May 11
May 11
به نام خداوندی که خالق زیبایی هاست. هر چه را او خلق فرموده زیباست. اگر چه ما حوادثی را تلخ و زشت می بینیم به زاویه دید و نگرش ما بستگی دارد.
حضرت زینب تمامی حوادث تلخ کربلا و اسارت را زیبایی نامید و فرمود "و ما رایت الا جمیلا"
حوادث اسارت از دریچه دید ما همه اش زیبایی بود و بس و اگر زشتی در آن دیده می شود مربوط به روی دیگر آن و جنایات دشمن بعثی است. اسارت درس مقاومت و آزادگی برای ملت ایران و سندی بر حقانیت ملت قهرمان ایران در حق دفاع مشروع از استقلال و عظمت ملی خود می باشد.
@pow_ms
#کانال_جهاد_تبیین
در این کانال بیاری خدا برای شما خوبان روایتگر قطعه ای بسیار زیبا از تاریخ با شکوه ایرانی اسلامی خواهم بود که تابلوهایی فاخر از مجد،شرف و افتخار ایران و اسلام را به نمایش می گذارد.
حماسه مقاومت و پایداری جمعی از سربازان امام خمینی که در عملیاتهای کربلای چهار و پنج و شش و عملیاتهای بعدی تا پذیرش قطعنامه ۵۹۸ که به اسارت دشمن بعثی درآمدند و در زندانهای مخفی و در سخت ترین شرایط ممکن و تحت شدیدترین شکنجه های وحشیانه دشمن قرار داشتند. و تا روز آزادی بصورت مفقودالاثر نگهداری شدند.
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقود الاثر ایرانی 🌿
قسمت:(۱)
💢شوق عملیات💢
منطقه شلمچه پر بود از مواضع و استحکاماتی که در هیچ جای دیگه ای از جبههها این حجم مشاهده نمیشد. ارتش بعثی از ترس حملات رزمندگان اسلام ، سنگینترین و مستحکم ترین موانع و استحکامات رو تو منطقه ایجاد کرده بود که به حسبِ محاسبات عادی شکستن و عبور از اونا غیر ممکن به نظر می رسید. دشمن علاوه بر سنگرها ، خاکریزهای چند لایه و مثلثی و موانع متعددِ سیم خاردار و خورشیدی، حجم انبوهی از آب رو تو منطقه شلمچه رها کرده و اونو به باتلاقی عظیم تبدیل کرده بود که عبور از اون خیلی سخت و حتی محال بنظر می رسید.
هر روز خبرهای مسرت بخشی از پیروزیهای پی در پی رزمندگان اسلام از شلمچه و کربلای پنج می رسید. گاهی هم بدن غرقِ بخون شهدا که بعضیشون از دوستام بودند به کاشان می رسید. مرحله اول عملیات با موفقیت تموم شده بود . اون زمان در مدرسه علمیه آیت الله یثربی کاشان درس طلبگی میخوندم.
چند نفر از طلبههای این حوزه در کربلای ۴ و ۵ به شهادت رسیده بودن و خیلی دوست داشتم یکی از اونا می بودم. سینهم پر از شوق حضور توی عملیات بود. یه روز طلبهها گفتند که یکی از دوستامون بنام محمود دانشیار زخمی شده و از بیمارستان ترخیص شده و بُردنش منزل. پا شدم برای ملاقات رفتم خونشون. بدجوری زخمی شده بود، ولی روحیه ش عالی بود و با شور و حرارت از آوردگاه شلمچه و حماسه عجیب و غریب بچهها می گفت. دیگه طاقت موندن نداشتم و تصمیم گرفتم هر چه زودتر خودمو برسونم منطقه.
میترسیدم عملیات تموم بشه و من جا بمونم. تازه بچهدار شده بودم و حسین پنج ماه و نیمش بود. تازه شیرین کاریاش شروع شده بود و کلبه محقر و گِلی و اجاره ایمون با صفا شده بود. از حوزه که برمیگشتم با لبخند شیرینش خستگی درس و بحث از تنم بیرون میرفت. دلکندن سخت بود، ولی جاذبهای قوی منو بسمت خودش میکشوند. این بود تصمیم گرفتم به هر قیمتی خودمو به ادامه عملیات برسونم.
ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms 👈
🌵روایت اسرای مفقودالاثر 🌿
قسمت:(۲)
💢تبلیغ بهترین بهانه بود💢
رزمندهها برای رفتنِ جبهه باید به یکی از پایگاههای بسیج مراجعه میکردن و بعد از طی مراحل ثبت نام ، منتظر میموندن تا خبر اعزام به آنها داده بشه. گاهی از ثبت نام تا اعزام چند روز و حتی چند هفته طول میکشید. از آغاز عملیات کربلای پنج ۱۷ روز گذشته بود و اگه منتظر اعزام بعدی میموندم احتمال داشت عملیات تمام بشه و نتونم به ادامه عملیات برسم. راه میانبُر این بود که بصورت نیروی رزمی-تبلیغی از طرف حوزه علمیه روانه اهواز و شلمچه میشدم. تعدادی از طلبهها جمع شدیم و با اصرار از مدیریت حوزه علمیه خواستیم که با اعزام ما بعنوان روحانی مبلغ موافقت کنن.
بالاخره موفق شدیم موافقت مسئولین رو جلب کنیم و کاروان روحانیون و طلاب مبلغ متشکل از هفده یا هیجده نفر در تاریخ ۲۵ دیماه ۱۳۶۵ به سرپرستی شهید حجت الاسلام صالحی-که بعدا توی عملیات مرصاد به شهادت رسید- روانه اهواز شدیم و خودمون رو به مرکز اعزام مبلغ اهواز معرفی کردیم. یکی دو روز توی این مرکز موندگار شدیم تا هماهنگی لازم با یگانای مختلف انجام شد و هر کدوم از ما رو به یگانی معرفی کردن. همه معرفی نامهها برای مراکز و یگانای پشت خط بود و منطقه عملیاتی اصلا مجالی برای تبلیغ نبود.
دقیقا یادم نیست که به کدوم یگان معرفی شدم، اما همین که معرفی نامه رو دستم دادن بشدت ناراحت شدم و رفتم پیش شهید صالحی و گفتم:
استاد شما که میدونی من برای تبلیغ نیومدم، بهانهای بود که خودمو زودتر به عملیات برسونم. خلاصه با اصرار و التماس تونستم ایشون رو متقاعد کنم. سماجت من و علاقه اون شهید بزرگوار به حقیر که از شاگردای درسخونش بودم نتیجه داد و ایشان شفیع و واسطه من شد پیش مسئولین مرکز که با مسئولیت خودم به یگان رزم اعزام بشم.
معرفی نامه رو عوض کردن و منو به لشکر هشت نجف اشرف و گردان فتح که آماده اعزام به عملیات بود معرفی کردن.
از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم. شوق حضور در ادامه عملیات منو از خودم بیخود کرده بود. زمانی که به گردان معرفی شدم فقط یه دست لباس بسیجی و یه عمامه داشتم که برای خالی نبودن عریضه که مثلا من بعنوان روحانی گردان آمدهم به سرم گذاشتم. ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
🆔 @pow_ms
#کانال_جهاد_تبیین
روایتگر افتخارات دفاع مقدس و حماسه مقاومت و پایداری فرزندان امام خمینی(ره) در زنداهای مخفی و مخوف بعثی✅
همراه با این کانال،مروج رشادت و پایداری غواصان مفقودالاثری باشید که چهار سال بصورت مخفیانه و بدور از چشم جهانیان برای مجد و عظمت اسلام و ایران تحت شدیدترین شکنجه های جسمی و روحی قرار داشتند و از اصول و آرمانهای خود کوتاه نیامدند.
با عضویت و نشر مطالب کانال در ثواب این فعالیت فرهنگیِ ارزشمند سهیم باشید.
کانال جهاد تبیین
پایگاهی برای نشر ارزش های دفاع مقدس و فرهنگ ناب آزادگی
با احترام محمد سلطانی
@pow_ms 👈آدرس کانال 💢
🌵روایت اسرای مفقودالاثر 🌿
💢 قسمت: (۳)
💢 تمام تجهیزاتم 💢
گردان داشت به سمت خرمشهر حرکت میکرد و همه ی نیروها مسلح شده و تجهیزات لازم رو گرفته بودن. یه کلاش با ۵ تا خشاب و دو نارنجک و یک کوله پشتی و مقداری جیرهی جنگی و یه دونه سربند خوشگل.
آها یه قمقمه آبهم بود. ولی من از همه اینا بینصیب بودم و هر چه گفتم پس اسلحه من چه میشه، گفتند حاجآقا دیر شده و کار تسلیح تموم شده و همه مسئولین تدارکات و تسلیحات آماده حرکتند و بعضی قبلا رفتن منطقه. اگر میخوای همینجوری همراه گردان حرکت کن یا بمون و با گردانهای بعدی اعزام شو. گفتم نه میام، ان شاءالله در منطقه، خودم سلاح و مهمات پیدا میکنم.
نیروهای گردان همه با سلاح و مهمات و تجهیزات سوار شدند و روحانی گردان که من بودم با یک جفت پوتین یه جفت گوشو یه عمامه راه افتادم. بیانصافی نشه سربند رو بهم دادند که بستم روی عمامه.خب چکار باید میکردم مثل حسنی مدرسه م دیر شده بود. البته حالا هنوز فرصت بود و با دشمن درگیر نشده بودیم. بعضی از بچهها سر بهسرم میذاشتند و با شوخی میگفتند حاج آقا پس اسلحهت کو؟ نکنه میخوای دشمن رو با دعا نابود کنی؟ بسیجیان دیگه ! از خوش مزگی بچهها لذت میبردم و گاهی هم احساس شرم میکردم که چرا اینقدر دیر خودمو به جمع این عزیزان رسوندم.!
