eitaa logo
استاد پورعلیزاده روانشناس اصفهان 🔞🔞🔞
3.6هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
719 ویدیو
19 فایل
سلام دوستانم🌹خوشحال میشم سوالاتتون و در pv برام ارسال کنید🌹 @Pouralizade هماهنگی وقت مشاوره حضوری تماس با شماره 09134118416 👇آدرس اینستاگرام👇 instagram.com/pouralizade 👇 آدرس سایت👇 Www.pouralizade.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشته های ناهید: قسمت ۲۴ وقتی اتاق جمع و جور شد خواهر گفت : مادر من امشب باید برم خونه بچه ها ممکنه بترسن ؛ اینطور که بارون میاد و نمی خواد تموم بشه حتما طرفای ما سیل میاد ؛ خانم گفت :راستی به احمدی شام دادین ؟ خواهر گفت بله شالیزار وقتی برای بچه هاش می برد برای اونم برد ؛ گفت : نمیشه امشب بمونی صبح برو ماشین امشب نمی تونه اون طرفا بره خطرناکه ؛ مگه عمه شون پیش اونا نیست ؟ خواهر گفت : چرا ولی دلم شور می زنه نگرانم ؛ سارا خانم نشست روی مبل کنار خانم و گفت :بیا خواهر بشین یک هم فکری بکنیم من که نمی فهمم محسن چرا می خواد این دختر رو بگیره آخه یعنی چی ؟ دختره می تونه نوه اش باشه ؛ مادر به نظرتون باید با محسن چیکار کنیم ؟یک فکری بکنیم تا ما نرفتیم همه ی غصه هاش نیفته گردن شما ؛ می خواین من برم با دختره حرف بزنم ؟ این دختر بچه اس به دردش نمی خوره هزار تا توقع داره ؛ خانم با عصبانیت گفت : مگر اینکه محسن بر نگرده اینجا ؛ می دونم باهاش چیکار کنم ؛ مرتیکه ی الدنگ خجالت نمیشه دیدین چطوری ذوق می کرد ؟آخه چرا عقل توی گله اش نیست ؟ تحفه برای من آورده ؛ خدایا من چه گناهی به درگاهت کرده بودم که دوباره داری منو امتحان می کنی ؛ نادر گفت : خدا چیکار داره شما رو امتحان کنه ؟ اگرم مصبیتی هست مال من و نریمانه ؛ حالا من که میرم بیچاره نریمان ؛ از فرداس که یقه ی اونو بگیره پول بخواد ؛ خرج این دختر کنه وگرنه دختره به چه امیدی می خواد زن بابای من بشه ؛ سارا گفت : اونو آورده اینجا که بهش نشون بده پولداره و گولش بزنه ؛ وگرنه برای چی باید زن مردی بشه که می تونه بابا بزرگش باشه ؛در همون موقع نریمان از آشپزخونه برگشت و سرشو با افسوس تکون داد و دوبار گفت بیچاره نریمان ؛ و لیوان ها رو گذاشت توی سینی و همینطور که میرفت گفت : من میرم بخوابم خیلی خسته شدم ؛ شب بخیر ؛ سارا خانم گفت بیا داریم در مورد بابات حرف می زنیم تو بگو چیکار کنیم فردا درد سرش مال توست ؛ نریمان ایستاد و گفت : عمه , فایده ای نداره ما هر کاری کنیم بابای من گوش نمیده کار خودشو می کنه و ما رو با خودش می کشه توی این منجلاب ؛ خانم گفت : اون بار بهش گفتم از بابات درس عبرت نگرفتی ؛ اینم درست پاشو گذاشت جای پای کمال ؛ من که دیگه توی این خونه راهش نمیدم ؛ نریمان گفت : براش مهم نیست مگه نادر رو فراری نداد ؟ مگه نمی ببینه من دیگه خونه نمیرم ؟ چی شد خودشو درست کرد؟ اصلا قبول داره که اشتباه می کنه ؟ پس بی خودی بحث نکنین شب بخیر ؛ نگاهم به دنبالش بود می فهمیدم که از وقتی یاد داشت رو دیده حال بدی پیدا کرده ؛ نمی دونستم چیکار کنم ؟ و از این بابت خیلی ناراحت بودم ؛ دلم نمی خواست به هیچ وجه نریمان رو ناراحت ببینم ؛ اونشب تا صبح پلک بهم نذاشتم و به پنجره و اون بارون تند و بی امان نگاه کردم و هر بار که چشمم رو می بستم هزاران فکر به سرم هجوم میاوردن و آشفته و پریشون می شدم ؛ به فردایی که نمی دونستم چه خواهد شد ؛ نکنه نریمان ازم ناامید شده باشه و با رفتنم به فرانسه موافقت کنه ؟با این فکر اونقدر مضطرب شدم که به گریه افتادم ؛ انگار تنها چیزی که نمی خواستم همین بود ؛ من نمی تونستم اونو تنها بزارم؛ باید کنارش می موندم و همون طور که اون می خواست براش کار می کردم در واقع نریمان رو مستحق این نمی دیدم که بهش پشت کنم ؛ یک مرتبه احساس کردم نسبت به نریمان علاقه ای پیدا کردم که برای خودمم گنگ و نامفهوم بود و انگار دلم نمی خواست با این احساس روبرو بشم ؛ رفتنش ؛ اومدنش ؛ از پله بالا رفتنش ؛ اخمش و خنده هاش برای مهم بودن ؛ پس چرا باید ترکش کنم ؟ با این فکر سرمو بین دو دست گرفتم و زار زار گریه کردم ؛ هوا تازه داشت روشن می شد و من هنوز بیدار بودم حتی رغبتی به عوض کردن لباسم نداشتم ؛ که صدای پا روی پله ها شنیدم ؛پله ها آهنی بودن ونزدیک اتاق من و هر وقت کسی پا میذاشت روش صدا می داد ؛ بی اراده و با سرعت در اتاق رو باز کردم ؛ نریمان داشت میومد پایین ؛تا دیدمش خودمو عقب کشیدم ؛ ولی حس کردم کار بدی بود و دوباره رفتم جلو و بین چهار چوب در ایستادم ؛ قلبم چنان می زد که سینه ام بالا و پایین می شد ؛از همون جا پرسید : پریماه بیدارت کردم ؟ گفتم : نه ؛ بیدار بودم ؛ اومد پایین و نزدیک من ایستاد ؛ ژولیده به نظر می رسید اما احساس کردم اونم هیجانی شبیه به من داره ؛ دستشو چند بار بی هدف حرکت داد و گفت :بی موقع اس ؛ می دونم وقت این حرفا نیست ولی می خوام بدونم تو واقعا می خوای بری ؟چرا اون یاد داشت رو برای من نوشتی ؟ و چرا اونطوری به دستم دادی ؟ به نظرت کار درستی بود ؟
گفتم : نه ؛نمی خوام برم ؛ پشیمون شدم ؛ یادم رفت از لای طرح ها بردارم نمی خواستم ببینی ؛اتفاقی شد ؛ الانم اومدم همینو بهت بگم ؛ با خوشحالی گفت : وای ؛ کاش دیشب اینو می گفتی من اصلا نخوابیدم ؛ گفتم : کاش ؛ چون منم نخوابیدم ؛ با مِن مِن گفت : حا..لا چیکار ..کنیم ؟ گفتم : نمی دونم ؛ یکم مکث کرد و گفت : من می دونم ؛ قبول کن با هم ازدواج کنیم و با هم کار کنیم طور دیگه ای نمیشه ؛ گفتم : اگر تصمیم می گرفتم با نادر برم تو چیکار می کردی ؟ با تعجب پرسید : بهت پیشنهاد داد ؟ گفتم : آره ؛ گفت : تصمیم نداری که باهاش بری ؟ گفتم : نمیرم ؛یعنی نمی تونم ؛ سرشو انداخت پایین و در حالیکه به زمین نگاه می کرد گفت :پس با من ازدواج می کنی ؟ گفتم : تا شب بهم فرصت بده ؛ چشمش رو بست و پلک هاشو بهم فشار داد و با یک لبخند گفت :ممنونم پریماه ؛ پرسیدی اگر با نادر می رفتی من چیکار می کردم ؟ اگر تصمیم می گرفتی با نادر بری من نادر رو آتیش می زدم ؛ و از پله ها رفت بالا و گفت حالا برم بخوابم ؛خیالم راحت شد گفتم : میشه به روی آقا نادر نیاری ؟ نمی خوام بدونه به تو گفتم گفت : معلومه که نمیگم مهم اینه که تو نمی خوای باهاش بری ؛ اونم داره کار خودشو می کنه ؛ داداشمه ؛ در اتاق رو بستم وخودمو انداختم روی تخت ؛دستهامو مشت کرده بودم و  پلکهامو بهم فشار می دادم ؛ از کاری که کرده بودم از خودم خجالت می کشیدم ؛ در واقع بالاخره من در مقابل اون کم آوردم و یک طورایی موافقت خودمو بهش نشون دادم ؛ اما هنوز نمی دونستم کار درستی کردم یا نه ؛ نریمان خیلی زیاد ثریا رو دوست داشت و نمی تونست به این زودی فراموشش کرده باشه  ؛ خدایا من چیکار کردم ؟ نکنه واقعا از روی دلسوزی می خواد با من ازدواج کنه در این صورت  من  خیلی خوار و خفیف می شدم ؛ از این فکر آشفته تر از قبل شدم انگار دیگه راه برگشت هم نداشتم چون خودمم نمی خواستم نریمان رو از دست بدم ؛ حالا چی می خواد پیش بیاد نمی دونستم ؛ مدتی بود که نریمان از ثریا حرف نمی زد و حتم داشتم عمدا منو فرستاد توی اتاقش تا ببینم که عکس های اونم از روی میزش برداشته ولی چرا ؟ شاید اونم همون طور که من بهش علاقه دارم منو دوست داشته باشه ؟  آره ؛ دوست داره وگرنه دلیلی نداشت که اینطور با زندگی خودش بازی کنه ؛ وای پریماه اگر زنش شدی  و فردا یکی دیگه رو خواست تو چیکار می کنی ؟ اون بهم گفت کاری با من نداره فقط زنش باشم تا حرف و سخن ها تموم بشه و با خیال راحت با هم کار کنیم ؛ آره از روی دلسوزی بوده وگرنه اگر واقعا منو می خواد چرا بهم نمیگه ؟ و اونقدر از این فکرا کردم تا کم کم چشمم سنگین شد و با همه ی تردیدی که داشتم خوابم برد ؛   دو؛ سه ساعت بیشتر طول نکشید که از خواب پریدم و هراسون روی تخت نشستم  ؛   خواب یحیی رو دیدم بازم داشتیم دعوا میکردیم که منو گرفت و شروع کرد به زدن ؛ می خواستم از دستش فرار کنم ولی نمی تونستم ؛خواستم فریاد بزنم انگار صدا از گلوم بیرون نمی اومدتا وحشت زده از خواب پریدم ؛ هوا اونچنان ابری بود که  یک لحظه فکر کردم هنوز روشن نشده ؛ ادامه دارد
🌸💮🏵🌸💮🏵🌸💮🏵🌸💮🏵 رسول خدا(ص) به امیرالمؤمنین(ع) می‌فرماید: «لأَنْ یَهْدِیَ اللهُ بِكَ رَجُلاً وَاحِداً خَیْرٌ لَكَ مِنَ الدُّنْیَا وَمَا فِیهَا».[ 👈 اگر خداوند یک نفر را به‌وسیله تو هدایت کند برایت بهتر است از دنیا و آنچه در دنیا است» •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 🌸 با ارسال این لینک برای دوستانتان در ثواب عظیم کمک به دیگران و گره گشایی از انسان ها شریک شوید👌 👇👇👇 https://eitaa.com/pouralizadeh •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله نور سلام امام‌زمانم😊 هر صبح ،میهمان یک صفحه از مصحف شریف قرآن کریم به همراه صوت و ترجمه 🤍🌸👇👇👇 ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ https://eitaa.com/pouralizadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان عزیزم سلام و صبحتون پر از اتفاق های مثبت
دیروز خیلی پر ترافیک بودماااااا
بعضی از همراهان عزیز هم نگران شده بودند مثل این پیام سرور گرامی👇👇👇