eitaa logo
استاد پورعلیزاده روانشناس اصفهان 🔞🔞🔞
3.6هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
690 ویدیو
19 فایل
سلام دوستانم🌹خوشحال میشم سوالاتتون و در pv برام ارسال کنید🌹 @Pouralizade هماهنگی وقت مشاوره حضوری تماس با شماره 09134118416 👇آدرس اینستاگرام👇 instagram.com/pouralizade 👇 آدرس سایت👇 Www.pouralizade.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🍃 حیف که یادمان رفته ؛ بسیاری از آنچه امروز داریم همان دعاهایی بود که فکر میکردیم خدا آنها را نمی‌شنود خدایااا برای داده و نداده‌ات صد هزار بار شکر و سپاس🍃🍃 ❤️🕊احوالتون نیـک ◕‿◕ https://eitaa.com/pouralizadeh
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ پرسش از استاد پورعلیزاده موضوع: دختر خانم ۲۰ساله که از طریق با اقا آشنا شدم که از یک استان دیگر سوال شما عزیزان🌹👇 ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ .سلام استاد مهربان وقت بخیر من یه دختر ۲۰ساله هستم که ۳سال پیش از طریق فضای مجازی با اقا پسری آشنا شدم که از یه استان دیگه بودن.اول اصلا قصدمون دوستی نبود اما بعد مدتی بهم وابسته شدیم و بعدِ دوستی هم از همون ابتدا قصد ما ازدواج بوده. قرار بر این شد ک خانواده ها تا زمانی که خودمون به نتیجه ای نرسیدیم چیزی متوجه نشن.اما طی جریانی خاله و زندایی و دایی اقاپسر در جریان قرار میگیرن. ۲سال ۷ماه گذشت و تو این مدت نمیگم به طور کامل چون بالاخره فضا مجازی بود اما تا حدودی اقاپسرو شناختم هم با خاله و زنداییش در ارتباط بودم . بعد این مدت ایشون پا پیش گذاشت برای ازدواج و به خانواده ها اطلاع دادیم و قرار شد رفت و آمد داشته باشیمو چند بار حضوری هم با خانوادشون هم با خودشون صحبت کردیم .ایشون هم شغل خوبی داره هم از لحاظ اخلاقی و عقیده به شدت مثل خوده من هستن.حتی خانوادم هم ایشون و خانوادشونو از لحاظ اخلاقی تایید کردن و هر دو خانواده تحقیقاتشونو انجام دادن. اما نزدیک نامزدی پدرم شروع کرد ایراد گرفتن ب اینکه من نمیتونم بزارم بری شهر دیگه(احتمال اینکه اقا بتونه انتقالی بگیره شهر ما کمه)و بخاطر حرف مردم و....پا تو یه کفش کردو مخالفت کرد.هم خود اقاپسر و هم خانوادشون خیلی به خانوادم‌خواهش کردن اجازه بدن تا ما رو از هم جدا نکنن اما متاسفانه تا جایی که یاد دارم ما همیشه برا حرف مردم زندگی کردیم و در نتیجه خانوادم مخالفت کردن. حالا با این اوصاف بنظرتون چیکار باید کرد؟هیچ ادم ریش سفیدی هم نیست ک پا درمیونی کنه و پدرم قبول کنه.نامزدی هم بد بهم خوردو مهریه سنگین و دوریه راه و نداشتن خونه بزرگ و... بهانه کردن خانوادم(قرار بود ۲سال عقد باشیم تا ایشونم بتونه خودشو جمع و جور کنه) اینم بگم که من دوتا خواهرام که ازدواج کردن،هر دوتاشون شوهراشون از لحاظ مالی خیلی پایین تر از ما بودن و خانوادم مخالفتی نکردن.اما خودم میدونم قبل خاستگاری یه نفر نشست زیر پای بابام و باعث شد نظرش برگرده.(از زمانی که به خانواده ها حبر دادیم تا نامزدی ۶ ۵ماهی گذشته بود) حالا بنظر شما صبر کنیم تا چندسال دیگه تا ایشون این بهانه ها رو رفع کنه؟یا چی؟ ممنون میشم جواب بدید🌹 🦋لطفا پاسخ استاد را در صوت زیر بشنوید و برای دوستانتان ارسال کنید💞💞💞👇👇👇 ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ https://eitaa.com/pouralizadeh
. . •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• اظهار نظر و بذل محبت یکی از همراهان با معرفت کانالمون)🌹 همه ما هم از اینکه شما کانال خودتان را همراهی می کنید مسرور و سپاسگزاریم🌹 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📣 لطفا عزیزانی که قبل از 👈 ۳۱ تیر 👉 سوال ارسال کرده اند و پاسخ نداده ایم 👈 فقط تاریخ ارسال سوال را بفرستید تا سریعا باز کنیم 👈هر چیزی غیر از تاریخ بنویسید می روید در نوبت مجدد 👆توجه👆
نوشته های ناهید:   🟢⚪️ وقتی در عمارت رو باز کردیم ماشین ها روشن کردن بودن و یکی یکی راه افتادن و سالارزاده رو دیدم که داشت جمع و جور می کرد و بالاخره سوار شد و با فاصله از دو ماشین دیگه رفت , اون شب تا صبح بالای سر خانم نشستم حالش خوب نبود و به محض اینکه هوا روشن شد و شالیزار اومد فرستادمش آقای احمدی رو بیاره که بره دنبال دکتر ؛ نمی دونم چرا نریمان ما رو به اون حال و روز ول کرد و رفت ؛ خیلی دلم برای خانم می سوخت در واقع کسی رو نداشت که به فکرش باشه ؛ احمدی دکتر رو با سهیلا خانم آورد چون قبلا بهش سفارش کرده بود که هر وقت مامانم حالش بد شد بیا دنبال من ؛ و اینطوری من یکم خیالم راحت شد؛ و برای اینکه سرم گرم بشه رفتم به گلخونه وشروع کردم به اونا رسیدن درست مثل خانم ؛ و تازه فهمیده بودم که اون چرا این همه به اون گل و گیاه علاقه داره ؛ واقعا حالم بهتر بود ؛ و برای مدتی از دنیای سیاهی ها دور شدم نفهمیدم چطوری ظهر شده ؛ وقتی ازاونجا بیرون اومدم دیدم خانم و سهیلا ایوون رو آبپاشی کردن و نشستن منتظر اینکه شالیزار غذا رو بیاره ؛انگار نه انگار که شب قبل هیچ اتفاقی افتاده ؛ تا منو دید خنده ی صدا داری کرد و گفت : حالت بهتره ؟خنده ام گرفت و گفتم :من خوبم ؛ شما چطورین ؟ به شوخی و خنده گفت : خوب از گلدون های من سوءاستفاده کردی ؟ به سهیلا گفتم صداش نکن بزار کیف کنه ؛گفتم : ولی همشون سراغ شما رو می گرفتن می گفتن پریماه ما تو رو نمی خوایم ؛قاه قاه خندید و گفت معلومه به اون زودی نمی تونی دلشون رو بدست بیاری ؛ ولی می دونم که باهات مهربون بودن ؛ چون صورتت گل انداخته ؛ سهیلا دیشب این بچه خیلی اذیت شد ؛ تا صبح نخوابید ؛ سهیلاگفت : بیا عزیزم خسته شدی دست و صورتت رو بشور غذا بخوریم توام نعمتی بودی که خدا بهمون داد ؛ واقعا از وقتی تو اینجایی خیال من راحته اگر داداشم بزاره که مامان یک نفس راحت بکشه ، خانم خیلی خونسرد گفت : چیزی نشده بود ؛ باید اون کارو می کردم تا دوباره مهمون نیاره اینجا بهش سخت می گیرم که ادامه نده ؛ از سر شب فهمیدم که دوستاشو آورده ؛ عصبانی بودم ولی رفتم خوابیدم که فکر کنه نفهمیدم اما ول کن نبودن بی شرف نصف شب اومده بود توی عمارت که نون ببرم ؛ دیگه نتونستم خودمو نگه دارم ؛ زدم بیرونشون کردم ؛ سهیلا گفت : چند وقتی بود کسی رو نمی آورد ؛ چی شده دوباره ؟ خانم گفت : نمی دونم شاید برای اینکه جگر نریمان رو بیشتر آتیش بزنه بساط شو آورد اینجا ؛ بمیرم الهی برای نریمان بچه ام رنگ به صورت نداشت ؛ این روزا می ببینم برای پریماه درد دل می کنه از بی کسی بچه ام به اون پناه برده ؛ سهیلا گفت : خیلی دلم برای نریمان می سوزه منم کاری از دستم بر نمیاد گاهی با منم درد دل می کنه ؛ خانم گفت ؛ سهیلا امروز با احمدی یک سر برو بیمارستان ببین چه خبره؛ حال ثریا خوب میشه یا نه ؛ پنجشنبه هم صبح زود احمدی میاد دنبالت که پریماه رو ببره سال باباشه ببینم این سیاه رو از تنش در میاره یا نه ؛ سهیلا گفت : پریماه اونقدر خوشگله که هر چی بپوشه بهش میاد ؛ همینطور که آب سرد اون نهر رو به صورتم می زدم با خودم فکر می کردم ؛ آیا واقعا خانم حواسش بود ؟ و می دونست داره چیکار می کنه ؟ ولی طوری وانمود می کرد که انگار توی این دنیا نیست و من خیلی ترسیده بودم ؛ در حالیکه هیچوقت نمی شد بیشتر از چند ثانیه دستم رو توی اون آب نگه دارم مدتی به همون حالت موندم و از سرمای زیاد آب دردم گرفت و به خودم اومدم . تا شب پنجشنبه هیچ خبری از نریمان نداشتیم فقط سهیلا خانم توسط احمدی پیغام فرستاد که حال ثریا اصلا خوب نیست ؛ طرف های غروب وقتی که موقع چرت خانم بود بیکار بودم و هوس کردم قدم بزنم ؛ از پشت عمارت جلوی گلخونه رفتم تا دم استخر ؛ شاخه های بید مجنون رو که تا روی زمین سر خم کرده بودن با انگشتم تاب می داد و دور اون آب لازل قدم می زدم ؛ چه هوای خوبی و چه سکوتی و چه آرامشی ؛ در اون لحظه احساس می کردم هیچ غمی ندارم ؛ که صدای ماشین اومد و منتظر شدم تا ببینم کیه حدس می زدم که نریمان باشه ؛ نزدیک شد و ماشین رو نگه داشت و با یک لبخند اومد پایین ؛ خوشحال شدم و رفتم جلو وسلام کردم و پرسیدم؛ ثریا بهتر شده تو حالت خوبه ؛ گفت : سلام پریماه ؛ چطوری ؟ ببخشید اونشب تنهات گذاشتم اگر میومدم بدتر می شد باور کن ؛ ولی همش وجدانم ناراحت بود که چرا توی اون موقعیت ول کردم و رفتم ؛ آدم ترسویی نیستم ولی نمی خواستم جلوی تو با بابام دعوا کنم ؛ از این کار احتناب کردم و ترجیح دادم که نباشم ؛ گفتم : دیدم لبخند به لبت بود فکر کردم ثریا بهتر شده ؛ آره ؟ بهتر شده ؟ تو رو خدا یک خبر خوب بهم بده ؛ گفت : نه ؛ تو رو دیدم که کنار استخر قدم می زنی خندم گرفت که مامان بزرگ یکم بهت فرصت داد به خودت برسی ؛ گفتم : این ؛ نه ؛که گفتی یعنی چی ؟ آه بلندی کشید و گفت : همون طور بی صدا و بیحرکت خوابیده ؛ از صبح
تا شب مادر و خواهراش پیشش هستن شب ها من میرم ؛ خواهر برام گفت که اونشب چه اتفاقی افتاد واقعا شرمنده شدم ؛ گفتم : نه بابا خوب کردی رفتی تو بیشتر از این نمی تونی ناراحتی رو تحمل کنی ؛ هر چی بود گذشت ورفت خانم هم الان حالش خوبه ولی بد دعوایی با آقای سالارزاده کرد ؛ گفت ؛ نمی دونم الان فقط یک چیز برام مهمه و اونم سلامتی ثریاست ؛ دکتر گفته اگر به هوش بیاد عملش می کنن و قلبش خوب میشه ؛ حالا یک نور امید به دلم هست و منتظرم چشمش رو باز کنه ؛ اگر خدا بخواد و خوب بشه من دیگه هیچوقت از خدا هیچی نمی خوام ؛ نریمان ماشین رو همون جا گذاشت و با هم قدم زنون تا عمارت رفتیم ؛ ازم پرسید ؛ تو فردا باید بری سال پدرت ؟ گفتم : آره به مامانم قول دادم صبح زود خودمو برسونم ؛ گفت : می خوای با یحیی چیکار کنی ؟ گفتم : هنوز نمی دونم برم ببینم چی پیش میاد هر وقت فکرای پیشکی کردم درست از آب در نیومد ؛ پرسید : خیلی دوستش داری ؛ گفتم : آره خیلی زیاد با همه ی اتفاقاتی که افتاده و حرفایی که شنیدم بازم همه ی فکرم شده یحیی ؛ گفت : من تو رو به اون می رسونم اصلا نگران نباش خدا رو شکر کن که هر دو تون سلامت هستن و می تونین با هم باشین ؛ خدا نکنه که وضعیت منو کسی داشته باشه ؛ گفتم : خب من فکر می کنم اگر ثریا تا حالا دوام آورده حتما خدا می خواد خوبش کنه برای اون کاری نداره نه از بزرگیش کم میشه و نه از دریای بیکران نعمتش ؛ گفت : راستی پریماه با اجازه ات من بقیه حقوقت رو بردم دادم به مادرت دیگه چیزی به پایان ماه نمونده فکر کردم شاید سال پدرت هست لازم داشته باشه ؛ کار بدی که نکردم ؟از ماه دیگه میدم به خودت ؛ با تعجب بهش نگاه کردم و پرسیدم واقعا تو توی این همه گرفتاری به فکر این موضوع بودی ؟ آخه مگه میشه ؟ گفت : کار بدی کردم ؟ گفتم : نه دستت درد نکنه ولی اصلا باورم نمیشه چی شد که به این فکر افتادی ؟ گفت : نمی دونم دیگه ؛ افتادم ؛ والله چی بگم ؟ حساب و کتاب های طلا فروشی رو می کردم ؛ یاد تو افتادم ؛ شایدم همون عذاب وجدانی که گفتم باعث شد ؛ کار مهمی نبود پول خودت رو بردم دادم نه بیشتر نه کمتر ؛ پریماه الان آبیه ؛چشمت آبیه ؛ به خدا باور کن آبی ؛آبی ؛رنگ دریا ؛ گفتم : وای نریمان تو دیگه چطور آدمی هستی ؟ول کن این رنگ چشم منو ؛ گفت : نمی تونم ؛ تا حالا ندیده بودم یک چشم این همه تغییر رنگ بده چیکار کنم توجه ام جلب میشه دست خودم نیست ؛ واقعا چشم های قشنگی داری ؛در حالیکه با هم می خندیدم گفتم : کاش پیشونیم بلند بود؛ ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرامش شب نصیبتون❤️ ارسالی معصومه خانم🌹 ( از طرفداران قدیمی و محبوب کانالمون) ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ https://eitaa.com/pouralizadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آجرک الله یا صاحب الزمان مراسم عزاداری حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام سخنران: استاد پورعلیزاده (روانشناس) زمان: از جمعه ۲۷ مرداد بمدت ۱۰ شب ساعت ۲۱ آدرس: خیابان فلسطین ، کوچه شهید کرمانی ، منزل بانی محترم حاج حسین نجمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ پرسش از استاد پورعلیزاده موضوع: فرزندم میکنه حتی نسبت به دایی شان که دائم می بینه سوال شما عزیزان🌹👇 ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ . سلام وقت بخیر عزاداری هاتون مقبول حق انشاالله من دوقلو پسر دارم ۵ ساله هستند از همان ابتدا نسبت به افراد غیر از مادر و پدر و مادربزرگ و پدر بزرگها واکنش نشان می‌دادند و بی قرار می‌شدند و شدید گریه می‌کردند حتی نسبت به دایی شان که دائم می دیدند. هم گریه می‌کردند هم به من می چسبیدند در حالی که معلوم بود دوست دارند برن و با بقیه باشن اما نمی دونم چی باعث می‌شد ترس داشته باشند مثلا در یک مهمانی تا دوسوم زمان این طور بودند و یک سوم آخر تازه به قولی یخشان باز می‌شد و بازی می‌کردند اگر حتی کسی بهشون هیس می‌گفتند جیغ و گریه و شدید ناراحتی می‌کردند تا اینکه از ۲ سالگی به بعد خانه بازی بردم تا یاد بگیرند در محیط باشند کمی بهتر شدند در حدی که من می نشستم و به بازی می رفتند اما مدام چک می‌کردند من باشم یعنی مربی خانه بازی را جایگزین من کرده بودند و به او می چسبیدن و می‌خواستند در کل زمان در کنارشان باشد اگر آهنگ میزاشتند و صدایش بلند بود ناراحت می‌شدند. سه سال و هشت ماهگی کلاس آیمث ثبت نام کردم در دو ترم اول در دو جلسه اول به سختی در کلاس می‌رفتند بعد از جلسه سوم در کلاس می رفتند اما در کلاس مشارکت نمی کردند از ترم های بعد چون با دوتا از بچه ها در کلاس دوست شدند با آنها به کلاس می رفتند و مشارکت تا حدی بهتر شد از ۴سالگی پیش ۱ رفتند در کنار ایمث در کلاس خوب بودند مخصوصا پسر قل اولم در برقراری ارتباط بهتر شد اما این اخلاق را داشتند که کسی نگاه چپ بهشون نکنه حتی در خانه می‌گفتند چرا آرمان اخم بهم کرد ناراحت شدم چرا یسنا فلان چیز و ازم گرفت عصبانی شدم در حال حاضر ۵ ساله شدند اما هنوز جایی بروم به من می چسبند و حتی پسر کوچکم از استرس دستش و مشت میکنه و از پشت دست به دهانش میزاره اگر اصرار کنم جدا بشن گریه و بی قراری می‌کنند این شدت در قل کوچکم بیشتر است در مهمانی از من یا پدرش جدا نمیشه ولی نیمه مهمانی خوب میشه و دیگه نمیخواد برگرده و دوست داره بمونه دو ماه دیگه شروع مدارس هست و نگرانم از الان میگن ما نمی‌خواهیم مدرسه بریم دوست نداریم با بچه ها دوست بشیم،میگن همه بچه ها را دوست داری ؟؟میگم بله اعتراض می‌کنند دوستشون نداشته باش اونها بد هستند اما وقتی کامل با محیط آشنا میشن تا حدی حالشون بهتر میشه از امتحان چیزهای جدید واهمه دارند مثل بازی جدید یا خوراکی جدید؟؟ علتش و شما میدونید چیه و چه راهکاری می تونید بهم معرفی کنید؟ ممنون 🦋لطفا پاسخ استاد را در صوت زیر بشنوید و برای دوستانتان ارسال کنید💞💞💞👇👇👇 ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ https://eitaa.com/pouralizadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب☘ زندگی ما با رفتار و کردار خودمان شگفت انگیز می شود. هر چه را در دنیا محکوم کنیم از دست می دهیم. به هرآنچه داریم (اتومبیل،پول و...)عشق بورزیم،شکر کنیم تا سرشار از انرژی مثبت شویم آن گاه آن چه داریم به آن چه دلمان میخواهد می رسیم. کتاب معجزه ی افکار من فاطمه احمدی نژاد فردسی پور لادانی https://eitaa.com/pouralizadeh
♥️ دعوای هیچ عاشقی را جدی نگیر آدمها هیچوقت با کسی که دوستش دارند دل دعوا ندارند فقط گاهی صدایشان بلند می‌شود تا بلندتر از قبل بگویند: تو برایم مهم هستی ❤️🤍🏹 ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ https://eitaa.com/pouralizadeh
تخصص: مشاوره پیش از ازدواج💍 و زوج درمانی💞 ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ پاسخ استاد پورعلیزاده موضوع: استرس های اقتصادی و مستاجری ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ سوال شما عزیزان👇🌹 سلام و عرض ادب ببخشید من 11 ساله زندگی مشترک با دوفرزند دارم شوهرم کارمند هستش و حقوقشون کم من بخاطر اینکه مستاجر هستیم هم خودمو خیلی زیاد اذیت میکنم مدام ذهنم درگیر هست همیشه دعا میکنم و بابت این قضیه آرامش ندارم و همین ه سر این موضوع باشوهرم بحث میکنم و بعضی