🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۰۵
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
و دیگر چیزی نگفتم که نمی خواستم به اعتبار احساسم، به عقیده ای معتقد شوم و دیگر نفسی برای مباحثه نداشتم که در سکوتی ساده فرو رفتم که همین شربت شهد و شکری که امشب از جام جملات آسید احمد در وصف اتحاد شیعه و سُنی نوشیده بودم، برای تسلای خاطر بی قرارم کافی بود و با چه حال خوشی به خانه خودمان بازگشتیم که باور کرده بودیم به لطف پروردگار، در سایه حمایت خانواده ایی خدایی قرار گرفته و با چه آرامش شیرینی به خواب رفتیم.
☆ ☆ ☆
چه افسانه ای بود این منظره تنگ غروب ساحل خلیج فارس در این بعد از ظهر بلند تابستانی که در اوج گرمای آتشینش، عین بهشت بود. امواج دریا همچون معجون عسل، زیر شعله خورشید به جوش آمده و فضای ساحل را آ کنده از عطر گرم آب می کرد. چشمم به طنازی خلیج فارس بود و گوشم به آوای زیبای کلام همسرم که حقیقتاً از نغمه مرغان دریایی و پژواک امواج دریا هم شنیدنی تر بود و چه آهنگ عاشقانه ای برایم می زد که زیر گوشم یک نفس زمزمه می کرد:" الهه جان! نمی دونی چقدر دوست دارم! اصلاً نمی تونم بگم چقدر برام عزیزی! نمی دونم چی کار کردم که خدا تو رو بهم داد! هر چی فکر می کنم، هیچ ثواب عجیب غریبی تو زندگی ام انجام ندادم که پاداشش، یه زنی مثل تو باشه!" از این همه شکسته نفسی عشقش به آرامی خندیدم و خواستم به شیطنتی شیرین سر به سرش بگذارم که پاسخ دادم:" اتفاقاً منم هر چی فکر می کنم نمی دونم چه گناهی کردم که خدا تو رو نصیبم کرد!" و آنچنان با صدای بلند خندید که خانواده ای که چند قدم آن طرف تر نشسته بودند، نگاه مان کردند و من از خجالت سرم را پایین انداختم و او از شرارتم به قدری لذت برده بود که میان خنده تشویقم کرد:" خیلی قشنگ بود! واقعاً به جا بود! آفرین!" و من می خواستم خنده ام را از نگاه نامحرمان پنهان کنم که با دست مقابل دهانم را گرفته و آهسته می خندیدم، ولی کم نمی آورد که به نیم رخ صورتم چشم دوخت و عاجزانه التماس کرد:" پس تو رو خدا یه وقت استغفار نکنی که خدا اون گناهت رو ببخشه و منو ازت بگیره ها! تا می تونی اون گناه رو تکرار کن که من همینجوری کنارت بمونم!" و باز صدای شاد و شیرینش در دریای خنده گم شد و من که سعی می کردم بی صدا بخندم، از شدت خنده، اشک از چشمانم جاری شده و نفسم بند آمده بود که این بار من التماسش کردم:" مجید تو رو خدا بسه! انقدر منو نخندون!" و او همانطور که از شدت خنده صدایش بُریده بالا می آمد، جواب داد:" تو خودت شروع کردی! من که داشتم مثل بچه آدم از عشق و احساسم می گفتم!" از لفظ "بچه آدم!" باز خنده ام گرفت و به شوخی تمنا کردم:" آخ، آره! خیلی حیف شد! نمیشه بازم برام از عشقت بگی؟" و من هنوز صورتم غرق خنده بود که نقش شادی از چشمان زیبایش محو شد، مثل همین لحظات سرخ غروب به رنگ دلتنگی در آمد و همان طور که محو نگاهم شده بود، به پای خنده های پُر نشاطم، حسرت کشید:" الهه! خیلی دلم برای خنده هات تنگ شده بود! خیلی وقت بود ندیده بودم اینطور از تهِ دلت بخندی!" و به جای خنده، صدایش در بغضی بهاری نشست و زیر لب نجوا کرد:" خدایا شکرت!" که حالا بیش از یک ماه بود که بر خوان نعمت پروردگارمان، در خانه مرحمتی آسید احمد و زیر پَر و بال محبت های مامان خدیجه، آنچنان خوش بودیم که جای جراحت های جانمان هم التیام یافته و دیگر در قلبمان اثری از غم نبود که من هم نفس بلندی کشیدم و گفتم:" مجید! تا حالا تو زندگی ام انقدر شاد و سرِ حال نبودم!" صورتش دوباره به خنده ای لبریز متانت گشوده شد و جواب داد:" منم همینطور! این روزها بهترین روزهای زندگیمونه!" و خدا می خواست نعمتش را بر ما تمام کند که حالا با رسیدن ششم تیر ماه، حقوق معوقه اردیبهشت ماه پالایشگاه هم به حساب مجید واریز شده و توانسته بود تمام قرض آسید احمد را دو دستی تقدیمش کند. چند روزی هم می شد که حقوق کار در دفتر مسجد را هم گرفته بود تا بتوانیم از این به بعد خرج زندگیمان را خودمان بدهیم و به همین بهانه، دیگر باری هم بر دوش غرور مردانه اش نبود و حسابی احساس رضایت می کرد.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۰۶
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
حقوق کار در دفتر مسجد چندان زیاد نبود، ولی می توانست کفاف یک زندگی ساده را بدهد، به خصوص که آسید احمد همچنان حواسش به ما بود و هر از گاهی چه خودش چه مامان خدیجه، برای ما میوه نوبرانه یا وسیله مورد نیازی می آوردند و خیلی اوقات ما را میهمان سفره با برکتشان می کردند تا کمتر تحت فشار خرج زندگی با این حقوق اندک قرار بگیریم. مجید کار خودش در پالایشگاه را بیشتر می پسندید و حقوق بهتری هم می گرفت، ولی از همین کار ساده در مسجد هم راضی بود و خدا را شکر می کرد. با دست راستش هنوز نمی توانست کار زیادی انجام دهد و دیروز دکتر پس از معاینه، وعده داده بود که شاید تا یکی دو ماه دیگر وضعیتش بهتر شده و بتواند به سر کارش در پالایشگاه بازگردد.
