فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷﷽🇮🇷
السلام #علی_المهدی_و_المسیح
گمان میکنم؛
#بیشتر_یارانِ_زمینه_ساز_ظهور
ازمیان برادران اهل تسنن و زیدیه ومسیحیتِ رهروان وهب(علیه السلام) ویهودیان توبه کار مستَغیث بالایمان
#خواهد_بود...
سلام بربدن های #تکه_تکه شده شهدای مظلوم غزه...
سلام بربی پناه ماندگان عالَم...
نفرین خدا بر سکوت و تبانی سفیانیانِ صهیونیستیِ آخرالزمان...
درکلیب بالا؛
رژیم صهیونیستی غاصب اسرائیل
جسدیک #شهید_فلسطینی را با انفجار پیجرها و بمب،
ودروسط #تشییع_جنازه_شلوغ
از راه دور،آن را متلاشی کرد
و صدها نفر شهید شدند...
#نفرین_خدا بر بی رحم ترین ظالمانِ #رجعت_صغری
خدا #هدایت_کنه و حکم کند در حق تفکرات وهابیت و افراطیون به ظاهر شیعه
که با غرق شدن در #بی_خیالی و اختلاف انگاریِ وحدت شیعه و سنی #دست_از_یکفر_باالطاغوت برداشته
وجبهه ایمان را #ذلیل_ ساخته
و #شریک_جرم جنایات صهیونیستی شده اند...
#بیشتر_یاران امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) در جنگهای جمل و نهروان و صفین
و #حتی_اجتماع_عظیم مردمی
در #دعوت_به_میز_دولتِ_خدمتِ ریاست جمهوری آن حضرت،
همان #برادران_اهل_تسننِ_قائل به مکتب اتحاد خلفای راشدین بودند
وحضرت علی(علیه السلام)
#بدون_برگزاری مراسم توهین بر مدعیان دولتهای سابق
وبدون هیچ جسارت برصحابی وکس دیگر
#شروع_به_جهاد یکفر بالطاغوت وبالجِبت نمود...
هرچقدرم حق باماباشد،
باز ما شیعیان دابه الارض موعودیم
که بایداز #بدعت_ها پرهیز نموده وپیرو مولایمان حضرت علی بن ابی طالب(علیه السلام)باشیم...
#یالثارات_الحسین
#هیهات_منا_الذله
#امان_از_دل_زینب
#یا_علی_ادرکنی
#توضیح_رجعت_صغری👇
☫ @poyeshe313 ☫
🇮🇷﷽🇮🇷
شهیدی که پس از ۱۷ سال زنده شد!!
نقل از برادر شهید👇
▪️می گفت: اهل تهران بودم و پدرم از تجار بازار تهران...
با وجود مخالفت شدید خانواده،
بخاطر عشقم به شهداء
حجره ی پدر را ترک کردم
و به همراه بچه های تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم...
بعد از چند ماه، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم...
یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر میگذراندیم تا اینکه تلفن زنگ خورد
و خبر دادند که بستگان نزدیک که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد...
آشوبی در دلم پیدا شد...
حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم تا جاییکه وقتی مهمان های ویژه می آمدند، دیگر مغازه ها به همسرم نسیه ندادند ...
نمی خواستم شرمنده ی اقوام شوم...
🔺با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم...
بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد...
🌷شهیدسیدمرتضیدادگر🌷
فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من از شهدا گلایه داشتم...!
با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم...
"این رسمش نیست با معرفت ها...
ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم...
راضی نشوید بخاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم..."
گفتم و گریه کردم...
دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید...
بی ادبی و جسارتم را ببخشید... »
🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم...
هر چه فکرکردم، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام...
با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده...
لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم... به قصابی رفتم... خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم:
بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است...
به میوه فروشی رفتم...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود...
گیج گیج شدم... مات مات... خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟! آیا همسرم چیزی گفته ؟
وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد...
جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود... بخدا کسی که امروز آمد صاحب این عکس بود... به خدا خودش بود...
کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانه ها، عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم... می پرسیدم: آیا این عکس، عکس همان فردی است که امروز آمده بود...؟
نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم... مثل دیوانه هاشده بودم...
💎شهید سید مرتضی دادگر...
فرزند سید حسین...
اعزامی از ساری...
وسط بازار ازحال رفتم...
💠ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون.
#رجعت_صغری
#حرکت_نهضت_استغاثه_دعای_فرج
#در_چند_قدمیِ_بیعت_با_شهدا👇
┄┅═☫ @poyeshe313 ☫═┅┄