به هر حال روز ۲۸ دیماه ۶۵ سوار شدیم و به خرمشهر رسیدیم و در ساختمونی که برای توجیه و آشنایی ما با عملیات و توجیه بچه ها آماده کرده بودن ، مستقر شدیم. بچهها سر از پا نمیشناختن و هر کدوم بنحوی آمادگی خودشون رو برای مقابله با دشمن و رزم بیامان با خصم نشون میدادن. چهرهها بشاش، انگار دارن میرن عروسی. دعا ؛ قرآن ؛ شوخی و مسخرهبازی، همه جورش بود. عجب حال و هوایی بود و چه روزگار خوشی!
یکی، دو روزی که خرمشهر بودیم فرماندهان و مسئولین طرح و عملیات ،کالکها و نقشههای عملیات رو برامون تشریح کردن و اجمالا با منطقه عملیاتی و وظیفه خودمون در عملیات آشنا شدیم. بعد از توجیهات و تهیه مقدمات لازمه، سوار تعدادی لندکروز عازم منطقه عملیاتی شلمچه شدیم. کمکم صدای انفجار و رگبار مسلسل و توپ و خمپارهها به گوش میرسید.حسابی بساط سور و سات برقرار بود. ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین 👇
🆔 @pow_ms
🌿روایت اسرای مفقودالاثر
قسمت:(۴)
💢 بسیجی عاشق چتر منور💢⛱
لابد خیلی وقتها شنیدید بسیجیها عاشق چتر منور بودن. میگن هر وقت دشمن منور مینداخت بچهها دنبالش میدویدن و بعنوان یادگاری و سوغات جبهه به خونوادههاشون هدیه میدادن. حالا اینو ولش کن!
هنوز بدون سلاح و مهمّات بودم و هر آن احتمال داشت ما رو برای عملیات حرکت بدن. نوبرش بود که با دست خالی میرفتم و با کماندوهای گارد ریاست جمهوری میجنگیدم.
خلاصه یه شب برای پیدا کردن اسلحه و مهمات از سنگر زدم بیرون و گشتی توی مقر زدم. چشمم به چند تا تانک غنیمتی خورد که در محوطه بودن. قبلا هم سابقه داشت یه همچین جاهایی اسلحه و مهمات پیدا کنم. باید شانسمو امتحان میکردم. از تانکی رفتم بالا و از دریچه پریدم پایین. داخل تاریک بود و چیزی پیدا نبود. به زحمت و مثل افراد نابینا همه جا رو با دستم وارسی کردم تا اینکه دستم به یه اسلحه خورد، آره یه کلاش بود ورش داشتم و اومدم بیرون.
توی مقر هم فشنگ و نارنجک زیاد بود. مقداری فشنگ و نارنجک و وسایل مربوطه رو جور کردم. حالا دیگه روحانی گردان مسلح شده بود. همه برید کنار.
دیگه باکم از ماهر عبدالرشید و عدنان خیرالله نبود. مدیونی اگه فکر میکنی پیاز داغشو زیاد میکنم.
دشمن بیهدف چند تا منور انداخت. یکیشون چشمکزنان داشت نزدیکیای من میاومد پایین. اولش بیخیال شدم و راهمو کشیدم و رفتم ولی یه چیزی منو وسوسه میکرد. داشت نزدیک و نزدیکتر میشد. انگار میگفت حاجی بیا من اینجام. بیاراده دنبالش راه افتادم. من میرفتم و اونم عشوه میکرد و سوار بر باد هی سلانه سلانه دور میشد. لامصب وایسا دیگه. تا آخرش حدود ۵۰ متری تلپی افتاد زمین و گرفتمش. کجا داشتی در میرفتی با معرفت؟
حالا جدا کردن چتر از قسمت فلزیش کار حضرت فیل بود. نه سرنیزه و نه انبردستی. با چه زحمتی تونستم جداش کنم که نگو. نوک انگشتام سوخت. حالا دیگه با دست کاملا پر ، شاد و شنگول انگار یه تانک رو غنیمت گرفته بودم راه افتادم سمت سنگرم .خب حالا کدوم سنگر بود؟ کجا بود. کدوماشون بود. برقام که همشون خاموشن. کدوم برق اونم نزدیک خط ؟ همون چراغای دستی تو سنگرا منظورمه دیگه.
ای داد بیداد. اما سنگرها همه شبیه همند.از کی بپرسم همه خوابن. فقط حاجآقا خیر سرش رفته بود تهجد و شبزنده داری ! تازه اگه کسی منو میدید نمیگفت حاجی این نیمهشب داری چکار میکنی؟
هر سنگری که سرک میکشیدم، بچههای گروهان ما نبود.خجالت میکشیدم بپرسم. با خودم گفتم بِکش این سزای نافرمانی و راه افتادن دنبال یه چتر منوره. ناسلامتی تو روحانی گردان هستی و باید به دیگران یاد بدی نه اینکه مثل بچهها نصفه شب دنبال یک چتر بدوی اگر شهید یا زخمی میشدی، اون وقت تکلیفت چه بود؟ لابد منتظر بودی چهل تا حوری با هم بیان و تا دم در بهشت مشایعتت بکنن. واقعا هم از یه روحانی که تبلیغ و عمامه را بهانه قرار داده تا به عملیات برسه بیشتر از اینم انتظار نمیرفت، با خودم گفتم علامه دهرم بشی، بسیجی هستی و عاشق چتر منور!
بالاخره با هر زحمتی بود سنگرمو پیدا کردم و با اسلحهایی که توی دستم داشتم و چتر منور، وارد سنگر شدم. بچهها بعضی خواب بودن و بعضی هم بیدار و به سرنوشت خودشونو و عملیات فِکر میکردن. حالا اون طفلکیا لابد پیش خودشون میگفتن عجب حاج آقای عابد و زاهدی داریم. رفته بیرون رو خاکها نماز شبش رو خونده که ریا نشه. آخه کی فکر میکرد من در تعقیب و گریز چتر رؤیاییام بودم. رفتم یواشکی خوابیدم و انگشتامو که سوخته بود رو فوت میکردم. ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین 👇
🆔 @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر 🌿
قسمت:(۵)
💢 پیشروی 💢
وقت موعود فرا رسید و انتظار رو به پایان بود. نیمههای شب روز ششم بهمن سال ۶۵ با تعدادی لندکروز به خط مقدم اعزام شدیم. از زمین و آسمون آتیش میبارید. هر لحظه امکان داشت گلولهای بخوره توی یکی از ماشینها و عدهای رو شهید کنه. فاصله زیاد نبود سریع رسیدیم و خوشبختانه این اتفاق نیفتاد. وارد یه تونل بتنی شدیم که نزدیک خاکریز ایجاد کرده بودند تا نیروهای عمل کننده در اون پناه بگیرن و توجیهات نهایی از طرف فرماندهان برای زدن به خط دشمن صورت بگیره.
اگه اشتباه نکنم از استحکاماتی بود که ازعراقیها جا مونده بود. یکی دو ساعت رو اونجا توقف کردیم و منتظر فرمان حمله و شنیدن رمز عملیات بودیم. موج نگرونی رو براحتی میشد در چهره فرماندهان دید. جان بچهها و نتیجه عملیات براشون خیلی مهم بود. خدا میدونه با چه عشق و محبتی به چهره تکتک بچهها نگاه میکردند و میدونستن تا ساعاتی دیگه بعضی از این گلای معطر پرپر میشن. مُدام نکات امنیتی رو گوشزد میکردن. انگار منتظر چیزی بودن. ظاهرا وقف ای در کار پیش اومده بود.
حدود ساعت یازده، دوازده شب بود که فرمان حرکت صادر شد. به من گفته شد عمامه رو دربیارم چون گرای خوبیه برای دشمن و جون میده که تک تیراندازای دشمن یه خال خوشگل روی پیشونی روحانیت بکارن.😉
براه افتادیم و از لابلای نیزارها و تنههای قطع شده و سوخته نخلها رد میشدیم و به پیشروی ادامه میدادیم. صدای غرش تانکها و نفربرها و انفجار گلولههای توپ و خمپاره گوش فلک رو کر میکرد. گاهی هم ویز ویز مرمی تیربارها از بغل گوشمون رد میشد، انگار دور و بر سرمون پر از پشههای مزاحم بود.
از داخل معبر میادین مین که به لطف زحمات بچههای تخریبچی پاکسازی شده بود گذشتیم و موانع عجیب و غریبی که دشمن ایجاد کرده بود رو یکی پس از دیگری پشتِ سرمون گذاشتیم. بچه بسیجیها با گامهای استوار پیش میرفتند. دو مانع عمدهی دیگه بر سر راهمون بود. اولی یه مرداب طبیعی که عبور از آن در سرمای بهمن خیلی مشکل بود و دیگری کانال آبی که نزدیکی خاکریز دشمن به فاصله تقریبی ۴۰، ۵۰ متری کنده شده بود. عرض کانال هفت هشت متر و عمقِ آبش حدودا دو متر بود. بدون الوار عبور از اون خیلی مشکل بود. به ما گفته بودن که نیروهای اطلاعات عملیات الوارهای چوبی بلندی رو میارن و شما باید بسرعت از روی اونا رد بشید و سعی کنین وارد آب نشید ، اما متاسفانه به دلایل نامعلوم- حالا حجم کاری زیاد ؛ شهادت بچههای اطلاعات یا هر مشکل دیگه- نتونسته بودند خودشونو بموقع برسونند و داشت دیر میشد و ما هم لابلای نیزار منتظر فرمان حرکت بودیم. زمینگیر شدن بچهها قبل از رسیدن به هدف بمعنای شکست یا به تعویق افتادن عملیات بود.
