┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
پرسش از استاد پورعلیزاده
موضوع: #شوهرم با زن #شوهردار رابطه داره
#بداخلاق #خیانت
سوال شما عزیزان🌹👇
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
.باسلام.خدمت استاد؛دکتر پوعلیزاده
من خانمی 52 ساله ام..خانه دار.30 سال هست که ازدواج کردم شوهرم 58 سالشون هست؛ساکن ........ ساله دارم. شغل شوهرم ..... هستند .
اخلاقشون خیلی تند وعصبی هستن
چندسال پیش ی همسایه داشتیم باشوهرم ارتباط داشته الان 10 ساله ازهمسایگیمون رفتن توشهردیگه. من الان 5 ساله که فهمیدم باشوهر من ارتباط داشته. البته خودش شوهرداره دوتاپسرم دوقلو18ساله دارن . وقتی فهمیدم خیلی بهم ریختم دعوا درست کردم باشوهرم.و... گفتن سه دانگ ازخونمون بنامت میکنم.چیزی نگوکه ابروم بره.. دیگه باهم نیستیم وازاین حرفا.. خلاصه منم یکم ارومتر شدم ولی دلم همچنان اروم نبود تااینکه بعداز سه سال باز دوباره فهمیدم باهم ارتباط دارن
البته زنِ شوهرشون معتادبود بخاطرهمین شوهرمنا گرم میگرفت وازش اخاذی میکرد پول میگرفت وکمکش میکرد ..من شکایتشون کردم. شوهرم وقتی فهمیدمن شکایت کردمه بیشتر دعوادرست کردن وکلی خوندلم کردن..به شوهرم رضایت دادم ولی زنه را ازش تعهدمحضری گرفتم ..رفتم به شوهر وبچه هاشم گفتم... زنِ وقتی دیدکه من شکایت کردم و شوهرش فهمید باپسرهاش دیگه ترسیدو گفت دیگه غلط میکنم که ادامه بدم. وخطشونا عوض کردن گفت
دیگه ادامه نمیدم؛ ولی من الان 6ماهه که گذشته همچنان دلم اشوبِ که نکنه بازباهم باشند. نمیدونم چیکارکنم.شوهرم خیلی هم قهرو هستن الانم 3ماهه که بامن قهر کرده ودرطبقه پایین خونمون زندگی میکنه.من دوسه باررفتم باهاشون حرف بزنم ولی تحویلم نمیگره.اکثرا درخونه دعوا درست میکنه دخترم بیشترشاهددعواهای ماهست...
اقای دکترتوراخدا راهنماییم کنید چیکارکنم چجوری باهاشون رفتارکنم دوستشون دارم نمیخام زندگیم ازهم بپاشه.بچه هام دراستانه ازدواج هستند..
خداخیرتون بده الهی عاقبتتون بخیرباشه.ممنون که برامون وقت میگذارید لطف کنید پاسخم بدهید.خواهشن سن وشغل و.شهرراسانسورکنید باتشکر🌷
🦋لطفا پاسخ استاد #پور_علیزاده را در صوت زیر بشنوید و برای دوستانتان ارسال کنید💞💞💞👇👇👇
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
https://eitaa.com/pouralizadeh
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
پرسش از استاد پورعلیزاده
موضوع: #ازدواج با آقایی که #سه #پسر دارد
سوال شما عزیزان🌹👇
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
.با سلام و وقت بخیر
جناب پورعلیزاده یه موردی هست که خلاصه وار میگم خدمتتون ممنون میشم راهنماییم کنید بنده ۳۵ سالمه و مجردم و کارمند اداره برق رامسر هستم
من و همکارم به هم علاقه مند شدیم و ایشون ۳تا فرزند پسر دارند و به تازگی از خانمش جدا شدند و آشنایی ما زمانی بود که ایشون مدتی بود از همسرش جدا زندگی میکرد و منتظر حکم طلاق بودند
با توجه به اینکه سه سالی از آشنایی ما میگذره و تا حدود زیادی به روحیات هم آشنایی پیدا کردیم به شدت بهم علاقه مندیم
تو خانواده مطرح شده این موضوع ولی مخالف هستن به خاطر اینکه ایشون قبلا ازدواج کرده بوده و البته بیشتر به خاطر فرزند داشتنشون ولی ما اینقدر عاشق هم هستیم که با اینکه میدونم خیلی سخته شروع این زندگی ولی نمی تونم ازشون بگذرم
در ضمن ایشون حاضره هر کاری بکنه که تبعاتش کمتر باشه ( مثلا خونه دو طبقه بگیره که حریم خصوصی داشته باشیم هم ما هم بچه ها و ...)