خورشید مثل اینکه از یک روز آتش باری بر سرِ بندر خسته شده باشد، به روی بستر آبی دریا دراز کشیده و کم کم می خواست بخوابد که نیمی از چشمانش به زیر دریا رفته و با نیم دیگری از نگاه داغ و پُر حرارتش همچنان برای کودکاتی که در ساحل می دویدند و بازی می کردند، دست تکان می داد که من و مجید هم از روی نیمکت بلند شدیم تا با این غروب زیبا خداحافظی کرده و راهی خانه شویم، ولی دلمان نمی آمد از این صحنه رؤیایی دل بکنیم که به جای مسیر منتهی به خیابان، به سمت دریا رفتیم و درست جایی که امواج بر روی ساحل می خزیدند و باز عقب می کشیدند، برای لحظاتی به تماشای غروب پُر ناز و کرشمه خورشید ایستادیم. شانه به شانه هم، رو به دریا ایستاده و در دل وزش باد خوش بوی جنوب، چشم به افق سرخ خلیج فارس سپرده و به قدری دل از دست داده بودیم که بوسه نرم آب بر قدم هایمان را حس نمی کردیم تا لحظه ای که احساس کردم مچ پایم در آب فرو رفت که خودم را عقب کشیدم و با صدایی هیجان زده، مجید را صدا زدم:" وای مجید! خیس شدم!" موج آخری حسابی شیطنت کرده و قدم هایمان را تا مچ پا در آب فرو برده بود، ولی مجید که جوراب به پایش نبود، خیسی آب را از زیر دمپایی های لا انگشتی اش به خوبی حس کرده و به روی خودش نیاورده بود که به آرامی خندید و گفت:" حالا خوبه بندری هستی و انقدر از آب می ترسی!" ابرو در هم کشیدم و همانطور که پاهایم را تکان می دادم تا آب دمپایی هایم خارج شود، با لحنی کودکانه گلایه کردم:" نمی ترسم! می خواستم برم مسجد! حالا جورابم خیس شد!" و دیگر خیسی جوراب از یادم رفت و هر دو به همدیگر خیره شدیم که با آمدن نام مسجد، هر دو به یاد یک موضوع افتاده و من زودتر به زبان آمدم:" حالا چی کار کنیم؟" و مجید دقیقاً می دانست چه می گویم که با خونسردی پاسخ داد:" خُب میریم همین مسجد اهل سنت که اونطرف خیابونه!" ولی من از روزی که به خانه آسید احمد آمده بودم، نمازهایم را در خانه خوانده یا به همراه مامان خدیجه به مسجد شیعیان محله رفته و به امامت آسید احمد اقامه کرده بودم.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۰۷
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
حتی پس از آن شب که اهل سنت بودنم بر ملا شد، باز هم چند نوبت با مامان خدیجه و زینب سادات به همان مسجد رفته و در بین صفوف شیعیان و بدون پنهان کاری، نمازم را به شیوه اهل سنت خوانده بودم که با ناراحتی گفتم:" آخه آسید احمد ناراحت میشه! می فهمه ما سرِ اذان مغرب بیرون بودیم و نرفتیم مسجدشون!" فکری کرد و با آرامشی که از مهربانی آسید احمد آب می خورد، پاسخ دل نگرانی ام را داد:" خُب حالا امشب بغل مسجد اهل سنت هستیم، چه کاری این همه راه تا اونجا بریم؟ خُب همینجا نماز می خونیم! مطمئن باش ناراحت نمیشه! مهم نماز اول وقته!" و برای این که خیالم را راحت کند، اشاره کرد تا حرکت کنیم. دمپایی هایمان حسابی خیس شده و ماسه های ساحل را به خودش می گرفت و تا وقتی به مسجد رسیدیم، نه فقط دمپایی که جورابم غرق ماسه شده و خجالت می کشیدم با این وضعیت داخل مسجد شوم که از مجید جدا شده و یک سر به سالن وضوخانه رفتم. در تمام زمانی که وضو می گرفتم، فکرم پیِ مجید بود که می توانست امشب هم مثل شب های دیگر به مسجد آسید احمد برود و نمازش را به جماعت شیعیان بخواند، ولی خودش پیشنهاد داد تا به مسجد اهل سنت بیاییم و با اینکه حالا عضوی از اعضای مسجد شیعیان شده بود، بی هیچ اکراهی به مسجد اهل تسنن آمده و ابایی نداشت که کسی او را در این محل ببیند و همین برایم بس بود تا باز هم هوای تبلیغ مذهب تسنن برای همسرم به سرم بزند، هر چند در این مدت آتش تند و تیز علاقه ام به سُنی شدن مجید تا حدودی سرد شده و تیغ مناظره هایم هر روز کُندتر می شد که دیگر چون گذشته تب و تابی برای هدایت مجید به مذهب اهل سنت در دلم نبود و احساس می کردم او در همین مذهب تشیع هم مثل یک مسلمان سُنی به خدا نزدیک است. حالا بیش از یک ماه بود که در خانه عده ای شیعه مقید زندگی کرده و شب و روزم را با ذکر توسل و مناجات های شیعیان می گذراندم و هیچ کم و کاستی در اعتقاداتشان نمی دیدم که بخواهم به ضرب مناظره و مباحثه، زندگی را بر خودم سخت و تلخ کنم تا از همسرم یک مسلمان سُنی بسازم. هر چند شاید هنوز هم اگر روزی می رسید که مجید مذهب اهل سنت را می پذیرفت، خوشحال می شدم، اما دیگر از شیعه بودنش هم ناراحت نبودم که به چشم خود می دیدم شیعه در مسلمانی، کمتر از اهل سنت نیست، مگر عشقی که در چشمه جانشان برای خاندان پیامبر (ص) می جوشید و من هنوز فلسفه اش را نمی فهمیدم و گاهی به حقیقت چنین ارتباط پُر رمز و رازی شک می کردم. وقتی می دیدم شبی به مناسبت میلاد یکی از ائمه (ع)، جشن مفصلی به پا می کنند و چند روز بعد به هوای شهادت کسی دیگر، لباس عزا به تن کرده و از اعماق جانشان ضجه می زنند، ناراحت می شدم که هنوز یکسال از گریه های شب قدر و توسل های عاجزانه ام به دامان ائمه (ع) نگذشته و فراموش نکرده بودم که مادرم بعد از این همه ضجه و ناله، چه ساده از دستم رفت. هنوز هم نمی دانستم چرا وقتی به خاطر امام جواد (ع) دلم برای حبیبه خانم و دخترش به رحم آمد و به تخلیه خانه رضایت دادم، آواری از مصیبت بر سر زندگی ام خراب شد که دخترم از دستم رفت، مجید تا پای مرگ کشیده شد و همه سرمایه زندگیمان به یغما رفت، ولی این همه نشانه هم نمی توانست حقیقت توسل به اهل بیت پیامبر را لکه دار کند که در شب شهادت امام کاظم (ع) و به خاطر گریه های من و دست نیازی که مجید به دامن این امام بلند کرد بود، معجزه ای در زندگیمان رخ داد که غرق چنین نعمت و کرامتی شدیم و وقتی جاده افکارم به اینجا می رسید، درمانده می شدم که باز هم حقیقت این شیدایی های شیعیان را نمی فهمیدم.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۰۸
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
سخنان بعد از نماز مغرب امام جماعت، معطوف به ظهور فتنه داعش در عراق بود که همین ده روز پیش، اعضای این لشگر شیطانی هزار و هفتصد نفر از دانشجویان یک دانشکده نظامی را به جرم همکاری با دولت عراق، به طور دسته جمعی اعدام کرده بودند. شیخ محمد به طور قاطع از حکم جهاد آیت الله سیستانی برای مبارزه با داعش حمایت می کرد و خبر داد که علمای اهل سنت عراق از جمله رئیس مجمع علمای اهل تسنن عراق هم قاطعانه از این حکم جهاد پشتیبانی کرده و از مردم خواسته اند که برای دفاع از هویت ملی خود، قیام کنند و چه تجلی با شکوهی بود که ماشین جنگی داعش به طمع تفرقه بین مسلمانان عراق و متلاشی کردن این کشور به حرکت در آمده و حالا شیعه و سُنی، دست در دست هم، برای در هم شکستن این فتنه پیچیده تکفیری به پا خاسته بودند.
درست مثل من و مجید که نوریه به اتهام تکفیر، کمر به جدایی ما بسته بود و معجزه عشق کاری کرد که من و مجید بیش از هر زمان دیگری به هم نزدیک شده و کمتر از گذشته به تفاوت های مذهبیمان فکر کنیم.
از مسجد که بیرون آمدم، مجید را دیدم که به انتظارم مقابل در ایستاده و مثل همیشه به رویم می خندد. کنارش که رسیدم، اشاره ای به موبایل در دستش کرد و خبر داد: »عبداهلل زنگ زده بود. گفت اومده درِ خونه، منتظره برگردیم!" با هم حرکت کردیم و من همزمان سؤالم را پرسیدم:" کاری داشت؟" شانه بالا انداخت و جواب داد:" نمی دونم، حرفی که نزد." ولی دلش جای دیگری بود که در دنیای خودش غرق شد تا من صدایش زدم:" مجید!" با همان حس و حالی که نگاهش را با خودش بُرده بود، به سمتم صورت چرخاند تا سؤال کنم:" به چی فکر می کنی؟" و دل بی ریای او، صادقانه پاسخ داد:" به تو!" و در برابر نگاه متعجبم، با لبخندی لبریز متانت شروع کرد:" الهه جان! داشتم فکر می کردم این یک ماهی که اومدیم تو این خونه، شرایط زندگی تو خیلی عوض شده! خُب شاید قبلاً تو این همه مراسم دعا و جشن و عزاداری شرکت نمی کردی، ولی خُب حالا به هر مناسبتی تو این خونه یه مجلسی هست و تو هم خواه ناخواه در جریان خیلی چیزها قرار می گیری!"
نمی دانستم چه می خواهد بگوید و خبر نداشتم حالا او هوایی شده تا بساط تبلیغ تشیع به پا کند که نگاهم کرد و حرف دلش را زد:" حالا نظرت چیه؟" نگاهم را از چشمان مشتاق و منتظرش برداشتم که نمی خواستم بفهمد دیگر آنچنان مخالفتی با عشق بازی های شیعیانه اش ندارم و او مثل این که به لرزیدن پای اعتقادم شک کرده باشد، سوال کرد:" مثلاً تا حالا نشده احساس کنی که دلت می خواد با امام حسین (ع) درد دل کنی؟" و نمی دانم چرا نگاه دلم را به سوی امام حسین (ع) کشید و شاید چون همیشه محرم درد های دلش در کربلا بود، احساس می کرد اگر حسی دل مرا بُرده باشد، عشق امام حسین (ع) است و من هنوز هم نمی توانستم با کسی که هرگز او را ندیده و قرن ها پیش از این دنیا رفته و حتی مزارش کیلومترها با من فاصله دارد، ارتباطی قلبی برقرار کنم که با صدایی سرد و بی روح، به سؤال سراپا عشق و احساسش دست رد زدم:" نه!" ولی شاید او بهتر از من، حرارت به پا خاسته در جانم را حس کرده بود که سنگینی نگاهش را بر نیم رخ صورتم احساس کردم و صدایش را شنیدم:" پس چرا اون شب که داشتی قضیه تخلیه خونه رو برای آسید احمد و مامان خدیجه تعریف می کردی، نگفتی به خاطر این که تو رو به جان جوادالائمه (ع) قسم داده بودن کوتاه اومدی، ولی بعد اون همه اتفاق بد برامون افتاد؟ اگه دلت پیش امام جواد (ع) نبود، چرا شکایت نکردی که به خاطرش ثواب کردی و کباب شدی؟" و چه هنرمندانه به هدف زد و من چه ناشیانه از تیررس سؤالش گریختم که با دستپاچگی پاسخ دادم:" خُب من نمی خواستم منت بذارم..." که خندید و با زیرکی عارفانه ای زیرِ پایم را خالی کرد:" سرِ کی منت بذاری؟ مگه امام جواد (ع) اونجا نشسته بود؟"
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
•°~🌤🍃
صبحهاغرقعطروگلاب
روبهڪربُبلابہچشمپرآب
ٺاڪمرخمشومبگویمباز
السلامعلیڪیااربابـــ..🖐🏼♥️
#صلیاللهعلیڪیااباعبدالله✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•°~🌤🍃 صبحهاغرقعطروگلاب روبهڪربُبلابہچشمپرآب ٺاڪمرخمشومبگویمباز السلامعلیڪیااربابـــ..🖐🏼♥
•🌸✨•
مناتفاقۍمیافتمدوبارهدردلِتو
بگوحسابکندعشق،احتمالِمرا...♡!
#حسین♥️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
✦
#امیردلبرے :)💛
✧
مرحومشحاتهکهحدود۱۲سالقبلبه
ایرانآمدهبود،ماجرایدر زندانمصر
وچگونگیآزادیشرا اینچنینتعریف
میکند : →🌱
⋆
زمانیکهمنشیعهشدمدرجشنغدیر،
مرا دستگیر و زندانیکردند،پساز سه
هفتهکهدر زندانماندم، درشب عاشورا
متوسلبهامامزمانعلیهالسلامشدم :)
و باگریهازایشانبرایرهاییخود...
کمک خواستم |🌸|
⋆
آنشب،درعالمرویا دیدمکهحضرت
در وسطزندانبرصندلیاینشستهاند
وهمینکهمنخواستمبرخیزمودست
حضرتراببوسم،دیدمعقربیبر روی
دستمنشستهاست...!🕸^
⋆
وبا اشارهیحضرت،عقرباز رویدستم
افتاد.دوبارهخواستمبرخیزم،عقربیدیگر
را بر رویدستمدیدمکهبازهمبا التماسِ
منو اشارهیحضرتافتاد
و نهایتاً سهبارایناتفاقافتاد و سپس
برخاستهدستحضرترابوسیدم☁️♥️
⋆
کهناگاهباصدایمامور زندانکهباپروندهی
قضاییِمن،آننیمهشبآمدهبود بهسرآغمن
از خواببرخاستمکهفریاد میزد :
برخیز ؛ آزادی..!✨
ومنبهخوبیمتوجهشدمآنسهعقربِسیاه
سهخلیفهیغاصب،ابوبکر و عمر و عثمان
بودند کهمنبا عنایتِحضرت،موفقشده..