بناچار فرمانده محور فرمان ورود به مرداب و عبور از اونو صادر کرد. این اولین بدشانسی ما بود. توی هوای سرد بهمن ،آب مرداب مثل یخ شده بود. سردی آب و هوا و خیس شدن لباسها و پُر شدن پوتینها از آب، مقداری از توان بچهها را تحلیل بُرد و از طرفی با توجه به عُمق آب ،گذر از اون سخت بود. یکی از فرماندههان گفت دست همدیگه رو بگیرید و بلندقدها جلوتر قرار بگیرنو همدیگه رو بکشونید که زودتر از آب رد شیم. کار بکُندی پیش میرفت وچابکی رو از بچهها گرفته بود. یه جاهایی که عمق آب بیشتر بود بناچار باید با شنا از اون عبور میکردیم . با اسلحه و تجهیزات شنا کردن واقعا مشکل بود و تازه بعضیهم اصلا شنا بلد نبودند که قوز بالا قوز شده بود و عدهای باید به اونا کمک میکردند. خلاصه وضعیت داشت نگرانکننده میشد. نهایتا با مقداری تاخیر و با هر زحمت و سختی که بود از مرداب رد شدیم. ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین 👇
🆔 @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر 🌿
💢قسمت:(۶)
💢خون شهید پاکه یا نجس؟💢
پیرمردی خوش سیما و کوشا توی مقر بود، خیلی زحمتکش و دلسوز . همه جور کارای خدماتی و تدارکات تا تخلیه شهدا به پشت جبهه رو انجام میداد. روز آخری که اونجا بودیم
، یه لنکروز پر از پیکر پاک شهدا به مقر رسید و نیاز بود پیکرها به ماشین دیگهای منتقل بشه. ساعتی نبود که آمبلانسها و لندکروزها تعدادی شهید و زخمی رو نیارن مقر. دشمن وجب به وجب منطقه رو با گلوله های سنگین توپ و خمپاره شخم میزد. پیرمرد بچهها رو صدا زد و تعدادی رفتیم کمکش کنیم. یکی از بچه بسیجیا از من پرسید حاج آقا خون شهید نجسه یا پاک. من گفتم : شهید طهارت معنوی داره ولی خون نجسه فرقی نمیکنه خون شهید باشه یا آدمای معمولی. پیرمرد سریع حرف منو قطع کرد گفت نه خون شهید پاکه. میخواستم ادامه بدم و دلیل بیارم که به من اشاره کرد چیزی نگم. منم به احترام سن و سالش ساکت شدم و ادامه ندادم. کار که تمام شد منو کناری کشید وگفت: پسرم، اینا جگرگوشه های مردمند و سریع باید تخلیه بشن و بدست خونوادهها برسن. معلوم نیست یه وقتی اتفاقی نیفته و دشمن پاتک نکنه و این پیکرها بمونن اینجا.
گفتم درسته ولی توی این شرایط نماز خوندن با بدن و لباس خونی ایرادی نداره و باطل نیست. گفت بله ولی بعضی از بچهها احتمال داره احتیاط کنند و وسواس بخرج بدن و از ترس خونیشدن لباس و بدنشون تعلل کنند و تاخیر تو کار تخلیه پیکر شهدا صورت بگیره. گفتم حق باشماست.
اونجا فهمیدم همه چیز درس خوندن و احکام ظاهری نیست. گاهی مصالحی وجود داره که انسان ناچاره مصلحتاندیشی بکنه. بعضی وقتا با خوم فکر می کنم واقعا افرادی که اینجور خدمات رو در جبهه انجام میدادند چه اجر و پاداشی پیش خدا داشتند. جهاد همهش اسلحه بِدَست گرفتن و جنگیدن نیست. خیلیها بودن که ارزش کارشون بیشتر از رزمندههایی بود که در خط مقد میجنگیدند. اگه زحمات اینا نبود اصلا رزمندهها نمیتونستن توی خط مقدم بجنگن و مقاومت بکنن. اون روزا شلمچه کربلای ایران بود و خاکِ جای جای این منطقه با خون شهدا و زخمیا معطر و تزیین شده بود. ای کاش مسئولین قدر این مجاهدتها و خونایی که نهال انقلاب رو بارور کرد و این امانت رو به گردن آنها سپرد، بدونند و به پاس آن مجاهدتا و خونها، بجای نزاعهای مخرب و مالاندوزی و چسبیدن به کرسیهای ریاست، صادقانه به این ملت شریف و نجیب خدمت کنند و نزارن کمر مردم زیر بار گرونی و تورم شکسته بشه.
📝 این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین 👇
🆔 @pow_rs
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت (۷):
💢کوله پشتی آتشین💢
در طول مسیر پیشروی گاهی ترکشِ گلولههای بی هدفِ توپ و خمپاره دشمن موجب زخمی شدن تعدادی از بچهها میشد که البته تاثیری در ادامه پیشروی نداشت. نمنمک و بیسر و صدا خودمون رو به خط اول دشمن نزدیک کردیم و پشت کانال آب مستقر شدیم. از کناره کانال تا خاکریز کمتر از پنجاه متر بود. دقایقی رو پشت کانال زمینگیر شدیم و منتظر موندیم شاید الوارها به دادمون برسن و بتونن برای عبور از روی کانال کمکمون کنن و برای بار دوم وارد آب نشیم ولی بازم نشد و خبری از الوار نبود. هر لحظه احتمال داشت دشمن متوجه حضور ما بشه و عملیات لو بره.
با مایوس شدن فرمانده محور از رسیدن الوار فرمان عبور از کانال و حمله به خاکریز صادر شد. باید برای بار دوم به آب میزدیم و با سرعت خودمون رو به خاکریز میرسوندیم. هنوز دشمن متوجه حضور ما در منطقه نشده بود. تعدادی از بچهها با کمک هم از کانال عبور کردن و منتظر موندند تا بقیه بچهها هم برسن و با شعار الله اکبر به خط بزنیم.
هنوز اکثر بچهها پشت کانال بودند که در همین اثنا یه خمپاره ۶۰ نزدیک یکی از کمک آرپیچی زنها منفجر شد و یکی از ترکشهاش خورد توی خرج گلولهی آرپیچی و آتیش گرفت. طفلکی که میون شعلهها میسوخت، ناخوداگاه شروع کردن فریاد زدن. شعله آتیش و فریاد اون رزمنده که داشت زنده زنده کباب میشد ، دشمن رو متوجه ما کرد و قبل از اینکه ما دست به اسلحه ببریم و درگیر بشیم ، اونا با تمام قوا بسمت ما شلیک کردند. صدها آرپیچی و تیربار همزمان بچهها رو هدف گرفتند و از همه عجیبتر تیربارهای چهارلول و پدافندهای ضد هوایی بود که برای مقابله با هواپیما و هلیکوپتر از اونا استفاده میشد، ولی از ترس عملیاتهای پیدرپی ایران اونا رو پشت خاکریز مستقر کرده بودن و مثل بارون سرِ بچهها گلوله میریختن . این اولین باری بود که میدیدم از پدافند هوایی برای جنگ زمینی استفاده میشه. ما هنوز خودمونو جمع و جور نکرده بودیم و سی چِهل متری با خاکریز فاصله داشتیم و تعدادی از بچهها داخل کانال آب گیر افتاده بودن. لبه کانال بشدت لجنی و لیز بود و بالا اومدن از اون بدون کمک یکی دیگه خیلی سخت بود. تا یکی میخواست سرشو بلند کنه و بیاد بیرون میزدنش و میفتاد توی آب.
همزمان با آتیشباری سنگین عراقیا، تلاش کردیم با عبور از کانال به کمک بچهها بریم که زیر آتش دشمن زمینگیر شدیم و چند نفر از بچهها گلوله خوردند و به شهادت رسیدند و بقیه داخل کانال آب گیر افتادیم. نه راه پیشروی بود و نه حتی برگشتن. در هر حال عراقیها میدیدن و می زدن.
تعدادی همینجوری گلوله خوردن و توی آب شهید شدن. همه داشتن قتل عام میشدن، تلاشها بی نتیجه بود. چند نفر بیشتر سالم نبودیم اکثرا به شهادت رسیدند و تعدادی هم داخل کانال آب و زمینهای دو طرف کانال زخمی شده بودند. دشمن منطقه رو با منورهای خوشهای مثل روز روشن کرده بود و کوچکترین تحرکی را زیر نظر داشت. حتی مجروحانی که خوابیده تلاش میکردن فاصلشونو با خاکریز دشمن زیاد کنن و خوشونو به عقب بکشند رو با دوشکا و پدافند زیر رگبار شدید میگرفتن و سوراخ سوراخ می کردند. کافی بود از اون فاصله نزدیک یه گلوله دوشکا به کسی بخوره تا در دم جان بده. حتی میدیدم زخمیها رو با آرپیجی هدف قرار میدن و میزنن و بدنشون متلاشی میشد. توپخانه ایرانم چون میدونست ما نزدیک خاکریز هستیم نمیتونست کاری بکنه و خاکریز عراق کاملا امن و آرام بود و اطراف ما جهنمی از دود و آتیش . این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین 👇
🆔 @pow_ms
🌵اردوگاه مفقودالاثرها🌿
قسمت:(۸)
💢در میان آب و آتیش💢
جنگ یه طرفه شده بود. اونا با تمام امکانات پیشرفته میزدن و پشت خاکریز مسقر بودن و ما با چند تا کلاش و آرپیچی و تیربارِ گرینف، در دشتِ باز بدون جانپناه باید با اونا میجنگیدیم. خیلی زود بچهها قیچی شدند و کاری از پیش نرفت. ناگفته نمونه که عملیات اون شب یه تک محدود بود. هدف از عملیات فقط فتح یک خاکریز و عقب راندن دشمن از اون بود. از اینجور عملیاتها اکثر شبها انجام میشد. گاهی پیروز بود و گاهی هم مثل عملیاتِ ما شکست میخورد. این بمعنای شکست در کل عملیات کربلای پنج نبود.