حالا سوال من اینه چطور میتونم به بچه ها نزدیک بشم و باهاشون ارتباط خوبی داشته باشم چون به هر حال بچه های آسیب دیده ای هستن در ضمن با ازدواج پدرشون هم مخالف هستن
بچه ها ۱۷ ساله و ۱۴ ساله و ۶ ساله هستن
🦋لطفا پاسخ استاد #پور_علیزاده را در صوت زیر بشنوید و برای دوستانتان ارسال کنید💞💞💞👇👇👇
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
https://eitaa.com/pouralizadeh
2.7M
صوت🌹استاد پور علیزاده روانشناس اصفهان
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
موضوع: #ازدواج با آقایی که #سه #پسر دارد
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
🌸 با ارسال این صوت برای دوستانتان در ثواب عظیم کمک به دیگران و گره گشایی از انسان ها شریک شوید👌 👇👇👇
https://eitaa.com/pouralizadeh
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانومش گفته بدون گل بیایی راهت نمیدم خونه🌹
ارسالی مادر امید
از همراهان محبوب کانالمون
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
https://eitaa.com/pouralizadeh
و بالاخره تونستم اون آتیش رو خاموش کنیم ولی چون هنوز از بعضی جاهاش دود بلند می شد می ترسیدم دوباره شعله ور بشن این بود که بازم آب آوردیم و ریختیم تا همه چیز کاملا سرد بشه ؛ بازم یک ترس توی وجودم بود که نکنه دوباره یک جایی آتیش بگیره برای همین تمام بخاری های بالا رو خاموش کردیم ولی خونه پر از دود بود و بوی سوختگی همه ی فضای عمارت پیچیده بود ؛ قربان همینطور که ناله می کرد با نگرانی تلاش می کرد ؛انگشت ها و کف دستهای منم بشدت می سوخته بود ؛ قربان گفت : این اتاق آقا کامی بود خدا رحم کرد لباس هاش نسوخته ؛
در حالیکه هنوز نگرانی من تموم نشده بود از پله ها پایین اومدیم هوا اونقدر سرد بود که نمی شد درا رو باز کنیم ؛ یک مرتبه چشمم افتاد به قربان ؛که داشت از درد سوختگی بال بال می زد و بی تابی می کرد ؛
سمت راست صورتش و هر دو دستش بشدت سوخته بود و من نمی دونستم چیکار کنم ؛ اصلا هیچی به فکرم نمی رسید ؛
خودمم کم درد نداشتم و هر لحظه بی طاقت تر می شدم ؛ صدای زنگ تلفن امیدی توی دلم روشن کرد که شاید نریمان دوباره زنگ زده باشه ؛ با سرعت رفتم و به زحمت گوشی رو برداشتم ؛
صدای مامانم رو شنیدم و هق و هق به گریه افتادم و گفتم : مامان ؟ قربونت برم ؛ زود باش بگو کسی که سوخته باشه چیکار باید بکنم ؟ چی بزارم روش ؟ هراسون گفت : مادرت بمیره تو سوختی ؟ گفتم نه من خوبم آقا قربان سوخته نگران من نباش باور کن آقا قربان سوخته ؛ گفت : وای خاک بر سرم دیدم دلم شور می زنه ؛ چی شده ؟کجاش سوخته ؟ گفتم شما الان فقط بگو برای سوختگی چیکار کنم ؟ گفت توی خونه پماد ی چیزی ندارین ؛ از شالیزار پرسیدم : می دونی خانم پماد سوختگی داره یا نه ؟ گفت نمی دونم اگرم باشه من نمی شناسم ؛ مامان گفت : گوش کن پریماه اول آروم باش ؛ چیزی نیست سریع یکم سیب زمینی رنده کنن بمال روی سوختگیش اگر عمیق هست این کارو نکن ببرش دکتر ؛ گفتم : مامان نمی دونم چقدر عمیقه ؛ بزار برم داروخونه رو بگردم ؛ از خونه نمی تونیم بریم بیرون برف خیلی زیاد اومده ؛ بگو الان چیکار کنم دردش کم بشه بیچاره داره گریه می کنه ؛گفت: اینجا که چند سانت بیشتر نیست ؛بقیه کجان ؟ گفتم : بعدا برات میگم ؛ بگین چیکار کنم ؟ گفت : ببین پریماه اگر خیلی می سوزه بزار توی آب سرد یک مدت نگه دار بعد پماد بمال ؛
گفتم شماره ی شما چنده ؛ گفت سی و پنج ؛ دو ؛ سی و پنج گفتم :یادم می مونه شما از خانجون بپرس شاید راهی بلد باشه من دوباره به شما زنگ می زنم ؛ و گوشی رو قطع کردم و دویدم توی آشپز خونه و از توی دواها یک پماد سوختگی پیدا کردم ؛وبه شالیزار گفتم چند تا سیب زمینی رنده کن پماد رو مالیدم به صورتش و دستهاشو گذاشتم توی آب سرد بیچاره از درد داشت بیهوش می شد شالیزار گفت : خانم من برم به بچه ها سر بزنم به احمدی بی غیرت بگم مراقبشون باشه زود بر می گردم ؛گفتم : اگر می تونی برشون دار بیار همین جا ؛ رفتم یک کاسه آب هم آوردم و دست خودمو گذاشتم تا درد کمتری احساس کنم ؛
یکم بعد بقیه ی پماد رو روی دستهای قربان مالیدم و جا هایی که کمتر سوخته بود از اون سیب زمینی های رنده شده گذاشتم و بقیه ی اونم مالیدم به دست های خودم ؛
می تونم بگم سخت ترین شب زندگیم بعد از فوت آقاجونم اون شب بود، سیاه و طولانی ؛
با قربان شالیزار و بچه هاش توی اتاق پذیرایی موندیم و به ناله های قربان گوش دادیم ؛ نزدیک صبح درد مون یکم آروم شد قربان خوابش برد و منم روی مبل به خواب رفتم ؛
خب من تا اون زمان نازپرورده بودم وناملایمی های دنیا رو تجربه نکرده بودم ؛ مثل بچه ای که بخواد زخمشو به پدرش نشون بده دویدم دم در عمارت و قبل از اینکه ماشین برسه در رو باز کردم ؛
ولی یادم رفته بود که بگم احمدی بخاری و پرده ای که بیرون انداختیم رو بر داره و اونا هم تا کاری رو بهشون نمی گفتیم انجام نمی دادن ؛
خانم که همیشه حواسش به همه چیز بود و بلافاصله ی بخاری و پرده رو دید ؛ چون تا جایی که ماشین نگه می داشت چند متر بیشتر فاصله نداشت ؛ پس فورا همه چیز رو فهمید و در ماشین رو باز کرد و با عصبانیت پرسید :بخاری آتیش گرفت ؟ چی شد؟خونه رو سوزندین ,
مال کدوم اتاق بود ؟ و در حالیکه پیاده می شد ادامه داد :می دونستم ؛ یک شب نباشم اینا عرضه ندارن که مراقب خونه باشن ؛
گفتم نترسین خانم جلوشو گرفتیم ؛ به موقع رسیدیم ؛
اما نریمان هراسون خودشو به من رسوند و پرسید چی شده ؟
گفتم : بعدا برات تعریف می کنم الان باید قربان رو ببری بیمارستان وضعش خوب نیست ؛
پرسید تو خوبی چیزت نشده ؟قربان خیلی سوخته
کف دستهامو بردم بالا و نشونش دادم ؛ احساس می کردم نصف دردم التیام پیدا کرده ؛ با دو دست سرشو گرفت و پرسید: کی این اتفاق افتاده ؟ گفتم : بعد از تلفن تو همون موقع هم متوجه نشده بودم داشت می سوخت ؛
نادر پرسید ؛ کدوم اتاق ؟ وسایل من نسوخته باشه ؛
گفتم اتاق آقا کامی اینو که گفتم کامی بدون اینکه سئوالی بپرسه با سرعت رفت که خودشو به اتاقش برسونه ؛ نگران وسایلش شده بود ؛ولی سارا خانم پرسید ؛ وسایلش سوخت ؟
گفتم: نه خوشبختانه به موقع رسیدیم و آتیش رو خاموش کردیم ؛ قبل از اینکه همه جا رو بگیره من دود رو توی پله ها دیدم و رفتیم بالا قربان مجبور شد بخاری رو بغل کنه و از پنجره بندازه بیرون چون هر چی آب می ریختیم خاموش نمی شد ؛
خانم گفت : این احمق بی شعور قربان می دونه که ما دستگاه اتفای حریق داریم برای چی آب ریختین خب معلومه که خاموش نمیشه ؛ حالا چی شده این قربان ذلیل مرده ؟ این زنیکه کجاست حتما اون بخاری رو نفت کرده ؛
خانم عصا زنون جلو و ما هم به دنبالش میرفتیم و نریمان رفته بود سراغ قربان ؛ شالیزار از ترس بیرون نمی اومد ؛خانم نشست روی مبل و یک نفس بلند کشید و گفت صداش کن بیاد ببینم چه غلطی کرده ؛
اونقدر دستپاچه کاراشو می کنه که خودشو برسونه به خونه اش که هر بار یک دست گل به آب میده در حالیکه نادر و سارا خانم رفته بودن بالا و نریمان و قربان اومدن توی پذیرایی خانم پرسید : پریماه تعریف کن ببینم چی شد ؟ کل ماجرا رو همون طور که اتفاق افتاده بود تعریف کردم ؛ نریمان گفت : زود باش برو حاضر شو ببرمت دکتر ؛
گفتم : برای من یک پماد بگیری خوب میشه ؛
گفت : نه محاله ؛ حرفشم نزن این تاول ها کار دستت میده ؛
خانم گفت : مگه توام سوختی ؟ ببینم ؛ ای داد بیداد ؛ آره توام باید بری برو دیگه حاضر شو ؛ چرا چیزی نمیگی این همه سوختی ؟ دیدم دلم شور می زد ؟ همش بگین سهیلا ناراحت نشه ؛سهیلا بدش نیاد ؛ شما ها نمی زارین من زندگیم رو بکنم ؛
نریمان گفت : مامانبزرگ خدا رو شکر چیزی نشده خدا رحم کرده ؛ خانم پرسید :حالا بالا چقدر خسارت دیده ؟
با صدای گریه بچه بیدار شدم اولین چیزی که توجه ی منو جلب کرد آفتابی بود که از پنجره می تابید . هراسون بلند شدم و نگاهی به اطراف انداختم ؛ قربان و شالیزار نبودن و بچه داشت گریه می کرد ؛
اون دوتای دیگه هم خواب بودن ؛ صدا زدم ؛ شالیزار ؟ کجایی ؟ شالیزار ؟ جلوی در پذیرایی پیداش شد و با ناراحتی گفت: اومدم خانم ؛ مصیبت ؛ حال قربان خوب نیست ؛دستهاش و صورتش ؛ وای خانم اگر ببینین چطوری تاول زده ؛ چیکارش کنیم ؟
گفتم : دست بهش نزن بزار آقا نریمان بیاد ببرش دکتر ؛
گفت : ای خدا خونه پر از دوده شده تا خانم نیومده باید تمیز کنم ؛ حالا یک دستم هم به قربانه ؛ گفتم : خدا رو شکر اینجا زیاد نشسته وگرنه باید همه ی مبل ها رو می شستی ؛ خوب شد در رو بستیم ؛ من به قربان می رسم تو اول بچه ها رو ببر اگر خانم سر برسه قیامت به پا می کنه ؛ گفت : من که باید برم وسایلم رو جمع کنم این بار دیگه واقعا بیرون مون می کنه ؛ وای اگر بیاد و این وضع رو ببینه دوباره حالش بد میشه ؛
به دست هام نگاه کردم نمی سوخت ولی انگشت هامو و کف دستم و یک مقدار روی آرنجم تاول زده بود ؛ گفتم :شالیزار زود باش خودت باید همه جا رو تمیز کنی من نمی تونم بهت کمک کنم ؛ هوا آفتابیه و حتما به زودی پیداشون میشه ؛
نگاهی به من کرد و گفت : شما هم برین دست و صورتون رو بشورین سیاه شده ؛
گفتم : می دونم ولی نتونستم بشورم ؛ الان قربان کجاست ؟
گفت : رفته بالا ببینه چه خاکی توی سرمون بریزیم ؛از صبح داره با من دعوا می کنه میگه تقصیر توست نفت ها رو ریختی کنار بخاری و فرش نفتی شده و شعله ی بخاری زیاد بوده؛ فرش برای همین آتیش گرفته ؛ والله من نفهمیدم؛ حالا از قصد که این کارو نکردیم تو رو خدا خودت برای خانم توضیح بده نزار سر سیاه زمستون ما رو آواره کنه ؛
گفتم : تو عجله کن ؛ بچه ها رو ببر و احمدی رو صدا کن بیاد بخاری های بالا رو هم روشن کنه از راه می رسن سرد نباشه ؛ بعدام زود خونه رو تمیز کن ؛
شالیزار و احمدی کارای خونه رو انجام دادن و من دوباره روی دست های قربان پماد مالیدم با اینکه وضع خودمم زیاد روبراه نبود حادثه ی شب قبل توی تنم مونده بود و نمی تونستم ترس دوباره آتیش سوزی رو از خودم دور کنم ؛
وقتی تمیز کاری طبقه ی پایین تموم شد احمدی رو فرستادم تا راه رو باز کنه دیگه نزدیک ظهر شده بود و از هیچ کس خبری نبود ولی مامانم زنگ زد و باهاش حرف زدم و خیالشو راحت کردم که من طوریم نشده ؛
با همه ی کینه ای که ازش به دل داشتم نخواستم خیالشو ناراحت کنم و بهش نگفتم که هر دو دستم سوخته ؛
قربان از درد شکایت داشت و توی آشپزخونه نشسته بود و ناله می کرد ؛و من چشم براه فقط از پنجره به بیرون نگاه می کردم ؛ که یک مرتبه برگشتم و ماشین نریمان رو دیدم که تا نزدیک استخر اومده به گریه افتادم ؛
نریمان گفت : چیز زیادی نیست یکم فرش سوخته و پرده ها و یکم میز و مبل توی اتاق ؛ حتی به تخت هم نرسیده بود ؛
قربان گفت : شرمنده خانم ببخشید تو رو خدا ؛ من نفت نکرده بودم شالیزارم کرد من داشتم برف پارو می کردم ؛ ولی خدا رو شکر کنین که دیشب پریماه خانم اینجا بود وگرنه من و شالیزار رفته بودیم و عمارت کلا می سوخت من از دیشب تا حالا دارم شکر می کنم ؛ اگر این دختر نبود همه بیچاره شده بودیم ؛
اون راست می گفت و من اصلا به این فکر نکرده بودم اگر من با اونا رفته بودم شالیزار شامشون رو می کشید و می رفت و دیگه عمارتی باقی نمی موند ؛
اون روز نریمان با اون برف سنگین ما رو برد بیمارستان ؛ در حالیکه به نظر خیلی ناراحت میومد حرف نمی زد و همش توی فکر بود ؛ کم دیده بودم اینطوری ساکت بمونه ؛
با این حال کارای ما رو انجام داد و با دستی باند پیچی شده برگشتیم ؛ قربان رو دم اتاقش پیاده کرد و دور استخر چرخید و همون جا نگه داشت ,
گفتم : چرا وایسادی ؟
گفت :پریماه یکم صبر کن باهات حرف دارم ؛
گفتم : چی شده ؟ بگو ؛ نگاهی به من کرد و سرشو تکون داد ؛احساس کرده بودم که یک چیزی شده ؛ و برای اینکه از اون حال بیرون بیارمش گفتم : به خدا اگر بگی خاکستری همین الان با همین دستهام موهامو می کنم ؛
لبخندی زد و گفت : خب چیکار کنم الان خاکستریه رگه های زرد هم نداره ؛
گفتم : بی شوخی چی می خواستی بگی امروز خیلی توی فکر بودی ؛
گفت : پس متوجه شدی ؛ اول تو بگو خیلی درد داری ؟
گفتم : الان نه اون موقع که تاول ها رو می ترکوندن اذیت شدم ؛ گفت : باور می کنی دیشب تا صبح پلک بهم نذاشتم ؟ خیلی نگران بودم ولی فکر می کردم فقط ممکنه تو بترسی ؛ و یا صدای زوزه ی گرگ و شغال ناراحتت کنه ,اما نمی دونستم که این همه عذاب کشیدی ؛ اگر می دونستم هر طور شده بود خودمو می رسوندم ؛ بازم اشتباه کردم باید میومدم ؛ حالا من جواب مامانت رو چی بدم ؟ تلفن کرد ؟ حتما بهش گفتی دستت سوخته و چقدر اذیت شدی ؟
ادامه دارد