#داستان_سبزیاخاکستری 🟢
نمی دونم چرا این همه تو رو دوست داره تا حالا نشده و ما ندیدیم و حتی برای ما بچه هاش اینطوری نبوده ؛ شایدم این کار خداست در ازای اون همه زحمتی که کشید تو رو سر راهش قرار داد ؛ نمی دونم ولی من خودم به شخصه از تو ممنونم ؛
ببخشید پریماه چون اینا قابل تو رو نداره ؛ سوغاتی من برای تو که این همه به مادرم محبت داری و تونستی تاثیر زیادی روی نریمان بزاری ؛
از این به بعد من عمه ی توام هستم ؛ بهم بگو عمه مثل نریمان ؛
یک حال خوبی داشتم ؛ شوقی وصف ناپذیر وجودم رو گرفته بود احساس ارزشمندی بهم داد که تا اون زمان تجربه نکرده بودم ؛ بسته رو گذاشت روی میز و تشکر کردم و رفت ,
وقتی بازش کردم یک عطر و مقداری لوازم آرایش دیدم ؛ عطری که از بوش آدم مست می شد ؛
ولی همینطور که عطر رو بو می کردم یاد حرفای سارا خانم افتادم ؛ نکنه اون فکر کرده وضع خانواده ی ما خوب نیست و من حالا دارم ذوق می کنم به این اتاق برسم ؟ و برای دقایقی حالم بد شد ولی با خودم فکر کردم اشکال نداره وقتی اومدن و دیدن که خونه و زندگی ما چطوریه و اتاقم رو دیدن می فهمن که من هرگز در آروزی همچین چیزایی نبودم و هیچوقت کمبودی احساس نکردم ؛و بالاخره دو روز بعد صبح خیلی زود آماده شدم تا با نریمان برم به خونه مون و منتظر اونا بشم که بیان برای خواستگاری من ؛
گاهی تردید به دلم میفتاد و گاهی از شدت هیجان دست و پام می لرزید ؛ هوای صبج سرد و یخ بندون بود ؛
نریمان زودتر رفته بود ماشین رو روشن کنه به شالیزار که تازه اومده بود گفتم : حواست به خانم باشه اگر بیدار شد برو سارا خانم رو بیار ؛ و رفتم و سوار ماشین شدم ؛ نریمان قوز کرده بود گفت : یکم دیرتر میومدی هنوز ماشین سرده ؛
گفتم : خب برای توام سرده ؛
دستهاشو بهم مالید و گفت : دوباره گل زدی ؛
گفتم : چی ؟ گفت هیچی مربوط به خودم بود ؛
گفتم : نریمان خواهر رو حتما بیارین ؛
گفت : آره به احمدی گفتم نزدیک ظهر بره دنبالش اونم خیلی خوشحاله ؛ تو رو واقعا دوست داره ؛
گفتم : آره می دونم ؛ نریمان به نظرت خنده دار نیست ؟ ؛ تو داری منو می بری خونه تا بیای خواستگاریم همچین چیزی نه کسی دیده و نه شنیده ؛
گفت : جالب ترم میشه وقتی بعد از خواستگاری ورت دارم و ببرم ؛ و دوتایی خندیدم ؛
موقعی که رسیدیم به جاده ی پهلوی و خیالم راحت شد که دیگه ماشین سُر نمی خوره ؛
پرسیدم : بهم میگی اون روز خونه ی خواهر چیکار کردین ؛ دلم می خواد بدونم پرستو و آهو و سلمان چه حالی داشتن ؛ گفت : وای پریماه یادم ننداز اونقدر از دست بابام حرصی بودم که نتونستم به اونا توجهی داشته باشم ؛
همش مراقب نادر بودم که یک حرفی نزنه با هم در گیر بشن ؛
گفتم : خیلی دلم براشون تنگ شده سارا خانم اینا که رفتن می خوام برم دیدنشون مثلا یک روز پنجشنبه که مرخصی دارم آخه به پرستو قول دادم بهش طراحی یاد بدم ؛
گفت : آهان اتفاقا برات سلام رسوند و گفت که اون موضوع یادت نره همینو می گفت ؟
گفتم :نمی دونم شاید ؛ پرسید مگه چیز دیگه ای هم هست ؛
با یک لبخند شیطنت آمیز گفتم : بله که هست ؛
ساعت هنوز هفت و نیم نشده بود که نریمان منو در خونه پیاده کرد و مثل همیشه صبر کرد تا در رو برام باز کنن ؛ و چون حیاط یخ بسته بود یک مدت طول کشید تا مامان در رو باز کرد ؛
چند بار برگشتم و دیدم خم شده و یک طور خاصی بهم نگاه می کنه ؛ و هر بار قلبم براش لرزید ؛ انگار بی پروا شده بود با دست اشاره کردم برو ؛ با لبخند سرشو تکون می داد ؛
مامان با دیدن من هیجان زده شد و بغلم کرد و در همین ضمن اونو دید ؛ نریمان سریع پیاده شد و از همون طرف ماشین گفت : خانم صفایی چیزی لازم ندارین ؟ ببخشید دیگه ما امشب مزاحم شما میشیم ؛
مامان گفت؛ نفرمایید قدمتون روی چشم تشریف بیارین ؟ چای آماده اس بفرمایید توی این سرما می چسبه ؛
گفت : ممنون دیرم میشه امروز خیلی کار دارم ؛ انشالله ساعت سه مزاحمتون میشیم ؛
به محض اینکه نریمان رفت ؛ مامان نگاهش به دستم افتاد زد زیر گریه و گفت الهی بمیرم تو سوخته بودی ؟ چرا به من نگفتی مادر ؟می دونستم یک چیزی شده که تو اینطور گریه می کردی ؛ ببینم خیلی صدمه دیدی ؛
گفتم : نه مامان خوبم می خواستم باند ها رو باز کنم ولی گیر می کنه به این طرف و اونطرف ؛ چیزی نشده ؛ داره خوب میشه ؛
فرهاد بیدار بود و داشت حاضر می شد بره مدرسه ؛ چنان خودشو انداخت توی بغلم و به سینه ام چسبیده که اشک توی چشمم حلقه زد ؛ دوری اونا برای منم سخت بود ولی چاره ای نداشتم ؛
رفتم سراغ خانجون تازه از خواب بیدار شده بود و هنوز زیر کرسی بود ؛
خودمو در آغوشش انداختم احساس کردم خیلی شکسته و پیر شده ؛پالتوم رو در آوردم و رفتم زیر کرسی مثل سابق اونجایی که همیشه از خودم کرده بودم نشستم ؛ و گفتم : آخیش والله راسته که هیچ کجای دنیا خونه ی خود آدم نمیشه ؛
همش معذبم و می ترسم یک کاری بکنم که درست نباشه ؛ همیشه باید لباس پوشیده و آماده باشم دلم لک زده برای بلوز و شلوار توی خونه , خانجون گفت : اینم قسمت تو بود شاید اینطوری برات بهتر شد ؛ دلم برای یحیی کبابه ؛ می دونم که از دل خوشش زن نمی گیره ؛
مامان با اعتراض گفت : خانجون قرارمون چی بود ؟ خواهش کردم حرفشو نزنین اونم یک همچین روزی ؛
گفتم : نه مامان اشکال نداره ؛ برام مهم نیست ؛ خانجون دلتون برای من کباب نیست که اون همه عذابم داد ؛ شما ندیدین چطوری بهم صدمه زد ؛ من هنوزم نمی تونم به راست بدنم بخوابم درد دارم ؛
همه ی بدنم کبود بود جای انگشت هاش روی بازوم تا مدت ها مونده بود ؛ و هر بار که چشمم بهش میفتاد بیشتر ازش بدم میومد ؛
گفت : می دونم به خدا ؛ کم اونشب من و مادرت غصه نخوردیم مخصوصا که گذاشتی و رفتی ؛ می دونی ما چی کشیدیم ؟
مامان گفت : حالا این حرفا رو ول کنین الان برات صبحانه میارم با خیال راحت بخور قربونت برم ؛
گفتم : الان هیچی نمی خوام دلم می خواد زیر کرسی بخوابم ؛ وقتی بیدار شدم یک چیزی می خورم ؛
