طنین صدای اذان کل محل را پر کرده بود. دست دخترم را گرفتم و با عجله خودمان را رساندیم به مسجد. دقیقا در ورودی مسجد ایستادیم.
بستههای خرماها آماده بود. یک دانه خرما در بستههایی کوچک که رویش یک برچسب زده بودیم با یک عبارت:
دعای مستجاب افطارم نذر کودکان مظلوم فلسطین
هر بسته را میدادیم این جمله را تکرار میکرديم : قبول باشه، برای مردم فلسطین دعا کنید...
واکنشها نسبت به درخواست ما متفاوت بود. خانمی جوان که همراه دو دخترش با عجله داشت خودش را به نماز میرساند با شنیدن جملهام ایستاد، قدری فکر کرد و با صدای لرزانی گفت: بله حتما، حتما دعا میکنم.
پسر نوجوانی را با اندامی نحیف و آستینهای بالا زده که نشان از وضو داشت، دقیقا در ورودی مسجد دیدم. تا خواست وارد شود صدایش کردم و گفتم: بفرمایید، قبول باشه، یادتون نره موقع افطار برای بچههای فلسطین دعا کنید.
به بستهی کوچک خرمای توی دستش قدری نگاه کرد، لبخند زد و سری به نشانه رضایت تکان داد و رفت.
پیرمردی با موها و ریشهای سفید از راه رسید
خرما را دادم به دستش و همان جمله را تکرار کردم. واکنش پیرمرد برایم به یاد ماندنی شد.
روی پلههای درب ورودی مسجد ایستاد دستهایش را تا جای ممکن به سمت آسمان بلند کرد و فریاد زد:
خدایا ریشهی اسرائیل را بکن
صدای پیرمرد در حیاط مسجد پیچید
و حالا دیگر صدای آمینها فضای مسجد را پر کرده بود ...
#روایت_یزد
#قدم_کوچک_من_برای_غزه
#فرزند_رمضانیم
#دعایمن_سلاحمن
#سلاحنا_دعائنا
#رمضان_المقاومه
عکسها و روایتهای خود را از مشارکت در پویش برای ما بفرستید:
🆔️ @so_ghaffari
با ما همراه باشید:
🔻بله | ایتا🔻
دعای مستجاب افطار...
بسته اول قسمت پیرزنی است که چادر زمینه طوسی با گلهای ریز سفید به سر دارد. سعی میکند نوشته روی کاغذ را بخواند؛ به کمکش میآیم.
نوشته دعای مستجاب افطارم نذر کودکان مظلوم فلسطین
« قبول باشه مادرجان التماس دعا». همان لحظه آن یکی دستش را هم از زیر گره چادر بیرون می آورد؛ دستهایش را به سمت آسمان بالا میبرد و زیر لب دعایی زمزمه میکند. بسته خرمای بعدی را میدهم به مادری که تند تند قدم بر میدارد و دست دختر سه چهار سالهاش را سفت چسبیده. آنقدر عجله دارد که فقط به یک تشکر بسنده میکند. خرمای بعدی رزق دختر نوجوانی است؛ که پرههای شال سفید و سیاه را به سمت شانههایش بالا داده و موهای براق مشکی را دوطرفه صورت افشان کرده. کیسه به دست روی زمین خاکی مسجد نیمه ساز محله ایستادهام، و مثل طوطی با دادن هر بسته عبارت «بفرمایید، قبول باشه» را با ورود هر نفر تکرار میکنم. شب نوزدهم رمضان است. مسجد را با پارچههای سیاه عزا و کتیبههای علی ولی الله پوشانده و مهیای مراسم شبهای قدر کردهاند. جسمم اینجا، دم غروب زیر چراغهای پرنور مسجد ایستاده. خیالم اما به دنبال مولا توی کوچههای خاکی تاریک کوفه میدود. با اصرار کیسه خرما را از مولا میگیرم تا کمی بار شانههای زخمی مولا کم شود. میرویم نان و خرما بدهیم به یتیمان کوفه. از درهای چوبی شکسته و محقر خانهها وارد میشویم؛ مولا سواری میدهد به کودکان. آرد دستاس میکند برای پیرزنان. گوش شنوا میشود برای دردهای دل بیوه زنان و خرما مینشاند در دهان بچهها. آخرین خانه را سر میزنیم؛ مولا آب و جارو حیاط را که تمام میکند، پیرزن مشت میکوبد به سینه و علی را نفرین میکند که پسر رشیدش را، عصای دستش را به جنگ برد و به کشتن داد. بعد دستها را بالا میآورد و با همان اشک چشم و سوز سینه برای این مرد که شبها به کمکش میآید دعا میکند. هیچ کدام از زنها و کودکان مولا علی را نمیشناسند. در اوج غربت و گمنامی خودش زخم زبان میشنود، ولی مرهم دلهای زخمی و رنج کشیده میشود.
با صدای «اشهد ان علی ولی الله» موذن، اشک غلتیده روی گونهام را پاک میکنم. بی خیال خاکی شدن چادر مینشینم روی پلههای شکسته و خراب مسجد، پرنده خیالم اما قصد نشستن ندارد، آزاد و رها پر میکشد به آیندهای نه چندان دور. مینشیند روی آوارهای یک خانه، اینجا هم کیسهای پر از خرما به دست دارم؛ نه فقط من، بلکه تمام زنان و مردانی که برای آزادی قدس نذر کرده بودیم. پشت سر آقایمان حرکت میکنیم. از میان کوچههای مخروبه و خانههای آوار شده غزه میگذریم. میهمان کودکان یتیم و مادران مصیبت زده میشویم. پسر شبیه پدر تسلی دل زنان میشود و هم بازی بچهها.
اینجا همه آقا را میشناسند و مانند جدش غریب نیست. چند روز پیش، رسانه ها خبر و فیلم آمدنش را به همهی دنیا مخابره کردند. همان موقع که پشتش را به دیوار کعبه تکیه داده بود. کنار شکافی که هنگام تولد جدش علی (ع) ایجاد شده؛ ایستاد بود. سرش را رو به آسمان بالا برده و فریاد زده بود الا یا اهل العالم أنا بقیة الله الاعظم.
نماز تمام میشود و همراه با مامان به سمت خانه برمیگردیم. خیالم اما قصد برگشت ندارد؛ همان جا توی مسجد الاقصی پیش صاحب الزمان میماند.
✍ زهرا نجفی یزدی
#شب_قدر
#روایت_یزد
#قدم_کوچک_من_برای_غزه
#فرزند_رمضانیم
#دعایمن_سلاحمن
#سلاحنا_دعائنا
#رمضان_المقاومه
#غزه
عکسها و روایتهای خود را از مشارکت در پویش برای ما بفرستید:
🆔 @so_ghaffari
با ما همراه باشید:
🔻بله | ایتا🔻