بودممحبتآنانرا از دلمبیرونکنموشیعه
شوم ← 💌☘
✧
✦♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
✦ #امیردلبرے :)💛 ✧ مرحومشحاتهکهحدود۱۲سالقبلبه ایرانآمدهبود،ماجرایدر زندانمصر وچگونگیآزا
-------•|🌊|•-------
•
#امیردلبرے•🍓🍃•
[ از جنگ خـیبر چهمیدانــ❕ـــید!
•
اینجنگبا یهودیانیدرگرفتکهعلیرغم
بستنِپیمانِعدمایجادمزاحمتبرایمسلمین
دائما درکارفتنهانگیزیبرایمسلمینبودند.
.
دراینجنگیهودبهقلعهیمحکمخیبر،پناه
بردهو کماندارانیکهبربالایقلعهتیرانداز
میکردنداجازهیورودمسلمینرا به داخل
نمیدادند. ⃟📸...
.
۲۲و۲۳رجب،درچنینروزهاییبودکهکسانی
کهفرماندهیجنگرابهعهدهداشتند،باخواری
تمامازمقابلسربازانیهودفرار کردند..
.
و رسولاکرمصلواتاللهعلیهوآلهشبروبه
سربازانوفرماندهانِسپاهخویشکردهو...
فرمودند : ⃟🌌•
: فردا فرماندهیِسپاهرابهکسیمیدهمکه
کراراً حملهمیکند،بدوناینکهفرار کند ( کراراً غیر فرّار ) ⃟🥰♥️°•
.
وفردا امیرالمومنین؛حیدرکرارسلامالله
علیهراکهچشمدردسختیداشتندبهحضور
طلبیدهو باکشیدندستمبارک،برچشمایشان
درد چشمرا ساکننمودهو فرماندهیرا به
ایشانواگذارنمودند. ⃟🦋
.
روز بعد،حضرتعلیسلاماللهعلیهمرحب
یهودیکهپهلوانیبزرگبود،را بایکضربت
شمشیر از وسط بهدونیمکرده و بادستِ
یداللهیخـود ، دربقلعهراکهبرایگشودن
آن ،نیازمند ۴۰مرد بودند، گشوده و راه
ورودمسلمینرابهقلعهباز کردندو سبب
پیروزیبزرگیبرایمسلمینشدند :)💚
.
🟢 #برعلیفاتحخیبرصلوات 🟢
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
.
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۰۹
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
به سمتش برگشتم و در برابر آیینه چشمان عاشقش ماندم چه جوابی بدهم که خودش پاسخ داد:" پس حضور امام جواد (ع) رو حس کردی! پس احساس کردی داره نگات می کنه!" و به جای من، نگاه او در ساحل احساسی زیبا تَر شد و دل یک دختر سُنی را شاهد عشق پاک تشیع گرفت:" می بینی الهه؟ حتی اگه تو باهاش درد دل نکنی و حضورش رو قبول نداشته باشی، اون حضور داره! اون کسی که اون روز دل تو رو نَرم کرد تا برای حبیبه خانم یه کاری کنی، امام جواد (ع) بود! اون کسی هم که اون شب یه جوری نگات کرد تا روت نشه چیزی جلوی آسید احمد بگی، خود آقا بود!" پس چرا خدا در برابر این همه پا کبازیام، چنین سیلی محکمی به صورتم زد که به یاد حوریه بغضی مادرانه گلویم را گرفت و گلایه کردم:" پس چرا اونجوری شد؟ چرا امام جواد (ع) یه کاری نکرد حوریه زنده بمونه؟" و حالا داغ حوریه، در آتش زیر خاکستر مصیبت مادرم هم دمیده بود که زیر لب ناله زدم:" مثل مامانم، اون روزم بهم گفتی دعا کن، مامان خوب میشه، ولی نشد!" و بی اختیار کاسه چشمانم از اشک پُر شد و میان گریه زمزمه کردم:" پس چرا جواب منو نمیدن؟ پس چرا من هر وقت بهشون التماس می کنم، عزیزم از دستم میره؟" و دیگر نتوانستم ادامه دهم که سرم را پایین انداختم تا رهگذران متوجه گریه های بی صدایم نشوند. مجید هم خجالت می کشید در برابر چشم مردم، دستم را بگیرد تا به گرمای محبتش آرامش بگیرم و تنها می توانست با لحن دلنشینش دلداری ام دهد:" الهه جان! قربونت برم! گریه نکن عزیز دلم!"
نگاهش نمی کردم، ولی از لرزش صدایش پیدا بود، دل او هم هنوز می سوزد:" الهه جان! منم نمی دونم چرا بعضی وقتها هر چی دعا می کنی، جواب نمی گیری، ولی بلاخره هیچ کار خدا بی حکمت نیس!" من هم می دانستم همه امور عالم بر اراده حکیمانه پروردگارم جاری می شود، ولی وقتی زخم دلم سر باز می کرد و داغ قلبم تازه می شد، جز به بارش اشک هایم قرار نمی گرفتم که تا نزدیک خانه گوشم به دلداری های صبورانه مجید بود و بی صدا گریه می کردم. سرِ کوچه که رسیدیم اشک هایم را پاک کردم تا عبدالله متوجه حالم نشود که مجید به انتهای کوچه خیره شد و حیرت زده خبر داد:" اینکه ماشین محمده!" باورم نمی شد چه می گوید که نگاه کردم و پیش از آنکه ماشین محمد را شناسایی کنم، در تاریکی کوچه عبدالله را دیدم که از ماشین پیاده شد و پشت سرش محمد و عطیه که یوسف را در آغوش کشیده بود، از اتومبیل بیرون آمدند. احساس می کردم خواب می بینم و نمی توانستم باور کنم برادر عزیزم به دیدارم آمده که قدم هایم را سرعت بخشیدم و شاید هم به سمت انتهای کوچه می دویدم تا زودتر محمد را در آغوش بگیرم.