خانجون پرسید : اول تعریف کن ببینم تو واقعا خاطر این پسره رو می خوای ؟
گفتم : نمی دونم ؛ مرد خوبیه ؛ بعدام داریم با هم کار می کنیم انگار همون طور که شما گفتین قسمت منم این بود ؛
من نمی تونستیم یک عمر با زن عموم زندگی کنم ؛ ازش متنفرم ؛ نه به خاطر خودم به خاطر یحیی اون زن حتی به بچه ی خودشم رحم نکرد ؛
سرمو گذاشتم روی بالش ؛
؛ چشمم سنگین شده بود خب صبح خیلی زود بیدار شده بودم و گرمای کرسی منو به خوابی لذت بخش فرو برد , اصلا انگار توی این دنیا نبودم ؛
مدت ها بود که بدون اضطراب از بیدار شدنِ صبح و رسیدگی به خانم درست نمی خوابیدم ؛ خوابی که انگار همه ی غم ها و درد های منو به دست باد داده بود و روح خسته ام به آرامش رسیده بود؛
که یک مرتبه یک چیزی افتاد روم ؛ چشمم رو که باز کردم فرید رو دیدم که می خواد بیاد بغلم ؛گرفتمشو کنار خودم خوابوندم ؛ و چندین بار صورتشو بوسیدم ؛
هیچکس توی اتاق نبود؛ به ساعت نگاه کرد نزدیک دوازده ظهر بود ؛از جام پریدم داشت دیر می شد ؛
بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون ؛ مامان و خانجون توی آشپزخونه بودن ؛ همه جای خونه از تمیزی برق می زد ؛ به اصلاح مثل دسته گل شده بود ؛
اذامه دارد
بسم الله نور
سلام امامزمانم😊
🕊اَلّلهُمَّـ؏جِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج🕊
هر صبح ،میهمان یک صفحه از مصحف شریف قرآن کریم به همراه صوت و ترجمه 🤍🌸👇👇👇
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
https://eitaa.com/pouralizadeh
ــ💠💫🍃🔹♥️🔹💫🍃💠
هدایت شده از استاد پورعلیزاده روانشناس اصفهان
🔞🔞🔞
🌸💮🏵🌸💮🏵🌸💮🏵🌸💮🏵
رسول خدا(ص) به امیرالمؤمنین(ع) میفرماید:
«لأَنْ یَهْدِیَ اللهُ بِكَ رَجُلاً وَاحِداً خَیْرٌ لَكَ مِنَ الدُّنْیَا وَمَا فِیهَا».[
اگر خداوند یک نفر را بهوسیله تو هدایت کند برایت بهتر است از دنیا و آنچه در دنیا است»
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸 با ارسال این لینک کانال برای دوستانتان در ثواب عظیم کمک به دیگران و گره گشایی از انسان ها شریک شوید👌 👇👇👇
https://eitaa.com/pouralizadeh
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
درگاه ارسال سوال 👇👇
اینجا👈 @Pouralizade 👉
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان_سبزیاخاکستری 🟢⚪️
رفتم به آشپزخونه ؛مامان از ذوقی که داشت حتی تدراک شام هم دیده بود ،با اعتراض گفتم : چرا بی خودی زحمت کشیدین اونا شام نمی مونن ؛ چون باید زود برگردن عمارت ؛ برای همین ساعت سه میان ؛ تو رو خدا بی خیال بشین ؛ گفت ببین خانجون چی درست کرده یک فسنجون که بهش نگاه می کنی دلت ضعف میره ؛
منم کاری نکردم یکم لوبیا پلو درست کردم و خوراک مرغ ؛ برنج ساده ؛ همین ؛ دفعه ی اوله میان خونه ی ما باید ازشون پذیرایی کنم ؛ گفتم : خواهش می کنم مامان من نمی تونم کمکتون کنم شام رو بی خیال بشین ؛
خانجون گفت : تو نمی خواد کاری بکنی من هستم ؛ الانم همه چیز آماده اس دیگه کار نداریم ؛ بالاخره آبروی توام هست ؛ بهتره هر کاری از دستمون بر میاد انجام بدیم ؛
مامان گفت : آره مادر تو برو حاضر شو بعد بیا ناهار بخوریم ؛
خانم سالارزاده گفته ساعت سه میان ؛ به خاطر برف و یخبندون زود میان که زودتر برن ؛
خمیازه ای کشیدم و گفتم : خب اونا می خوان زود بیان که زودتر برن اونوقت شما می خواین شام نگهشون دارین ؟
گفت : عیب نداره اگر نموندن ما کار خودمون رو کردین احترام گذاشتیم ؛ تا چی پیش بیاد ؛
بعد از اینکه ناهار خوردم رفتم تا سری به اتاقم بزنم ؛مامان اونجا رو هم تمیز و مرتب کرده بود ؛ مادر ؛ کلمه ای که هر کس به زبون میاره قلبش پر از محبت و عشق میشه اونم داشت به من عشق می داد ولی من هنوز نمی تونستم اونو ببخشم ؛ و هر بار که بهش نزدیک می شدم و در آغوشش احساس آرامش می کردم عذاب وجدان می گرفتم و فکر می کردم دارم به آقاجونم خیانت می کنم ؛
اما زندگی بود و باید می ساختم ؛ و هر اونچه که داشت زجرم می داد به زبون نیارم ،
نگاهی به همه جای اتاقم کردم ؛ گوشه ؛گوشه اون اتاق منو یاد یحیی مینداخت ؛
حتی در شکسته که هنوزم همونطور بود و کسی درستش نکرده بود ؛یاد اون روزا تلخ حالم رو بدکردو دلم بشدت گرفت ؛ اما نمی دونستم چه احساسی دارم
آیا من واقعا نریمان رو دست داشتم ؟ یعنی من دختر بی عاطفه ای هستم ؟ که تونستم به این زودی یحیی رو فراموش کنم ؛
حموم کردم وبهترین لباسی که داشتم پوشیدم ؛ یک پیرهن سفید و با ستاره های مشکی یقه بسته و آستین بلند ؛ ترک بود و یک کمر بند باریک روش بسته می شد ؛ این لباس رو برای عروسی دختر عموم خواهر یحیی خریده بودم ؛
بعد موهامو پشت سرم به اصلاح اون روزا گوجه کردم و از عطری که سارا خانم بهم داده بود زدم مامان تند و تند کار می کرد و دستپاچه بود و می گفت زود باش نزدیک سه شده الان میان ,
گفتم : مامان جان محاله اونا ساعت سه اینجا باشن می دونین که چقدر باغ از اینجا دوره ؛ عجله نکنین ؛
اون گفت : تو که بهتر نریمان رو می شناسی وقتی حرفی می زنه دوتا نمیشه ؛
گفتم : اوه ؛ اوه چی شده به این زودی بهش میگین نریمان ؛
اون که انگار قند توی دلش آب می کردن گفت : معلومه برای اینکه بچه هیچ عیب و نقصی نداره ؛
چی بود اون یحیی میفتادی زیر دست زن عموت خوب بود ؟من که از وقتی تو رو کتک زد دیگه چشم دیدنش رو ندارم ؛
با شنیدن اسم یحیی دوباره غم عالم به دلم نشست ؛ آیا اون واقعا منو فراموش کرده بود ؟ سه روز دیگه عروسیش بود و خانجون داشت غصه می خورد که اون داره ازدواج می کنه و نمی تونه توی عروسیش شرکت کنه ؛
ساعت به سه نزدیک می شد که مامان برنجش رو هم دم کرد و سری به غذا زد و به محض اینکه از آشپزخونه اومد بیرون صدای در بلند شد ؛ به ساعت نگاه کردم دو دقیقه به سه مونده بود ؛مامان هولگی دستی به موهای فرهاد کشید و گفت : برو پسرم در رو باز کن خیلی مادب باش سلام یادت نره ؛
تعارف کن و بگو بفرمایید خوش اومدین ؛ فهمیدی ؟ بدو پسرم ؛ من الان میام ؛
پریماه تو برو توی پذیرایی ؛
گفتم : مامان شاید یکی دیگه باشه فکر نمی کنم اونا اومده باشن و در همین ضمن به در حیاط نگاه می کردم و در باز شد و خانم رو دیدم؛
تا اون موقع اصلا اضطرابی نداشتم ولی یک مرتبه دست و پام شروع کرد به لرزیدن ؛
مامان آماده ایستاده بود که بره به استقبالشون خانجون سنجاق چارقدشو زیر گلوش بست و چادرشو سرش انداخت وبا هم رفتیم به اتاق مهمون خونه ؛
خانم جلو و ساراخانم وخواهر , نادر ؛ کامی پشت سر هم وارد حیاط شدن ؛ یک کیک بزرگ دست کامی بود زیر لب گفتم : ای وای اینو چرا آوردن ؟ و نریمان که یک سبد گل با خودش حمل می کرد اومدن به طرف ساختمون در حالیکه مامان مرتب می گفت خوش اومدین ؛ صفا آوردین ؛
از همون ایوون مامان اونا رو راهنمایی کرد به پذیرایی؛
اون زمان آقاجونم وضع مالی خوبی داشت و گرون ترین مبلمانی که اون زمان وجود داشت خریده بود همه ی اتاق های ما فرش های نفیس و گرونقمیت انداخته شده بود ؛و هر چیزی که می خرید بهترین بود ؛
ومن احساس کردم توجه خانم و عمه سارا جلب شده ؛می تونستم بفهمم که هر دوی اونا ذهنیتی از یک زندگی فقیرانه برای من داشتن ؛ طوری که می شد از نگاه هاشون به دور اطراف و خونه اینو
فهمید
مامان نمی تونست جلوی خودشو بگیره و هیجان زده از اونا پذیرایی می کرد ؛ خانجونم دهن گرمی داشت و خیلی زود توست با خانم ارتباط بر قرار کنه و همه گرم صحبت شدن اما از همه چیز حرف می زدن جز در مورد من و نریمان ؛
اینکه اینقدر زود مجلس ما گرم شد هم برام خیلی عجیب بود ؛
حتی اونشب بدون تعارف پیشنهاد شام رو هم قبول کردن ؛ و این احساس صمیمیتی تا اونجایی پیش رفت که وقتی مامان شام رو میاورد نادر و نریمان و خواهر برای آوردن غذا رفتن به آشپزخونه ؛
خب هر دودست من زخم بود ؛خانجون و خانم بیشتر رشته ی کلام رو دستشون گرفته بودن و مامان و خواهر کلی از هم خوششون اومده بود و با هم حرف می زدن ؛ در حالیکه من مدام اونچه که بهم گذشته بود تا به اینجا رسیدم رو توی ذهنم مرور می کردم ؛
تا وقتی دور میز برای خوردن شام جمع شدیم نریمان گفت : من که فقط لوبیا پلو می خورم عالیه ؛
سارا خانم گفت : پس قبلا هم خوردی که می دونی خوشمزه اس ؛
گفت : بله دوبار دیگه نصیبم شده بود ؛
خانم گفت : هر کس دست پخت مادر زنش رو دوست داشته باشه خوشبخت میشه ؛ و همه خندیدن ؛ انگار این خواستگاری نه گفتگویی ونه به اجازه ای نیاز داشت و اینطور که به نظر می رسید ؛ همه این کارو شدنی می دونستن ؛
اما چیزی که اونشب من فهمیدم این بود که نریمان مناسبت ترین آدمیه که می تونستم توی زندگیم انتخاب کنم ؛
با وجود ثروت زیادی که داشت آدم خاکی و افتاده ای بود که حتی یک ذره تکبر در وجودش نبود ؛
نادر خندید و گفت : پس نریمان خوش بحالت شده تو هر غذایی رو که هوس کنی خانم صفایی برات درست می کنه معلومه که دوستت داره ؛ مامان هم نه گذاشت و نه برداشت گفت : خیلی زیاد من آقانریمان رو دوست دارم ماشاالله خیلی آقاست ؛ خدا بهتون ببخشه ؛
خواهر گفت : دو طرف اس چون همه ی ما هم پریماه رو دوست داریم ؛ واقعا دست تون درد نکنه با این دختر شایسته ای که بار آوردین ؛
خانم همینطور که غذا می خورد گفت : فقط یک خواهش ازتون دارم اگر موافق این ازدواج هستین شرایط تون رو بگین ما هم فقط یک شرط داریم اجازه بدین قبل از اینکه عمه و برادرش برن نامزد بشن ؛
خانجون گفت : وای قربون تون خانم سالارزاده این چه حرفیه دختر و پسر توی یک خونه اونم نامزد ؟ نه نمیشه ؛ وقتی از هم جدا باشن یک مدت نامزدی طول بکشه اشکال نداره ولی وقتی توی یک خونه باشن کار درستی نیست ؛ به هر حال دوتا جوون هستن ؛ اجازه بدین به موقعش عقد کنن نامزدی معنی نداره ؛
گفتم : وا ؟ خانجون چی دارین میگین ؟ من الان مدت هاست که اونجا زندگی می کنم ؛
گفت : نه نمیشه ؛ اگر می خواین نامزدی بگیرین باید پریماه تا عقد برگرده خونه
من که اصلا اجازه نمیدم ؛ فردا مردم هزار تا حرف درست می کنن ؛ میگن دختر نامزد کرده رو برداشتن بردن ؛ حالا نمی دونن که وضعیت ما چطوریه ؛
نریمان با لحن جدی گفت : راست میگن خانجون چه معنی داره ؟ دختر و پسر نامزد باشن اونم توی یک خونه ؟ اصلا عاقد میاریم عقد می کنیم عروسی رو هم جلو میندازیم ؛
خیلی زود بی خودی برای چی صبر کنیم ؟
مامان گفت : ای بابا اینطوری نمیشه ؛ زود یعنی کی ؟هنوز ما پدرتون رو ندیدیم حرف نزدیم ؛ تازه ما کار داریم باید جهازش رو آماده کنیم ؛؛ خواهرش بیاد ؛
خانم گفت : خانم صفایی شما نگران هیچی نباش ؛ زیادم سخت نگیر اصل کار اینه که دختر و پسر همدیگر رو می خوان ؛ نامزدی رو توی باغ می گیریم شما هم هر چند تا مهمون دلتون می خواد دعوت کنین ؛
به نظرم اونجا بهتره حالا هر طوری صلاح می دونین ؛ من خودم عاقد خبر می کنم که رسمی عقدشون کنه ؛ بعد که نادر و سارا رفتن می شینیم و در مورد مراسم شون حرف می زنیم ؛ شما چند تا مهمون دارین ؟
مامان گفت : نمی دونم والله اصلا بهش فکر نکرده بودم ؛
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
پرسش از استاد پورعلیزاده
موضوع: #وسواس #اضطراب
سوال شما عزیزان🌹👇
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
.سلام استادخسته نباشید
۲۵ ساله وضعیت مالی ضعیف.....
میگم من ی مشکل دارم مثلا کسی کنارم نشسته پاش بخوره ب پام فکرم درگیرمیشه اصلانمیتونم عادی باشم فکرم بازمیشه حتی طرف هم متوجه افکارم میشه چ ی ادم بزرگ چ بچه کوچیک
حتی دستشم بخوره ب دستم هم تعادلم و از دست میدم عادی نیستم
میشه کمکم کنید صواب داره😔
🦋لطفا پاسخ استاد #پور_علیزاده را در صوت زیر بشنوید و برای دوستانتان ارسال کنید💞💞💞👇👇👇
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
https://eitaa.com/pouralizadeh