🌵روایت اسرای مفقودالاثر 🌿
💢قسمت:(۶)
💢خون شهید پاکه یا نجس؟💢
پیرمردی خوش سیما و کوشا توی مقر بود، خیلی زحمتکش و دلسوز . همه جور کارای خدماتی و تدارکات تا تخلیه شهدا به پشت جبهه رو انجام میداد. روز آخری که اونجا بودیم
، یه لنکروز پر از پیکر پاک شهدا به مقر رسید و نیاز بود پیکرها به ماشین دیگهای منتقل بشه. ساعتی نبود که آمبلانسها و لندکروزها تعدادی شهید و زخمی رو نیارن مقر. دشمن وجب به وجب منطقه رو با گلوله های سنگین توپ و خمپاره شخم میزد. پیرمرد بچهها رو صدا زد و تعدادی رفتیم کمکش کنیم. یکی از بچه بسیجیا از من پرسید حاج آقا خون شهید نجسه یا پاک. من گفتم : شهید طهارت معنوی داره ولی خون نجسه فرقی نمیکنه خون شهید باشه یا آدمای معمولی. پیرمرد سریع حرف منو قطع کرد گفت نه خون شهید پاکه. میخواستم ادامه بدم و دلیل بیارم که به من اشاره کرد چیزی نگم. منم به احترام سن و سالش ساکت شدم و ادامه ندادم. کار که تمام شد منو کناری کشید وگفت: پسرم، اینا جگرگوشه های مردمند و سریع باید تخلیه بشن و بدست خونوادهها برسن. معلوم نیست یه وقتی اتفاقی نیفته و دشمن پاتک نکنه و این پیکرها بمونن اینجا.
گفتم درسته ولی توی این شرایط نماز خوندن با بدن و لباس خونی ایرادی نداره و باطل نیست. گفت بله ولی بعضی از بچهها احتمال داره احتیاط کنند و وسواس بخرج بدن و از ترس خونیشدن لباس و بدنشون تعلل کنند و تاخیر تو کار تخلیه پیکر شهدا صورت بگیره. گفتم حق باشماست.
اونجا فهمیدم همه چیز درس خوندن و احکام ظاهری نیست. گاهی مصالحی وجود داره که انسان ناچاره مصلحتاندیشی بکنه. بعضی وقتا با خوم فکر می کنم واقعا افرادی که اینجور خدمات رو در جبهه انجام میدادند چه اجر و پاداشی پیش خدا داشتند. جهاد همهش اسلحه بِدَست گرفتن و جنگیدن نیست. خیلیها بودن که ارزش کارشون بیشتر از رزمندههایی بود که در خط مقد میجنگیدند. اگه زحمات اینا نبود اصلا رزمندهها نمیتونستن توی خط مقدم بجنگن و مقاومت بکنن. اون روزا شلمچه کربلای ایران بود و خاکِ جای جای این منطقه با خون شهدا و زخمیا معطر و تزیین شده بود. ای کاش مسئولین قدر این مجاهدتها و خونایی که نهال انقلاب رو بارور کرد و این امانت رو به گردن آنها سپرد، بدونند و به پاس آن مجاهدتا و خونها، بجای نزاعهای مخرب و مالاندوزی و چسبیدن به کرسیهای ریاست، صادقانه به این ملت شریف و نجیب خدمت کنند و نزارن کمر مردم زیر بار گرونی و تورم شکسته بشه.
📝 این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین 👇
🆔 @pow_rs
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت (۷):
💢کوله پشتی آتشین💢
در طول مسیر پیشروی گاهی ترکشِ گلولههای بی هدفِ توپ و خمپاره دشمن موجب زخمی شدن تعدادی از بچهها میشد که البته تاثیری در ادامه پیشروی نداشت. نمنمک و بیسر و صدا خودمون رو به خط اول دشمن نزدیک کردیم و پشت کانال آب مستقر شدیم. از کناره کانال تا خاکریز کمتر از پنجاه متر بود. دقایقی رو پشت کانال زمینگیر شدیم و منتظر موندیم شاید الوارها به دادمون برسن و بتونن برای عبور از روی کانال کمکمون کنن و برای بار دوم وارد آب نشیم ولی بازم نشد و خبری از الوار نبود. هر لحظه احتمال داشت دشمن متوجه حضور ما بشه و عملیات لو بره.
با مایوس شدن فرمانده محور از رسیدن الوار فرمان عبور از کانال و حمله به خاکریز صادر شد. باید برای بار دوم به آب میزدیم و با سرعت خودمون رو به خاکریز میرسوندیم. هنوز دشمن متوجه حضور ما در منطقه نشده بود. تعدادی از بچهها با کمک هم از کانال عبور کردن و منتظر موندند تا بقیه بچهها هم برسن و با شعار الله اکبر به خط بزنیم.
هنوز اکثر بچهها پشت کانال بودند که در همین اثنا یه خمپاره ۶۰ نزدیک یکی از کمک آرپیچی زنها منفجر شد و یکی از ترکشهاش خورد توی خرج گلولهی آرپیچی و آتیش گرفت. طفلکی که میون شعلهها میسوخت، ناخوداگاه شروع کردن فریاد زدن. شعله آتیش و فریاد اون رزمنده که داشت زنده زنده کباب میشد ، دشمن رو متوجه ما کرد و قبل از اینکه ما دست به اسلحه ببریم و درگیر بشیم ، اونا با تمام قوا بسمت ما شلیک کردند. صدها آرپیچی و تیربار همزمان بچهها رو هدف گرفتند و از همه عجیبتر تیربارهای چهارلول و پدافندهای ضد هوایی بود که برای مقابله با هواپیما و هلیکوپتر از اونا استفاده میشد، ولی از ترس عملیاتهای پیدرپی ایران اونا رو پشت خاکریز مستقر کرده بودن و مثل بارون سرِ بچهها گلوله میریختن . این اولین باری بود که میدیدم از پدافند هوایی برای جنگ زمینی استفاده میشه. ما هنوز خودمونو جمع و جور نکرده بودیم و سی چِهل متری با خاکریز فاصله داشتیم و تعدادی از بچهها داخل کانال آب گیر افتاده بودن. لبه کانال بشدت لجنی و لیز بود و بالا اومدن از اون بدون کمک یکی دیگه خیلی سخت بود. تا یکی میخواست سرشو بلند کنه و بیاد بیرون میزدنش و میفتاد توی آب.
همزمان با آتیشباری سنگین عراقیا، تلاش کردیم با عبور از کانال به کمک بچهها بریم که زیر آتش دشمن زمینگیر شدیم و چند نفر از بچهها گلوله خوردند و به شهادت رسیدند و بقیه داخل کانال آب گیر افتادیم. نه راه پیشروی بود و نه حتی برگشتن. در هر حال عراقیها میدیدن و می زدن.
تعدادی همینجوری گلوله خوردن و توی آب شهید شدن. همه داشتن قتل عام میشدن، تلاشها بی نتیجه بود. چند نفر بیشتر سالم نبودیم اکثرا به شهادت رسیدند و تعدادی هم داخل کانال آب و زمینهای دو طرف کانال زخمی شده بودند. دشمن منطقه رو با منورهای خوشهای مثل روز روشن کرده بود و کوچکترین تحرکی را زیر نظر داشت. حتی مجروحانی که خوابیده تلاش میکردن فاصلشونو با خاکریز دشمن زیاد کنن و خوشونو به عقب بکشند رو با دوشکا و پدافند زیر رگبار شدید میگرفتن و سوراخ سوراخ می کردند. کافی بود از اون فاصله نزدیک یه گلوله دوشکا به کسی بخوره تا در دم جان بده. حتی میدیدم زخمیها رو با آرپیجی هدف قرار میدن و میزنن و بدنشون متلاشی میشد. توپخانه ایرانم چون میدونست ما نزدیک خاکریز هستیم نمیتونست کاری بکنه و خاکریز عراق کاملا امن و آرام بود و اطراف ما جهنمی از دود و آتیش . این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین 👇
🆔 @pow_ms
🌵اردوگاه مفقودالاثرها🌿
قسمت:(۸)
💢در میان آب و آتیش💢
جنگ یه طرفه شده بود. اونا با تمام امکانات پیشرفته میزدن و پشت خاکریز مسقر بودن و ما با چند تا کلاش و آرپیچی و تیربارِ گرینف، در دشتِ باز بدون جانپناه باید با اونا میجنگیدیم. خیلی زود بچهها قیچی شدند و کاری از پیش نرفت. ناگفته نمونه که عملیات اون شب یه تک محدود بود. هدف از عملیات فقط فتح یک خاکریز و عقب راندن دشمن از اون بود. از اینجور عملیاتها اکثر شبها انجام میشد. گاهی پیروز بود و گاهی هم مثل عملیاتِ ما شکست میخورد. این بمعنای شکست در کل عملیات کربلای پنج نبود.
بعد از ساعتی، تک و توک نیروهای باقیمونده مجروح شده بودن و کاری از دستشون برنمیومد. دقیقا نمیدونم چند گردان در اون شب وارد عمل شد ، ولی اجمالا از تعدادی که حرکت کردیم معلوم بود که در محور ما دو سه گردان بیشتر شرکت نبودند و از هر گُردانهم فقط دو دسته یا یه گروهان شرکت داشت و بقیه پشتیبان بودند که اگه ما خاکریزو گرفتیم اونا بیان مستقر بشن و ما برگردیم.
همواره جنگ دو رویه داره و آن شب رویِ خودشو به ما نشون نداد و ما هم کاری از دستمون برنیومد و شرمنده امام و ملت شدیم. در اون شب پر خاطره عراقیها بر ما پیروز شدند و دستور عقبنشینی داده شد. با هر زحمتی که بود خودمو به لبه کانال رسوندم ، دیدم خبری نیست. بچهها همه شهید شده بودن و بعثیها اومده بودن روی خاکریز و تفنگهاشونو رو دست بلند کرده بودن شادی میکردن و میرقصیدن و با هم شعار میدادن که من فقط «هله بیک هله صدام حسین هله» رو متوجه شدم. وظیفه عقبنشینی بود. از تلاش برای بالاآمدن و رفتن سمت دشمن دست برداشتم و سعی کردم عرض کانال رو طی کنم و از اون طرف سمت ایران به هر صورتی شده از آب دربیام و برگردم خاکریز خودمون.
چند دقیقه بود که توی آب سردِ کانال بودم و دستخام یخ زده بود. دیگه قدرت نگهداشتن کلاشو نداشتم و بیحس شده بودن. اسلحه از دستم افتاد و رفت ته آب. ولی هنوز زخمی نشده بودم. یه ترکش ریز به ران پای چپم خورده بود که زیاد مهم نبود.