صورتش مثل همیشه شاد و خندان نبود و من چقدر دلتنگش شده بودم که دست دور گردنش انداختم و رویش را بوسیدم و میان گریه ای که گلوگیرم شده بود، مدام شکایت می کردم:" محمد! دلت اومد چهار ماه نیای سراغ من؟ می دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟" و شاید روزی که از خانه پدری طرد شدم، گمان نمی کردم دیگر برادرم را ببینم که حالا این همه ذوق زده شده بودم. محمد به قدری خجالت زده بود که حتی نگاهم نمی کرد و عطیه فقط گریه می کرد که صورتش را بوسیدم و چقدر دلم هوای برادرزاده ام را کرده بود که یوسف یک ساله را از آغوشش گرفتم و طوری میان دستانم فشارش می دادم و صورت کوچک و زیبایش را می بوسیدم که انگار می خواستم حسرت بوییدن و بوسیدن حوریه را از دلم بیرون کنم.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
j๑ïท➺ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۱۰
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
مجید از روزی که برای پیدا کردن پدر به نخلستان رفته و محمد حتی جواب سلامش را هم نداده بود، دلش گرفته و امشب هم نمی توانست با رویی خوش پاسخش را بدهد که محمد دستش را گرفت و زیر لب زمزمه زد:" آقا مجید! شرمندم!" و به قدری خالصانه عذرخواهی کرد که مجید هم برادرانه دستش را فشرد و با گفتن "دشمنت شرمنده!" محمد را میان دستانش گرفت و پیشانی اش را بوسید تا کمتر خجالت بکشد. نمی دانم چقدر مقابل درِ خانه معطل شدیم تا بلاخره غلیان احساسمان فروکش کرد و تعارف کردیم تا میهمانان وارد خانه شوند.
آسید احمد و خانواده اش در خانه نبودند که یک سر به اتاق خودمان رفتیم و من مشغول پذیرایی از میهمانان عزیزم شدم. محمد از سرگذشت دردناک من و مجید در این چند ماه خبر داشت و نمی دانست با چه زبانی از این همه بی وفایی اش عذرخواهی کند که عطیه با گفتن یک جمله کار شوهرش را راحت کرد:" الهه جون! من نمی دونم چقدر دلت از دست ما شکسته، فقط می دونم ما چوب کاری رو که با شما کردیم، خوردیم!" نمی دانستم چه بلایی به سرشان آمده که گمان می کنند آتش آه من دامان زندگیشان را گرفته، ولی می دانستم هرگز لب به نفرین برادرم باز نکرده ام که صادقانه شهادت دادم:" قربونت بشم عطیه! به خدا من هیچ وقت بد شما رو نخواستم! لال شم اگه بخوام زندگی داداش و زن داداشم، تلخ شه! من فقط دلم براتون تنگ شده بود!" عبدالله در سکوتی غمگین سرش را پایین انداخته و کلامی حرف نمی زد که مجید به تسلای دل محمد، پاسخ داد:" محمد جان! چرا انقدر ناراحتی؟ بلاخره شما تو یه شرایطی بودید که نمی تونستید حرفی بزنید. من همون موقع هم شرایط شما رو درک می کردم. به جون الهه که از همه دنیا برام عزیزتره، هیچ وقت از تو و ابراهیم هیچ توقعی نداشتم!" ولی محمد می دانست با ما چه کرده که در پاسخ بزرگواری نجیبانه مجید، آهی کشید و گفت:" بلاخره منم یه برادر بودم، انقدر چشمم به دست بابا بود که فکر نمی کردم چه بلایی داره سرِ خواهر پا به ماهم میاد..." و شاید دلش بیش از همه برای تلف شدن طفلم می سوخت که نگاهم کرد و با صدایی غرق بغض، عذر تقصیر خواست:" الهه! به خدا شرمندم! وقتی عبدالله خبر اُورد این بلا سرِ بچه ات اومده، جیگرم برات آتیش گرفت! ولی از ترس بابا جرأت نمی کردم حتی اسمت رو بیارم! همون شب خواب مامان رو دیدم! خیلی از دستم ناراحت بود! فقط بهم می گفت:" بی غیرت! چرا به داد خواهرت نمی رسی؟" ولی من بازم سرِ غیرت نیومدم!" از این که روح مادر مهربانم برای تنهایی من به تب و تاب افتاده بود، اشک در چشمانم جمع شده و نمی خواستم محمد و عطیه را بیش از این ناراحت کنم که با لبخندی خواهرانه نگاهش می کردم تا قدری قرار بگیرد که نمی گرفت و همچنان از بی وفایی خودش شکایت می کرد:" می ترسیدم! آخه بابا خونه رو به اسم نوریه زده بود و همش تهدید می کرد که اگه بفهمه با تو ارتباط داریم، همه نخلستون ها رو هم به نام نوریه می کنه و از کار هم اخراج می شیم!" عطیه همچنان بی صدا گریه می کرد و محمد از شدت ناراحتی، دستانش می لرزید که مجید با لحنی لبریز عطوفت پاسخ شرمندگی اش را داد:" حالا که همه چی تموم شده! ما هم که الان جامون راحته! چرا انقدر خودت رو اذیت می کنی محمد؟" ولی من احساس می کردم تمام اندوه محمد و عطیه برای من نیست که خود عطیه اعتراف کرده بود چوب کارشان را خورده و حاال با همه تهدیدهای پدر به سراغ من آمده بودند که با دلواپسی پرسیدم:" محمد! چیزی شده؟" عبدالله آه بلندی کشید و محمد با پوزخند تلخی جواب داد:" چی می خواستی بشه؟ این همه خفت و خواری رو تحمل کردیم، به خاطرش پشت تو رو خالی کردیم، آخرش خوب گذاشت تو کاسهمون!"