بعد از ساعتی، تک و توک نیروهای باقیمونده مجروح شده بودن و کاری از دستشون برنمیومد. دقیقا نمیدونم چند گردان در اون شب وارد عمل شد ، ولی اجمالا از تعدادی که حرکت کردیم معلوم بود که در محور ما دو سه گردان بیشتر شرکت نبودند و از هر گُردانهم فقط دو دسته یا یه گروهان شرکت داشت و بقیه پشتیبان بودند که اگه ما خاکریزو گرفتیم اونا بیان مستقر بشن و ما برگردیم.
همواره جنگ دو رویه داره و آن شب رویِ خودشو به ما نشون نداد و ما هم کاری از دستمون برنیومد و شرمنده امام و ملت شدیم. در اون شب پر خاطره عراقیها بر ما پیروز شدند و دستور عقبنشینی داده شد. با هر زحمتی که بود خودمو به لبه کانال رسوندم ، دیدم خبری نیست. بچهها همه شهید شده بودن و بعثیها اومده بودن روی خاکریز و تفنگهاشونو رو دست بلند کرده بودن شادی میکردن و میرقصیدن و با هم شعار میدادن که من فقط «هله بیک هله صدام حسین هله» رو متوجه شدم. وظیفه عقبنشینی بود. از تلاش برای بالاآمدن و رفتن سمت دشمن دست برداشتم و سعی کردم عرض کانال رو طی کنم و از اون طرف سمت ایران به هر صورتی شده از آب دربیام و برگردم خاکریز خودمون.
چند دقیقه بود که توی آب سردِ کانال بودم و دستخام یخ زده بود. دیگه قدرت نگهداشتن کلاشو نداشتم و بیحس شده بودن. اسلحه از دستم افتاد و رفت ته آب. ولی هنوز زخمی نشده بودم. یه ترکش ریز به ران پای چپم خورده بود که زیاد مهم نبود.
یکی از بچهها تیر خورده بود توی مچ دستش و داشت غرق میشد، تقاضای کمک کرد با دستِ چپم دستشو گرفتم و با دست راستشناکنان اونو به لبه کانال رسوندم. داشتم بر میگشتم که چشمم به رزمنده دیگهای افتاد که در آب غوطه ور بود .کمکش کردم، اونم روحیه گرفت و به لبه کانال رسید. این دو نفر نجات پیدا کردن یا در ادامه شهید شدن را نمیدونم، وظیفه من تو اون شرایط بحرانی که شنا بلد بودم کمک به اونا بود و بقیه کار با خدا بود. از گروهان ما دو دسته در عملیات شرکت کرد که کاملا متلاشی شدند. از یگانای مجاور بیخبر بودم و نمیدونستم چه بر سر اونا اومد. بعد از آزادی متوجه شدم که اون شب از حدود ۵۰ نفری که از گروهان ما به خط زده بودیم فقط چهار نفر زنده برگشته بودن و بقیه همه شهید شدن که اکثرا پیکرهاشون جا موند. ویه نفر همون شبِ عملیات اسیر شده بود که بعدا آزاد شد.
ادامه دارد.✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت: (۹)
💢 در میان زمین و هوا 💢☁️
در ادامه ماجرا تصمیم گرفتم هر جوری شده از داخل کانال بیام بیرون و به سمت منطقه خودی حرکت کنم. ،
کناره کانال بشدت لیز بود، چند بار تلاش کردم بیام بالا، ولی هر بار سُر میخوردم و میفتادم توی آب. بالاخره هر دو دستم را در کناره کانال توی گل و لجن فرو بردم و با پا خودمو به سمت بیرون پرتاپ کردم. پاهام هوا بود که یکی از بعثیا منو دید و یه رگبار سمتم شلیک کرد. یه گلوله به ساق پا و یکی دیگه به پنجه پا و انگشت سبابهی پای چپم خورد و افتادم روی زمین. گل بود بهسبزه بود به نیز آراسته شد.
خودم از سرما و خستگی جون نداشتم تکان بخورم، حالا پای لنگ و خونریزی هم اضافه شد. دیگه با این وضعیت مطمئن شدم بصره رو یه تنه فتح میکنم. اونا اول فکر کردن کشته شدم و رگبار قطع شد و به رقص و پایکوبی خودشون ادامه دادن. یه خورده که تکان خوردم ، شدم زنگ تفریحشون. تا تکان میخوردم با انواع سلاحها، بطرفم شلیک میکردن. بخاطر تنوع چند تا آرپیچی هم زدند که از بالای سرم رد شدن.
منطقه رو با منور مثل روز روشن کرده بودن. همش از این میترسیدم که یه کماندو بفرستن این ور کانال و سرمو از بدن جدا کنه. زیاد شنیده بودم عراقیا شبانه اسیر نمیگیرن و در برخی از عملیاتها کماندوها رو فرستاده بودن سراغ مجروحین و سرشونو بریده بودن. با هر کوچکترین تکانی که میخوردم اونا جریتر میشدن و میفهمیدن هنوز زنده هستم و اطرافمو تبدیل به جهنمی از آتیش میکردن. منم هر بار چَند دقیقه کاملا بدون حرکت میموندم که فکر کنن کشته شدم و دست از سرم بردارن. چشمم به تنه نخلی افتاد که چند متر اون طرفتر افتاده بود. به هر جونکندن و یواش یواش سینه خیز رفتن خودمو به پشت نخل رسوندم و چند دقیقهای از آتیش دشمن در امون موندم. از زخمهام خون میاومد، بدنم یخ زده بود و کمکم تِشنهم شد. نگاهی به اطراف کردم تعدادی از بچهها بشدت زخمی شده بودن و توان حرکت نداشتن و حضرت زهرا و اباعبدالله رو صدا میزدن. بهشون گفتم بچهها هر کدوم میتونید آروم آروم با سینهخیز به سمت خاکریز خودمون حرکت کنید، اینجا بمونید میان سراغتون و شهید یا اسیر میشید. ولی هیچکدوم توان حرکت نداشتن و همونجا جا موندند و مظلومانه شهید شدند و سالها پیکرای پاکشون توی کربلای شلمچه موند.
دو سه ساعت از نیمه شب گذشته بود. کمی که پشت نخل استراحت کردم با زحمت فراوون و زیرِ دید مستقیم دشمن و آتیشباری سنگین، تونستم مقداری از خاکریز فاصله بگیرم. فقط خدا میدونه اونا چند گلوله آرپیچی و چقدر فشنگ حرومم کردند.با هر بار سینهخیز رفتن خونریزی شدت میگرفت و بیحال میشدم. همهی وسایلم توی آب افتاده بود و چیزی برای بستن زخمها نداشتم.حتی اگه باند و امکاناتی هم بود در اون شرایط امکان استفاده کردن ازشون نداشتم. ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
🆔 @pow_ms
🌵اردوگاه مفقودالاثرها 🌿
قسمت: (۱۰)
💢سه شبانه روز در میان آتش ایران و عراق🔥
در فواصل نامنظم از هوش میرفتم و چند لحظه بعد با صدای انفجاری مهیب و پاشیده شدن گِل و لای روی صورتم دوباره بهوش میومدم و تلاش و حرکتم رو برای رهایی از مهلکه و رسیدن به خاکریزِ خودی ادامه میدادم. در ساعت اول هر حرکت جزئی من در دید مستقیم دشمن بود و توفانی از تیر و آرپیچی به سمتم روانه می شد و عجیب این بود که در این فاصله کوتاه چطور آبکش نشدم. شاید توسل به معصومین علیهم السلام و تنه نخلای افتاده بر زمین و در یه کلمه مشیت الهی بر زنده موندنم بود.
حالا از همه ی مسائل که بگذریم ، تعجب من اینه که مگه نمیدونستن من روحانی گُردانم ، چطور جرات می کردن بسمت روحانیت شلیک کنن؟! بقول سریالای کره ای میخواستم بگم چطور جرات میکنید در مقابل روحانیت بایستید؟ 😉
صدای توپ و خمپارهها اجازه نمیداد صِدام بهشون برسه ! بشین بابا سرِ جات بپا نیان سرتو بکنن ، ببرن پشت خاکریز باهاش فوتبال بکنن !
از بین مجروحین تنها کسی بودم که زخم کمتری داشتم و تونسته بودم مقداری خودمو دور کنم. گاهی نگاهی به پشت سر میکردم ببینم از اونا کسی تونسته خودشو بکشونه سمت ایران یا نه، ولی متاسفانه خبری نبود.
قدم بقدم و لاکپشتوار از دشمن دور میشدم و امیدوار بودم با ادامه این روند، اگه خدا یاری کنه بتونم همون شب خودمو به خط برسونم. نیزارهای کوتاه هم گاهی به مددم میومدند و لحظاتی لابلای اونا قایم میشدم و نفسی چاق میکردم. حالا دیگه از حجم مُنورها کاسته شده بود و شاید از خط دشمن صد متری فاصله گرفته بودم و در دید مستقیم نبودم. البته شب اینجوری بود ، قضیه روز فرق میکرد. لحظات و ساعات به سختی و کندی سپری میشد و سستی بدن، سرما ؛ خونریزی و عطش مثل سپاه ابرهه از هر سو به سَمتم هجوم اورده بودن. بادگیرِ تنم تکهتکه شده و هر چند متر تکهای از اون جدا میشد و پشت سرم جا میموند. با پاره شدن بادگیر سرما تا مغز استخونم نفوذ میکرد و مانع میشد که بتونم حرکت ثمربخشی انجام بدم. تلاش و جونکندنم برای برگشت با بیهوشیهای پیدرپی خنثی میشد. بدنم سنگین شده بود و نای حرکت نداشتم. من بودم و یه دنیا تنهایی و بیکسی. بعد از ساعتها تلاش، کمکم سپیده صبح پیدا شد. با زحمت و بدون وضو و درازکش و در حالیکه صورتم روی شورهزار نمناک منطقه بود، نماز صبحمو خوندم. نگاهی به اطراف کردم. جز نخلای سوخته ؛ جنازههای متلاشی شده؛ سیم خاردار و ترکشهای فراوون که هر جا ریخته بودند و نیزارهای کم پشت، چیزی دیده نمیشد. خبری از آدمیزادِ زنده نبود. تا چشم کار میکرد و گوش میشنید جنگافزارهای بیجانی بودند که غرش کنان در پی بیجان کردن انسان بودند و بس. ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
🆔 @pow_ms👈عضویت
سربازِ جهاد تبیین
🌵اردوگاه مفقودالاثرها 🌿 قسمت: (۱۰) 💢سه شبانه روز در میان آتش ایران و عراق🔥 در فواصل نامنظم از هوش
🌵روایت اسرای مفقودالاثر 🌿
قسمت: (۱۱)
💢 دوازده ساعت مُردم تا زنده بمونم !🌴
نگاهی به پشت سر کردم دیدم قشنگ کانال و خاکریز پیداست و تموم اون ساعات رو فقط حدود صدو پنجاه،دویست متری بیشتر فاصله نگرفته بودم و با روشن شدن هوا و طلوع آفتاب براحتی در دید و تیرس دشمن بودم. فهمیدم با هر حرکت جزيی مثل دیشب گلوله بارونم میکنن و همینجا آرامگاه ابدیم میشه. لذا در تصمیمی سخت و برای حفظ جونم از طلوع تا غروب آفتاب بیحرکت موندم و پیش خودم گفتم اونا که منو میبینن، بزار فکر کُنن کشته شدم و دیگه بسمتم شلیک نکنن.
امروز و در حالیکه در کمال آسایش و آرامش هستم، گاهی به فِکر فرو میرم که عجب دنیایی داریم و آیا این منم. همونیکه برای حفظ جونش، تنها و بیکس مجبور بود دوازده ساعت خودشو به حالت مرگ بزنه و جلو چشم بعثیا دراز بکشه؟ این منم که از یکسو در هوای آزاد وطنم نفس می کشم و لذت میبرم و از سوئی دیگر، شاهد انواع بی عدالتی و تبعیضی هستم که از طرف غربپرستان و مرفهین بی درد بر مردم رنج کشیدهی وطنم تحمیل شده
به هر بسختی خودمو کشوندم داخل نیزارِ کمپشتی که نزدیکم بود و فقط نصف بدنمو میپوشوند و در حالیکه بخشی از بدنم کاملا پیدا بود ، به حالتی که عراقیها تصور کنند من یکی از شهدا هستم ، یه روز تموم صورتم رو روی زمین مرطوب و نمناک شلمچه گذاشتم و منتظر فرا رسیدن شب شدم. دشمن هم با این تصور که جنازهای اونجا افتاده دیگه به سمتم شلیک نکرد. گر چه گلولههای توپ و خمپاره همچنان در اطرافم منفجر میشدن و ترکشها از هر سو بِسمتم روونه میشدن.
با رسیدن آفتاب بالای سرم احساس کردم وقت نماز ظهر شده. وقتی مطمئن شدم وقت نمازه، با همون حالت و بی وضو و تیمم نمازمو خوندم. حرکات رکوع و سجده رو با اشاره ی چشمام انجام میدادم و میدونستم همیجوریم خدا قبول می کنه. خدایی که از رگ گردن به من نزدیکتر است و تا همین جا هم منو از میون هزاران گلولهی ریز و درشت بسلامت به اینجا رسونده بود. خدایی که یه بار دیگه به من فرصت داده بودم تا در خلوتی دو نفره با او حرف بزنم. نمازمو که خوندم ملتماسه برای رهایی از این وضع دعا کردم.
هر آن منتظر بودم بچه بسیجیا سر برسن و با عقب راندن دشمن منو با خودشون ببرن. تمامی این افکار ناخوداگاه توی ذهنم خلق میشد و با اونا دقایق و ساعات طولانی بین مرگ و زندگی رو میگذروندم. اینکه در آن روز چه بر من گذشت و چه افکاری تو ذهنم مرور میشد و چگونه درد و سوزشِ زخمایی که با ورود نمک شورهزار به داخلشون چه حالی به من میداد و بیحسی نیمه زیرین بدن و سوز سرما و تنهایی رو با چه زبونی براتون توصیف و روایت کنم ، از عهده خودم هم خارجه و نمیدونم با چه واژههایی اونارو بیان کنم. اما همینقدر میتونم بگم چیزی مافوق توانایی و تحمل بشر در شرایط عادی بود و شاید تنها دست تقدیر و مشیت الهی بر این بود که بتونم تحمل کنم و بمونم و روایتگر روزهای سختی باشم که بر فرزندان خمینی گذشت.
ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین 👇
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۱۲)
💢مسابقه من و جوجه لاکپشت 🌴
هوا که تاریک شد حرکتم رو دوباره شروع کردم. خیالم راحت بود که دیگه دشمن نمیتونه منو ببینه. اولش سینهخیز میرفتم یخورده که دور شدم بلند شدم و یه پایی میدویدم. خیلی تلاش میکردم هر چه زودتر به خط برسم و از این وضعیت نجات پیدا کنم. از نظر خودم مثل موشک میرفتم ، ولی بعد از یه ساعت که نگاهی به پشت سر مینداختم میدیدم فوقش صد متر راه رفتم. انگار دو تا وزنه سنگین به پاهام بسته بودن. ضعف و خستگی تموم بدنمو گرفته بود و تشنگی امونم رو بریده بود. از بس خونم ازم رفته بود سرم گیج میرفت. لباسهام هنوز خیس و ِگلی بودن و براحتی سرما رو جذب خودشون میکردن. نه میتونستم اونا رو در بیارم و دور بندازم نه با اون هوا خشک میشدن. بیتحرکی اون دوازده ساعت روز قبل هم لباسها رو تبدیل کرده بود یه تکیه چوب خشک. باید بخاطر خودم اونا رو تحمل میکردم، بلکه به جایی برسم که بتونم اونا رو عوض کنم. نماز مغرب و عشا رو که با همون وضع خوندم مسیرم رو ادامه دادم. بعضی وقتا انگار خوابم میبرد. با خودم می گفتم آخه الان چه وقت خوابه. ولی خواب نبود . پیدرپی از هوش میرفتم و مثل یه جنازه بیحرکت میموندم. اگه انفجار گلولههای توپ و خمپاره در اطرافم نبود شاید هیچوقت به زندگی برنمیگشتم. باید ممنون میشدم از بعثیا که خوابشون نمیاومد و مدام طناب توپا رو میکشیدن.
از غروب آفتاب تا یکی دو ساعت مونده به اذان صبح این تناوب بین حرکت و بیهوشی ادامه داشت و تنها توقف اختیاریم همون چند دقیقه ای بود که برای نماز مغرب و عشا انجام شد. کورنومتر نداشتم ببینم در ساعات گذشته چقدرشو حرکت کردم و چقدر بیهوش بودم. ولی همینقدر میدونم که اگه با یه جوجه لاکپشت مسابقه میذاشتم، اون ده بار مسافت بین شروع تا پایون رو رفته بود و هر وقت که از کنارم رد میشد یه گاز کوچولو از پام میگرفت و میرفت.😉
با روشن شدن تعدادی منور، چشمم به پایگاهی خورد که از دور پیدا بود. مسیرم رو به سمت اون پایگاه ادامه دادم و مثل ماشینی که بنزین سوپر بریزن تو باکش، گازشو گرفتمو با حداکثر سرعت «مثلا دویست متر در ساعت» به سمتش حرکت کردم. نزدیک مقر که شدم دیدم از پایگاهای متروکه عراقه. وارد محدوده پایگاه شدم و به لطف منورهای اهدایی حزب بعث، دیدم دو ردیف اتاق سیمانی روبرو هم ساخته شده و یه محوطه بزرگ بین اونهاس.
اونقدر توپ و خمپاره خورده بود توی پایگاه که سقف اکثر اتاقها فرو ریخته و مخروبه شده بودن. به هر حال کاچی بِه از هیچی و این نشانه خوب و امیدوارکننده ای برام بود. تازه متوجه شدم که اصلا از مسیر دیگه برگشتم چون شب عملیات همچین مقر و پایگاهی در مسیر حرکتمون نبود. به هر حال رسیدن به اینجا و پناه گرفتن داخل اتاقها یه موفقیت بود و حداقل منو از شر سرما و ترکشهای سرگردون نجات میداد. این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌴روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت: (۱۳)
💢 واقعا کویت بود.💢
یکی از اتاقها نسبتا سالم بود و رفتم داخل. بابا اینجا کویته. یه تخت خوابِ آهنی با تختههای چوبی. از فرط خستگیِ شدید روی همون تخت خوابم برد. دو سه ساعتی که به روشن شدن هوا مونده بود دهها بار با صدای انفجارهای سنگین از خواب میپریدم و چند لحظه بعد دوباره خوابم میبرد. شبی پر از کابوس و وحشت بود و لحظهای نبود که پایگاه رو نکوبن. نمیدونم چی دیده بودن و برای چی این همه گلوله رو حروم اون میکردن. شاید از ترس پناه گرفتن رزمندههای ما یا واقعا بیهدف، نمیدونم. چند دقیقهای هم که صدای انفجار قطع میشد و خوابم میبرد با کابوسی وحشتناک از خواب میپریدم. خواب می دیدم عراقیها پایگاه رو محاصره کردن و دارن بسمتم میان. یه وقت هم خواب میدیدم بچهها رسیدند اینجا و با داد و فریاد خودم که من اینجام. من زخمیام از خواب میپریدم. گاهی هم خواب میدیدم برگشتم ایران و پیش خونوادهام هستم. آخه بابا توی یه شب اونم دو سه ساعت چند فیلم و سریال باید آدم ببینه. همشونم اکشن و هیجانی !
اون شب بجای خواب و استراحت، یه تراژدی پر از کابوس، انفجارهای پیدرپی، درد و عطش برایم رقم خورد ، ولی هر چه بود بهتر از شب و روز قبلش بود. فاتح و فرمانده بلا منازع پایگاه شده بودم و مشکل خاصی غیر از اونهایی که گفتم نداشتم😉 .
یه مشکل کوچولوش این بود که وسط آتیش دو طرف بود و هر گلولهای که از طرف ایران یا عراق خرجش کم بود و پا میکرد میخورد توی سر کچل من. با زدن سپیده صبح نمازمو خوندم و فضولیم گُل کرد. روی دیوارها چند دست لباس تر و تمیز به میخ اویزون بود و تعدادی پلاستیک که چیزایی توشون بود.
انگار دنیا رو بهم دادن. سریع پوتین پای راستم که سالم بود رو دراوردم . پای چپم بشدت آسیب دیده بود و استخون ساقم پام تراشیده و انگشت سبابهام دو نصف شده بود و پوتین پای چپم پر از خون بود و دراوردنش خیلی درد داشت. خوشبختانه بسته کمکهای اولیه اونجا بود و از تیغ جراحی تا باند و بتادین و چسب همه چی بود. با تیغ جراحی از بغل پوتین رو شکافتم و از پام بیرون کشیدم. بعدش رفتم سراغ لباس. لباسهای خیس و خونی و گِلمالی شده رو کندم. نگاهی به اطراف کردم کسی نگاهم نمی کرد. به اجنه اطرافم گفتم چشما رو درویش کنن و لباس زیرا رو هم دراوردم و یه شورت و یه زیر پوش رکابی آک پوشیدم. یه پیراهن نظامی عراقیم تنم کردم که سردم نشه و رفتم سراغِ پانسمان زخمهام. حسابی با بتادین شستم و باندپیچی کردم و روشون چسب زدم. خونریزی هم دیگه نداشتم و از این بابت خیالم راحت شده بود. در میون شلوارها گشتم همشون رو برای دو نفر دوخته شده بودند😅 و مثل کیسه خواب تو یه لنگه شون جام میشدم. آخرش یکی رو که کمی کوچکتر بود پام کردم و یه فانوسقه هم روش. پوتین پای راست که سالم بود رو پام کردم. ولی دیگه پوتین پای چپ قابل استفاده نبود. باید فکری برای پای چپم میکردم. انگار برادران بعثی میدونستن من میام اینجا و چه نیازهایی دارم. همه چیز رو برام جا گذاشته بودن بجز آب و غذا. یه جفت چکمه پلاستیکی پیدا کردم و لنگه چپشو پام کردم. برای چی چکمه پلاستیکی اورده بودن اونجا اینش اصلا مهم نیست. حالا دیگه اون رزمنده تر و تازه نبودم. خشک و اتو شده و پانسمان شده و با لباس نو. دیگه سرما اذیتم نمیکرد و مقداری روحیه گرفته بودم و برای ادامه راه و رسیدن به خط خودی شروع کردم به نقشه کشیدن.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر 🌿
قسمت: (۱۴)
💢یکی با من حرف بزنه💢
یه روز و دو شب بود که با احدی سخن نگفته بودم و در تنهایی مطلق قرار داشتم. آرزوم این بود یه ایرانی رو ببینم و چند لحظه باهاش همکلام بشم. تنهایی خیلی کشندهاس. تا آدم تنها نشه درد و مصیبت تنهایی رو نمی فهمه. تا چشم کار میکرد ، خاکریز بود و مواضع متروکه و مخروبه ، تانکا و ماشینهای سوخته ، موانع ، سیم خاردار و اجساد پوسیده و بجا مونده. جهانی پر از سر و صدا ، در عین حال برای من خاموش. جز خدا کسی نبود که باهاش حرف بزنم و از درد و مشکلاتم براش بگم. نه من زبون غرش جنگ افزارها و صدای مهیب انفجارها رو می فهمیدم و نه اونا زبون منو. خواستشون فقط ریختن خون بود و بیجان کردن موجودات دیگه. سازندگانشون فقط این زبون رو به اونا یاد داده بودن که من خیلی خوشم نمیاومد با این زبون با من حرف بزنن.
اونا با بیرحمی تموم در دو سوی خطوط نبرد ، جان انسانها رو میگرفتن و در وسط معرکه تنها جانی که هر آن در معرض خطر مرگ بود من بودم. گاهی از خدا میخواستم خلاصَم کنه و با یکی از این انفجارها پودر بشم و به آرزوی دیرینهام که شهادت بود برسم ، اما همینکه با موج انفجاری سنگین از جای کنده میشدم، ته دلم خالی میشد ، خودمو به زمین میچسبوندم و دست به دامن خدا و معصومین میشدم که نجاتم بِدن. بالاخره انسانه و حب ذات و جانِ شیرین.
من بودم و خاطراتم از خونواده و همسر و طفل پنج ماه و نیمه ای که تازه شیرین کاریاش شروع شده بود و کانون خونواده سه نفره مو گرم کرده بود و به عشق اسلام و امام اونو مادرشو بخدا سپره بودم . همه اون گریهها و خندهها در خواب و بیداری برام مجسم میشد و گاهی انقد با خاطراتم غرق میشدم که دستامرو برای بغل کردنش دراز میکردم و لحظهای بعد خالی بر میگشتن. تصور لبخندهاش منو بشدت آزار میداد و آرزو میکردم یه بار دیگه حیسنم رو بغل میکردم و میبوسیدم. گاهی انقد در تصور و تخیلاتم غوطه ور میشدم که بیمارستان و بستری شدن و بچه ای که اونو روی سینهم گذاشتن و درحالِ نوازش کردنش هستم برام مجسم میشد. و چند لحظه بعد، انفجاری مهیب و زوزه خمپارهای که ترکشهاش از کنارم رد میشدن رشته تخیلاتم رو پاره میکرد و دوباره به زندگی واقعی و سرنوشت مبهم و نامعلومی مُبتلاش بودم بر میگشتم.
هر وقت خواب میرفتم، میدیدم دارم با یکی حرف میزنم. تازه اینجا بود که به اهمیت همنشینی و زندگی اجتماعی پی بردم. خدایا همین همکلام شدن چه نعمتی بوده و من از اون غافل بودم و هیچ وقت شکرشو بجا نیاوردم و تنهایی چه بد دردی است که در جمع احساس نمیشه و روزگار خودشو میخواد تا به انسان بفهمونه که خدا خیلی به ما داده نعمت داده که از اونا غافلیم!
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین 👇
🆔 @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر 🔻
قسمت: (۱۵)
💢 تجسم عالم برزخ 💢
در لحظات کوتاهِ خواب و بیهوشیهای گاه و بیگاه، تمامی صحنههای زندگی از زمانی که کودک بودم تا ان روز که بیست سال از عمرم گذشته بود، تا وقایع ریز و درشتِ عملیاتهای گذشته و خاطرات تلخ و شیرین، همه و همه مانند یه سریال طولانی و مستند جلوی چشمام مجسم میشد. رفتارهای خوب و بدم. تلخیها و خوشیهای زندگیم. پدر و مادر ، همسر و یگانه طفلم تا دوستان باصفای حوزه علمیه و وقایع پرماجرای چند روز گذشته.
اینجا بود بیاد روایتی افتادم که در لحضات آخر عمر و سکرات مرگ همهی وقایع گذشتهی زندگی برای انسان مجسم میشه.
دیگه داشت باورم میشد که لحظه رفتن فرا رسیده و باید خودم رو برای شهادت آماده کنم. اما در عین حال برای زندهموندن تلاش میکردم و حاضر نبودم دست از تلاش بردارم و تسلیم بشم.
از طرفی سینه خیزهای متوالی در نیزار و بر روی سیم خاردارها ، دستام رو تا آرنج شیارشیار و زخمی کرده بود و بشدت میسوخت. نمک شورهزار که وارد زخمها شده بود، سوزش رو چند برابر میکرد. آبی هم در اختیار نداشتم کمی بریزم رو دستهام و سوزشش کمتر بشه. از مرهم و پماد هم خبری نبود. با خودم گفتم شاید تو این اتاقها از این چیزا پیدا بشه نگاهی داخل اتاقها کردم . چند کسیه پلاستیکی به میخ آویزون بود با خوشحالی رفتم سراغشون. یکی از نایلکسا رو پایین کشیدم و باز کردم دیدم همونیه که میخواستم. اینجا چه خبره؟ همه چی هست. داخل یکی از کیسهها وسایل اصلاح صورت و بهداشتی بود.
یه قوطی تیوبیی داخلش بود. شک نکردم که کِرِم هستش بیمعطلی درشو باز کردم و مقداری مالیدم با دستهام. چشمتون روز بد نبینه انگار یه شیشه اسید ریختن رو دستم. چی بود این. چرا اینجوری شد؟
نه تنها دستهام نرم و اروم نشد که درد و سوزشش چند برابر شد. جلز ولز میکرد و میسوخت و من از کرده خودم نادم که چرا اولش خوب نگاه نکردم ببینم چیه! حالا خر بیارو باقلی بار کن. آبی هم که نبود بشورمش. کِرِم نبود ، خمیر ریش بود.! راستش تا اون زمان اولا خمیر ریش ندیده بودم و بعدشم اینقدر دستهام میسوخت که اصلا نگاه نکردم روشو بخونم و با خیال اینکه کِرمه زدم به دستام و عجب کِرِمی!
گذشته از ماجرای خمیر ریش ، بقیه کارها خوب پیش میرفت. کمکم به فکر تهیه آب و غذا افتادم و با سرک کشیدن به اتاقهای مختلف و نگاه کردن لابلای خرابهها پی قمقمه و دبه آب میگشتم. ولی چیزی پیدا نکردم.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
🆔 @pow_ms
🌵 روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۱۶)
💢معجونِ بینظیر با طعم باروت🔻
خیلی تشنَهم شده بود. دو روز بود یه قطره آب نخورده بودم. خونریزی تشنگیمرو بیشتر میکرد و لبام مثل دو تکه چوب خشک شده بودن. اطرافم رو وارسی کردم و نگاهی به داخل محوطه کردم، چشمم به گالن ۲۰ لیتری فلزی خورد. مردد بودم برم سمتش یا نه؟ خطر زیادی تهدیدم میکرد و احتمال داشت با خارج شدن از اتاق آماج گلوله و ترکش قرار بگیرم، اما درنگ جایز نبود و با سینهخیز به طرف گالن رفتم. نزدیک دبه آب که رسیدم دیدم یه ترکش به قسمت پایینش خورده و سوراخ شده بود. مطمئن شدم اگه آبی هم توش بوده ریخته، ولی به هر حال امتحانش ضرری نداشت. دبه را بلند کردم دیدم کمی سنگینه. اونو کشوندم و بردم داخل اتاق. مقدار کمی آب تهش مونده بود. دیگه ازین بهتر نمیشد. آب رو خالی کردم توی یه لیوان روحی که همونجا پیدا کرده بودم. مقدارِ کمی آب و گلِ بسیار بدبو و متعفن به اندازه یه لیوان تهش مونده بود. خواستم بخورم با وجود اینکه شدیدا عطش داشتم، نتونستم و قابل خوردن نبود. نزدیکِ یه ماه از شروع عملیات کربلای پنج گذشته بود و آب کاملا گندیده بود. اتاق رو گشتم یه قوطی شیر خشک پیدا کردم. قوطی رو باز کردم. لب و دهانم خشک بود و شیر خشک پایین نمیرفت. آبِ داخل لیوان رو چند دقیقهای گذاشتم تا تهنشین بشه. مقداری شیر خشک قاطی آب کردم. جاتون خالی معجونی بینظیر درست شده بود. یاد گرفتن و درست کردن این معجون سخت نیست.
مواد لازم: مقداری گِل، نصف لیوان آب گندیده و چهار الی پنج قاشق شیرخشک با طعم دود و باروت بود. بجای باروت اگه در دسترس نیست میشه از طرقه یا سرِ چوب کبریت استفاده کرد.
بگذریم، دو سه قاشق رو با زحمت خوردم. بسختی از گلوم پایین میرفت. داشت حالم بهم میخورد و ناچار شدم کنارش بزارم. حالا لازم بود بعد از خوردن این معجون نیروزا مقداری استراحت میکردم تا هضم بشه و بتونم فکری برای ادامه راهم بکنم. چند دقیقه ای رو روی همون تخت دراز کشیدم و تو ذهنم ذهنم نقشهها و راهای گوناگون رو برای خلاص شدن از این وضع میکشیدم و بررسی میکردم، ولی هیچکدوم از این فکر و نقشهها به نتیجه مشخصی ختم نمیشد. تو اون شرایط چقدر دوست داشتم و ارزو می کردم الان ایرانیا پیشروی میکردن و امدادگرها میومدن منو بلند می کردند و با برانکارد میبردنم عقب.! خب آرزو بر جوانها عیب نیست و منم یک جوون بیست ساله بودم و تو اوج آرزو، خیلی به خودم دلداری میدادم که ناامید نشم و روحیم رو از دست ندم. هی با خودم میگفتم امروز رو هم صبرکن حتما بچهها میان. ان شاء الله فرجی میشه و نجات پیدا میکنی.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵 روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۱۷)
اگر تیر عالم بجنبد ز جای 🔻
بعد از ساعاتی استراحت تصمیم گرفتم سرکی به بقیه اتاقای روبرو بکِشم ، شاید آبی یا کنسروی پیدا بشه. میترسیدم از اتاق خارج بشم و ترکش بخورم، چون مرتب توپ و خمپاره میخورد توی پایگاه و ترکش همه جا پخش بودن و یا اینکه گشتیهای دشمن منو ببینن. با خودم میگفتم نکنه گشتیهای دشمن در این اطراف پرسه بزنن، یا با دوربین منو ببینن و افرادی رو بفرستن اسیرم کنن. بعد از مقداری که با خودم کلنجال رفتم آخرش در یه لحظه تصمیم گرفتم اتاق رو ترک کنم و با سینهخیز رفتم سمت اون طرف.
فکر میکردم داخل اتاق برام امنتره ، ولی خدا به گونهای دیگر مقرر کرده بود که در مخیله من نمیگنجید. هنوز چند متری از داخل اتاق فاصله نگرفته بودم که صدای انفجاری مهیب تمام وجودم را لرزوند و گرد و خاک زیادی در اطرافم بلند شد و مقداری خاک و پارههای سنگ و سیمان و آجر در اطرافم فرود اومد. خودم را به زمین چسباندم که ترکش نخورم. بعد از چند لحظه که به زمین میخکوب شده بودم سرم رو برگردوندم ببینم چه اتفاقی افتاده. متعجب وحیران از عنایت و امداد الهی در کمال ناباوری دیدم همون اتاقی که چند لحظه قبل از اون اومدم بیرون کاملا تخریب شده و سقفش ریخته بود. قسمتی از سقف خورده بود روی همون تختی که روش استراحت میکردم. اینجا بود فهمیدم شهید شدنی نیستم و ظاهرا تقدیرم جوری دیگه رقم خورده. اینکه دقیقا لحظاتی قبل از اصابت گلوله خمپاره روی اتاقی که توش بودم، این فکر به ذهنم خطور کنه و برای پیدا کردنِ آب و مواد غذایی بروم بیرون، جز امداد الهی و تقدیرم که زنده موندن بود چیز دیگهای نمیتونه باشه. گر چه هیچ آب و کنسروی پیدا نکردم ولی حداقل جانم محفوظ موند.
به هر حال روز دوم را تا شب در اون پایگاه سپری کردم و صبر کردم تا هوا کاملا تاریک بشه. نمازو که خوندم با توکل بر خدا حرکت رو شروع کردم. خیلی امید داشتم تاریکی شب و پنهان بودن از دید دشمن کمکم کنه و بتونم بعد از دو شباه روز خودم رو به خط خودی برسونم. گاهی با سینه خیز ، گاهی با نیم خیز و گاهی نیز با دویدن بر روی پای راستم تمام تلاش و توانم رو بکار گرفتم. شب تاریک بود و منطقه پر از موانع گوناگون و سیم خارادارهای حلقوی . جبهه هم مقداری آروم شده بود. هیچ نشونهای که بتونم راهم رو پیدا کنم وجود نداشت. نه ستارهای بود و نه در آن منطقه کوهی قرار داشت که راهنمام باشه و نه قطبنمایی داشتم که بتونم مسیر رو تشخیص بِدم. مسیرها و راههای مختلف رو میرفتم و امتحان میکردم و مرتب دور خودم میچرخیدم. ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین 👇
🆔 @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت: (۱۸)
💢یه شبِ بی حاصل💢
اون شب بارها از روی اجساد متلاشی شده که نمیدونستم ایرانی هستند یا عراقی عبور کردم. بارها لابلای سیم خاردارها گیر افتادم و هر بار بخشی از بدنم خصوصا دستهام پاره و زخمی شد. این گشت و گذار بی هدف و رنجآور تا سپیده صبح ادامه داشت. هوا کمکم داشت روشن میشد. یه جایی توقف کردم و نماز صبحرو خوندم. اطرافم رو به دقت نگاه کردم دیدم در فاصلهی نسبتا دوری (البته برای من که توان و رمقی نداشتم) پایگاهی دیده میشه بدون معطلی و با خوشحالی به سمتش راه افتادم.
هوا گرگ و میش بود و با زحمت زیاد خودم رو به نزدیکی پایگاه رسوندم . بنظر خیلی شبیه پایگاهی بود که سرِ شب از اون حرکت کرده بودم. خیلی احتیاط میکردم که مبادا منو ببینن به همین خاطر بیشتر سینهخیز میرفتم. از اینکه ناغافل اسیر بشم خیلی میترسیدم و ترجیح میدادم شهید بشم و گیرِ بعثیا نیفتم. وقتی نزدیکتر شدم با تعجب دیدم خودشه. برای اینکه مطمئن بشم سری به اتاقها زدم و همون اتاق مخروبه و تخت شکسته، دبه ی سوراخِ داخل محوطه و خمیر ریش وباقی ماجرا. میخواستم از شدت عصبانیت داد بکشم و بزنم توی سرِ خودم. چه اتفاقی افتاده! چرا دوباره برگشتم اینجا؟
لحظاتی مات و مبهوت بودم و متحیر از اینکه پس این همه تلاش و بی وقفه ساعتها سینهخیز و دوِ مارتن با یکپا رفتن و یه شب کامل از اون همه موانع عبور کردن، حالا به نقطه شروع ختم شده!. ساعتها فقط دور خودم چرخیده بودم و دوباره برگشته بودم سرِ جای اول. خدا نکنه انسان ناامید و درمونده بشه و بفهمه تلاشهاش بینتیجه اس. آیا دوباره تا شب اینجا بمونم تا آفتاب غروب کنه و تلاشم رو برای دور شدن از دشمن و رسیدن به جبهه خودمون آغاز کنم؟ با چه امیدی. با چه توشه و توانی؟ داشتم از تشنگی هلاک میشدم. مگه میشه بیشتر از این تلاش کرد؟ چقدر زجراور بود وقتی میدیدم این شده نتیجه از سرِ شب تا سپیده صبح تلاش کردن و آخرشم هیچ و پوچ.
سرگیجه گرفته بودم و فقط دورِ خودم چرخیده بودم. تلاش برای هیچی، بلکه بدتر از هیچی. اگه میموندم و این همه انرژی مصرف نمیکردم لااقل جونی برام باقی مونده بود. حسابی به هم ریخته بودم. هیولای مرگ دور سرم میچرخید و مرتب چشمام سیاهی میرفت. جسمم که هیچ درب و داغون بود، روحیهم رو هم باختم! خیلی ناامید شدم. احساس میکردم ساعات و لحظات آخرِ عمرمه. تشنگی و گشنگی امونم رو بریده بود و ضعف بر همه اعضای بدنم حاکم شده بود. دیگه به زحمت میتونستم بدنم رو تکان بِدم. مثل تنه درختی خشکیده گوشهای افتادم و از شدت خستگی ناخواسته چشمام روی هم قرار گرفت و خوابم برد. انگار نه انگار وسط معرکه و آتش دوطرف گیر افتاده بودم. نمیدونم چقدر خوابیدم ولی بنظر می اومد یکی دو ساعت با اون همه صدای انفجار خواب بودم. این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms 👈
🌵 روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۱۹)
💢 تسلیم سرنوشت🔻
از خواب که بیدار شدم. کمی بدنم آرم گرفته بود. راستش نمیدونم خواب بود یا بیهوشی ولی هر چه بود باعث شد مقداری تجدید قوا کنم. مدتی رو با خودم کلنجال رفتم که چه کنم. به امید پیشروی رزمندهها همینجا بمونم شاید فرجی بشه ، یا کار دیگهای انجام بِدم. اگه نیومدن چه؟ اصلا چقدر بمونم. نه عاقلانه نبود. پیاده روی شبانه هم که فایده نداشت. روز هم اگه حرکت کنم منو میبینن. دیگه داشتم کلافه میشدم.
بعد از دقایقی طولانی و مرور نقشههای مختلف بالاخره به این نتیجه رسیدم که تنها راه چاره اینه که با چشمِ روز حرکت کنم، بلکه به جایی برسم. حداقل مثل دیشب دَور خودم نمیچرخم. هر چه بادا باد. دیگه بدتر از این وضعی که توش گرفتارم پیش نمیاد. این بود که عزمم رو برای حرکتی جدید جزم کردم و با برانداز کردن چهار طرف ، به سمت و سویی که بیشتر احتمال میدادم جبهه خودی باشه حرکتم کردم. خیلی امیدوار بودم روشنی روز به من کمک کنه تا بتونم بسلامت به مقصد رسیده و از این مهلکه خلاص بشم. ناگفته نمونه احتمال اسارات هم بود و بیشتر از روزاای قبل احتمال داشت در دام دشمن گرفتار بشم. لذا دوراندیشی اقتضا داشت وسیلهای همراه داشته باشم که اگه احیانا ناغافل با دشمن مواجه شدم، بتونم از آن استفاده کنم. یه دونه زیر پوش سفید برداشتم و زیرِ پیراهنم گذاشتم و راه افتادم.
افتان و خیزان ،با سینهخیز در جاهایی که در معرض دید بودم تا دویدن روی یه پا جاهایی که مقداری استتار و پوشش بود. خلاصه همه جوره ترفندی رو بکار بستم و با خودم گفتم این دیگه روز آخره . اگه بجایی نرسم از تشنگی هلاک میشم. نزدیک ظهر از دور خاکریزی رو دیدم که بنظرم متفاوت بود از خاکریزی که به آن حمله کرده بودیم. بافت و ترکیب منطقه هم کمی فرق داشت. حجمِ نیزار بیشتر بود و تعداد نخلهای سوخته هم بنظر بیشتر از اون منطقهای بود که سه شب فقط از اون عبور کرده بودیم.
قبل از خاکریز فقط یه مرداب بود و هیچ نشون و اثری از نیروهای خودی یا دشمن پشت خاکریز دیده نمیشد و مردد بودم که به اون سمت برم یا نه. از سوئی بافتِ متفاوت منطقه به من امید می داد که احتمالا این خاکریزِ ایران باشه ، یا حداقل متروکه باشه و به خط خودمون نزدیک شده باشم. از طرفی نگران بودم مبادا بعد از سه شبانه روز تلاشِ طاقت فرسا، با پای خودم برم تو دلِ عراقیها و گیر بیفتم. لحظاتی این تردید و دودلی ادامه داشت تا اینکه دل رو به دریا داده و خودم رو به دست تقدیر سپردم.
ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵 روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۰)
💢 آغاز اسارت💢
وارد مرداب شدم آب مثل تگرگ سرد بود بناچار با شنا از اون عبور کردم. دیگه بین من و خاکریز مانعی دیگه جز تعدادی نی که پشت اونا قایم شده بودم وجود نداشت. فاصله هم حدود سی متری بود. اگه عراقیا پشت خاکریز باشن حتما منو می بینن. تردید و دو دلی عجیبی داشتم. مقداری توقف کردمو با دقت گوش میدادم ببینم صدایی شنیده میشه تا متوجه بشم بچههای خودمون هستند یا دشمنه. ولی سر ظهر بود و هیچ صدایی بگوش نمیرسید.
تقریبا مطمئن شدم این خاکریز خودیه. چون سه شب پیش از جائی که عملیات را شروع کرده بودیم، بعد از مرداب یه کانالِ آب نزدیک خط عراق بود و اینجا خبری از کانال نیست. تصورم این بود پس این همون مرداب بوده که پشت سر گذروندم و بسمت ایران حرکت کردهام. این جای خوشحالی داشت. گفتم احتمالا جبهه خودمان باشه و الا حتما باید کانال اینجا میبود. منطقه هم نسبت به سه روز قبل آرامتر شده بود و از حجم آتیشباری دو طرف به میزان زیادی کاسته شده بود، گر چه هنوز در جایجای منطقه صدای انفجارهای متعدد توپ و خمپاره بگوش میرسید.
همانطوریکه که گفتم، از قبل و برای پیشبینی و اینکه مبادا ناغافل با عراقیها مواجه بشم و یا در دام گشتیهای عراقی گرفتار بشم یک زیر پوشِ سفید همراه داشتم. که برای شرایط مبادا ازش استفاده کنم. واقعا اگه میدونستم این خاکریز دشمنه ، تحت هیچ شرایطی حاضر نبودم تسلیم بشم و یواشکی برمیگشتم و دوباره با تحمل سختیهای بیشتر برای برگشت به وطن تلاش میکردم ، اما تردید در اینکه دشمنه یا خودی. از طرفی دیگه جون نداشتم و مرگ جلو چِشام بود. از درون وسوسه میشدم و انگار یکی بهم میگفت برو جلو شاید ایران باشه. بین حالتی از بیم و امید گرفتار شده بودم. بالاخره تصمیم خودم رو گرفتم. با خودم گفتم بلند میشم و اگه بچههای خودمون بودند داد میزنم نزنید ایرانی هستم. نیها روکنار زدم و بلند شدم ببینم چه خبره و اینجا کجاست که با نعرهی سرباز عراقی و صدای ایست (اوگف) او تمامی آمال و آرزوهام بر باد رفت و خودم رو در چنگال دشمن دیدم. نگهبان عراقی که در اون وقتِ ظهر به تنهایی پست می داد اسلحه شو به سمتم نشانه رفته بود و داد می زد تعال(بیا) و من به زمین میخکوب شده بودم.چارهای جز تسلیم نداشتم. شاید حکمت و تقدیر در اسارت بود. شاید اگه میموندم از تشنگی و ضعف همونجا جون میدادم . بناچار زیر پوش رو بلند کردم و با سینهخیز به طرفش حرکت کردم.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین 👇
@pow_ms