یکی از بچهها تیر خورده بود توی مچ دستش و داشت غرق میشد، تقاضای کمک کرد با دستِ چپم دستشو گرفتم و با دست راستشناکنان اونو به لبه کانال رسوندم. داشتم بر میگشتم که چشمم به رزمنده دیگهای افتاد که در آب غوطه ور بود .کمکش کردم، اونم روحیه گرفت و به لبه کانال رسید. این دو نفر نجات پیدا کردن یا در ادامه شهید شدن را نمیدونم، وظیفه من تو اون شرایط بحرانی که شنا بلد بودم کمک به اونا بود و بقیه کار با خدا بود. از گروهان ما دو دسته در عملیات شرکت کرد که کاملا متلاشی شدند. از یگانای مجاور بیخبر بودم و نمیدونستم چه بر سر اونا اومد. بعد از آزادی متوجه شدم که اون شب از حدود ۵۰ نفری که از گروهان ما به خط زده بودیم فقط چهار نفر زنده برگشته بودن و بقیه همه شهید شدن که اکثرا پیکرهاشون جا موند. ویه نفر همون شبِ عملیات اسیر شده بود که بعدا آزاد شد.
ادامه دارد.✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت: (۹)
💢 در میان زمین و هوا 💢☁️
در ادامه ماجرا تصمیم گرفتم هر جوری شده از داخل کانال بیام بیرون و به سمت منطقه خودی حرکت کنم. ،
کناره کانال بشدت لیز بود، چند بار تلاش کردم بیام بالا، ولی هر بار سُر میخوردم و میفتادم توی آب. بالاخره هر دو دستم را در کناره کانال توی گل و لجن فرو بردم و با پا خودمو به سمت بیرون پرتاپ کردم. پاهام هوا بود که یکی از بعثیا منو دید و یه رگبار سمتم شلیک کرد. یه گلوله به ساق پا و یکی دیگه به پنجه پا و انگشت سبابهی پای چپم خورد و افتادم روی زمین. گل بود بهسبزه بود به نیز آراسته شد.
خودم از سرما و خستگی جون نداشتم تکان بخورم، حالا پای لنگ و خونریزی هم اضافه شد. دیگه با این وضعیت مطمئن شدم بصره رو یه تنه فتح میکنم. اونا اول فکر کردن کشته شدم و رگبار قطع شد و به رقص و پایکوبی خودشون ادامه دادن. یه خورده که تکان خوردم ، شدم زنگ تفریحشون. تا تکان میخوردم با انواع سلاحها، بطرفم شلیک میکردن. بخاطر تنوع چند تا آرپیچی هم زدند که از بالای سرم رد شدن.
منطقه رو با منور مثل روز روشن کرده بودن. همش از این میترسیدم که یه کماندو بفرستن این ور کانال و سرمو از بدن جدا کنه. زیاد شنیده بودم عراقیا شبانه اسیر نمیگیرن و در برخی از عملیاتها کماندوها رو فرستاده بودن سراغ مجروحین و سرشونو بریده بودن. با هر کوچکترین تکانی که میخوردم اونا جریتر میشدن و میفهمیدن هنوز زنده هستم و اطرافمو تبدیل به جهنمی از آتیش میکردن. منم هر بار چَند دقیقه کاملا بدون حرکت میموندم که فکر کنن کشته شدم و دست از سرم بردارن. چشمم به تنه نخلی افتاد که چند متر اون طرفتر افتاده بود. به هر جونکندن و یواش یواش سینه خیز رفتن خودمو به پشت نخل رسوندم و چند دقیقهای از آتیش دشمن در امون موندم. از زخمهام خون میاومد، بدنم یخ زده بود و کمکم تِشنهم شد. نگاهی به اطراف کردم تعدادی از بچهها بشدت زخمی شده بودن و توان حرکت نداشتن و حضرت زهرا و اباعبدالله رو صدا میزدن. بهشون گفتم بچهها هر کدوم میتونید آروم آروم با سینهخیز به سمت خاکریز خودمون حرکت کنید، اینجا بمونید میان سراغتون و شهید یا اسیر میشید. ولی هیچکدوم توان حرکت نداشتن و همونجا جا موندند و مظلومانه شهید شدند و سالها پیکرای پاکشون توی کربلای شلمچه موند.
دو سه ساعت از نیمه شب گذشته بود. کمی که پشت نخل استراحت کردم با زحمت فراوون و زیرِ دید مستقیم دشمن و آتیشباری سنگین، تونستم مقداری از خاکریز فاصله بگیرم. فقط خدا میدونه اونا چند گلوله آرپیچی و چقدر فشنگ حرومم کردند.با هر بار سینهخیز رفتن خونریزی شدت میگرفت و بیحال میشدم. همهی وسایلم توی آب افتاده بود و چیزی برای بستن زخمها نداشتم.حتی اگه باند و امکاناتی هم بود در اون شرایط امکان استفاده کردن ازشون نداشتم. ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
🆔 @pow_ms
🌵اردوگاه مفقودالاثرها 🌿
قسمت: (۱۰)
💢سه شبانه روز در میان آتش ایران و عراق🔥
در فواصل نامنظم از هوش میرفتم و چند لحظه بعد با صدای انفجاری مهیب و پاشیده شدن گِل و لای روی صورتم دوباره بهوش میومدم و تلاش و حرکتم رو برای رهایی از مهلکه و رسیدن به خاکریزِ خودی ادامه میدادم. در ساعت اول هر حرکت جزئی من در دید مستقیم دشمن بود و توفانی از تیر و آرپیچی به سمتم روانه می شد و عجیب این بود که در این فاصله کوتاه چطور آبکش نشدم. شاید توسل به معصومین علیهم السلام و تنه نخلای افتاده بر زمین و در یه کلمه مشیت الهی بر زنده موندنم بود.
حالا از همه ی مسائل که بگذریم ، تعجب من اینه که مگه نمیدونستن من روحانی گُردانم ، چطور جرات می کردن بسمت روحانیت شلیک کنن؟! بقول سریالای کره ای میخواستم بگم چطور جرات میکنید در مقابل روحانیت بایستید؟ 😉
صدای توپ و خمپارهها اجازه نمیداد صِدام بهشون برسه ! بشین بابا سرِ جات بپا نیان سرتو بکنن ، ببرن پشت خاکریز باهاش فوتبال بکنن !
از بین مجروحین تنها کسی بودم که زخم کمتری داشتم و تونسته بودم مقداری خودمو دور کنم. گاهی نگاهی به پشت سر میکردم ببینم از اونا کسی تونسته خودشو بکشونه سمت ایران یا نه، ولی متاسفانه خبری نبود.
قدم بقدم و لاکپشتوار از دشمن دور میشدم و امیدوار بودم با ادامه این روند، اگه خدا یاری کنه بتونم همون شب خودمو به خط برسونم. نیزارهای کوتاه هم گاهی به مددم میومدند و لحظاتی لابلای اونا قایم میشدم و نفسی چاق میکردم. حالا دیگه از حجم مُنورها کاسته شده بود و شاید از خط دشمن صد متری فاصله گرفته بودم و در دید مستقیم نبودم. البته شب اینجوری بود ، قضیه روز فرق میکرد. لحظات و ساعات به سختی و کندی سپری میشد و سستی بدن، سرما ؛ خونریزی و عطش مثل سپاه ابرهه از هر سو به سَمتم هجوم اورده بودن. بادگیرِ تنم تکهتکه شده و هر چند متر تکهای از اون جدا میشد و پشت سرم جا میموند. با پاره شدن بادگیر سرما تا مغز استخونم نفوذ میکرد و مانع میشد که بتونم حرکت ثمربخشی انجام بدم. تلاش و جونکندنم برای برگشت با بیهوشیهای پیدرپی خنثی میشد. بدنم سنگین شده بود و نای حرکت نداشتم. من بودم و یه دنیا تنهایی و بیکسی. بعد از ساعتها تلاش، کمکم سپیده صبح پیدا شد. با زحمت و بدون وضو و درازکش و در حالیکه صورتم روی شورهزار نمناک منطقه بود، نماز صبحمو خوندم. نگاهی به اطراف کردم. جز نخلای سوخته ؛ جنازههای متلاشی شده؛ سیم خاردار و ترکشهای فراوون که هر جا ریخته بودند و نیزارهای کم پشت، چیزی دیده نمیشد. خبری از آدمیزادِ زنده نبود. تا چشم کار میکرد و گوش میشنید جنگافزارهای بیجانی بودند که غرش کنان در پی بیجان کردن انسان بودند و بس. ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
🆔 @pow_ms👈عضویت
سربازِ جهاد تبیین
🌵اردوگاه مفقودالاثرها 🌿 قسمت: (۱۰) 💢سه شبانه روز در میان آتش ایران و عراق🔥 در فواصل نامنظم از هوش
🌵روایت اسرای مفقودالاثر 🌿
قسمت: (۱۱)
💢 دوازده ساعت مُردم تا زنده بمونم !🌴
نگاهی به پشت سر کردم دیدم قشنگ کانال و خاکریز پیداست و تموم اون ساعات رو فقط حدود صدو پنجاه،دویست متری بیشتر فاصله نگرفته بودم و با روشن شدن هوا و طلوع آفتاب براحتی در دید و تیرس دشمن بودم. فهمیدم با هر حرکت جزيی مثل دیشب گلوله بارونم میکنن و همینجا آرامگاه ابدیم میشه. لذا در تصمیمی سخت و برای حفظ جونم از طلوع تا غروب آفتاب بیحرکت موندم و پیش خودم گفتم اونا که منو میبینن، بزار فکر کُنن کشته شدم و دیگه بسمتم شلیک نکنن.
امروز و در حالیکه در کمال آسایش و آرامش هستم، گاهی به فِکر فرو میرم که عجب دنیایی داریم و آیا این منم. همونیکه برای حفظ جونش، تنها و بیکس مجبور بود دوازده ساعت خودشو به حالت مرگ بزنه و جلو چشم بعثیا دراز بکشه؟ این منم که از یکسو در هوای آزاد وطنم نفس می کشم و لذت میبرم و از سوئی دیگر، شاهد انواع بی عدالتی و تبعیضی هستم که از طرف غربپرستان و مرفهین بی درد بر مردم رنج کشیدهی وطنم تحمیل شده
به هر بسختی خودمو کشوندم داخل نیزارِ کمپشتی که نزدیکم بود و فقط نصف بدنمو میپوشوند و در حالیکه بخشی از بدنم کاملا پیدا بود ، به حالتی که عراقیها تصور کنند من یکی از شهدا هستم ، یه روز تموم صورتم رو روی زمین مرطوب و نمناک شلمچه گذاشتم و منتظر فرا رسیدن شب شدم. دشمن هم با این تصور که جنازهای اونجا افتاده دیگه به سمتم شلیک نکرد. گر چه گلولههای توپ و خمپاره همچنان در اطرافم منفجر میشدن و ترکشها از هر سو بِسمتم روونه میشدن.
با رسیدن آفتاب بالای سرم احساس کردم وقت نماز ظهر شده. وقتی مطمئن شدم وقت نمازه، با همون حالت و بی وضو و تیمم نمازمو خوندم. حرکات رکوع و سجده رو با اشاره ی چشمام انجام میدادم و میدونستم همیجوریم خدا قبول می کنه. خدایی که از رگ گردن به من نزدیکتر است و تا همین جا هم منو از میون هزاران گلولهی ریز و درشت بسلامت به اینجا رسونده بود. خدایی که یه بار دیگه به من فرصت داده بودم تا در خلوتی دو نفره با او حرف بزنم. نمازمو که خوندم ملتماسه برای رهایی از این وضع دعا کردم.
هر آن منتظر بودم بچه بسیجیا سر برسن و با عقب راندن دشمن منو با خودشون ببرن. تمامی این افکار ناخوداگاه توی ذهنم خلق میشد و با اونا دقایق و ساعات طولانی بین مرگ و زندگی رو میگذروندم. اینکه در آن روز چه بر من گذشت و چه افکاری تو ذهنم مرور میشد و چگونه درد و سوزشِ زخمایی که با ورود نمک شورهزار به داخلشون چه حالی به من میداد و بیحسی نیمه زیرین بدن و سوز سرما و تنهایی رو با چه زبونی براتون توصیف و روایت کنم ، از عهده خودم هم خارجه و نمیدونم با چه واژههایی اونارو بیان کنم. اما همینقدر میتونم بگم چیزی مافوق توانایی و تحمل بشر در شرایط عادی بود و شاید تنها دست تقدیر و مشیت الهی بر این بود که بتونم تحمل کنم و بمونم و روایتگر روزهای سختی باشم که بر فرزندان خمینی گذشت.
ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین 👇
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۱۲)
💢مسابقه من و جوجه لاکپشت 🌴
هوا که تاریک شد حرکتم رو دوباره شروع کردم. خیالم راحت بود که دیگه دشمن نمیتونه منو ببینه. اولش سینهخیز میرفتم یخورده که دور شدم بلند شدم و یه پایی میدویدم. خیلی تلاش میکردم هر چه زودتر به خط برسم و از این وضعیت نجات پیدا کنم. از نظر خودم مثل موشک میرفتم ، ولی بعد از یه ساعت که نگاهی به پشت سر مینداختم میدیدم فوقش صد متر راه رفتم. انگار دو تا وزنه سنگین به پاهام بسته بودن. ضعف و خستگی تموم بدنمو گرفته بود و تشنگی امونم رو بریده بود. از بس خونم ازم رفته بود سرم گیج میرفت. لباسهام هنوز خیس و ِگلی بودن و براحتی سرما رو جذب خودشون میکردن. نه میتونستم اونا رو در بیارم و دور بندازم نه با اون هوا خشک میشدن. بیتحرکی اون دوازده ساعت روز قبل هم لباسها رو تبدیل کرده بود یه تکیه چوب خشک. باید بخاطر خودم اونا رو تحمل میکردم، بلکه به جایی برسم که بتونم اونا رو عوض کنم. نماز مغرب و عشا رو که با همون وضع خوندم مسیرم رو ادامه دادم. بعضی وقتا انگار خوابم میبرد. با خودم می گفتم آخه الان چه وقت خوابه. ولی خواب نبود . پیدرپی از هوش میرفتم و مثل یه جنازه بیحرکت میموندم. اگه انفجار گلولههای توپ و خمپاره در اطرافم نبود شاید هیچوقت به زندگی برنمیگشتم. باید ممنون میشدم از بعثیا که خوابشون نمیاومد و مدام طناب توپا رو میکشیدن.
از غروب آفتاب تا یکی دو ساعت مونده به اذان صبح این تناوب بین حرکت و بیهوشی ادامه داشت و تنها توقف اختیاریم همون چند دقیقه ای بود که برای نماز مغرب و عشا انجام شد. کورنومتر نداشتم ببینم در ساعات گذشته چقدرشو حرکت کردم و چقدر بیهوش بودم. ولی همینقدر میدونم که اگه با یه جوجه لاکپشت مسابقه میذاشتم، اون ده بار مسافت بین شروع تا پایون رو رفته بود و هر وقت که از کنارم رد میشد یه گاز کوچولو از پام میگرفت و میرفت.😉
با روشن شدن تعدادی منور، چشمم به پایگاهی خورد که از دور پیدا بود. مسیرم رو به سمت اون پایگاه ادامه دادم و مثل ماشینی که بنزین سوپر بریزن تو باکش، گازشو گرفتمو با حداکثر سرعت «مثلا دویست متر در ساعت» به سمتش حرکت کردم. نزدیک مقر که شدم دیدم از پایگاهای متروکه عراقه. وارد محدوده پایگاه شدم و به لطف منورهای اهدایی حزب بعث، دیدم دو ردیف اتاق سیمانی روبرو هم ساخته شده و یه محوطه بزرگ بین اونهاس.
اونقدر توپ و خمپاره خورده بود توی پایگاه که سقف اکثر اتاقها فرو ریخته و مخروبه شده بودن. به هر حال کاچی بِه از هیچی و این نشانه خوب و امیدوارکننده ای برام بود. تازه متوجه شدم که اصلا از مسیر دیگه برگشتم چون شب عملیات همچین مقر و پایگاهی در مسیر حرکتمون نبود. به هر حال رسیدن به اینجا و پناه گرفتن داخل اتاقها یه موفقیت بود و حداقل منو از شر سرما و ترکشهای سرگردون نجات میداد. این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌴روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت: (۱۳)
💢 واقعا کویت بود.💢
یکی از اتاقها نسبتا سالم بود و رفتم داخل. بابا اینجا کویته. یه تخت خوابِ آهنی با تختههای چوبی. از فرط خستگیِ شدید روی همون تخت خوابم برد. دو سه ساعتی که به روشن شدن هوا مونده بود دهها بار با صدای انفجارهای سنگین از خواب میپریدم و چند لحظه بعد دوباره خوابم میبرد. شبی پر از کابوس و وحشت بود و لحظهای نبود که پایگاه رو نکوبن. نمیدونم چی دیده بودن و برای چی این همه گلوله رو حروم اون میکردن. شاید از ترس پناه گرفتن رزمندههای ما یا واقعا بیهدف، نمیدونم. چند دقیقهای هم که صدای انفجار قطع میشد و خوابم میبرد با کابوسی وحشتناک از خواب میپریدم. خواب می دیدم عراقیها پایگاه رو محاصره کردن و دارن بسمتم میان. یه وقت هم خواب میدیدم بچهها رسیدند اینجا و با داد و فریاد خودم که من اینجام. من زخمیام از خواب میپریدم. گاهی هم خواب میدیدم برگشتم ایران و پیش خونوادهام هستم. آخه بابا توی یه شب اونم دو سه ساعت چند فیلم و سریال باید آدم ببینه. همشونم اکشن و هیجانی !
اون شب بجای خواب و استراحت، یه تراژدی پر از کابوس، انفجارهای پیدرپی، درد و عطش برایم رقم خورد ، ولی هر چه بود بهتر از شب و روز قبلش بود. فاتح و فرمانده بلا منازع پایگاه شده بودم و مشکل خاصی غیر از اونهایی که گفتم نداشتم😉 .
یه مشکل کوچولوش این بود که وسط آتیش دو طرف بود و هر گلولهای که از طرف ایران یا عراق خرجش کم بود و پا میکرد میخورد توی سر کچل من. با زدن سپیده صبح نمازمو خوندم و فضولیم گُل کرد. روی دیوارها چند دست لباس تر و تمیز به میخ اویزون بود و تعدادی پلاستیک که چیزایی توشون بود.
انگار دنیا رو بهم دادن. سریع پوتین پای راستم که سالم بود رو دراوردم . پای چپم بشدت آسیب دیده بود و استخون ساقم پام تراشیده و انگشت سبابهام دو نصف شده بود و پوتین پای چپم پر از خون بود و دراوردنش خیلی درد داشت. خوشبختانه بسته کمکهای اولیه اونجا بود و از تیغ جراحی تا باند و بتادین و چسب همه چی بود. با تیغ جراحی از بغل پوتین رو شکافتم و از پام بیرون کشیدم. بعدش رفتم سراغ لباس. لباسهای خیس و خونی و گِلمالی شده رو کندم. نگاهی به اطراف کردم کسی نگاهم نمی کرد. به اجنه اطرافم گفتم چشما رو درویش کنن و لباس زیرا رو هم دراوردم و یه شورت و یه زیر پوش رکابی آک پوشیدم. یه پیراهن نظامی عراقیم تنم کردم که سردم نشه و رفتم سراغِ پانسمان زخمهام. حسابی با بتادین شستم و باندپیچی کردم و روشون چسب زدم. خونریزی هم دیگه نداشتم و از این بابت خیالم راحت شده بود. در میون شلوارها گشتم همشون رو برای دو نفر دوخته شده بودند😅 و مثل کیسه خواب تو یه لنگه شون جام میشدم. آخرش یکی رو که کمی کوچکتر بود پام کردم و یه فانوسقه هم روش. پوتین پای راست که سالم بود رو پام کردم. ولی دیگه پوتین پای چپ قابل استفاده نبود. باید فکری برای پای چپم میکردم. انگار برادران بعثی میدونستن من میام اینجا و چه نیازهایی دارم. همه چیز رو برام جا گذاشته بودن بجز آب و غذا. یه جفت چکمه پلاستیکی پیدا کردم و لنگه چپشو پام کردم. برای چی چکمه پلاستیکی اورده بودن اونجا اینش اصلا مهم نیست. حالا دیگه اون رزمنده تر و تازه نبودم. خشک و اتو شده و پانسمان شده و با لباس نو. دیگه سرما اذیتم نمیکرد و مقداری روحیه گرفته بودم و برای ادامه راه و رسیدن به خط خودی شروع کردم به نقشه کشیدن.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر 🌿
قسمت: (۱۴)
💢یکی با من حرف بزنه💢
یه روز و دو شب بود که با احدی سخن نگفته بودم و در تنهایی مطلق قرار داشتم. آرزوم این بود یه ایرانی رو ببینم و چند لحظه باهاش همکلام بشم. تنهایی خیلی کشندهاس. تا آدم تنها نشه درد و مصیبت تنهایی رو نمی فهمه. تا چشم کار میکرد ، خاکریز بود و مواضع متروکه و مخروبه ، تانکا و ماشینهای سوخته ، موانع ، سیم خاردار و اجساد پوسیده و بجا مونده. جهانی پر از سر و صدا ، در عین حال برای من خاموش. جز خدا کسی نبود که باهاش حرف بزنم و از درد و مشکلاتم براش بگم. نه من زبون غرش جنگ افزارها و صدای مهیب انفجارها رو می فهمیدم و نه اونا زبون منو. خواستشون فقط ریختن خون بود و بیجان کردن موجودات دیگه. سازندگانشون فقط این زبون رو به اونا یاد داده بودن که من خیلی خوشم نمیاومد با این زبون با من حرف بزنن.
اونا با بیرحمی تموم در دو سوی خطوط نبرد ، جان انسانها رو میگرفتن و در وسط معرکه تنها جانی که هر آن در معرض خطر مرگ بود من بودم. گاهی از خدا میخواستم خلاصَم کنه و با یکی از این انفجارها پودر بشم و به آرزوی دیرینهام که شهادت بود برسم ، اما همینکه با موج انفجاری سنگین از جای کنده میشدم، ته دلم خالی میشد ، خودمو به زمین میچسبوندم و دست به دامن خدا و معصومین میشدم که نجاتم بِدن. بالاخره انسانه و حب ذات و جانِ شیرین.