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
j๑ïท➺ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۱۱
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
من و مجید با نگاهی متحیر چشم به دهان محمد دوخته بودیم و نمی فهمیدیم چه می گوید که عبدالله با لحنی گرفته توضیح داد:" بابا از دو ماه پیش که با نوریه رفتن قطر، برنگشته. این چند وقت هم مسئولیت نخلستون و انبار با ابراهیم و محمد بود. تا همین چند روز پیش که یه آقایی با یه برگه سند میاد و همه رو از نخلستون بیرون می کنه!" نفسم بند آمد و سرم منگ شد که محمد دنبالش را گرفت:" من و ابراهیم داشتیم دیوونه می شدیم! سند رو نگاه کردیم، دیدیم سند همه نخلستون ها و خونه اس که از نوریه خریده! یعنی بابا بی خبر از ما نخلستون ها رو هم به اسم نوریه زده بود، اونم همه رو فروخته بود به این یارو!" مجید فقط خیره به محمد نگاه می کرد و من احساس می کردم دیگر نمی فهمم محمد چه می گوید و او همچنان با حالتی عصبی تعریف می کرد:" ابراهیم چوب برداشته بود می خواست طرف رو بزنه! ولی بدبخت گناهی نکرده بود، پول داده بود و همه رو از نوریه خریده بود!" نمی توانستم باور کنم تمام سرمایه خانوادگیمان به همین راحتی به تاراج رفته که کاسه سرم از درد پُر شده و قلبم سخت به تپش افتاده بود و محمد همچنان ادامه می داد:" راستش من خیلی ترسیدم! گفتم حتماً نوریه و برادرهاش یه بلایی تو قطر سرِ بابا اُوردن و مال و اموالش رو بالا کشیدن! فوری زنگ زدم به بابا، دیدم حالش از همیشه بهتره! دیوونه شدم! فقط داد و بیداد می کردم! اونم سرم داد کشید و گفت:" مال خودمه! به شماها هم هیچ ربطی نداره!" من دیگه التماسش می کردم! می گفتم حداقل سهم ما رو بده، خودت هر کاری می خوای بکن! می گفتم من و ابراهیم دستمون به هیچ جا بند نیس! اونم گفت:" دیگه شماها سهمی ندارید! همه چی به اسم نوریه بوده، اونم همه رو فروخته و پولش مال خودشه!" دیگه گریه ام گرفته بود. بعد که دید خیلی التماس می کنم، گفت:" بلند شو بیا قطر!" " که مجید حیرت زده تکرار کرد:" قطر؟!!!" و محمد به نشانه تأیید سر تکان داد و گفت:" آره! گفت: "تو و ابراهیم بیاید قطر، اینجا یه کار خوب براتون سراغ دارم!" " و من بلافاصله سؤال کردم:" حالا می خوای بری؟" و به جای محمد، عطیه با دستپاچگی جوابم را داد:" نه! برای چی بره؟!!! زندگیمون رفت به درک، دیگه نمی خوام شوهرم رو از دست بدم! مگه تو این مملکت کار نیس که بره قطر؟!!!" و یوسف را که از صدای بلند مادرش به گریه افتاده بود، محکم در آغوش کشید و به قدری عصبی شده بود که به شدت تکانش می داد و همچنان اعتراض می کرد:" من دیگه به بابا اعتماد ندارم! اگه اینا رفتن اونجا، چند سال حمالی کردن و باز همه سرمایه شون رو بالا کشید، چی؟!!! از وقتی من عروس این خونواده شدم، محمد و ابراهیم تو نخلستون عرق می ریختن و بابا فقط دستور می داد، به کجا رسیدن؟!!!" می دیدم مجید دلش برای وضعیت محمد به درد آمده و کاری از دستش بر نمی آمد که سنگین سر به زیر انداخته و محمد نگران ابراهیم بود که زیر لب زمزمه کرد:" ولی ابراهیم خر شد و رفت!" و عطیه نمی خواست به سرنوشت لعیا دچار شود که باز خروشید:" ابراهیم هم اشتباه کرد! برای همینه که لعیا قهر کرده رفته خونه باباش! میگه یا ابراهیم برگرده یا طلاق می گیرم!" از خبری که شنیدم بند دلم پاره شد و وحشت زده پرسیدم:" چی میگی عطیه؟!!!" یوسف را که کمی آرام شده بود، روی زمین گذاشت و دلش حسابی برای لعیا سوخته بود که با ناراحتی توضیح داد:" لعیا خیلی به ابراهیم اصرار کرد که نره، ولی ابراهیم گوشش بدهکار نبود. می گفت میرم اونجا هم حقم رو می گیرم، هم کار می کنم. حالا لعیا با ساجده رفته خونه باباش. تهدید کرده اگه ابراهیم برنگرده، طلاق می گیره! لعیا هم می دونه که دیگه نمیشه رو حرف بابا حساب کرد. بابا دیگه هیچ اختیاری از خودش نداره، همه کارهاش اون دختره وهابیه!" عبداهلل نفس بلندی کشید و با حالتی دردمندانه از این همه بدبختی پدر ابراز تأسف کرد:" بابا همون یه سال پیش که با این جماعت قرارداد بست، همه اختیار خودش رو از دست داد!" تمام شد! آنچه مادر از همان روز اول نگرانش بود، به وقوع پیوست و پدر همه اعتبار و سرمایه اش را به تاراج داد! دیگر از دست کسی کاری بر نمی آمد که پدر همه هویت اسلامی و انسانی اش را هم به هوای هوس دخترکی از دست داده بود، چه رسد به مال و اموالش که رو به محمد کردم و با دلی که به حال برادرانم آتش گرفته بود، پرسیدم:" حالا تو می خوای چی کار کنی؟"
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
•°~✨💚
هردلکهشڪسترهبهجایۍدارد
هراهلدلےقبلھنمایۍدارد
باآنڪھبودقبلھماڪعبهولے
ایواننجفعجبصفایۍدارد..!'🍃
#السݪامعلیڪیاامیرالمؤمنین..✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•°~✨💚 هردلکهشڪسترهبهجایۍدارد هراهلدلےقبلھنمایۍدارد باآنڪھبودقبلھماڪعبهولے ایوان
•🪴🍃•
چنانچهسرورعاݪمبهجزپیمبرنیست
ولےخآصخدانیستغیرحیدرنیست...💚
#حیدریام🌿
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۱۲
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
محمد آه سردی کشید و با صدایی که انگار از اعماق چاهی ناپیدا بر می آمد، پاسخ داد:" نمی دونم! داداش عطیه تو اسکله بندر خمیر کار می کنه. قراره با عطیه بریم بندر خمیر، هم زندگی کنیم هم اگه بشه منم برم پیشش کار کنم! امشب هم اومدیم اینجا تا هم از تو و آقا مجید حلالیت بگیریم، هم باهاتون خداحافظی کنیم!" حالا نوبت به ابراهیم و محمد رسیده بود که پس از من و عبدالله به آوارگی و در به دری بیفتند که ابراهیم به دنبال بختی مبهم به قطر رفته بود، لعیا به قهر به خانه پدرش نقل مکان کرده و محمد و عطیه می خواستند زندگیشان را به بندر خمیر منتقل کنند، بلکه بتوانند خرجی روزانه خود را به دست آورند و کار پسران عبدالرحمن به کجا رسیده بود که پس از سال ها امارت بر هکتارها نخلستان و ده ها کارگر و همکاری با تجار بزرگ، بایستی تن به هر کاری می دادند! حق با مجید بود؛ نوریه جز به هم مسلکان خودش رحم نمی کرد که امشب به روشنی دیدم که اگر مجید سُنی شده و ما در آن خانه می ماندیم، طولی نمی کشید که به بهانه ای دیگر آواره می شدیم، همچنانکه ابراهیم و محمد به هر خفتی تن می دادند تا کلامی مخالف پدر صحبت نکنند و باز هم سهم شان، در به دری شد! که شمشیر شیطانی وهابیت به اهل سنت هم رحم نکرد و گرچه قدری دیرتر از شیعه، ولی سرانجام گردن سُنی را هم شکست!
☆ ☆ ☆
همچنانکه سفره افطار را روی فرش کوچک اتاق هال پهن می کردم، گوشم به اخبار بود که شمار شهدای حملات امروز رژیم صهیونیستی به مردم مظلوم و مقاوم غزه را اعلام می کرد. با رسیدن ۱۸ ماه مبارک رمضان، حدود ده روز از آغاز حملات بی رحمانه اسرائیلی ها به نوار غزه می گذشت و در تمام این مدت، مردم غزه روزه خود را با خون گلو باز می کردند. تلویزیون روشن بود و من همانطور که در راه آشپزخانه به اتاق هال مدام می رفتم و می آمدم و وسایل افطار را در سفره می چیدم، به اخبار این حکایت فاجعه بار هم گوش می کردم. حالا معنای سخنان آسید احمد را بهتر می فهمیدم که وقتی می گفت مهم ترین منفعت جولان تروریست های تکفیری در منطقه، حفظ امنیت رژیم صهیونیستی است یعنی چه که درست در روزهایی که عراق به خاطر پیشروی داعش در برخی شهرها، به شدت ملتهب شده و چشم تمام دنیا به این نقطه از خاورمیانه بود، اسرائیلی ها با خیالی آسوده غزه را به خاک و خون کشیده که دوستان وهابیشان در عراق و سوریه، حسابی دنیا را سرگرم کرده بودند تا مردم غزه بی سر و صدا قتل عام شوند. حالا امسال حقیقتاً ماه رمضان بوی خون گرفته بود که هر روز در عراق و سوریه و غزه، امت پیامبر (ص* در دریای خون دست و پا می زدند و این ها همه غیر از جنایت های پراکنده ای بود که در سایر کشور های اسلامی رخ می داد. بشقاب پنیر و خرما، تنگ شربت آب لیمو و سبد نان را میان سفره گذاشتم که کسی به در زد.
حدس می زدم مامان خدیجه باشد که هر شب پیش از افطار برایم خوراکی لذیذی می آورد تا مبادا احساس غریبی کنم. با رویی گشاده در را باز کردم که دیدم برایم یک بشقاب حلوای مخصوص آورده و با دنیایی از محبت به دستم داد. صورتش مثل همیشه می خندید و چشمانش برای زدن حرفی مدام دور صورتم می چرخید و آخر نتوانست چیزی بگوید که التماس دعا گفت و رفت. به اتاق بازگشتم و ظرف حلوا را میان سفره گذاشتم و دلم پیش دلش جا مانده بود که دلم می خواست اگر کاری دارد برایش انجام دهم، ولی نگفت و من هم خجالت کشیدم چیزی بپرسم.
نماز مغربم را خوانده و همچنان منتظر مجید بودم تا از مسجد برگردد. نماز مغرب و عشاء را با آسید احمد در مسجد می خواند و دیگر برای برنامه افطاری مسجد نمی ماند و به سرعت به خانه بر می گشت تا دور سفره کوچک و عاشقانه مان با هم افطار کنیم. من هم لب به آب نمی زدم تا عزیز دلم برگردد و روزه مان را با هم باز کنیم که سرانجام انتظارم به سر رسید و مجید آمد. هر چند امسال مسیر طولانی بندر عباس تا اسکله شهید رجایی را طی نمی کرد و در مسجد کار ساده تری از پالایشگاه داشت، ولی باز هم گرمای تابستان بندر به قدری تند و سوزنده بود که وقتی به خانه بازمی گشت، صورتش به شدت گل انداخته و لب هایش از عطش، ترک خورده بود.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۱۳
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
شب نوزدهم ماه رمضان از راه رسیده و می دانستم به احترام عزای امام علی (ع) ،پیراهن مشکی پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است. رطب تازه تعارفش کردم که با دو انگشت یکی برداشت و با لحنی شیرین تشکر کرد که نگاهش به ظرف حلوا افتاد و پرسید:" مامان خدیجه حلوا اُورده؟" و من همانطور که هسته خرما را در می آوردم، پاسخ دادم:" آره!" که به یاد نگاه مرددش افتادم و ادامه دادم:" انگار می خواست یه چیزی بهم بگه، ولی نگفت." و مجید حدس می زد چه حرفی در دل مامان خدیجه بوده که صورتش از لبخندی کمرنگ پُر شد و به روی خودش نیاورد. برایم لقمه ای پیچید، با مهربانی بی نظیرش لقمه را تعارفم کرد و همزمان حرف دلش را هم زد:" فکر کنم می خواسته برای مراسم احیا دعوتت کنه! مراسم مسجد ساعت ده شروع میشه." لقمه را از دستش گرفتم و تازه احساس کردم رنگ تردید چشمان مامان خدیجه، دقیقاً همین بوده که اول از هوشمندی مجید لبخندی زدم و بلافاصله دلم در دریای غمی کهنه گُم شد. با همه احترامی که برای مراسم شیعیان در این شب ها قائل بودم، ولی بی آن که بخواهم خاطرات تلخ سال گذشته برایم زنده می شد که به امید شفای مادرم، از اعماق قلبم ضجه می زدم و با همه دل شکستگی، دعایم اجابت نشد که مادرم مرد، نوریه جایش را گرفت و کار به جایی رسید که همه سرمایه زندگی و اعتبار خانوادگیمان به یغما رفت، ابراهیم و محمد و عبدالله هر یک به شکلی آواره شدند و بیشترین هزینه را من و مجید دادیم که پس از هشت ماه رنج و چشم انتظاری، حوریه معصومانه پَر پَر شد. هر چند مثل گذشته نسبت به راز و نیازهای عاشقانه شیعیان چندان بی اعتقاد نبودم، اما دلم نمی خواست دوباره در فضای روضه و عزای این شب ها قرار بگیرم و ترجیح می دادم مثل سایر اهل سنت تنها به عبادت و استغفار بپردازم که مجید حرف دلم را خواند و با صدایی گرفته حمایتم کرد:" الهه جان! اگه دوست نداری بیای، نیا! هیچ کس از تو انتظار نداره. برای همین هم مامان خدیجه بهت چیزی نگفته، چون نمی خواسته تو رودرواسی بمونی." نگاهش کردم و او همانطور که به لبه بشقاب خرما انگشت می کشید، ادامه داد:" اتفاقاً الان که داشتم از مسجد می اومدم خونه، آسید احمد تأکید کرد که تو رو راحت بذارم تا هر تصمیمی خودت دوست داری بگیری. حالا هر جور خودت راحتی الهه جان!" و من حقیقتاً تمایلی به رفتن نداشتم که با لحن سردی پاسخ دادم:" نه، من نمیام. تو برو." و دلم نمی خواست در برابر نگاه منتظر و مشتاقش این همه خشک و بی روح باشم که خودم ناراحت تر از او، از سرِ سفره بلند شدم و به اتاق رفتم تا نماز عشاء را بخوانم. نمازم که تمام شد، صدای جمع کردن ظرف های افطاری را از آشپزخانه می شنیدم که جانمازم را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم. مجید در سکوتی ساده، سفره را جمع کرده و مشغول شستن بشقاب ها بود که پرسیدم:" من کار بدی می کنم که امشب نمیام مسجد؟" با صدای من تازه متوجه حضورم شد که به سمتم چرخید