🌸🌱#بیانیه_گام_دوم_انقلاب 🌱🌸
#قسمت_چهارم
برای همهچیز میتوان طول عمر مفید و تاریخ مصرف فرض کرد،😌 امّا شعارهای جهانی این انقلاب دینی از این قاعده مستثنا است😊؛ آنها هرگز بیمصرف و بیفایده نخواهند شد،💪 زیرا فطرت بشر در همهی عصرها با آن سرشته است.👇 آزادی، اخلاق، معنویّت، عدالت، استقلال، عزّت، عقلانیّت، برادری، هیچ یک به یک نسل و یک جامعه مربوط نیست تا در دورهای بدرخشد💫 و در دورهای دیگر افول کند. هرگز نمیتوان مردمی را تصوّر کرد که از این چشماندازهای مبارک دلزده شوند.😧 هرگاه دلزدگی پیش آمده، از رویگردانی مسئولان از این ارزشهای دینی بوده است😐 و نه از پایبندی به آنها و کوشش برای تحقّق آنها.
#تیم_سایبری_مدرسه_عشق
==================
🇮🇷✌️@Basij_Madreseh_Eshgh
❣️ #وصیت_نامه_سردار_سلیمانے ❣️
#قسمت_چهارم
✨🌱پروردگارا! تو را سپاس😇🤲 که مرا با بهترین بندگانت در هم آمیختی
و درک بوسه بر گونههای بهشتی آنان 😘و استشمام بوی عطر الهی آنان را یعنی مجاهدین و شهدای این راه به من ارزانی داشتی.○•°
#سَنڱرباݧ
|°○ @Sangarbanam 🌱|
♡﷽♡
#قسمت_چهارم
#رمان_آنلاین_رؤیاے_وصـــــال🌹
ویرایش جدید
به قلم: #زهراصادقے_هیام
دستم را فشرد
ای بابا روزیِ تو هم میشه
حُسنا میگم تو نمیتونے با ما بیاے؟ مامانت بفهمہ با مایے قبول نمیکنہ؟
_حقیقتش نمیدونم. باید باهاش حرف بزنم قبلا که بشدت مخالف بود.تازه مگہ میشہ شما کاراتون رو کردید معلوم نیست جا باشه.
_نہ جا کہ هست .محسن گفت جاے خالے دارن. تو یه جورے مامانت رو راضیش کن. فرصت خوبیه باهمیم، باهاش صحبت کن
مطمئن نبودم اما برای آن که تلاشی کرده باشم گفتم :
باشہ حرف میزنم. ولے بعید میدونم .تو هم دعا کن
کمی دیگر صحبت کردیم، خداحافظےکردم و به خانہ برگشتم.
با مادر صحبت کردم و او هم مثل همیشہ مخالفت کرد وگفت نا امنه .
کلے آسمان ریسمان بافتم
که : شهر کربلا امنه و قرار نیست جاهاے ناامن ببرن .خیلے ها دارن میرن و هیچ خبرے نیست.
تازه زهرا و داداش و طاهره خانم هم هستند. من تنها نیستم.
با این حرف ها زیر بار نرفت کہ نرفت.
باید بہ دایے حبیب متوسل میشدم.
از وقتے بابا رفت ، با اینکہ فقط هفت سال از من بزرگتر بود ، اما مردانہ پاے زندگے ما ایستاد. مثل یک دوست برایم می ماند.
به اتاقش رفتم ، در نیمہ باز بود ، سرم را از لاے در داخل بردم .مشغول کتاب خواندن بود.
_مِن الغریب ، اِلے الحبیب
سرش را از لای کتاب بالا آورد و گفت:
علیک سلام
باز چی شده من الغریب راه انداختے؟ مگه نگفتم این جملہ رو نگو .این جمله مختص سیدالشهداست .
_سلام ، حالا چہ فرقے میکنه ، منم فعلا غریبم و کسے نداے هل من ناصر منو نمیشنوه .
کتاب را بست و گفت:اِه اینجوریاست ؟ لابد ما هم یزدیان هستیم.
_اَستغفرالله
خودم رو یہ کم لوس کردم و گفتم : نه شما حبیبید دیگه .
_خب لوس بازے هاتو بزار کنار بگو ببینم چی میخواے؟
انگشتانم را به هم قلاب کردم و شمرده گفتم:
کربلا ... مامان راضے نمیشه.راضیش کن
_همین؟! کربلا ؟ منم راضیش کنم؟
_آره دیگه ، هرچے بهش میگم مادرِ من، تنها نیستم با زهرا و داداش اینا هستیم ، میگه نہ کہ نہ .
چشمهایش برق زد ، با لبخندی گوشہ لبش کمے نگاهم کرد و گفت :
پس تنها نیستے؟زهرا خانم هم هست.باشہ باهاش صحبت میکنم
_البتہ زهرا و داداش اینا ... اونها رو جا انداختے .
_آره باشه
خیره اش شدم و گفتم:
عجیبہ
سوالی پرسید: چے عجیبہ ؟
_اینکه تا اسم زهرا رو آوردم بہ همین راحتے قبول کردے با مامان حرف بزنے، تو معمولا با شرط و شروط چیزے رو مے پذیری .اونهم کربلا کہ مخالف بودے خانمها تنها برن .
_درستہ ولے خیالم راحتہ چون تنها نیستے، زهرا خانم هم هست ،هواتو داره .
_آهان حالا یعنے زهرا خیلے میتونہ هواے منو داشتہ باشه .
چشمانم را ریز کردم :
صبر کن ببینم ، شما چہ گیرے دادے بہ زهرا ؟ جدیدا مشکوک میزنے آقا حبیب!
_حبیب نہ و دایے حبیب ، هفت سال ازت بزرگترم .بعد هم پاشو برو نمیتونے از من آتو بگیرے خانم مارپل
موقع خارج شدن از اتاق برگشتم و گفتم
_من کہ میدونم خیلے وقتہ یہ چیزیت هست حبیب جان ! ولے شما بپا گوشت رو آقا گربہ نبره که بعدا پشیمون میشے.اگر کارے کنے مامان قبول کنہ منم قول میدهم گوشت رو تو آبلیمو برات نگہ دارم.
فورا در را بستم .
#سَنڱرباݧ
|°○ @Sangarbanam 🌱|