به نام خدا
دوستی تعریف می کرد!
ﮐﻮﭼﮏ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ یک ﺭﻭﺯ ﺩﻭﺳﺘﻢ آمد خونهٔ ما
ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻠﯽ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺭﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﮔﺮﻓﺖ!
ﻭ براش آجیل آورد و ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ ﯾﮏ ﻣُﺸﺖ ﺁﺟﯿﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮﺩﺍﺭ...
ﺩﻭﺳﺘﻢ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩ!!!
ﭘﺪﺭﻡ خیلی ﺍﺻﺮﺍﺭ کرد اما اﻭ برنداشت!
ﭘﺪﺭﻡ، ﺧﻮﺩﺵ ﯾﮏ مشت ﺁﺟﯿﻞ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﯾﺨﺖ ﺗﻮ جیبش!
ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺗﻌﺎﺭفی ﻧﺒﻮﺩﯼ! ﭼﺮﺍ ﻫﺮﭼﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ، ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻭﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮﻧﺪﺍﺷﺘﯽ؟
ﺩﻭﺳﺘﻢ جواب خیلی قشنگی ﺩﺍﺩ؛
گفت:
آخه مشت های ﺑﺎﺑﺎﺕ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ از مشت منه!!!
#ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺩﺭ این آﺧﺮﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎی ﺳﺎﻝ،
ﺍﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻣﺸﺖ ﻣﻦ ﮐﻮﭼﮑﻪ،
ﻇﺮﻑ ﻋﻘﻠﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺤﺪﻭﺩﻩ
ﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻓﻬﻤﻢ ﮐﻮﺗﺎه ...
ﭘﺲ ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﻭ ﮐﺮﻣﺖ ﺍﺯﺕ ﻣﯽﺧﻮﺍﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺸﺖ ﺧﻮﺩﺕ ﺍﺯ ﻫﺮ ﭼﯽ ﮐﻪ ﺧﯿﺮ ﻭ برکت و اون چیزی که ﺻﻼﺣﻤﻮﻧﻪ ﻭ عقل مون ﺑﻬﺶ ﻗﺪ نمیده، ﺯﻧﺪﮔﯽ همهٔ ما و همهٔ بندگانت، ﺭﺍ ﭘﺮ از #برکت کن ...
آمین یا رب العالمین
#داستان #زیبا