و با مهربانی پاسخ داد:" نه الهه جان! تو حق داری هر کاری دوست داری انجام بدی!" به چهارچوب در تکیه زدم و دلم می خواست با همسرم درد دل کنم که زیر لب شکایت کردم:" آخه من پارسال هم اومدم، ولی حاجتم رو نگرفتم. تازه همه چی بدتر شد!" و او همانطور که نگاهم می کرد، با لحنی قاطعانه پرسید:" فکر می کنی اگه نمی اومدی، بهتر می شد؟" برای یک لحظه نفهمیدم چه می گوید که به چشمانم دقیق شد و باز سؤال کرد:" منظورم اینه که از کجا می دونی سرنوشت چی بود و قرار بود چه اتفاقی بیفته که حالا بدتر شده یا بهتر؟" سپس در برابر نگاه پُر از علامت سؤالم، دست از کار کشید، پشتش را به کابینت تکیه داد و با لحنی ملایم آغاز کرد:" ببین الهه جان! من می دونم تو از پارسال خیلی عذاب کشیدی! می دونم روزهای خیلی سختی داشتی، ولی شاید قرار بود اتفاق های خیلی بدتر از اینم بیفته و همون دعاهایی که اون شب تو امامزاده کردی، باعث شد خیلی از اون بلا ها از سرِ زندگیمون رفع شه!" و ما در این یک سال کم مصیبت نکشید بودیم که با لبخند تلخی پرسیدم:" مگه بدتر از اینم می شد؟ دیگه چه بلایی می خواست سرمون بیاد؟"
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۱۴
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
تکیه اش را از کابینت برداشت و فهمید چقدر دلم شکسته که به سمتم آمد، هر دو دستم را میان دستانش گرفت و با دلی که به پای این لحن لبریز حرارتم آتش گرفته بود، دلداری ام داد:" قربونت بشم الهه جان! به خدا می دونم خیلی زجر کشیدی، ولی همین که الان من و تو کنار هم هستیم، بزرگترین نعمته! اتفاق بدتر این بود که من تو رو از دست بدم..." و طنین تپش های قلب عاشقش را از لرزش نگاهش احساس کردم و با نغمه نفس های نازنینش زمزمه کرد:" الهه! هر چی بلا تو این مدت سرم اومد، مهم نیس! همین که تو الان اینجایی، برای من کافیه! همین که هنوز می تونم با تو زندگی کنم، از سرم هم زیاده!" ولی من از آن همه گریه و ناله انتظار بیش از این داشتم که حداقل کودکم از بین نرود که باز هم قانع نشدم و او ناامید از یخ وجودم که هنوز آب نشده بود، نگاهش را از چشمانم پس گرفت و مثل اینکه برای ابراز احساسش با من غریبه باشد، با صدایی گرفته گفت:" ما اگه حاجت هم نگیریم، بازم میریم! چون یه همچین شب هایی دیگه تکرار نمیشه! چون لذتی که امشب از عزاداری برای حضرت علی (ع) می بریم، هیچ جای دیگه نمی بریم!" سپس لبخندی زد و با شیدایی عجیبی اوج عاشقی اش را به رخم کشید:" اصلاً همین که میری تو مجلس حضرت علی (ع) و براش گریه می کنی، خودش حاجت روا شدنه! حالا اگه حاجتمون هم بدن که دیگه نور علی نور میشه، ولی اگه جواب ندن، ما بازم میریم!" از آتش عشقی که به جان نگاهش افتاده بود، باور کردم راست می گوید، ولی دست خودم نبود که معنای این همه دلدادگی را نمی فهمیدم. وقتی مطمئن شد به مسجد نمی روم، چقدر اصرار کرد کنارم بماند و نپذیرفتم که من هم عاشقش بودم و دلم نمی خواست به خاطر همسر اهل سنتش، حسرت مناجات شب قدر و عزاداری برای امام علی (ع) به دلش بماند که با رویی خوش، راهی اش کردم. آسید احمد و مامان خدیجه و زینب سادات هم رفتند تا من بمانم و تنهایی این خانه بزرگ. حالا من هم می توانستم به سبک و سیاق اهل سنت این شب با عظمت از ماه مبارک رمضان را به عبادت و ذکر دعا و استغفار سپری کنم که وضو گرفتم و روی سجادهام مشغول عبادت شدم. گاهی قرآن می خواندم، گاهی نماز قضا به جا می آوردم و گاهی سر به سجده، طلب مغفرت از خدای خودم می کردم. هر چند سکوت خانه، خلوت خوشی برای راز و نیاز با پروردگارم فراهم آورده بود، ولی فضای امشب کجا و حال و هوای آن شب نیمه شعبان کجا که به بهانه سخنان لطیف آسید احمد و به یمن یاد امام زمان (ع)، چشمانم در دریای اشک دست و پا می زد و دلم بی پروا به پیشگاه پروردگارم پَر و بال می کشید! شاید دست خدا با جماعت بود که آن شب در میان گریه های خالصانه مردم، به من هم حال مناجاتی شیرین عنایت شده بود و شاید هم باید می پذیرفتم که امام زمان (ع) اینک در این دنیا حاضر است که به رایحه حضورش، دل ها همه مست شده و جان ها به تلاطم افتاده بود! هر چه بود، حسرت بارش بی دریغ اشک های آن شب به دلم مانده و چقدر دلم می خواست امشب هم به چنان حال خوشی دست یابم و هر چه می کردم نمی شد! می ترسیدم امشب سحر شود و دل من همچنان سرد و سخت مانده باشد که نه قلبم شکسته باشد، نه چشمم قطره اشکی مرحمت کند که هراسان از روی سجاده بلند شدم.
نگاهی به ساعت کردم و دیدم چیزی تا دوازده شب نمانده و می ترسیدم فرصت از دست برود که چادر بندری ام را سر کردم و از خانه خارج شدم. حضور دوباره در مراسم شب قدر شیعیان و قرآن به سر گرفتن برایم تلخ بود، ولی تحمل این دل سنگ که به هیچ ذکری نرم نمیشد، تلخ تر بود که طول حیاط را به سرعت طی کردم و به امید باب فرجی که شاید در جایی جز اینجا به رویم گشوده شود، از در بزرگ حیاط بیرون رفتم. می دانستم در چنین شب هایی خیابان ها شلوغ است و هراسی از طی کردن مسیر در نیمه شب نداشتم که مردم مدام در رفت و آمد بودند و من هم به سرعت به سمت مسجد می رفتم.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
°•~💚🎉
[عـܝܝ݅ܝّߊܦ߳ ܝߊ ܩܦ߭ߊܝܦ߳ࡅߺ߳ ࡅ࡙ߺߊܝ ܩࡅ࡙ߺܭܝܝ݅ܝܥ...]
سلام
همهباهمدعایفرجمیخونیم
بهنیتظهور"مولاصاحبالزمان"🙌🏾❤️
•° [ اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ، و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيک الْمُشْتَکى، وَ عَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ، اِکفِيانى فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى اَدْرِکنى اَدْرِکنى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ.]°•❤️🌿
#اللھمعجللولیڪالفرج✨
#ختمدعاےفرجفراموشنشه...💔🥀
#انشاءاللهآخرینسالغیبتشون✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me