به نام الله
از اعتیاد و شلاق خوردن
تا شهادت در جنگ تحمیلی!
محمدعلی پورعلی
جوان زیبا و سفیدرویی بود
که به خاطر طلائی رنگ بودن موهایش در روستای گُراخک شاندیز مشهد به ( #مندلیطلا ) معروف بود
اما کمی بعد مندلیطلا که یک پسر یک
ساله داشت به دام اعتیاد میافتد
و وضعیت ناگواری که او و خانواده را
سر در گم کرده بود و آن زمان خیلی از
مردم روستا بهش اتهام تولید مشروبات
الکلی را میزنند
که متاسفانه با توجه به شرایط روستا ومحیط کوچکی که داشت مندی طلا توسط کمیته انقلاب اسلامی آن زمان دستگیر و پس از محاکمه به شلاق محکوم شد
وی را جلوی مسجد روستا آورده و روی
چهار پایهای خواباندند و در برابر مردم
حدّ شلاق را بر بدنش جاری کردند
بعد از اجرای حد، پدر پیرش به او گفت:
خیر نبینی که آبروی منو بردی و از نمازِ
تو مسجد محرومم کردی مندلی خیلی خجالت میکشد
مندلیطلا دلش سخت می شکند
تو خودش میریزد از امام رضا - ع
میخواد که کمکش کنه تا پاک بشه
فقط خدا میداند چه بین مندلی طلا
و خدا و امام رضا گذشت که چنین
تحول پیدا کرد
بعدها مندلی طلا به یکی از دوستانش
گفته بود:
از حرف پدرم خیلی تکون خوردم و دلم خیلی شکست
موقعی که زیر بغلامو گرفته بودن و
از روی چهارپایه پایین میآوردن رو به
خونه خدا (مسجد) کردم و از خدا طلب
بخشش کردم
بعد از چند روز هم دلم هوای جبهه کرد
متوسل به اباعبدالله شدم و تصمیم
گرفتم به جبهه برم
اهالی روستا میگویند:
مندلی طلا عزم جبهه کرده بود اما بسیج روستا بهخاطر سابقه خرابش ثبتنامش نمی کرد
از پایگاه بسیج شاندیز و اَبَرده هم
اقدام کرد آنها هم ثبتنامش نکردند
دوست مندلیطلا که از بسیجیان
روستای زُشک میباشد او را از طریق
پایگاه بسیج روستای زشک ثبت نام
کرده و او را به آموزش جبهه اعزام کرد
وی میگوید:
مندلیطلا بعداز طی دوران
آموزش و هنگام اعزام به جبهه به من
گفت:
من بیست و هفت روز دیگه شهید
میشم و بدنم بیست روز تو بیابون میمونه
وقتی بعد از چهل و هفت روز جنازمو
تو روستا آوردن، تو همون نقطهای که
شلاقم زدن، بدنمو رو زمین بذارین و
پدرمو بالا سرم بیارین، بگین پدرم کنار
سرم وایسه و جلوی مردم حلالم کنه و
بگه:
مندلیطلا توبه کرد تا هم خودش
خدایی بشه و هم مایهٔ آبروی پدرش بشه
دقیقا ۴۷ روز پس از اعزام، پیکر مطهر
این شهید را به روستا میآورند و تشییع
میکنند!
مردم روستا میگویند:
با اینکه پیکر این شهید بیست روز تو بیابون رو زمی مونده بود، تو فضای مسیر تشییع جنازه بوی عطری پیچیده بود که همه به هم میگفتن تو عطر زدی؟
پدر شهید میگوید:
مندلی من
زمانی که می خواست به جبهه بره
برای خدافظی پیش من اومد
ویک ساعت دست و صورتمو میبوسید، اما من حاضر نشدم صورتشو ببوسم و الآن تو حسرت یک بوسهشَم
من هیچوقت فکر نمیکردم که مندلی
من یک روزی واقعا طلا بشه
جنازه پسرم بوی خیلی خوشی میداد
تمام اهالی روستای گُراخک در تشییع پیکر این شهیدتواب شرکت کردهبودند
الانم قدیمیهای روستا گواهی میدهند که تمام کوچهٔ مسیر تشییع را بوی عطر خوشی فرا گرفته بود و تا مدتها این بو را حس میکردند!
تاریخ تولد : ١٣٣٧/٠١/٠٢
تاریخ شهادت : ١٣۶۵/٠۴/١٢
فاتحه و صلوات
🕯 🌷 🕯 🌷 🕯