند روزی می شد که عراق هم به خاک مصیبت سوریه نشسته و به بلای گروهی به مراتب وحشی تر از جبهه النصره به نام داعش، مبتلا شده بود. چند دقیقه اول سخنرانی آسید احمد در مورد همین فتنه تکفیری بود که به نام اسلام، امت اسلامی را به مصیبتی بی سابقه دچار کرده و لاجرم علاجی جز برقراری اتحاد بین مسلمانان ندارد که این حیوان درنده می خواهد سینه شیعه را به اتهام کفر بدرد و خونش را به گردن سُنی بیندازد تا گردن سُنی را هم به انتقام خونی که خود از شیعه ریخته، بشکند. او می گفت و دل من همچنان از وحشت نوریه و برادران سگ صفتش می لرزید که هنوز ترس فتنه انگیزی های شیطانی اش را فراموش نکرده و دهان خونینش را که فتوا به تکفیر و حکم به قتل شیعه می داد، از یاد نبرده بودم.
گوشه آشپزخانه به کابینت تکیه زده و منتظر بودم زینب سادات سینی را بیاورد تا استکان های خالی را بشویم و همچنان گوشم به لحن جذاب آسید احمد بود که حالا از فضایل امام زمان (ع) صحبت می کرد که بر خلاف عقیده اهل سنت، شیعیان امام خود را زنده و حاضر می دانند و هر سال در نیمه شعبان به مناسبت ولادتش جشن مفصلی می گیرند.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۹۵
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
پیشتر از عبدالله شنیده بودم در میان اهل سنت هم کسانی هستند که اعتقاد دارند مهدی موعود (ع) قرن ها پیش متولد شده و تا زمانی که امر ظهورش از جانب پروردگار فرا رسد، در غیبت به سر خواهد برد، ولی من تا امشب به این مسأله به طور دقیق فکر نکرده بودم و شاید حضور و یا عدم حضور این موعود جهانی برایم اهمیت چندانی نداشت و بیشتر به لحظه ظهور و حکومت جهانی اش می اندیشیدم که به اعتقاد همه مسلمانان، همان حکومت پیامبر (ص) خواهد بود، ولی آسید احمد با شوری عاشقانه در وصف این موعود جهانی صحبت می کرد و می دیدم جمعیت با چه محبتی برای سلامتی حضرتش صلوات می فرستند و حتی برخی هر گاه نامش را می شنیدند، تمام قد از جا بلند شده و برای فرجش دعا می کردند. می توانستم تصور کنم چند قدم آن طرف تر، چه حالی به مجیدم دست داده و چقدر برای امام پنهان از نظرش، بی قراری می کند که بی تابی های عاشقانه اش را به پای مقدسات مذهب تشیع کم ندیده بودم.
استکان ها را با زینب سادات می شستم و تمام حواسم به سخنان آسید احمد بود که حسابی صحبتش گل کرده و با استناد به حدیثی از امام رضا (ع)، امام زمان (ع) را پدری دلسوز، برادری وفادار و مادری مهربان نسبت به مسلمانان توصیف می کرد و احساس می کردم در میان دریایی از بغض حرف هایش را به گوش حاضران می رساند:" مردم! وقتی ما گناه می کنیم، امام زمان (ع) غصه می خوره، مثل پدری که از اشتباه بچه اش خجالت بکشه، امام زمان (ع) هم از خدا خجالت می کشه! مثل مادری که به خاطر خطای بچه اش، عذرخواهی می کنه، آقا به خاطر گناه ما از خدا طلب مغفرت می کنه!" که بغضش شکست و با گریه ای که گلویش را گرفته بود، چه لحن عاشقانه ای خرج امامش کرد:" دیدی دو تا داداش چه جوری از هم حمایت می کنن؟ دیدی چه جوری یه داداش پشتش به حمایت داداشش گرمه؟ حالا امام زمان (ع) هم مثل یه داداش با وفا پشت تک تک شما وایساده! از همه تون حمایت می کنه!" و می دیدم جمع بانوان از شدت اشتیاق، به گریه افتاده و ناله مردها را از حیاط می شنیدم و آسید احمد همچنان در این میدان عشق بازی یکه تازی می کرد:" روایت داریم که آقا به درگاه خدا گریه می کنه تا خدا گناه من و تو رو ببخشه!" و دیگر کار جمعیت از همهمه گریه و ناله گذشته بود که در و دیوار خانه از ضجه های شوریده این همه شیعه، به لرزه افتاده و بی آن که بخواهم دل مرا هم تکان می داد. یعنی باید در مورد مهدی موعود (ع) باور شیعیان را می پذیرفتم که او سال ها پیش به این دنیا قدم نهاده و هم اکنون حی و حاضر، شاهد من و اعمال من است که اگر چنین نبود، دل این جمعیت این همه بی قراری نمی کرد!
دیگر صدای آسید احمد به سختی شنیده می شد که هم خودش گریه می کرد و هم صدای مردم به گریه بلند شده بود:" حالا که آقا به خاطر تو گریه می کنه، حالا که آقا به خاطر تو پیش خدا شرمنده میشه، روت میشه بازم گناه کنی؟!!! دلت میاد دوباره آقا رو اذیت کنی؟!!! آخه امام زمان (ع) چقدر به خاطر من و تو شرمنده شه؟!!! چقدر به خاطر گناه من و تو از خدا عذرخواهی کنه؟!!!" و چه هنرمندانه کشتی سخنرانی اش را بر موج عشق و احساسات این دل های آماده سیر می داد تا به لنگر وعظ و نصیحت، صحبتش را به ساحل توبه و دوری از گناه برساند که آهسته زمزمه کرد:" بیا از امشب دیگه گناه نکن! بیا به خاطر آقا دیگه گناه نکن! از امشب هر وقت خواستی گناه کنی، فکر کن امام زمان (ع) بابت این گناه تو، از خدا خجالت می کشه! فکر کن آقا باید به خاطر گناه تو کلی گریه کنه تا خدا تو رو ببخشه!" و می دیدم که اکسیر محبت با قلب این شیعیان چه می کند که به عشق امام خود، دست به دعا بلند کرده و از اعماق قلبشان از درگاه خدا طلب مغفرت می کردند و میان گریه هایی پُر از پشیمانی، با حضرتش عهد می بستند که دیگر دست و دلشان را به گناهی آلوده نکنند! حالا میتوانستم باور کنم که اگر تنها اثر این شور و شوق و ابراز عشق و علاقه، همین باشد که قلب انسان را به سوی توبه بکشاند، دیگر بی ارزش نخواهد بود که پلی بین بنده و خدایش می شود! آسید احمد با همین حال خوشی که بر فضا حاکم کرده بود، از مردم خواست رو به قبله بنشینند و قرائت دعای کمیل را آغاز کرد که امسال شب نیمه شعبان بر شب جمعه منطبق شده و به گفته خودش از اعمال هر دو شب، خواندن دعای کمیلی است که امام علی (ع) به یکی از اصحابش آموخته است.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۹۶
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
جمعیت با همان حال تضرع و انابه ای که به عشق امام زمان (ع) دلشان را بُرده بود، به نغمه نیایش های امام علی (ع) هم نفس شده و همه با هم ذکر استغفار را زمزمه می کردند. نام این دعا را بسیار شنیده بودم، ولی یک بار هم توفیق خواندنش را پیدا نکرده و امشب می دیدم امام علی (ع) در این مناجات عارفانه چه عاشقانه هنرنمایی کرده که در پیچ و خم کلمات دلربایش، دل من هم به تب و تاب افتاده و با بی قراری به درگاه خدا گریه می کردم تا مرا هم ببخشد و چه شب جمعه ای شد آن شب جمعه!!!
ساعت از یازده شب گذشته بود که مراسم تمام شد و جز یکی دو نفر که در حیاط با آسید احمد صحبت می کردند و خانمی که گوشه اتاق به انتظار مامان خدیجه ایستاده بود، همه رفتند که مامان خدیجه به سمتم آمد و با مهربانی صدایم کرد:" قربونت برم دخترم! امشب خیلی کمک حالم بودی! إن شاءالله اجر زحمتت رو از خود آقا بگیری!" و من هنوز در حضور این آقا تردید داشتم که لبخند کمرنگی زدم و با گفتن "ممنونم!" مشغول جمع کردن خُرده های دستمال کاغذی از روی فرش شدم که دستم را گرفت و با حالتی مادرانه مانعم شد:" نمی خواد زحمت بکشی مادر جون! خیلی خسته شدی، دیگه برو استراحت کن! فردا صبح تمیز می کنیم!" و هر چه اصرار کردم تا کمکش کنم، اجازه نداد و تا دمِ در خانه خودمان بدرقه ام کرد و با صمیمیتی شیرین همچنان تشکر می کرد که دید مجید با دست چپش جارو برداشته تا حیاط را تمیز کند که با ناراحتی شوهرش را صدا زد:" حاج آقا!" و همین که آسید احمد رویش را به سمت ایوان برگرداند، با دست اشاره کرد تا مانع مجید شود. آسید احمد با عجله به سمت مجید رفت و باز سرِ شوخی را باز کرد:" بابا جون ما هم هستیم! انقدر ثواب جمع کردی دیگه چیزی به بقیه نمی رسه!" رنگ از صورت مجید پریده و به نظرم حسابی خسته شده بود، ولی در برابر آسید احمد با شیرین زبانی پاسخ داد:" مگه نگفتید منم مثل پسرتون می مونم؟ پس شما برید استراحت کنید، من حیاط رو تمیز می کنم!" ولی آسید احمد هم مثل من نگران حالش شده بود که جارو را از دستش گرفت، اشاره ای به من کرد و با حاضر جوابی شیطنت آمیزی، مجید را تسلیم کرد:" ببین خانمت جلو در منتظره! اگه تا چند لحظه دیگه نری، دیگه راهت نمیده!" مجید لبخندی زد و با گفتن "هر چی شما بگید!" خداحافظی کرد و به سمت من آمد که من هم به مامان خدیجه شب بخیر گفتم و وارد خانه شدم. از چند ساعت پشت سر هم کار کردن، خسته شده بودم و روی مبل نشستم که مجید لبخندی به رویم زد و با لحنی گرم و با محبت، از زحماتم تشکر کرد:" خیلی خسته شدی الهه جان! دستت درد نکنه!" و همانطور که روبرویم نشسته بود، با کف دست چپش، بازو و ساعد دست راستش را فشار می داد که با دلسوزی نگاهش کردم و پرسیدم:" خیلی درد می کنه؟" لبخندی زد و با خونسردی جواب داد:" نه الهه جان! چیزی نیس." پلک های بلندش از بارش بیوقفه اشک هایش سنگین شده و آیینه چشمانش می درخشید و می دیدم هنوز محبت امام زمان (ع) در نگاهش می جوشد که زیر لب صدایش کردم:" مجید! شما اعتقاد دارید امام زمان (ع) زنده اس، درسته؟" از سؤال بی مقدمه ام جا خورد و من با صدایی گرفته اعتراف کردم:" آخه ما... یعنی اکثریت اهل تسنن اعتقاد دارن که امام زمان هنوز متولد نشده و هر وقت زمان ظهورش برسه، به دنیا میاد." گمان کرد می خواهم دوباره سر بحث و مناظره را باز کنم که در آرامشی ناشی از ناچاری، منتظر شد تا حرفم را بزنم، من نه قصد ارشاد داشتم، نه خیال مباحثه و حقیقتاً می خواستم به حقیقت حضورش پی ببرم که با صداقتی معصومانه سؤال کردم:" خُب شما چرا فکر می کنید الان امام زمان (ع) حضور داره؟" سپس مستقیم نگاهش کردم و برای این که کتب فقه و اصول شیعه و سُنی را تحویلم ندهد، با حالتی منطقی توضیح دادم:" خُب حتماً علمای اهل سنت دلایل خودشون رو دارن، علمای شیعه هم برای خودشون دال ئلی دارن." و برای این که منصفانه قضاوت کرده باشم، تبصره ای هم زدم:" البته از بین علمای اهل سنت هم یه عده اعتقاد دارن که امام زمان (ع) الان در قید حیات هستن، ولی اکثریتشون اعتقاد دارن بعداً متولد میشن."
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
•°~🎉
میلادگلرسولزهراوعلیاست
زیراڪهجهانخجستهزیننورجلیاست
مارادگرازروزجزابیمینیست
چونبردلِماعشقحسینبنعلیاست..♥️
#صلےاللهعلیڪیااباعبدلله..✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•°~🎉 میلادگلرسولزهراوعلیاست زیراڪهجهانخجستهزیننورجلیاست مارادگرازروزجزابیمینیست چو
.
.
✨♥️
خجستھبادآمدنسومینبهآرولایت
ومبارڪبادایـنطلوعسبـــزبیپایان...🍃
#الحمداللهالذیخلقالحسین..😍
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
.
.
--لیلاۍ😍🔒
••روزهاۍ🍇☀️
''''ڄــنـونمــ🔗🧿
[خوشآمـدۍ]💌🎉
#ولادٺباسعادٺاباعٻداللهالحسݧمبارڪباد🎊🎈
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
مداحی آنلاین - شاه حسین پادشاه حسین - نریمانی.mp3
7.58M
🌸 #میلاد_امام_حسین(ع)
💐شاه حسین
💐پادشاه حسین
#سید_رضا_نریمانی🎤
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
مداحی آنلاین - ای مهربان امام - رسولی.mp3
6.05M
🌸 #میلاد_امام_حسین(علیهالسلام)
💐ای مهربان امام
💐بر محضرت سلام
🎤 #مهدی_رسولی
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
مداحی آنلاین - دردانه ی خدا - استاد عالی.mp3
3.94M
🌸 #میلاد_امام_حسین(ع)
♨️دردانه ی خدا
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #عالی
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #مناسبتے
#ميلاد_امام_حسين
میلاد با سعادت ارباب عالمین
حضࢪت اباعبداللهالحسین(؏)
برتمام شیعیان مبارڪ🍃🌺
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #مناسبتے
#ميلاد_امام_حسين
میلاد با سعادت ارباب عالمین
حضࢪت اباعبداللهالحسین(؏)
برتمام شیعیان مبارڪ🍃🌺
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #مناسبتے
#ميلاد_امام_حسين
میلاد با سعادت ارباب عالمین
حضࢪت اباعبداللهالحسین(؏)
برتمام شیعیان مبارڪ🍃🌺
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #مناسبتے
#ميلاد_امام_حسين
میلاد با سعادت ارباب عالمین
حضࢪت اباعبداللهالحسین(؏)
برتمام شیعیان مبارڪ🍃🌺
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #مناسبتے
#ميلاد_امام_حسين
میلاد با سعادت ارباب عالمین
حضࢪت اباعبداللهالحسین(؏)
برتمام شیعیان مبارڪ🍃🌺
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #مناسبتے
#ميلاد_امام_حسين
میلاد با سعادت ارباب عالمین
حضࢪت اباعبداللهالحسین(؏)
برتمام شیعیان مبارڪ🍃🌺
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me