من بودم و خاطراتم از خونواده و همسر و طفل پنج ماه و نیمه ای که تازه شیرین کاریاش شروع شده بود و کانون خونواده سه نفره مو گرم کرده بود و به عشق اسلام و امام اونو مادرشو بخدا سپره بودم . همه اون گریهها و خندهها در خواب و بیداری برام مجسم میشد و گاهی انقد با خاطراتم غرق میشدم که دستامرو برای بغل کردنش دراز میکردم و لحظهای بعد خالی بر میگشتن. تصور لبخندهاش منو بشدت آزار میداد و آرزو میکردم یه بار دیگه حیسنم رو بغل میکردم و میبوسیدم. گاهی انقد در تصور و تخیلاتم غوطه ور میشدم که بیمارستان و بستری شدن و بچه ای که اونو روی سینهم گذاشتن و درحالِ نوازش کردنش هستم برام مجسم میشد. و چند لحظه بعد، انفجاری مهیب و زوزه خمپارهای که ترکشهاش از کنارم رد میشدن رشته تخیلاتم رو پاره میکرد و دوباره به زندگی واقعی و سرنوشت مبهم و نامعلومی مُبتلاش بودم بر میگشتم.
هر وقت خواب میرفتم، میدیدم دارم با یکی حرف میزنم. تازه اینجا بود که به اهمیت همنشینی و زندگی اجتماعی پی بردم. خدایا همین همکلام شدن چه نعمتی بوده و من از اون غافل بودم و هیچ وقت شکرشو بجا نیاوردم و تنهایی چه بد دردی است که در جمع احساس نمیشه و روزگار خودشو میخواد تا به انسان بفهمونه که خدا خیلی به ما داده نعمت داده که از اونا غافلیم!
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین 👇
🆔 @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر 🔻
قسمت: (۱۵)
💢 تجسم عالم برزخ 💢
در لحظات کوتاهِ خواب و بیهوشیهای گاه و بیگاه، تمامی صحنههای زندگی از زمانی که کودک بودم تا ان روز که بیست سال از عمرم گذشته بود، تا وقایع ریز و درشتِ عملیاتهای گذشته و خاطرات تلخ و شیرین، همه و همه مانند یه سریال طولانی و مستند جلوی چشمام مجسم میشد. رفتارهای خوب و بدم. تلخیها و خوشیهای زندگیم. پدر و مادر ، همسر و یگانه طفلم تا دوستان باصفای حوزه علمیه و وقایع پرماجرای چند روز گذشته.
اینجا بود بیاد روایتی افتادم که در لحضات آخر عمر و سکرات مرگ همهی وقایع گذشتهی زندگی برای انسان مجسم میشه.
دیگه داشت باورم میشد که لحظه رفتن فرا رسیده و باید خودم رو برای شهادت آماده کنم. اما در عین حال برای زندهموندن تلاش میکردم و حاضر نبودم دست از تلاش بردارم و تسلیم بشم.
از طرفی سینه خیزهای متوالی در نیزار و بر روی سیم خاردارها ، دستام رو تا آرنج شیارشیار و زخمی کرده بود و بشدت میسوخت. نمک شورهزار که وارد زخمها شده بود، سوزش رو چند برابر میکرد. آبی هم در اختیار نداشتم کمی بریزم رو دستهام و سوزشش کمتر بشه. از مرهم و پماد هم خبری نبود. با خودم گفتم شاید تو این اتاقها از این چیزا پیدا بشه نگاهی داخل اتاقها کردم . چند کسیه پلاستیکی به میخ آویزون بود با خوشحالی رفتم سراغشون. یکی از نایلکسا رو پایین کشیدم و باز کردم دیدم همونیه که میخواستم. اینجا چه خبره؟ همه چی هست. داخل یکی از کیسهها وسایل اصلاح صورت و بهداشتی بود.
یه قوطی تیوبیی داخلش بود. شک نکردم که کِرِم هستش بیمعطلی درشو باز کردم و مقداری مالیدم با دستهام. چشمتون روز بد نبینه انگار یه شیشه اسید ریختن رو دستم. چی بود این. چرا اینجوری شد؟
نه تنها دستهام نرم و اروم نشد که درد و سوزشش چند برابر شد. جلز ولز میکرد و میسوخت و من از کرده خودم نادم که چرا اولش خوب نگاه نکردم ببینم چیه! حالا خر بیارو باقلی بار کن. آبی هم که نبود بشورمش. کِرِم نبود ، خمیر ریش بود.! راستش تا اون زمان اولا خمیر ریش ندیده بودم و بعدشم اینقدر دستهام میسوخت که اصلا نگاه نکردم روشو بخونم و با خیال اینکه کِرمه زدم به دستام و عجب کِرِمی!
گذشته از ماجرای خمیر ریش ، بقیه کارها خوب پیش میرفت. کمکم به فکر تهیه آب و غذا افتادم و با سرک کشیدن به اتاقهای مختلف و نگاه کردن لابلای خرابهها پی قمقمه و دبه آب میگشتم. ولی چیزی پیدا نکردم.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
🆔 @pow_ms
🌵 روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۱۶)
💢معجونِ بینظیر با طعم باروت🔻
خیلی تشنَهم شده بود. دو روز بود یه قطره آب نخورده بودم. خونریزی تشنگیمرو بیشتر میکرد و لبام مثل دو تکه چوب خشک شده بودن. اطرافم رو وارسی کردم و نگاهی به داخل محوطه کردم، چشمم به گالن ۲۰ لیتری فلزی خورد. مردد بودم برم سمتش یا نه؟ خطر زیادی تهدیدم میکرد و احتمال داشت با خارج شدن از اتاق آماج گلوله و ترکش قرار بگیرم، اما درنگ جایز نبود و با سینهخیز به طرف گالن رفتم. نزدیک دبه آب که رسیدم دیدم یه ترکش به قسمت پایینش خورده و سوراخ شده بود. مطمئن شدم اگه آبی هم توش بوده ریخته، ولی به هر حال امتحانش ضرری نداشت. دبه را بلند کردم دیدم کمی سنگینه. اونو کشوندم و بردم داخل اتاق. مقدار کمی آب تهش مونده بود. دیگه ازین بهتر نمیشد. آب رو خالی کردم توی یه لیوان روحی که همونجا پیدا کرده بودم. مقدارِ کمی آب و گلِ بسیار بدبو و متعفن به اندازه یه لیوان تهش مونده بود. خواستم بخورم با وجود اینکه شدیدا عطش داشتم، نتونستم و قابل خوردن نبود. نزدیکِ یه ماه از شروع عملیات کربلای پنج گذشته بود و آب کاملا گندیده بود. اتاق رو گشتم یه قوطی شیر خشک پیدا کردم. قوطی رو باز کردم. لب و دهانم خشک بود و شیر خشک پایین نمیرفت. آبِ داخل لیوان رو چند دقیقهای گذاشتم تا تهنشین بشه. مقداری شیر خشک قاطی آب کردم. جاتون خالی معجونی بینظیر درست شده بود. یاد گرفتن و درست کردن این معجون سخت نیست.
مواد لازم: مقداری گِل، نصف لیوان آب گندیده و چهار الی پنج قاشق شیرخشک با طعم دود و باروت بود. بجای باروت اگه در دسترس نیست میشه از طرقه یا سرِ چوب کبریت استفاده کرد.
بگذریم، دو سه قاشق رو با زحمت خوردم. بسختی از گلوم پایین میرفت. داشت حالم بهم میخورد و ناچار شدم کنارش بزارم. حالا لازم بود بعد از خوردن این معجون نیروزا مقداری استراحت میکردم تا هضم بشه و بتونم فکری برای ادامه راهم بکنم. چند دقیقه ای رو روی همون تخت دراز کشیدم و تو ذهنم ذهنم نقشهها و راهای گوناگون رو برای خلاص شدن از این وضع میکشیدم و بررسی میکردم، ولی هیچکدوم از این فکر و نقشهها به نتیجه مشخصی ختم نمیشد. تو اون شرایط چقدر دوست داشتم و ارزو می کردم الان ایرانیا پیشروی میکردن و امدادگرها میومدن منو بلند می کردند و با برانکارد میبردنم عقب.! خب آرزو بر جوانها عیب نیست و منم یک جوون بیست ساله بودم و تو اوج آرزو، خیلی به خودم دلداری میدادم که ناامید نشم و روحیم رو از دست ندم. هی با خودم میگفتم امروز رو هم صبرکن حتما بچهها میان. ان شاء الله فرجی میشه و نجات پیدا میکنی.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵 روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۱۷)
اگر تیر عالم بجنبد ز جای 🔻
بعد از ساعاتی استراحت تصمیم گرفتم سرکی به بقیه اتاقای روبرو بکِشم ، شاید آبی یا کنسروی پیدا بشه. میترسیدم از اتاق خارج بشم و ترکش بخورم، چون مرتب توپ و خمپاره میخورد توی پایگاه و ترکش همه جا پخش بودن و یا اینکه گشتیهای دشمن منو ببینن. با خودم میگفتم نکنه گشتیهای دشمن در این اطراف پرسه بزنن، یا با دوربین منو ببینن و افرادی رو بفرستن اسیرم کنن. بعد از مقداری که با خودم کلنجال رفتم آخرش در یه لحظه تصمیم گرفتم اتاق رو ترک کنم و با سینهخیز رفتم سمت اون طرف.
فکر میکردم داخل اتاق برام امنتره ، ولی خدا به گونهای دیگر مقرر کرده بود که در مخیله من نمیگنجید. هنوز چند متری از داخل اتاق فاصله نگرفته بودم که صدای انفجاری مهیب تمام وجودم را لرزوند و گرد و خاک زیادی در اطرافم بلند شد و مقداری خاک و پارههای سنگ و سیمان و آجر در اطرافم فرود اومد. خودم را به زمین چسباندم که ترکش نخورم. بعد از چند لحظه که به زمین میخکوب شده بودم سرم رو برگردوندم ببینم چه اتفاقی افتاده. متعجب وحیران از عنایت و امداد الهی در کمال ناباوری دیدم همون اتاقی که چند لحظه قبل از اون اومدم بیرون کاملا تخریب شده و سقفش ریخته بود. قسمتی از سقف خورده بود روی همون تختی که روش استراحت میکردم. اینجا بود فهمیدم شهید شدنی نیستم و ظاهرا تقدیرم جوری دیگه رقم خورده. اینکه دقیقا لحظاتی قبل از اصابت گلوله خمپاره روی اتاقی که توش بودم، این فکر به ذهنم خطور کنه و برای پیدا کردنِ آب و مواد غذایی بروم بیرون، جز امداد الهی و تقدیرم که زنده موندن بود چیز دیگهای نمیتونه باشه. گر چه هیچ آب و کنسروی پیدا نکردم ولی حداقل جانم محفوظ موند.
به هر حال روز دوم را تا شب در اون پایگاه سپری کردم و صبر کردم تا هوا کاملا تاریک بشه. نمازو که خوندم با توکل بر خدا حرکت رو شروع کردم. خیلی امید داشتم تاریکی شب و پنهان بودن از دید دشمن کمکم کنه و بتونم بعد از دو شباه روز خودم رو به خط خودی برسونم. گاهی با سینه خیز ، گاهی با نیم خیز و گاهی نیز با دویدن بر روی پای راستم تمام تلاش و توانم رو بکار گرفتم. شب تاریک بود و منطقه پر از موانع گوناگون و سیم خارادارهای حلقوی . جبهه هم مقداری آروم شده بود. هیچ نشونهای که بتونم راهم رو پیدا کنم وجود نداشت. نه ستارهای بود و نه در آن منطقه کوهی قرار داشت که راهنمام باشه و نه قطبنمایی داشتم که بتونم مسیر رو تشخیص بِدم. مسیرها و راههای مختلف رو میرفتم و امتحان میکردم و مرتب دور خودم میچرخیدم. ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین 👇
🆔 @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت: (۱۸)
💢یه شبِ بی حاصل💢
اون شب بارها از روی اجساد متلاشی شده که نمیدونستم ایرانی هستند یا عراقی عبور کردم. بارها لابلای سیم خاردارها گیر افتادم و هر بار بخشی از بدنم خصوصا دستهام پاره و زخمی شد. این گشت و گذار بی هدف و رنجآور تا سپیده صبح ادامه داشت. هوا کمکم داشت روشن میشد. یه جایی توقف کردم و نماز صبحرو خوندم. اطرافم رو به دقت نگاه کردم دیدم در فاصلهی نسبتا دوری (البته برای من که توان و رمقی نداشتم) پایگاهی دیده میشه بدون معطلی و با خوشحالی به سمتش راه افتادم.
هوا گرگ و میش بود و با زحمت زیاد خودم رو به نزدیکی پایگاه رسوندم . بنظر خیلی شبیه پایگاهی بود که سرِ شب از اون حرکت کرده بودم. خیلی احتیاط میکردم که مبادا منو ببینن به همین خاطر بیشتر سینهخیز میرفتم. از اینکه ناغافل اسیر بشم خیلی میترسیدم و ترجیح میدادم شهید بشم و گیرِ بعثیا نیفتم. وقتی نزدیکتر شدم با تعجب دیدم خودشه. برای اینکه مطمئن بشم سری به اتاقها زدم و همون اتاق مخروبه و تخت شکسته، دبه ی سوراخِ داخل محوطه و خمیر ریش وباقی ماجرا. میخواستم از شدت عصبانیت داد بکشم و بزنم توی سرِ خودم. چه اتفاقی افتاده! چرا دوباره برگشتم اینجا؟
لحظاتی مات و مبهوت بودم و متحیر از اینکه پس این همه تلاش و بی وقفه ساعتها سینهخیز و دوِ مارتن با یکپا رفتن و یه شب کامل از اون همه موانع عبور کردن، حالا به نقطه شروع ختم شده!. ساعتها فقط دور خودم چرخیده بودم و دوباره برگشته بودم سرِ جای اول. خدا نکنه انسان ناامید و درمونده بشه و بفهمه تلاشهاش بینتیجه اس. آیا دوباره تا شب اینجا بمونم تا آفتاب غروب کنه و تلاشم رو برای دور شدن از دشمن و رسیدن به جبهه خودمون آغاز کنم؟ با چه امیدی. با چه توشه و توانی؟ داشتم از تشنگی هلاک میشدم. مگه میشه بیشتر از این تلاش کرد؟ چقدر زجراور بود وقتی میدیدم این شده نتیجه از سرِ شب تا سپیده صبح تلاش کردن و آخرشم هیچ و پوچ.
سرگیجه گرفته بودم و فقط دورِ خودم چرخیده بودم. تلاش برای هیچی، بلکه بدتر از هیچی. اگه میموندم و این همه انرژی مصرف نمیکردم لااقل جونی برام باقی مونده بود. حسابی به هم ریخته بودم. هیولای مرگ دور سرم میچرخید و مرتب چشمام سیاهی میرفت. جسمم که هیچ درب و داغون بود، روحیهم رو هم باختم! خیلی ناامید شدم. احساس میکردم ساعات و لحظات آخرِ عمرمه. تشنگی و گشنگی امونم رو بریده بود و ضعف بر همه اعضای بدنم حاکم شده بود. دیگه به زحمت میتونستم بدنم رو تکان بِدم. مثل تنه درختی خشکیده گوشهای افتادم و از شدت خستگی ناخواسته چشمام روی هم قرار گرفت و خوابم برد. انگار نه انگار وسط معرکه و آتش دوطرف گیر افتاده بودم. نمیدونم چقدر خوابیدم ولی بنظر می اومد یکی دو ساعت با اون همه صدای انفجار خواب بودم. این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms 👈
🌵 روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۱۹)
💢 تسلیم سرنوشت🔻
از خواب که بیدار شدم. کمی بدنم آرم گرفته بود. راستش نمیدونم خواب بود یا بیهوشی ولی هر چه بود باعث شد مقداری تجدید قوا کنم. مدتی رو با خودم کلنجال رفتم که چه کنم. به امید پیشروی رزمندهها همینجا بمونم شاید فرجی بشه ، یا کار دیگهای انجام بِدم. اگه نیومدن چه؟ اصلا چقدر بمونم. نه عاقلانه نبود. پیاده روی شبانه هم که فایده نداشت. روز هم اگه حرکت کنم منو میبینن. دیگه داشتم کلافه میشدم.
بعد از دقایقی طولانی و مرور نقشههای مختلف بالاخره به این نتیجه رسیدم که تنها راه چاره اینه که با چشمِ روز حرکت کنم، بلکه به جایی برسم. حداقل مثل دیشب دَور خودم نمیچرخم. هر چه بادا باد. دیگه بدتر از این وضعی که توش گرفتارم پیش نمیاد. این بود که عزمم رو برای حرکتی جدید جزم کردم و با برانداز کردن چهار طرف ، به سمت و سویی که بیشتر احتمال میدادم جبهه خودی باشه حرکتم کردم. خیلی امیدوار بودم روشنی روز به من کمک کنه تا بتونم بسلامت به مقصد رسیده و از این مهلکه خلاص بشم. ناگفته نمونه احتمال اسارات هم بود و بیشتر از روزاای قبل احتمال داشت در دام دشمن گرفتار بشم. لذا دوراندیشی اقتضا داشت وسیلهای همراه داشته باشم که اگه احیانا ناغافل با دشمن مواجه شدم، بتونم از آن استفاده کنم. یه دونه زیر پوش سفید برداشتم و زیرِ پیراهنم گذاشتم و راه افتادم.
افتان و خیزان ،با سینهخیز در جاهایی که در معرض دید بودم تا دویدن روی یه پا جاهایی که مقداری استتار و پوشش بود. خلاصه همه جوره ترفندی رو بکار بستم و با خودم گفتم این دیگه روز آخره . اگه بجایی نرسم از تشنگی هلاک میشم. نزدیک ظهر از دور خاکریزی رو دیدم که بنظرم متفاوت بود از خاکریزی که به آن حمله کرده بودیم. بافت و ترکیب منطقه هم کمی فرق داشت. حجمِ نیزار بیشتر بود و تعداد نخلهای سوخته هم بنظر بیشتر از اون منطقهای بود که سه شب فقط از اون عبور کرده بودیم.
قبل از خاکریز فقط یه مرداب بود و هیچ نشون و اثری از نیروهای خودی یا دشمن پشت خاکریز دیده نمیشد و مردد بودم که به اون سمت برم یا نه. از سوئی بافتِ متفاوت منطقه به من امید می داد که احتمالا این خاکریزِ ایران باشه ، یا حداقل متروکه باشه و به خط خودمون نزدیک شده باشم. از طرفی نگران بودم مبادا بعد از سه شبانه روز تلاشِ طاقت فرسا، با پای خودم برم تو دلِ عراقیها و گیر بیفتم. لحظاتی این تردید و دودلی ادامه داشت تا اینکه دل رو به دریا داده و خودم رو به دست تقدیر سپردم.
ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵 روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۰)
💢 آغاز اسارت💢
وارد مرداب شدم آب مثل تگرگ سرد بود بناچار با شنا از اون عبور کردم. دیگه بین من و خاکریز مانعی دیگه جز تعدادی نی که پشت اونا قایم شده بودم وجود نداشت. فاصله هم حدود سی متری بود. اگه عراقیا پشت خاکریز باشن حتما منو می بینن. تردید و دو دلی عجیبی داشتم. مقداری توقف کردمو با دقت گوش میدادم ببینم صدایی شنیده میشه تا متوجه بشم بچههای خودمون هستند یا دشمنه. ولی سر ظهر بود و هیچ صدایی بگوش نمیرسید.
تقریبا مطمئن شدم این خاکریز خودیه. چون سه شب پیش از جائی که عملیات را شروع کرده بودیم، بعد از مرداب یه کانالِ آب نزدیک خط عراق بود و اینجا خبری از کانال نیست. تصورم این بود پس این همون مرداب بوده که پشت سر گذروندم و بسمت ایران حرکت کردهام. این جای خوشحالی داشت. گفتم احتمالا جبهه خودمان باشه و الا حتما باید کانال اینجا میبود. منطقه هم نسبت به سه روز قبل آرامتر شده بود و از حجم آتیشباری دو طرف به میزان زیادی کاسته شده بود، گر چه هنوز در جایجای منطقه صدای انفجارهای متعدد توپ و خمپاره بگوش میرسید.
همانطوریکه که گفتم، از قبل و برای پیشبینی و اینکه مبادا ناغافل با عراقیها مواجه بشم و یا در دام گشتیهای عراقی گرفتار بشم یک زیر پوشِ سفید همراه داشتم. که برای شرایط مبادا ازش استفاده کنم. واقعا اگه میدونستم این خاکریز دشمنه ، تحت هیچ شرایطی حاضر نبودم تسلیم بشم و یواشکی برمیگشتم و دوباره با تحمل سختیهای بیشتر برای برگشت به وطن تلاش میکردم ، اما تردید در اینکه دشمنه یا خودی. از طرفی دیگه جون نداشتم و مرگ جلو چِشام بود. از درون وسوسه میشدم و انگار یکی بهم میگفت برو جلو شاید ایران باشه. بین حالتی از بیم و امید گرفتار شده بودم. بالاخره تصمیم خودم رو گرفتم. با خودم گفتم بلند میشم و اگه بچههای خودمون بودند داد میزنم نزنید ایرانی هستم. نیها روکنار زدم و بلند شدم ببینم چه خبره و اینجا کجاست که با نعرهی سرباز عراقی و صدای ایست (اوگف) او تمامی آمال و آرزوهام بر باد رفت و خودم رو در چنگال دشمن دیدم. نگهبان عراقی که در اون وقتِ ظهر به تنهایی پست می داد اسلحه شو به سمتم نشانه رفته بود و داد می زد تعال(بیا) و من به زمین میخکوب شده بودم.چارهای جز تسلیم نداشتم. شاید حکمت و تقدیر در اسارت بود. شاید اگه میموندم از تشنگی و ضعف همونجا جون میدادم . بناچار زیر پوش رو بلند کردم و با سینهخیز به طرفش حرکت کردم.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین 👇
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر 🌿
قسمت :(۲۱)
💢لحظات پرالتهاب اسارت💢
مسافت سی متری تا خاکریز رو بکُندی طی میکردم. در واقع دیگه داشتم خودم رو به سختی میکشوندم تا برسم به خاکریز. بدنم تحلیل رفته بود و اون نگهبان مرتب سرم فریاد میزد. با هر زحمتی بود به سه،چهار متری خاکریز رسیدم و با تعداد زیادی مین از انواع مختلف روبرو شدم. ترسیدم و توقف کردم.
اونم مرتب با دست اشاره میکرد بیا و چیزهایی میگفت که نمیفهمیدم چی میگه ولی دستشو به علامت نه تکان میداد و با داد و فریاد میخواست که از روی اونا عبور کنم و اسلحه شو سمتم گرفته بود و بالا و پایین میکرد که یالله زود باش.فقط تعال و تعالش رو میفهمیدم. بالاخره با خود گفتم حالا چه فرقی میکنه روی مین برم و شهید بشم یا اینکه این بابا منو بکشه. دِل رو به دریا زدم و وارد میدان مین شدم. چشمام رو بسته بودم و هر آن منتظر بودم که با منفجر شدن یکیشون برم هوا و تموم. ولی وقتی خبری نشد و بپای خاکریز رسیدم دیدم اون عراقی بیچاره حق داست . چاشنی مینها رو دراورده بودن وخنثی شده بودن.
همینکه به لبه خاکریز رسیدم اون سرباز وقتی فهمید زخمیام پرید این طرف و منو بلند کرد و روی دوشش گذاشت و دواندوان از داخل کانالی که پشت خاکریز کنده بودن منو برد داخل یه سنگرِ سرپوشیده. از لهج اش متوجه شدم از کردهای عراقیه. حدود ۳۵ ساله بود با چهرهای مهربون، دلسوز و بسیار جوانمرد. شش نفر دیگه داخلِ سنگر بودن و یکی از اونا کم سن و سال بود و تقریبا ۱۸سال یا کمترداشت. منم که اصالتا کوردِ ایلامی بودم و کمی هم لهجه کردستانی بلد بودم خیلی خوشحال شدم. مقداری عربی گفت من چیزی نفهمیدم بهش گفتم کوردم اونم خوشحال شد و شروع کرد به کردی حرف زدن. ازین بهتر نمیشد. یه همزبون در اون شرایط میتونست خیلی کمکم کنه و حداقل نذاره اینجا منو اعدام کنن. خودم رو معرفی کردم و اونم دلداری میداد و میگفت نترس اینجا کسی کاریت نداره. انگار یه دوست قدیمی پیدا کرده بود، و مرتب باهام حرف میزد. گفت: آتیشباری ایران خیلی سنگینه و یکی از عراقیا رو نشون داد، همون که کم سن و سال بود و چهرهای سبزه داشت ، گفت این عربستانیه و میترسه. من تو دل خودم گفتم ای بی۰خپدر از عربستان پا شده اومده اینجا با ما بجنگه. به درَک که میترسه. بعدا متوجه شدم که منظورش از عربستان، خوزستان خودمونه. عراقیا به خوزستان میگفتن عربستان. در اون نیم ساعتی که داخل اون سنگر بودم خیلی ملاطفت و محبت کرد.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین 👇
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
💢قسمت: (۲۲)
💢خداحافظی با وطن💢
نه فقط سرباز کورد، بقیهی عراقیا هم در خط مقدم کاری به من نداشتن و با بیتفاوتی و تعجب فقط نِگام میکردن و شاید پیش خودشون میگفتن این وقت روز و تنهایی این از کجا سر و کلهاش پیدا شد!
خودم هم اگه بودم تعجب میکردم. همون کورد عراقی وقتی دید لباس هام خیسه و دارم از سرما میلرزم. رفت یه دَست لباس اورد و لباسهای خیس رو از تنم کند و لباس خشک به من پوشوند. چشمش به ساق پام افتاد و دید تیر خورده مثل یه پرستار مهربون زخمها رو پانسمان و باندپیچی کرد. گفتم انگشت پام هم زخمیه. چکمه پلاستیکی رو کشید ناخواسته آه کشیدم. متوجه شد خیلی درد دارم رفت یه تیغ جراحی اورد و چکمه رو از دو طرف پاره کرد و انگشت پام رو پانسمان کرد.
هنوز داشتم از سرما میلرزیدم. پرسید میترسی؟ گفتم نه سردمه. توی آب بودم بدنم یخ زده. یه پتو روی دوشم انداخت و محکم منو چند دقیقه بغل کرد تا کم کم بدنم گرم شد ولرزش بدنم تموم شد. پرسید چیزی میخوای؟ روم نشد بگم گشنمه.فقط گفتم سه روزه آب نخوردم تشنمه. یه قمقمه آب اورد وقتی داشتم میخوردم انگار تو عمرم آبی به این گوارایی نخورده بودم. بعدش بدون اینکه چیزی بپرسه مقداری نان اورد و یه کنسرو غذای بادمجان برام باز کرد و منم مقداری خوردم و ازش تشکر کردم. می گفت ما دو ملت مسلمان و برادر هستیم. از جنگ ناراحت بود. شاید خیالش راحت بود که بقیه کوردی نمیدونن خیلی راحت حرف می زد. راستش رو بخواید مقداری توی شک و شبهه افتاده بودم. اون همه تبلیغات ایران که عراق با اسرا بدرفتاری می کنن و شکنجه میدن کجا و این رفتاری که با من شد کجا؟ کجای اینها به خونخوار و جنایتکار میخوره؟
رفتاری که در اون نیم ساعت با من شد بالاترین جلوه انسانیت بود. شاید اگه موفق میشدم و برمیگشتم به ایران، در بیمارستانهای ایران بهتر از این امکان نداشت با من رفتار بشه. اینکه یه دشمن پتو بیاره و منو بغل کنه تا گرم بشم خیلی متفاوت بود از اون تصوری که از ارتش عراق داشتم که به صغیر و کبیر رحم نمیکنه و اُسرا رو تا سر حد مرگ شکنجه میکنه! ما همه ی ارتش عراق رو جنایتکار و بعثی میدونستیم، ولی واقعیت اینجور نبود بین اونا کم و بیش افراد خوبی هم وجود داشت.
همهی این رفتارها تردید منو بیشتر میکرد و به جای اسارت و عواقب اون فکر و ذهنم شده بود همین مسئله و با خودم وَر میرفتم که قضیه چیه؟ تا اینجای کار چیزی جز محبت و انسانیت از عراقیا ندیدم. حدودا نیم ساعتی گذشت و یکی اومد داخل سنگر و چیزی به اون سربازِ کورد گفت. اونم اومد گفت که یه وسیله آمادهاس تو رو پشت خط منتقل کنه. گفت هر چه زودتر از اینجا بری بهتره. چونکه هرآن احتمال داره بعلت آتیشباری ایران اینجا کشته بشی، ولی نگرانی توی چهرهش موج میزد و ظاهرا میدونست چی در انتظارمه .
وقتی مسائل بعدی پیش اومد و رفتارهای وحشیانه بعثیا رو در ادامه دیدم ، تازه فهمیدم اون بنده خدا چرا اون همه نگران بوده. می دونست پشتِ خط چه رفتاری با اسرا میشه. بعنوان آخرین خدمت زیر کتفم رو گرفت و تا نزدیکی یه نفربر که آماده برگشتن به پشت جبهه بود، همراهی کرد و با من خداحافظی کرد و رفت سرِ پُستش. ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین 👇
🆔 @pow_ms 👈
🌵روایت اسرای مفقود الاثر🌿
قسمت:(۲۳)
💢 ورق برگشت 💢
پای نفربر- که ظاهرا از نوع پیام پی بود- ورق برگشت و ارتش بعثی ماهیت درنده خویی خودشو کمکم بهم نشون میداد. متوجه شدم اون ملاطفت و رفتار انسانی در خط مقدم ربطی به حزب بعث نداشته و محصول رفتار نیروها و افراد معمولی ارتش عراق است که مثل خودِ ما گرفتار نظام بعث و رهبرِ دیکتاتورش صدام بودن و چارهای جز اطاعت نداشتن و چه بسا بیشتر از ما از صدام و حزب بعث متنفر بودن.
بتدریج صحنههایی رو دیدم که بسیار فراتر از چیزاایی بود که در باره خشونت و سنگدلی بعثیا شنیده بودم.
دو نفر امدن و دست و پای منو گرفتن و انداختن بالای نفربر و از دریچه پرت کردن داخل.
کف نفربر پر از اسلحه و مهمات بود و من افتادم روی اونا. خودم رو جم وجور کردم و نشستم. هنوز دستهام باز بود.
از بدِ حادثه نشسته بودم روی یه کلاش و تیزی گلنگدن فرو رفته بود توی رانم و بشدت آزارم میداد. دست بردم و اسلحه رو بلند کردم که کنار بزارم. سربازِ بغل دست راننده من رو در همین حال دید و تفنگش رو بسمتم گرفت و چیزی نمونده بود به رگبار ببنده، سریع اسلحه رو پرت کردم و با اشاره به رانِ پام حالیش کردم که روی اسلحه نشسته بودم. عجب اشتباهی کردم ،نزدیک بود به قیمت جونم تموم بشه.
خلاصه قضیه ختم بخیر شد و اونم اسلحه شو کنار گذاشت. اومد تنفگها رو از اطرافم دور کرد و با اشاره بهم فهموند که اگه دست از پا خطا کنم همینجا کشته میشم. دقایقی رو داخل نفربر سپری کردم تا اینکه به مقر جدیدی در پشت خط عراقیا رسیدیم. دریچه رو باز کردن و دستامو گرفتن و بیرون کشیدن و با کمال بیرحمی پرتم کردن پایین و دستام رو از جلو بستن و یه گوشه نشوندن روی زمین.
یکی دو ساعت اونجا بودم و ظاهرا منتظر بودن ماشینی بسمت بصره بِره و منو تحویلش بدن. بالاخره یه آیفا اومد و دو سرباز پیاده شدن و با اشاره به من گفتن که سوار بشم. طفلکیا عقل که تعطیل!، چشمم نداشتن ببینن دستام بستهاس و زخمیام، چطوری میتونم از اون ارتفاع برم بالا و سوار بشم! با خنده و مسخرهبازی یکی دستهام و گرفت و یکی پاهام رو و مثل مشک مقداری تاب دادن و پرت کردن بالای آیفا. اومدن بالا چشمام رو هم بستن و دو تایی روبروم نشستن. آیفا با سرعت حرکت میکرد و من از این طرف و اونطرف پرت میشدم. ناچار شدم دو تا دستمو که بهم بسته شده بود به کف ماشین بچسبونم. از زیر چشمبند میتونستم مقدار کمی اطرافم رو ببینم. یکیشون بلند شد و پوتینش رو کوبید پشتِ دستامو و دور خودش چرخید طوریکه پوست دستم لِه و زخمی شد و رفت نشست سرِ جاش. جرات نمیکردم دستام رو بزرام کف ماشین، بلند میشد و همون کار تکرار میکرد و با پوتین به پا و کمرم میکوبید. ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین 👇
🆔 @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت: (۲۴)
💢 اقامه نماز با آتیش سیگار 💢
دم دمای عصر بود و هنوز نمازم رو نخونده بودم.جابجاییهای مختلف سبب شده بود فرصتی برای خوندن نماز پیش نیاد. در اون وقت هیچی برام مهمتر از این نبود که هرجوری شده نمازم رو بخونم و قضا نشه. جهادِ ما برای نماز بود. دیدم الان وقتشه .نیت کردم و سرم رو پایین انداختم و با همون حالت شروع کردم نماز خوندن. اذکار نماز رو زیرِ لب میخوندم. ظاهرا سربازها متوجه شده بودن لب من تکان میخوره و چیزهایی میگم. شاید اصلا تصور نمیکردن دشمنشون که کافرش میدونستن توی این شرایط بحرانی و با این وضع اینقدر نماز براش مهم باشه که مشغول نمازشده باشه. بعثیا در تبلیغاتشون ایرانی جماعت رو مشرک و مجوس معرفی میکردن و خودشون رو مسلمان واقعی.!
