eitaa logo
استاد پورعلیزاده روانشناس اصفهان 🔞🔞🔞
3.6هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
709 ویدیو
19 فایل
سلام دوستانم🌹خوشحال میشم سوالاتتون و در pv برام ارسال کنید🌹 @Pouralizade هماهنگی وقت مشاوره حضوری تماس با شماره 09134118416 👇آدرس اینستاگرام👇 instagram.com/pouralizade 👇 آدرس سایت👇 Www.pouralizade.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام آقای پورعلیزاده عزیز بنده خانم فریبا .... و۴۳ ساله هستم با دو پسر .... ساله و .... ساله. همسرم به تازگی بازنشست شده وتا حالا از نظر عاطفی وعشق با همسرم هیچ مشکلی نداشتیم عشق واحترام متقابل بود همسرم مرد خوبیه ........ سه شنبه هفته ی پیش در گوشی شوهرم یک پیام عاشقانه از یک شماره ناشناس دیدم که پیام داده از کنجکاوی بازش کردم دنیام نابود شد فهمیدم همسرم با یک زن دیگه در ارتباطه وحتی از پیام‌هایی که رد وبدل شده معلومه اون خانم همسر داره باهم بیرون رفتند ........ حرف های عاشقانه بینشون رد بدل شده وهمسرم گفته فقط هر جور شده کنارم باش........ دارم از حرفایی که بینشون رد وبدل شده وبه هم زده شده دارم دغ میکنم وقتی به همسرم گفتم انکار کرد ........... من تو زندگی از هیچی براش کم نذاشتم عشق احترام تمجید هیچ مشکلی نداشتیم الان من به معنای واقعی چند روزی هست که دارم میمیرم راه به جایی ندارم متاسفانه درامدی هم ندارم که بخام برم مشاوره چیکار کنم به عنوان یک انسان بزرگوار و شریف و یک استاد مجرب کمکم کنید من دارم دیگه به خودکشی فکر میکنم لطفا راهنماییم کنید خواهش میکنم نا امیدم نکنید راه به جایی ندارم دیروز رفته بودم امام زاده ........ دخیل ببندم که بصورت معجزه آسایی شماره شما را یک خانم داخل امام زاده بهم داد و گفت خودم رفتم و استاد عالی بوده ولی من متاسفانه به خاطر هزینش نمیتونم بیام چون من ........ و انقدر نمیتونم پس انداز کنم که هزینه مشاوره بدم ممنون میشم به بنده راهنمایی کنید 🦋لطفا پاسخ استاد پورعلیزاده را در صوت زیر بشنوید و برای دوستانتان ارسال کنید💞💞💞👇👇👇 ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ https://eitaa.com/pouralizadeh
2.34M
صوت استاد پور علیزاده🌹روانشناس اصفهان ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ موضوع: و از دست دادن عزیزان ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ 🌸 با ارسال این صوت برای دوستانتان در ثواب عظیم کمک به دیگران و گره گشایی از انسان ها شریک شوید👌 👇👇👇 https://eitaa.com/pouralizadeh ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️ همراهی یک نوزاد در جلسه امتحان مادر دانشجو 🔹انتشار خبر و عکسی از دانشجوی کارشناسی پیام نور واحد شهرستان محروم ریگان واقع در استان کرمان به همراه نوزاد یکماهه‌اش سر جلسه آزمون، خبرساز و موجب تحسین این مادر شده است. ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ https://eitaa.com/pouralizadeh
گفتم : همیشه همینطوره ؟ گفت : مهلا این شغل منه چاره ای ندارم خواهش می کنم درکم کن و بزار کنار هم زندگی خوبی رو شروع کنیم متفاوت با همه ی زوج هایی که با هم اختلاف دارن ما سعی می کنیم با درک متقابل نشون بدیم که میشه خوب زندگی کرد ؛ گفتم : نمی دونم تو مرتب منو غافلگیر می کنی انگار هیچ اختیاری از خودم ندارم ؛ خوبه این فرصتی هست که من فکر کنم و ببینم می تونم با شرایط تو خودمو وفق بدم ؟ گفت : فکر کن فقط ببین منو دوست داری یا نه ؛ بهم بگو همین الان می خوام خیالم راحت باشه تا بر می گردم ؛ من عاشق تو شدم تو چی ؟ حرف بزن دیگه یک چیزی بگو ؛ بگو که اشتباه نفهمیدم و توام از من خوشت میاد ؛ با تردید گفتم : معلومه ؛وگرنه باهات بیرون نمی اومدم ولی ..گفت ولی نداره منتظرم باش خودم همه چیز رو درست می کنم ؛ و شهاب رفت روزای اول توی خواب و رویا سر می کردم تقریبا هر شب بهم زنگ می زد و کلی حرف می زدیم ولی یک مرتبه این تلفن ها قطع شد و یک هفته هیچ خبری ازش نداشتم ؛ اون روزا مثل مامانم فکر می کردم یک اتفاقی براش افتاده چندین بار زنگ زدم ولی دور از دسترس بود ؛ تا بعد از هفت روز پر از اضطراب زنگ زد و گفت یک جا توی کوهستان رفته بودیم که آنتن نداشت ؛ این موضوع منو خیلی اذیت کرد و به فکر افتادم که نمی تونم تا آخر عمر این وضعیت رو تحمل کنم با مامان در میون گذاشتم و اونم همین عقیده رو داشت و قرار شد وقتی که برگشت همه چیز رو تموم کنم ؛ ولی اون بعد از سی و دو روز که برگشت بازم منو غافلگیر کرد .
سر شب بود ومن و مامان داشتیم تلویزیون تماشا می کردیم که زنگ در به صدا در اومد ؛ وقتی باز کردم شهاب رو با لبخند پشت در دیدم و همون نگاه نافذ که به صورتم مینداخت و همه ی سلول های بدنم رو رام می کرد ؛ با یک دسته گل رُزقرمز بدون بسته بندی و یک ساک مقوایی ؛ گفت سلام مهمون نمی خواین ؟ گفتم : مهمون حبیب خداست ولی ناخونده رو نمی دونم ؛ مامان فورا مانتو پوشید و رو سری سرش کرد و اومد جلو و با روی خوش گفت بفرمایید مهمون هر چی باشه حبیب خداست بفرمایید ؛ اما چه بی خبر ؟ شهاب گفت : می بخشید دیگه تازه از راه رسیدم فکر کردم اول بیام اینجا سلامی عرض کنم و برم ؛ و کفشش رو در آورد و اومد توی خونه نگاهی به اطراف انداخت و گفت : چند دقیقه بیشتر مزاحم نمیشم ؛ فکر کنم من دیگه مزاحم دائمی شما باشم ؛ مامان گفت : بفرمایید تا براتون چای بیارم حتما خسته ی راه هستین تا خدا چی بخواد ؛ احساس می کردم مامانم کلا با شهاب موافقه و بدش نمیاد که اون شوهر من بشه با اینکه چند روز قبل با هم حرف زده بودیم و به این نتیجه رسیدیم که شهاب به درد من نمی خورده و بهتره دیگه اونو نبینم؛ با این حال من تصمیم خودمو گرفته بودم ؛ وقتی چایی رو خورد به مامان گفت : اومدم حضوری ازتون خواهش کنم که یک وقت بدین پدر و مادرم رو بیارم برای مراسم اولیه می خوام قبل از شروع کار جدیدم اجازه بدین من و مهلا با هم ازدواج کنیم ؛ شما رو نمی دونم ولی من اهل تشریفات و آداب و رسوم نیستم ؛ اگر براتون زیاد مهم نیست می خوام همه چیز ساده باشه ؛ مامان گفت : نه ما هم زیاد اهل تشریفات نیستیم ؛ ولی خب یک کارایی لازم و واجب هست که الان نمیشه در موردش حرف بزنیم بزارین والدین شما بیان ببینیم اصلا این وصلت میشه یا نه بعدا خدمتون عرض می کنم ؛ شهاب خندید و گفت , مهلا خانم چرا ساکتی حتی یک کلمه حرف نزدی ؛ گفتم : می زنم صبر داشته باشین ؛من با شما حرف دارم گفت : پس مامان شما یک وقتی رو معلوم کنید مثلا فردا شب خوبه ؟ مامان گفت : نه فردا که زوده باشه برای شب جمعه ؛ بلند گفتم : مامان ؟ خواهش می کنم اجازه بدین من با شهاب خودم حرف می زنم ؛ مامان یکه خورد و متوجه شد که من از این حرفایی که بین اونا رد و بدل شده راضی نیستم گفت : باشه دخترم حرف بزن من یکم کار دارم میرم به اونا برسم شما حرف بزنین ؛ و رفت به اتاقش ؛ فورا گفتم :آقا شهاب شما نمی تونی برای همه چیز به تنهایی تصمیم بگیری ؛ اصلا از من نپرسیدی موافقم یا نه خودت می بری و می دوزی ؛ شهاب من نمی تونم با تو ازدواج کنم ؛ می دونم تو مرد خوبی هستی صادق و بی شیله پیله ای اینا رو می فهمم ولی با کارت مشکل دارم و نمی تونم بسازم ؛ من از تنهایی منتقرم توی خانواده ی پر جمعیت بزرگ شدم اینکه بری مسافرت و مدت ها بی خبر باشم و یا اینکه کارت زمان و مکان نداشته باشه اصلا نمی تونم کنار بیام ؛ گفت : ای داد بیداد تو اشتباه متوجه شدی بندرت اتفاق میفته که فیلمبرداری توی شهرستان باشه من همیشه که نمیرم مسافرت ؛ بعدام هر وقت رفتم تو رو با خودم می برم اینطوری خوبه ؛ خیلی ها این کارو می کنن ؛ گفتم : دیگه چیکار کنم نه بابا نمیشه حتی اگر در سال یکبارم باشه من نمی تونم تحمل کنم تازه با این رفتار تو هم که برای هر چیزی خودت تصمیم می گیری و خودت اجرا می کنی مشکل دارم نمیشه شهاب ما نمی تونیم با هم زندگی کنیم ؛
رفت توی فکرو با دندون گوشه ی لبشو چند بار گرفت و ول کرد بعد دستی به ریشش کشید و بلند شد و گفت : اینا رو که توی ساک هست برای تو و مامان آوردم لطفا قبول کن ؛ باشه هر طوری تو بخوای ؛ من نمی تونم به زور وادارت کنم که زن من بشی ؛ مامان رو صدا کن ازشون خداحافظی کنم ؛ و طوری که انگار اصلا اتفاقی نیفتاده از در خونه رفت بیرون و من و مامان مات مونده بودیم ؛ نمی دونستم برای چی این همه ناراحتم از اینکه اصرار نکرد و به همین سادگی گذاشت و رفت یا برای اینکه دلمو بهش باخته بودم به هر حال شب بدی رو گذروندم و چند روزی رو با خودم کلنجار میرفتم که بتونم شهاب رو ازفکرم و قلب و روحم بیرون کنم ؛ تا پنجشنبه وقتی از مدرسه برگشتم خونه و گوشیم رو نگاه کردم دیدم بهم پیام داده ؛ مهلا میشه حرف بزنیم ؟ بهت تلفن کنم ؟ راستش حس می کردم در مقابلش ضعیف و ناتوان شدم هم شهاب رو می خواستم و هم می دونستم که اخلاق های خاصی داره و با کارشم نمی تونم کنار بیام ؛ این بود که پیامشو جواب ندادم ؛ ولی گوشی رو گذاشتم کنار دستم و منتظر شدم و خیلی احمقانه دلم می خواست بازم پیام بده ؛ که تلفنم زنگ خورد و تا چشمم افتاد به اسم شهاب قلبم فرو ریخت ؛ اما برای جواب دادن تردید کردم ولی دیگه طاقت نیاوردم و با زنگ چهارم دکمه رو زدم ؛ آروم گفت : سلام مهلا خانم خوبی ؟ گفتم : سلام ؛ خوبم شما چطور ؟ گفت من زیاد خوب نیستم میدونی ؛ نمی دونم چرا باور ندارم که تو منو نمی خوای ؛ این احساس رو دو طرفه می دونم و به نظرم بهتره نادیده اش نگیریم ؛ اصلا آدمی نیستم که بدونم کسی دوستم نداره و اینطور بهش فکر کنم مهلا با همه ی مشکلاتم ؛ با نداریم ؛ با اخلاق بدم ؛ تو رو دوست دارم و می خوام با هم یک عمر زندگی کنیم , شاید خوشبخت بشیم و شایدم نشیم ؛ شاید مشکلات زیادی داشته باشیم ولی همدیگر رو دوست داریم و تنها قولی که می تونم بهت بدم همینه ؛ حالا بهم بگو منو همینطور که هستم می خوای ؟ زنم میشی ؟ بیا دلمون رو بزنیم به دریا ؛با هم ازدواج کنیم ؛ گفتم : آخه آدم عاقل چرا باید پا به راهی بزاره که می دونه چه مشکلاتی توش هست ؛ گفت : قبول داری همون موقع هم که به من جواب رد دادی چشمت یک چیز دیگه می گفت ؟ گفتم : من هرگز انکار نکردم که تو رو دوست دارم نگفتم تو رو نمی خوام باکارت مشکل دارم ؛ می ترسم این عشق دوام نیاره گفت : فدات بشم باهم حلش می کنیم نمی زارم اذیت بشی ؛ امشب مادر و پدرم رو بیارم ؟ بیایم خواستگاری ؟ گفتم : نمی دونم فکر نکنم آمادگی داشته باشیم باید از مامانم بپرسم ؛ گفت : بهت که گفته بودم من اهل تشریفات نیستم پدرو مادرم هم همینطور بزار همین امشب بیایم و تمومش کنیم ؛ گفتم :نمی دونم چی بگم ؟ پس یکم دیر تر بیاین بزارین ماآماده بشیم ؛ اونشب مادر و خواهر شهاب اومدن خونه ی ما و چقدر به من محبت کردن و مراسم خواستگاری همون طور که شهاب می خواست خیلی ساده برگزار شد و می تونم بگم تقریبا بله برون هم انجام شد ؛نه شرطی براش گذاشتم و نه قول و قراری شهاب اونقدر مشتاق خودشو نشون می داد که جای این حرفا نبود ؛ و از فردای اون روز شهاب شد عضوی از خانواده ی ما؛ با خواهر و برادرام آشنا شد همه رو به شام دعوت کرد و روزهای خوبی رو با هم گذروندیم و دوماه بعد توی یک تالار بزرگ عروسی مفصلی گرفتیم و مجبور شدیم عده ی زیادی رو دعوت کنیم که اغلب دوستان و همکارای شهاب بودن و خیلی از هنر پیشه ها و کارگران های سینما اومده بودن و این به مجلس ما رونق خاصی داده بود ؛ حس خوبی داشتم و اون روزا شهاب همه جوره به دل من راه میومد ؛تقریبا خودش همه چیز داشت و من با جهار کمی که خودم تهیه کرده بودم رفتم به خونه ی اون ؛ ولی اونقدر دوستش داشتم که توی آسمون ها سیر می کردم ؛ سه روز بعد از اولین شب زندگیمون شهاب برای فیلمبرداری رفت به آبادان ؛سه روزی که برای هر دوی ما پر از شور عشق و عاشقی بود ؛ برای همین با خودم عهد بستم هیچوقت شهاب رو به خاطر کاری که انجام می داد ناراحت نکنم چون به عشقش نسبت به خودم ایمان داشتم . و می خواستم این عشق رو تا آخر عمرم نگه دارم ادامه دارد
آدمای شاد اونایی نیستن که ناراحتی ندارن اونایی هستن که چیزایی رو که باعث ناراحتیشون می شه راحت کنار میذارن و جاش و با خندیدن و شادی پر می کنن😁❤️ ارسالی هواداران کانالمون🌹 ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ https://eitaa.com/pouralizadeh