مواقع دعوا شوهرمو و بچه ها را دوست دارم اما کرایه خونه خیلی زیاده وآرامش من میگیره خیلی باخودم کلنجار میرم که به نقاط مثبت زندگیم نگاه کنم اما بعضی وقتا دیگه خسته میشم درمورد این موضوع هم راهنمایی کنید ،ندام به شوهرم میگم آخه تا کی مستاجر باشیم و بحث ......... التماس دعا برای جوونها 🦋لطفا پاسخ استاد پورعلیزاده را در صوت زیر بشنوید و برای دوستانتان ارسال کنید💞💞💞👇👇👇 ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ https://eitaa.com/pouralizadeh
2.35M
صوت تخصص: مشاوره پیش از ازدواج💍 و زوج درمانی💞 ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ پاسخ استاد پورعلیزاده 🌸 موضوع: استرس های اقتصادی و مستاجری ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ https://eitaa.com/pouralizadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 📣 آخرین وضعیت ازدواج و طلاق در استان اصفهان 🔸سرپرست اداره کل ثبت احوال استان اصفهان از افزایش میانگین سن ازدواج و طلاق در استان اصفهان خبر داد به این ترتیب میانگین سن ازدواج در سال ۱۴۰۱، برای آقایان ۰۸/‏۲۹‬ و برای بانوان ۱/‏۲۵ رسیده است. ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ https://eitaa.com/pouralizadeh
تخصص: مشاوره پیش از ازدواج💍 و زوج درمانی💞 ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ پاسخ استاد پورعلیزاده موضوع: همسرم قصد جدایی دارد ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ سوال شما عزیزان👇🌹 باسلام. بنده اقای ........ سن.......ساله تحصیلات ......... دارای ....... فرزند و شغلم........ درامدم........ مدت ۱۵ سال از ازدواجم باخانمم میگذره واین دو سه سال آخر رابطمون بدشده وخانمم علاقه ای به زندگی بامن نداره وبااینکه فرزند........ ساله داریم میخاد طلاق بگیره وتو این مدت مشاجره های زیادی جلو بچه باهام کرده به خودم وخونوادم توهین میکنه. پرخاشگری میکنه. شآن من و جلو بچم پایین آورره که کاری کرده بچم منو آدم بدی می بینه. و ۲ سال تمکین انجام نداده .............................. جناب مشاور اوضاع زندگیمون خوب نیس این زن هرچه باهاش حرف زدم راضی نیس زندگیمون خوب شه و فقط میخاد جداشه یه مدتی خیلی سرش تو گوشی هست میترسم باکسی باش. لطفا کمکم کنید اوضام اصلا خوب نیست. دلم برای فرزندم میسوزه که به آتیش مادرش میسوزه. اوضاع من خیلی بحرانیه منتظر جواب و راه حل کمکتون هستم 🙏🙏🙏🙏 🦋لطفا پاسخ استاد پورعلیزاده را در صوت زیر بشنوید و برای دوستانتان ارسال کنید💞💞💞👇👇👇 ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ https://eitaa.com/pouralizadeh
1.54M
صوت تخصص: مشاوره پیش از ازدواج💍 و زوج درمانی💞 ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ پاسخ استاد پورعلیزاده 🌸 موضوع: همسرم قصد جدایی دارد ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ https://eitaa.com/pouralizadeh
نوشته های ناهید:   🟢⚪️ ایستاد و به من نگاه کرد و با حالتی حیرت زده پرسید : پیشونیت بلند باشه یعنی چی ؟ گفتم : نشنیدی ؟ میگن هرکس پیشونیش بلند باشه خوشبخت میشه و خوش شانسه ؛ گفت : واقعی ؟ راسته ؟ گفتم : برو بابا من چه می دونم یک چیزی شنیدم تو سخت نگیر ؛ همینطور که با هم میرفتیم توی ایوون و اونجا نشستیم نریمان حرف می زد انگار تمومی هم نداشت ؛ نریمان یک مرد هیکل دار و خیلی کم چاق بود با موهای فرفری که خیلی بهش میومد ؛و با وجود هیبت مردونه ای که داشت یک وقت ها احساس می کردم مثل یک بچه معصوم و بی گناهه ,  خانم هنوز خواب بود ؛ نریمان می گفت : می دونی چیه پریماه من خیلی چیزا رو نمی دونم نکه مادر نداشتم هیچوقت کسی برام قصه نگفت کسی منو تا رختخواب بدرقه نکرد ؛ زمین خوردم خودم بلند شدم دلم گرفت و غصه داشتم خودم خودمو دلداری دادم ؛ خیلی بچه ی حساسی بودم یک وقت ها نادر مسخره ام می کرد و می گفت تو مثل دخترایی ؛ بهم بر می خورد و بازم غصه دار می شدم ؛ پرسیدم : اون موقع ها پدرت چیکار می کرد که به شماها نمی رسید ؟ گفت : نه اونطوری هم نبود که به ما نرسه؛   هیچی کار خاصی نمی کرد ؛ شاید بلد نبود مادری کنه گناهی هم نداشت ؛ حتی بعد از مادرم به خاطر من و نادر ازدواج نکرد خیلی می شنیدیم که دوست و آشنا براش زن پیدا کردن ولی می گفت : نمی خوام بچه هام زیر دست نامادری بزرگ بشن ؛ با ما خیلی هم مهربون بود ؛ ولی اگرخونه  بود ؛ چون بیشتر شب ها تا دیر وقت نمی اومد و منو نادر هوای همدیگر رو داشتم . اونموقع ها مامان بزرگ وضعش خوب شده بود و طلا فروشی باز کرده بود و بابا اونجا کار می کرد یک طلافروشی کوچک بود؛  اون جایی رو که تو  اومدی من باز کردم جاشو خریدم طلافروشی رو بزرگ کردم ؛ وقتی دست بابام بود پول زیاد اومد توی دستشو افتاد به عیاشی و قمار ؛و داشت همه چیز رو از دست می داد که  مامان بزرگ یک روز رفت و در اونجا رو قفل زد و دیگه راهش نداد ؛ من اون زمان چهارده سالم بود و بیشتر پیش مامان بزرگم زندگی می کردم ولی به خاطر مدرسه باید میرفتم خونه ؛اون موقع هایی بود که  خیلی تنها می شدم ؛ نادر بزرگتر بود و دوست زیاد داشت سرش با اونا گرم بود دوسال طلا فروشی بسته بود تا اینکه داد دست نادر ؛تا وقتی که اونم رفت پیش عموم و منم درسم تموم شد؛ و طلا فروشی رو به کمک مامان بزرگم بازکردم خودش میومد کار یادم می داد ؛ و کار شد همه ی زندگی من  ؛خودم طلا سازی هم یاد گرفتم  طرح می زنم و میدادم درست کنن خلاصه خیلی کارا کردم تا به یک در آمد خوب رسید ؛ بعد  چیزایی که خوب و نمونه بودن  می فرستم برای نادر و اینطوری هم پول خوبی به دستمون میاد ؛  الانم دارم توی خیابون پهلوی شعبه می زنم ؛می خوام برم توی کار مروارید و طلا ، فکرایی توی سرم هست که می دونم موفق میشم ؛طلا و مروارید با  هم خیلی قشنگ و شیک هستن و هم تقاضا  زیاد داره ؛ دوبار رفتم اندونزی و مروارید های نابی آوردم یک روز می برمت ببینی چشم خیره میشه ؛ همین ماجرای عروسی پیش اومد و بعدم مریضی ثریا نذاشت  ؛فعلا دست نگه داشتم ؛ ببین پریماه من فکر می کردم وضع مالی معمار یعنی بابات خیلی خوبه خدا بیامرزمرد خوبی بود خونه ی خوبی هم برای من ساخت ولی عموت خرابش کرد ؛ راستش من اینطور  تصور می کردم که عموت پول های بابات رو داره بالا می کشه و نمی خواد خسارت بده ؛ گفتم : ولش کن گذشت و رفت الان نمی خوام در موردش حرف بزنیم ؛انگشت گرفت طرف صورت منو با هیجان گفت : ببین ؛ ببین هوا داره تاریک میشه رنگ چشمت سبز شده باور کن ؛ بلند شدم و گفتم : ای خدا ول کن نیستی؟ بسه دیگه فهمیدم  ؛  من میرم خانم رو بیدار کنم؛ دیگه شب خوابشون نمی بره ؛   اونشب نریمان نشست و با خانم حساب و کتاب کردن و من کنار نهر آب نشستم و به فردا و یحیی فکر کردم ؛ چون مطمئن بودم برای سال آقاجونم می ببینمش و قصد داشتم حرفایی که بهش زده بودم رو از دلش در بیارم ؛از طرفی فکر می کردم گلرو هم  میاد و برای دیدنش ذوق داشتم ؛ سردم شده بود و انگار خانم هم همین احساس رو داشت  با اینکه هنوز شهریور بود هوا بشدت داشت سرد می شد و من اونجا لباس گرم نداشتم ؛  پس شام رو توی اتاق خوردیم و تا  نریمان بشقابش رو تموم کرد بلند شد و رفت پیش ثریا صبح زود احمدی  سهیلا خانم رو آورد و منو برد رسوند در خونه ؛ از دور نگاه می کردم چشمم دنبال یحیی بود که شاید بازم منتظرم باشه ولی نبود ؛ مامان می گفت هیچ خبری ازشون نداریم و اصلا نمی دونیم که برای سال هم میان یا نه ؛ ولی من یحیی رو می شناختم محال بود که تنهام بزاره ؛تازه عمو هم حتما برای سال برادرش میومد ؛ در حالیکه  خیلی حرفا آماده کرده بودم که به اون و زن عمو بزنم ؛چشمم به در خشک شده بود ؛  از طرفی هم گلرو نیومد به خونه ی همسایه تلفن کرده بود و به مامان گفته بود که چون نزدیک زایمانش هست دکتر اجازه نداده سفر کنه ,
مامان می گفت نریمان هفتصد تومن داده ؛که با پولی که قبلا داده بود می شد هزار و دویست تومن که خوب این یعنی پولی رو که خانم قول داده بود روی مزدم بزاره رو هم حساب کرده بود  ؛ این کار نریمان خیلی برام ارزش داشت ؛واقعا  به خاطر پول نبود از اینکه اینقدر همه ی کاراش رو بی ریا انجام می داد و در این مورد به من چیزی نگفته بود به نظرم آدم خوبی اومد . رفتارش با من واقعا دوستانه بود و من احساس می کردم یک کسی توی این دنیا پیدا شده که حرفای منو می فهمه و بدون اینکه به روی من بیاره درکم می کنه ؛ چند تا از دوستان مامان و فامیل اومده بودن برای کمک و خونه رو برای روضه و شام شب آماده می کردن ؛ منم کمک می کردم ولی چشمم به در حیاط بود که شاید یحیی رو ببینم ؛ ولی نیومد باید میرفتیم سرخاک و تا اومدن مهمون ها بر می گشتیم ؛ خدا می دونه که چقدر حالم بد بود ؛ وقتی رسیدیم سرخاک از دور یحیی و عمورو دیدم قدم هامو تند کردم ؛ بعد زن عمو و دخترا و داماد هاشو رو دیدم که همه سر مزار  جمع شده بودن ؛ زن عمو ترتیب حلوا و خرما و گل داده بود ما هم چیزایی که برده بودیم گذاشتم کنارش؛ همه با هم یک طوری رو بوسی و احوال پرسی کردن که  انگار هیچ خبری از  دلخوری نبود ؛ حتی زن عمو توضیح داد که تا حلوا رو آماده کردم دیر شد و یکراست اومدیم سر خاک ببخشید نیومدم خونه کمک تون ؛ مامان گفت : نه بابا من که خودم همه چیز درست کردم شما چرا زحمت کشیدین دستت درد نکنه ؛ حتما برای شام بیاین ؛ ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸قشنگ ترین عشق 💫نگاه خداوند بر بندگان است 🌸هر کجا هستید به 💫به نگاه پر مهر خدا می‌سپارمتون 🌸الهی 💫مهـر؛ بركت؛ عشـق 🌸محبت و سلامتى 💫شادی و عاقبت بخیری 🌸هميشه همنشین شما باشند 💫شبتون به نور خدا روشن 🌸 شب بر شما خوش