سایهای روی سرم احساس کردم و دستم آتیش گرفت. از بوی سیگار متوجه شدم که آتیش سیگاره. یکیشون آتیش سیگار رو میچسبوند پشت دستام. سوختگی هم به زخمهای روی بدنم اضافه شد. نمازم قطع شد. فکر نمیکردم با این وضع نزاری که داشتم و چشم و دست بسته اینقدر سنگدل باشن و اینجور رفتارهای وحشیانه رو انجام بدن. با سوزش دستِ من دلش خنک شد و رفت نشست. دوباره نمازم رو از اول شروع کردم و دوباره قضیه تکرار شد. شکر خدا که با عنایت و کمک او ، با وجودِ درد شدیدی که داشتم حسرتِ داد زدن و آه و ناله کردن رو به دلشون گذاشتم. چه نمازی بود نمازِ اون روز. بیطهارت و وضو. روی آیفا و دو مامور عذاب. به هر صورتی که شد نماز ظهر و عصرم رو با آتیش سیگار و پوتین وبعد از چند بار شکسته شدن بجا اوردم و روسیاهی برای اون دو جنایتکار باقی موند. پشت دستهام میسوخت و پام بشدت درد میکرد و اونا مستانه قهقهه میزدن.
اون دو نانجیب برای آزار دادنم با هم رقابت میکردن و مرتب یکی بلند میشد و یکی مینشست و لابد به مسلمونی خودشونم افتخار میکردن که مثلا یه دشمنِ مجوسی رو گیر اوردن و برای رضای خدا دارن اونو آزار میدن. چقدر در اون شرایطِ غربت و تنهایی که به اسیری می بردنم، با قافله اسرای کربلا احساس یگانگی میکردم. دست و چشمم بسته بود و دست دشمن باز. زخمی بودم و اونا سالم. تنها بودم و اونا با هم. غریب بودم و اونا توی وطنشون. ولی من همه چیز رو داشتم و اونا نداشتن. خدایی که منو فراموش نکرده بود و به من توفیق هم کلام شدن با خودشو در این وضع بحرانی داده بود. من حضرت زینب و زینالعابدین رو داشتم و اونا وارثِ شمر و خولی. در رذالت و شقاوت با هم مسابقه میدادن و من به قافله اهلبیت دلخوش بودم.
مطمئنم هرگز آیهی «فاستقبوالخیرات» به گوششون نخورده بود و اگه هم شنیده بودن معنای خیرات رو براشون کج تفسیر کرده بودن که برای شکنجهی یه مسلمانِ زخمی و در حال نماز با هم مسابقه میدادن. وقت و زمان برای من و اونا هر دو سپری شد. برای من با عشق به محبوب و راز و نیاز با معشوق وبرای اونا به غیض و غضب و عقدهگشایی. اذیت میکردن و میخندیدن و فراموش کرده بودن روزی خواهد رسید که مؤمنان در حالیکه غرق خوشی و نعمتهای الهی هستند به آنان خواهند خندید. ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقود الاثر🌿
قسمت: (۲۵)
💢زندان تک نفره بصره💢
بالاخره بعد از چند جابجایی و تحمل سختیهای مختلف به بصره رسیدیم. آیفا در مقر سپاه هفتم عراق توقف کرد. همون سپاهی که جلادی خونآشام بنام سپهبد ماهر عبدالرشید اونو فرماندهی میکرد. هوا تاریک شده بود. همان دو سرباز، دست و پاهامرو گرفتن و مثل یه کیسه گچ انداختن پایین و از بخت بَد با پای زخمیام خوردم زمین. هر بار مرگ رو با چشمام میدیدم و از خدا تقاضا میکردم خلاصم کنه. دیگه زندگی رو دوست نداشتم و مرگ برام شیرینتر شده بود. از خدا متضرعانه میخواستم زودتر به شهادت برسم. بعد از دقایقی اومدن دست و چشمام رو باز کردن و مثل قاتلی که ببرنش پای چوبه اعدام، کتفام رو گرفتن و با هُل، کتک وتحقیر به اتاقی با دری قلعهمانند بردن و پرتم کردن داخل و بعنوان حسن ختام و خداحافظی دو سه لگد به پشت و پهلوهام کوبیدن و در رو بستن و رفتن. وقتی مطمئن شدم در بسته شده و فعلا کسی نیست، نگاهی به در و دیوار اتاق کردم. فهمیدم این اتاق بازداشتگاه موقت اسرای ایرانیه و آثارِ خونی که روی دیوارها مونده بود، خون هموطنای منه.
گوشه اتاق یک توالت وجود داشت. خداخدا میکردم آب داشته باشه. خودمرو کشوندم سمت توالت. یه شیر آب داخلش بود. خوشبختانه آب داشت. دست و صورتم رو شستم و با کف دست سیر آب خوردم. در اون شرایط یه شیر آب از گنج قارون برام با ارزشتر بود. به محضِ خوردن آب از زخمهام خونابه جاری شد، میدونستم آب برام ضرر داره اما اصلا مهم نبود. در سه شبانه روز گذشته غیر از اون قمقمه آب در خط مقدم آبی نخورده بودم. نمازمرو نشسته خوندم و مضطرب و منتظر، چشم به در دوخته بودم که در ادامه چه خواهد شد!
شب نهم بهمن سال ۶۵ وارد زندان تکنفرهی بصره شدم و تا شب دوازدهم بهمن تنها بودم و در حالیکه ایران غرق شادی جشنهای دهه فجر و سالروز ورود امام خمینی به وطن بود، من با تنهایی خودم میسوختم و میساختم. کف اتاق مانند یخچال سرد بود. از شدت سرما کلافه شده بودم و به گوشهای از اتاق پناه بردم و خودم رو مچاله کردم که کمتر از سرما اذیت بشم. نه خبری از لباسِ گرم بود و نه از زیر انداز و غذا و بیمارستان. بعد از ساعاتی که سر درگریبان در افکار و سرنوشتِ خودم غوطهور بودم و از دردِ به خودم میپیچیدم ، با سر و صدای زیاد درب اتاق باز شد و کشانکشان منو از اتاق بردن بیرون و با کتک و پسگردنی انداختن داخل یه اتاق که کفِش موزائیک بود و همه جای در و دیوارش خونمالی بود و مشخص بود اتاق شکنجهاس و اسرای قبلی رو تو این اتاق کتککاری و شکنجه کرده بودن. ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
🆔 @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
💢قسمت: (۲۶)
💢 من و ژنرال بعثی 💢
چند لحظه بعد سربازی قویهیکل و با هیبتی ترسناک وارد شد و بدون اینکه چیزی بپرسه منو زیر ضربات مشت و لگد گرفت و مثل یه توپ به در و دیوار میکوبید و به این طرف و اون طرف پرت میکرد. بعد که خوب بیحال و کوفته شدم و خودش هم خسته شد، زیر کتفام رو گرفتن و بُردن اتاقی که پر بود از افسرها و ژنرالهای بلندپایه بعثی.
من رو وسط اتاق رو زمین نشوندن و روبروی من یه ژنرال که از فرماندهان سپاه هفتم عراق بود با هیبتی عجیب و چشمهای نافذ، پشت یه میز مجلل نشسته بود و یه نفر مترجم هم که کاملا به فارسی مسلط بود کنار من قرار گرفت و بازجویی شروع شد. ناگفته نمونه با توجه به اینکه حدود دو سال در جبهههای مختلف حضور داشتم و در چندین عملیات شرکت کرده بودم و از طرفی در شهر ایلام تلویزیون عراق براحتی دریافت میشد، با درجات نظامی عراقیها آشنایی داشتم. ژنرال عراقی رو به من کرد و گفت: اگه بخوای دروغ بگی دوباره میفرستمت همون اتاقی که الان بودی و حسابی دوباره شکنجه میشی. تازه فهمیدم اون سرباز قوی هیکل و اون اتاق ترسناک برای زهرِچشم گرفتن و به اصطلاح کشتن گربه دم حجله بوده. اون میگفت و مترجم ترجمه میکرد و من جواب میدادم.
روشو طرف من کرد و گفت تو نیرو اطلاعات عملیات هستی و برای شناسایی منطقه اومدی که تیر خوردی و اسیر شدی. با توجه به وضعیت اسیر شدنم شک کرده بودن که نیروی اطلاعات عملیات باشم. تهدید میکرد که اگه اقرار نکنی طوری شکنجه میشی که آرزوی مرگ بکنی. واقعا قضیه داشت به جای باریک و خطرناک کشیده میشد. معلوم بود از بچههای اطلاعات عملیات دلِ پرخونی داشتن و از طرفی دنبال کسب اطلاعاتی بودن که به دردشون بخوره. البته شک اونا پُر بیراه هم نبود. در منطقهای اسیر شده بودم که نسبتا اروم بود و منم با پای خودم وارد محور و جبههی دیگهای شده بودم که حداقل در هفتهی گذشته اونجا عملیاتی انجام نشده بود. یه نفر با پای خودش تا نزدیک خط عراق اومده و ناغافل اسیر شده.! منم بودم شک میکردم این آدم باید نیروی گشتی و اطلاعات عملیات باشه. همه اینا میتونست نشونههایی از یک نیروی اطلاعات عملیاتی باشه که از تیمش جدا شده، یا راهش رو گم کرده و یا بیش از حد فضولی کرده و تا سی، چهل متری خاکریز اومده و نهایتا اسیر شده. داشت حسابی تهِ دلم خالی میشد. اما واقعیت این نبود و حداقل در این عملیات من فقط یه نیرو رزمی،تبلیغی بودم که بعنوان روحانی به گردان فتح معرفی شدم و هفت، هشت روز بعدش با اون وضعیت به اسارت در اومدم.
ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
💢قسمت : (۲۷)
💢زخمهای نجاتبخش💢
هر چه دلیل میاوردم پذیرفته نمیشد و هرلحظه به مرگی وحشتناک زیر شکنجه نزدیک میشدم. زورم میومد به چیزی که نبودم اعتراف کنم و بخاطر کاری شکنجه بشم که نکرده بودم. تازه بعدش اطلاعات میخواستن و من چیزی از اون منطقه نمیدونستم. در اون شرایط حساس دلم رو بخدا سپردم و از خودش کمک خواستم که این هیولای ترسناک دست از سرم برداره. بارها امتحان کرده بودم که در شرایط اضطرار و درماندگی که انسان هیچ چاره و پناهی جز خدا نداره، خودش به دادِ انسان میرسه. یاد زخمهام افتادم. با خودم گفتم: آره خودشه این سند خوبیه.
پاچه شلوارم رو بالا کشیدم و زخمها رو نشونش دادم و گفتم ببینید این زخمما کهنهس و مال چند روز قبله. اگه فکر میکنید دروغ میگم دستور بدید کارشناس پزشکی بیاد بررسی کنه. اگه گفت این زخمها تازه هستن من اقرار میکنم نیروی اطلاعات عملیاتم. اصلا نیازی به کارشناس نبود، چون زخمها عفونت کرده بود و بجای خون از اونا چرک و عفونت بیرون میومد. بعدش گفتم ما چهار شب قبل عملیات کردیم و براش توضیح دادم که من همون شبِ اول زخمی شدم و سه شبانه روز وسط آتش دو طرف بودم و راهم رو گم کرده بودم تا بالاخره اینجوری اسیر شدم.
منتظر عکسالعملش بودم، ببینم حرفم رو باور میکنه و نجات پیدا میکنم یا باید غزل خداحافظی رو با دنیا بخونم!
با تعجب نگاهی به چند نفر که اکثرا از ژنرالها و افسران بلندپایه بودن انداخت و چیزهایی پرسید که من نفهمیدم چی میگه. فقط امیداوار بودم یکی از اونا حرف منو تصدیق کنه. دیدم یکیشون سرشو تکون داد و چیزهایی گفت. با توجه به اینکه پنج سال درس عربی تو حوزه خونده بودم، کم و بیش و دست و پا شکسته متوجه شدم چی میگه.
گفت: سیدی تو فلان منطقه چند شب پیش ایران عملیاتی انجام داده که شکست خوردن. حالا دیگه یقین پیدا کردم در جایی اسیر شدم که فاصله زیادی با منطقه عملیاتی خودمون داشته و سر از جای دیگه دراورده بودم. بالاخره از مهلکهای که بسمتش میرفتم نجات پیدا کردم و باورش شد که من یه رزمنده ساده هستم و چیزی از منطقه و عملیات نمیدونم و از اتهام نیروی اطلاعات عملیات بودن تبرئه شدم.
ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۸)
💢سرباز لشکر ۹۲ زرهی 💢
از درجه نظامی و یگان خدمتیم پرسید. ترسیدم بگم بسیجیام. گفتم: سرباز لشکر ۹۲ زرهی اهوازم. با تعجب دادیِ سرم کشید و گفت با اطلاعاتی که ما داریم در این منطقه یگان ارتش وجود نداره. گفتم من سربازم و خبر از این مسائل ندارم ولی این رو میدونم که سپاه از لشکر ما تقاضای کمک کرده بود و فرمانده لشکر ۹۲ هم تعدادی از نیروهاش رو در اختیار سپاه قرار داد و منم یکی از اونا بودم.
داشت قضیه براش جالب میشد. آروم شد و پرسید رستهات چه بود. گفتم دژبان. پرسید چند ماه خدمتی گفتم هفت ماه. از اون جایی که ۲۰ سالم بود، سنم به سربازی میخورد و باورش شده بود.
میگن دروغ دروغ میاره واقعا درسته. برای توجیه دروغم ناچار بودم دروغهای بعدی رو ردیف کنم و همینجوری سریالی از دروغهای جوراجور رو تحویلش میدادم. از فرمانده دسته تا گروهان و گردان پرسید و منم یه سری اسامی رو گفتم. از محل استقرار و وضعیت لشکر ۹۲ اهواز پرسید، نمیدونستم چی بگم . من فقط اسمی از این لشگر شنیده بودم. اسم بعضی از مناطق اهواز رو هم بلد بودم. با اعتماد بنفس گفتم مقر لشگر توی منطقه گلستانِ اهوازه. گفت چجور جاییه؟ گفتم یه منطقه کاملا سرسبز و پر از نخلهای بزرگ. خدایی نه اون زمان و نه الان نمیدونم محله گلستان کجای اهوازه و اصلا مقر این لشکر کجا بوده و الان کجاس. در اون وقت به عواقب این همه دروغ فکر نمیکردم. فقط میخواستم با صحنهسازی و اعتماد بنفس ذهنشون رو از بسیجی بودنم منحرف کنم. چون تنها اسیر شده بودم خیالم از اینکه شک کنن روحانی هستم راحت بود ، ولی نمیخواستم بفهمن بسیجیام.
سؤالات مختلفی از استعداد لشگر و ادوات و تعداد نیروها تا جیره غذایی پرسید و منم با توجه به تجاربی که داشتم یه مشت دروغِ شبیه راست تحویلش دادم و یه کاتب هم مینوشت. از ته دل میترسیدم، مبادا اینا اطلاعاتی داشته باشن و من گیر بیفتم و لو برم که دیگه حسابم با کرام الکاتبینه و جون سالم بدر نمیبرم ، در عین حال خیلی سعی میکردم خودم رو خونسرد نشون بدم که به من شک نکنه. بعد از یه بازجویی مفصل دستور داد منو برگردونن اتاقم. تو اون گرفتاری از ته دل خوشحال بودم که ژنرال بعثی رو فریب دادم و اطلاعاتی که بتونه ازش استفاده کنه رو نتونست از زبونم بکشه.خدا قبول کنه تو یه ساعت اندازه ۲۰ سال عمرم دروغ گفتم.!! ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت(۲۹)
💢 جوخه اعدام 💢
با خودم میگفتم هر کلمه حرفِ راستی که بگم خیانت به امام و خون شهداست و وحشت داشتم که مبادا زیر شکنجه نتونم طاقت بیارم و اطلاعاتی به ضرر جبهه اسلام رو از زبونم بکشن. اون شب بخیر گذشت و روسفید برگشتم داخل اتاقم و احساس رضایت و پیروزی داشتم.
شبِ اول نگهبانهای عقدهای مقر، دو سه بار در اوقات مختلف شب در رو وا کردن و هر بار به جونم میفتادن و چند تا مشت و لگد میزدن و میرفتن. انگار با هر تعویض پست، یه سهمیه کتک داشتم و پستهای نگهبانی با کتککاری من عوض میشد.
روز دوم اسارت، روز بازجوییهای متعدد بود و هر بار با یه پیشکتک و زهرِچشم گرفتن داخل همون اتاق مخصوص شکنجه همراه بود.
بیشتر سؤالها تکراری بود و میخواستن بدونن راست میگم یا نه؟ منم جوابها رو حفظ کرده بودم و همونا رو بدون کم و کاست تکرار میکردم و میتونم با اطمینان بگم باورشون شده بود دارم راستشو میگم. گاهی سربازهایی رو میفرستادن داخل اتاقم و منو زیر ضربات کابل قرار میدادن. در یکی از این هجومهای وحشیانه کابل چرخید و زیر چشم راستم خورد و چند سانت از اونو پاره کرد و خون روی گونهام جاری شد. اثر اون کابل بعد از ۳۴ سال زیر چشمم هنوز پیداست.
گاهی بعد از اینکه از اتاق میاوردنم بیرون، چوبی زیر بغلم میدادن و لنگانلنگان راه میافتادم و اونا پشت سرم گلنگدن رو میکشیدن و طوری وانمود میکردن دارن میبرنم سمت جوخه اعدام. منهم زیر لب شهادتین رو میگفتم. آروم و قلبا خوشحال بودم و با خود میگفتم دارم راحت میشم. اونقدر اذیت میکردن که مرگ رو به اینجور زندگی ترجیح میدادم ، ولی خبری از اعدام نبود و سر از اتاق شکنجه یا بازجویی در میاوردم. حقیقتا تو اون روزها قیامت رو بارها به چشمم دیدم و از خدا طلب شهادت میکردم. سه روزی که وسط آتش دو طرف بودم ،خوشبختانه عراقیا کسی رو به اسیرنکرده بودن و تنها اسیر کل منطقه شلمچه من بودم، لذا شده بودم زنگ تفریح فرماندهان بعثی. وقت و بیوقت حتی نصفِ شب با رعب و وحشت در رو وا می کردن و میبردنم.
در سه شبانه روز بیش از ۱۰ بار بازجویی شدم و هر بار یه کتک مفصل و همون سؤالهای تکراری و منم همون جوابهای تکراری.
ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۳۰)
💢چه ژنرالی هستی تو دیگه؟💢
یه چیز جالب در بازجوییهای ۳ روزه این بود که ژنرال بعثی براحتی فریب خورده بود و باورش شده بود من سرباز ارتشم و اینکه تعدادی از نیروهای ارتش در یگانهای سپاه ادغام شدن، راستش رو بِخاید بخاطر هوش و ذکاوت من نبود، من میترسیدم بگم بسیجیم. اون خیلی خِنگ بود. ولی آخرش شب سوم مچم رو گرفت و بدجوری گیر افتادم. شب سوم بعد از تکرار همون سؤالهای قبلی و چند تا سؤال جدید ، از وضعیت فرمانده لشکر ۹۲ زرهی اهواز پرسید که با چی تردد میکنه و تا حالا او را دیدهای یا نه؟ گفتم بله. چون من دژبان درِ ورودی لشکر بودم گاهی ایشون رو میدیدم که با جیپ فرماندهی و یه وقتایی هم با استیشن رفت و اومد میکرد.از درجه و نام فرمانده لشکر پرسید. من گفتم اسمش رو نمیدونم. اولش فکر کرد نمیخوام اطلاعات بِدم و میخش گیر کرد روی همین سؤال و وِلکن نبود. چی باید میگفتم من چه میدونستم اسمش چی بود؟
شروع کرد تهدیدکردن که اگر نگی همینجا دستور میدم اعدامت کنن. اول خواستم یه اسم الکی بگم ولی بعد به ذهنم اومد که اینا اسم فرمانده لشکرها رو حتما دارن و میفهمه که دروغ گفتم و کار برام سختتر میشه. توی دو راهی عجیبی گیر کردم نه اسم فرمانده لشکر رو میدونستم که بگم و از این وضع خلاص بشم و نه اون منو رها میکرد. البته دادن اسم فرمانده لشکر لو دادن اطلاعات نبود. اونا اسامی رو داشتن. فقط میخواستن بفهمن طرف داره راستش رو میگه یا دروغ بهم میبافه! چند لحظه سکوت کردم تهدیدا
که جدی شد و میخواستن ببرنم اتاق شکنجه اینبار برای گرفتن اطلاعات، ازش امان خواستم و گفتم اگه امانم بدی من راست رو براتون میگم و به همه چی اقرار میکنم. اونم گفت نترس در امانی حال بگو اسمش چیه؟
گفتم حقیقتش اینه در این سه روز بهتون دروغ گفتم. اصلا ارتشی و سرباز نیستم و بسیجیم. از عصبانیت چهرهاش سیاه شد و چیزی نمونده بود خودش به من حمله کنه که چرا در این سه روز ما روفریب دادی و این همه دروغ گفتی؟ من سعی کردم با خونسردی جواب بدم و با قیافه ای حق به جانب گفتم هدفم فریب دادن شما نبوده و فقط به این خاطر بود که فکر میکردم اگه بگم بسیجیام شاید کشته بشم. اونم چون نمیخواست جلوی جمع ضایع بشه و زیر قولش بزنه. گفت خیلی خب حالا که امان گرفتی راستش رو بگو ولی اگه یه کلمه دیگه دروغ ازت بشنوم کاری میکنم که دیگه پشیمونی هم برات فایدهای نداشته باشه. ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms