eitaa logo
🧏‍♀️🧏تربیت هوشمند💕کودک ونوجوان
5هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1هزار ویدیو
161 فایل
اصول روانشناسی وتربیت👨‍👩‍👧‍👦 هوش ویادگیری 🧠 خلاصه هر آنچه برای تربیت فرزند شاد وموفق لازم داری اینجاست😍 خدمات #مشاوره #کارگاههای_تربیتی #تست_هوش #تست_استعداد_سنجی #تفسیر_نقاشی_کودک تبلیغات ارزان پذیرفته میشود ارتباط با ما👇 @Psch_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
🐛ملخ طلایی 📚روزی روزگاری در سرزمین ما،مرد باایمان و خوش اخلاقی زندگی می کرد که خیلی دوست داشت به دیگران کمک کند. او همیشه مواظب آدم های فقیر و بیچاره و معلول بود و برای کمک به آنها بسیار تلاش می کرد.مردم به خاطر خیرخواهی این مرد،به او عموخیرخواه می گفتند. او کشاورز بود و هر روز روی زمین کار می کرد و زحمت می کشید و موقعی که کارش تمام می شد، به یاری مستمندان می شتافت. یک روز عصر،وقتی تمام پول هایش را برای کمک به مردم فقیر خرج کرده بود و داشت به خانه برمی گشت،حیدر را دید. حیدر کارگربود وروی زمین های مردم کار می کرد و دستمزد ناچیزی می گرفت. او مرد فقیری بود و چندین بچه ی قد و نیم قد داشت و به زحمت شکم آنها را سیر می کرد. عمو خیرخواه به حیدر سلام کرد و حالش را پرسید.حیدر با ناراحتی گفت:«عموخیرخواه،چند روزی است که نتوانسته ام کارکنم و دستمزد بگیرم.بچه هایم گرسنه اند.پولی به من قرض بده تا بتوانم نانی بخرم و شکم آنها را سیر کنم.» عموخیرخواه جیب هایش را گشت اما هیچ پولی توی جیب هایش باقی نمانده بود. خجالت می کشید به حیدر بگوید که پول ندارد.ناگهان ملخ درشتی روی دستش نشست.عموخیرخواه ملخ را کف دستش گذاشت و به آن نگاه کرد.بدن ملخ زردرنگ بود و در غروب آفتاب، مثل طلا میدرخشید. هیکلش هم از ملخ های معمولی خیلی بزرگ تر بود.عموخیرخواه با خودش گفت:«ای کاش این ملخ از جنس طلا بود تا آن را به حیدر می دادم.با پولش می توانست به راحتی زندگی کند.» توی همین فکرها بود که حیدر پرسید:«عموخیرخواه،چی توی دستت داری؟» عموخیرخواه ملخ را کف دست حیدر گذاشت.حیدر به ملخ نگاه کرد. ناگهان ملخ تبدیل به مجسمه ای از طلا شد.عموخیرخواه و حیدر با تعجب به آن خیره شدند. حیدر چندبار ملخ را لمس کرد و با شادی فریاد زد:«معجزه شده عموخیرخواه!ملخ تبدیل به طلا شده است!»عموخیرخواه فهمید که خدا آرزویش را برآورده ساخته است. دستی به شانه ی حیدر زد و گفت:«از این ماجرا به کسی چیزی مگو.ملخ را به بازار ببر و بفروش و سرمایه ی کارکن.»بعد هم خداحافظی کرد و رفت. حیدر ملخ طلایی را به شهر برد و به یک جواهرفروش فروخت و پول زیادی گرفت. با آن پول توانست زمین و گاو و گوسفند بخرد و ثروتمند شود. سال ها گذشت. حیدر به فکر افتاد تا ملخ طلایی را بخرد و به عموخیرخواه بدهد.او پول زیادی داد و ملخ را خرید و پیش عموخیرخواه برد و آن را در دست عموخیرخواه که حالا پیرشده بود گذاشت. عموخیرخواه با لبخند به ملخ نگاه می کرد.ناگهان ملخ جان گرفت و به شکل اولش درآمد و جست و خیزکنان از آنها دور شد و رفت.حیدر با تعجب به ملخ نگاه می کرد و نمی دانست چه بگوید. اما عموخیرخواه با لبخند گفت:« حیدرجان،آن روز که تنگدست بودی خدا این ملخ را تبدیل به طلا کرد تا تو بتوانی سرمایه ای به دست بیاوری و کاری بکنی و امروز که به لطف خدا ثروتمند و بی نیاز هستی،ملخ هم به آغوش طبیعت بازمی گردد تا به زندگیش ادامه دهد.» اشک از چشمان حیدر سرازیر شد،به خاک افتاد و سجده ی شکر به جای آورد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Unknown Artist - Khoshhalo Shado Khandanam (320).mp3
1.43M
سلام،صبحتون بخیر خوش حال و شاد و خندانم🥰🥰🥰 .
فرزند شما، هیچ گاه این لحظات را از یاد نخواهد برد. زمانی که به او عشق می‌ورزید زمانی که برای او وقت خصوصی می‌گذارید زمانی که به گفته ها و شیرین‌کاری‌هایش می‌خندید زمانی که اشتباهات او را می‌بخشید زمانی که از او محافظت می‌کنید زمانی که به او می‌گویید احساسش را درک می‌کنید. تا حالا از فرزندتون پرسیدین کدوم لحظه دو نفرمون رو بیشتر دوست داری؟؟ https://eitaa.com/primaryschool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با دقت و تمرکز ،بدون پلک زدن نگاه کن... https://eitaa.com/primaryschool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا