˼حࢪیم ِ؏ـشق♥️˹
« از اتاق بیرون اومدیم. با تعجب و نگرانی رو به علیآقا گفتم: چرا اینجوری کرد؟ علیآقا دستی توی موها
🖊 به قلم: یگانہ🌿
{کپی در تمام پیامرسانها ممنوع❌}
پ.ن:
در خودم ھر چہ فرو رفتم و ماندم، کافےست!
رو بہ بیرون زدن از خویش، دࢪی میخواهم🪽❤️🩹.
" مهد؎ فرجے "
لینک ناشناس برای نظراتتون🌱↓
↬ https://
↬ https://
پاسخ به پیامهاتون💫↓
↬ @Cafe_Del
𝐩𝐫𝐢𝐯𝐚𝐜𝐲 𝐨𝐟 𝐥𝐨𝐯𝐞𝟐 🪴
˼حࢪیم ِ؏ـشق♥️˹
🖊 به قلم: یگانہ🌿 {کپی در تمام پیامرسانها ممنوع❌} پ.ن: در خودم ھر چہ فرو رفتم و ماندم، کافےست! رو
امشب یا فردا عیدی داشته باشیم🌝✨؟
˼حࢪیم ِ؏ـشق♥️˹
امشب یا فردا عیدی داشته باشیم🌝✨؟
جواب ندادید، ولی فردا منتظر پارت باشید🤍
بریم برای پارت جدید✨
قبل از خوندن پارت، پنجصلوات به نیت سلامتی و ظهور آقامون، و سلامتی و موفقیت سربازان گمنامشون بفرستیم ࣫͝
#یگانہ🌿
˼حࢪیم ِ؏ـشق♥️˹
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌸🌱 🌱 «تابـ⚰ـوتِعشـ♥️ـق» #پارت51 #راوی با نفسهای
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌸🌱
🌱
«تابـ⚰ـوتِعشـ♥️ـق»
#پارت52
#سعید
خسته و کلافه بودم و فکر کردن به پیامکی که دیشب برام ارسال شده بود، حالم رو بدتر میکرد!
" آتیشبازی با موفقیت انجام شد✓ "
نفسم رو پر صدا بیرون دادم و دستی به صورتم کشیدم.
شاید اگه مامان و بابا و محدثه نرفته بودن مسافرت، کمتر با فکر و خیالات آزاردهنده دست و پنجه نرم میکردم.
احساس تنهایی میکردم. درست مثل ۲۶ سال پیش، وقتی توی اون زلزلهی لعنتی مامان و بابا و خواهرم رفتن و فقط منه دوساله موندم...
ظاهراً من به جز خدا و بعد خانوادهام کسی رو نداشتم که راهی پرورشگاه شدم و اونجا اسمم شد سعید!
تا ۹ سالگی توی پرورشگاه بودم و روزها و شبهام با بچههایی سپری میشد که مثل من جز خدا کسی رو نداشتن...
کمکم داشتم به تنهایی عادت میکردم تا اینکه بالاخره یه خانواده سرپرستی من رو قبول کردن و بعد از اون، کمتر از قبل حس تنهایی و بیکسی سراغم میومد.
چند سالی که گذشت، یه دختر کوچولوی ناز به جمع خانواده اضافه شد و اسمش شد محدثه!
با گذشت زمان، راحتتر تونستم با گذشتهی تلخم کنار بیام و از ته دلم محدثه و پدر و مادرش رو به عنوان خانوادهام بپذیرم!
هیچوقت فراموش نمیکنم برای ورود به سپاه چقدر اذیت شدم، هر چند که آشنایی با محمد و باقیه اعضای تیم تونست سختیهایی که کشیده بودم رو تا حدی جبران کنه.
اما با رفتن محمد، دوباره حس تلخ اون سختیها و حتی بدترش مثل یه بختک اومده بود سراغم!
از خودم بدم میومد که نمیتونستم جز تماشا کردن کاری انجام بدم.
آهی کشیدم. نگاهم به ساعت روی میز افتاد. یکساعت دیگه شیفتم توی سایت شروع میشد!
افکارم رو پس زدم و آماده شدم و با برداشتن سوییچ از خونه بیرون بیرون زدم.
همین که سوار ماشین شدم، موبایلم زنگ خورد! رسول بود. لبخند کمرنگی زدم و تماس رو وصل کردم.
+ سلام استاد! چطوری؟
- سلام، سعید...
صداش آروم اما پر استرس بود. ناخودآگاه اخم کردم.
+ چیزی شده رسول؟ صدات یه جوریه!
- سعید... یه آدرس برات میفرستم، زود خودت رو برسون. فعلاً!
قبل از اینکه جوابی بدم قطع کرد.
تعجب کرده بودم و بیشتر نگران بودم.
آدرس رو که فرستاد، با حجم زیادی از فکر و خیال و نگرانی که انگار قرار بود حالاحالا همراهم بمونن راه افتادم طرف آدرس...
#رسول
با وحشت از خواب پریدم!
نفسنفس میزدم و عرق از سر و روم چکه میکرد.
با تحلیل موقعیتم و اینکه همهاش خواب بوده، دستم رو روی قلبم گذاشتم و با بستن چشمهام نفس عمیقی کشیدم.
کمکم ضربان قلبم نرمال شد.
دستی به صورتم کشیدم. نگاهم کشیده شد سمت قاب عکس روی پاتختی، عکس من و بابا، درست یک هفته قبل از اون تصادف لعنتی!
قاب عکس رو برداشتم و دستم رو روی لبخند کمرنگ بابا کشیدم. کاش هیچوقت نمیرفتم کلاس کامپیوتر، کاش حداقل اون روز رو نمیرفتم! شاید اگه بخاطر رسوندن من به کلاسم نبود، بابا تصادف نمیکرد و الان کنارمون بود...
با بغض آهی کشیدم و قاب عکس رو سر جاش گذاشتم. ده سال گذشته بود و من برخلاف چیزی که بروز میدادم، هنوز نتونسته بودم کنار بیام و خودم رو ببخشم!
قاب عکس رو سر جاش گذاشتم و نگاهی به ساعت دیواری انداختم. نزدیک اذان ظهر بود.
بعد از تعویض لباسهام، از اتاق بیرون رفتم.
مامان توی آشپزخونه مشغول بود. لبخند زدم و بیحرف رفتم توی آشپزخونه و پشت سرش ایستادم و بوسهای روی سرش نشوندم.
+ سلام عرض شد حاجخانم!
چرخید سمتم و با لبخند حاصل از ذوق بغلم کرد.
- سلام مادر، رسیدن بخیر!
اینبار دستش رو بوسیدم و سر به زیر گفتم: قربونت برم مامان، ببخشید که دیر اومدم. شرمنده، همش نگرانت میکنم!
با همون لبخند مهربونش جواب داد: دشمنت شرمنده، مادرا همیشه نگران بچههاشونن پسرم!
لبخند کمرنگی زدم.
بعد از نماز، ناهار خوشمزهی مامان رو با چاشنی شوخیهای همیشگی من و سهیل خوردیم.
بعد از ناهار، توی اتاقم استراحت میکردم که یهو یاد امیرعلی افتادم و دلم هواش رو کرد! امیرعلیای که عجیب بوی محمد رو میداد و خیلی شبیهاش بود...
تصمیم گرفتم سری به خونهشون بزنم و اگه عطیهخانم اجازه دادن، امیرعلی رو ببرم شهربازی تا کمی با هم وقت بگذرونیم. از اونجایی که خودم دردی که داشت رو کشیده بودم، خوب میتونستم حسی و حالی که داشت رو درک کنم!
حاضر شدم و با موتور از خونه بیرون زدم.
کلاهکاسکت رو روی سرم گذاشتم و آینه رو تنظیم کردم که یه لحظه احساس کردم یهنفر پشت دیوار خیابون داره من رو دید میزنه.
با اخم زوم کردم روی نیمرخش که یهو غیبش زد!
˼حࢪیم ِ؏ـشق♥️˹
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌸🌱 🌱 «تابـ⚰ـوتِعشـ♥️ـق» #پارت52 #سعید خسته و کلاف
موتور رو روشن کردم و دور زدم. همهی خیابون رو گشتم ولی اثری ازش نبود.
ناامید برگشتم و حرکت کردم، برای اطمینان بیشتر چندبار ضد تعقیب زدم و وقتی خیالم راحت شد که کسی دنبالم نمیکنه، رفتم سمت خونهی آقامحمد... هر چند که ذهنم همچنان درگیر مردی بود که انگار داشت کشیک من رو میکشید!
توی کوچهای که خونهی آقامحمد اونجا بود پیچیدم. نگاهم که به در خونهشون افتاد، دیدم یه مرد پشت به من توی حیاط خونهشون ایستاده!
موتور رو خاموش کردم و پیاده شدم. مرد غریبه داشت با عطیهخانم صحبت میکرد.
اولش ترجیح دادم جلو نرم، اما اصلاً از اون مرد حس خوبی نمیگرفتم که باعث شد ناخودآگاه با قدمهای آروم جلوتر برم.
با کمی فاصله پشت سر مرد ایستادم که با شنیدن حرفی که زد ماتم برد و سر جام میخکوب شدم!
- با من ازدواج میکنی؟
#عطیه
مهرداد بود!
پسرعمویی که تقریباً هشت سالی میشد ندیده بودمش، درست از وقتی ازدواج کردم و بالاخره ازم ناامید شد. همون موقعها بود که مهاجرت کرد و تا همین امروز دیگه ندیدمش...
- سلام دخترعمو!
رشتهی افکارم پاره شد و به خودم اومدم.
سرم رو پایین انداختم. اونقدر آروم جوابش رو دادم که شک کردم شنیده باشه.
- خوبی؟
اینبار به سختی لب زدم: ممنون!
چند لحظهای به سکوت گذشت. با یادآوری حال بد امیرعلی خواستم چیزی بگم که پوزخند زد و با لحنی پر کنایه گفت: ممنون، منم خوبم!
اینبار دلخور پرسید: بعد از هشت سال که واسه اولینبار اومدم خونهات، حالم رو نمیپرسی؟ اینه رسم مهموننوازی؟
ناخودآگاه چادرم رو توی مشتم فشار دادم و آروم گفتم: من عجله دارم، باید برم جایی...
پرید وسط حرفم!
- تو هر وقت به من رسیدی عجله داشتی؛ هر بار هم به یه بهانه!
چشمهام رو محکم روی هم فشردم. پسرم، یادگار محمدم حالش خوب نبود و این آدم داشت خاطرات گذشته رو مرور میکرد!
اصلأ چرا اورژانس نمیرسید؟
بغضم رو قورت دادم و سعی کردم آروم باشم.
+ لطفاً برو پسرعمو، من عجله دارم! دلمم نمیخواد مادر همسرم شما رو اینجا ببینه.
یه لحظه پوزخند زد و بعد نفس عمیقی کشید.
- اتفاقاً برای همین اومدم اینجا!
نگاهم کمی بالا اومد که تازه متوجه دستهگل لالهی توی دستش شدم! با جلوتر گرفتن دستهگل، آهی کشید و گفت: اومدم بهت تسلیت بگم بابت مرگ هم...
نگاه پر اخمم تیز شد توی چشمهاش، پریدم وسط حرفش و محکم گفتم: محمدِ من نمرده، شهید شده!
اول شوکه شد و بعد اخم کرد.
- حالا هر چی، مهم اینه که دیگه توی این دنیا نیست!
لحنم جدی و قاطعتر شد.
+ هست و مثل همیشه مراقبمونه! من همیشه وجودش رو کنار خودم و بچههام حس میکنم.
اَبروهاش کمی توی هم رفت. گیج و متعجب پرسید: بچههات؟
داشتم کلافه میشدم!
- پسرم حالش خوب نیست. میخوام ببرمش بیمارستان، پس لطفاً مزاحم نشید!
اومدم در رو ببندم که پاش رو لای در گذاشت و هولش داد که باعث شد از ترسِ ضربهی در به شکمم هینی بکشم و عقب برم!
با یه دستم چادرم رو نگه داشتم بودم و دست دیگهام رو به نرده گرفته بودم. بدنم میلرزید.
با جلوتر اومدن مهرداد گفتم: ج..جلو نیا، برو بیرون تا جیغ نزدم!
با کلافگی دستی به موهاش کشید.
- چرا اینجوری میکنی عطیه؟ یه جوری رفتار میکنی انگار من صد پشت غریبهام و میخوام بهت آسیب بزنم!
اینبار بغضم از نبود محمد بود.
نفسش رو پر صدا بیرون داد و کمی جدی شد.
- ببین، من نیومدم اینجا که اذیتت کنم! فقط اومدم باهات حرف بزنم.
+ من حرفی با تُ..شما ندارم!
با اخم داد کشید: ولی من دارم!
نگاهم ناخودآگاه به خیابون خیره شد. انگار تازه متوجه شد صداش بالا رفته که چشمهاش رو محکم باز و بسته کرد و آرومتر گفت: ببخشید!
نگاهش دوباره به چشمهام خیره شد که باعث شد سرم رو پایین بندازم.
+ اون سالی که غرورم رو زیر پام گذاشتم و به هر سختی که بود، مامان و بابا رو راضی کردم و اومدم خواستگاریت، زل زدی توی چشمهام و گفتی من رو دوست نداری! گفتی پای کس دیگهای درمیونه و انتخابت رو کردی.
نفسی گرفت.
- اما حالا چند سال گذشته و اون طرف زیر یه خروار خاکه... و فکر نمیکنم الان دیگه مشکل یا بهتر بگم، بهانهای داشته باشی!
احساس کردم قلبم از تپش ایستاد!
مات و مبهوت نگاهش میکردم. چی داشت میگفت؟
بیتوجه به بهتم، لبخند کمرنگی زد و دستهگل توی دستش رو جلوتر گرفت.
+ من هنوزم همونقدر دوست دارم و میخوام بعد از هشت سال، دوباره ازت خواستگاری کنم!
مکث کوتاهی کرد و بعد آروم لب زد: با من ازدواج میکنی؟
قبل از اینکه جوابی بدم، یهو به عقب کشیده شد و با عقب رفتنش، قامت آقارسول نمایان شد!
ناخودآگاه دستم رو جلوی دهنم گرفتم.
˼حࢪیم ِ؏ـشق♥️˹
موتور رو روشن کردم و دور زدم. همهی خیابون رو گشتم ولی اثری ازش نبود. ناامید برگشتم و حرکت کردم، برا
آقارسول یقهی مهرداد رو گرفتن و کوبیدنش به دیوار! با اخم و عصبانیت گفتن: تو به چه حقی مزاحم ناموس مردم میشی؟
با استرس کمی جلو رفتم و آروم لب زدم: آقارسول...
نیم نگاهی به من انداختن و دوباره با عصبانیت به مهرداد که اون هم اخم کرده بود و عصبی بود نگاه کردن.
~ شما برید داخل عطیهخانم! من خودم حساب این مزاحم رو میرسم.
مهرداد آقارسول رو هول داد و همونطور عصبی گفت: چی میگی تو؟ مزاحم چیه؟ من از اقوام این خانم هستم! تو کی هستی؟
آقارسول دوباره یقهی مهرداد رو گرفتن و با عصبانیت گفتن: منم برادر همسر این خانم هستم!
فشار دستشون روی یقهی پیراهن مهرداد بیشتر شد.
~ تو به چه جرأتی توی خونهی برادر من، از همسر برادرم خواستگاری میکنی؟!
مهرداد پوزخند ماتی زد و به سر تا پای آقارسول نگاه کرد.
- برادر؟ همسر برادر؟
خندهای کرد و به من نگاه کرد.
- چی میگه این دخترعمو؟ محمد مگه مثل من تک پسر نبود؟
بعد با جدیت به آقارسول نگاه کرد و یهو یقهشون رو گرفت!
- ببین آقاپسر، من نمیدونم تو کی هستی و چی میگی، ولی روابط خانوادگی بقیه به تو هیچ ربطی نداره!
آقارسول با حرص اومدن چیزی بگن که صدای آژیر آمبولانس توی کوچه پیچید و چند لحظه بعد، آمبولانس وارد کوچه شد.
بالاخره یقهی همدیگه رو ول کردن.
مهرداد با حرص یقهاش رو از دست آقارسول آزاد کرد و با نیم نگاهی به من، بیحرف از کوچه خارج شد.
یکی از تکنسینها جلو اومد و پرسید: شما تماس گرفتین خانم؟
سرم رو پایین انداختم و با اخم گفتم: بله، چرا انقدر دیر اومدین آقا؟ من که گفتم حال پسرم خیلی بده!
آقارسول جلو اومدن و با شتاب پرسیدن:
یاحسین! امیرعلی چی شده؟
بغضم رو به سختی قورت دادم و آروم لب زدم: نمیدونم، یهو حالش بد شد!
راننده آمبولانس هم پیاده شد و بعد به داخل راهنماییشون کردم.
بعد از اینکه امیرعلی رو معاینه کردن گفتن باید منتقل بشه بیمارستان!
با عزیز تماس گرفتم و بهش اطلاع دادم، قرار شد خودش رو برسونه.
توی آمبولانس و کنار امیرعلی نشستم.
بچهام رنگ به صورت نداشت و براش ماسکاکسیژن گذاشته بودن.
آقارسول گفتن: من با موتور پشت سرتون میام.
منتظر جواب من نموندن و رفتن سمت موتورشون، راننده در رو بست و آمبولانس حرکت کرد.
دست سرد امیرعلی رو توی دستم گرفتم و شروع به ذکر گفتن کردم تا دلم کمی آروم بگیره!
#راوی
با صدای اعلان موبایل، چشمهای خستهاش را باز میکند.
موبایل را برداشته و پیامک ارسالی را میخواند.
" در اولین فرصت تماس بگیرید! "
انگشت شصتش آیکون تماس را لمس میکند.
بعد از چند بوق، صدای آرام اما عصبی مخاطب در گوشش میپیچد.
- قرار نبود انقدر بد تمومش کنی!
نفس عمیقی میکشد.
+ من قراری نذاشتم.
مخاطب پشت خط که به سختی سعی دارد تن صدایش را پایین نگه دارد، با حرص میگوید: ولی اون حقش نبود اونجوری زجرکش بشه و بسوزه!
دستی به موهایش میکشد.
+ الان دیگه گفتن این حرفها بیفایدهست. همهچیز تموم شده!
مخاطب، نفس پر حرصی میکشد.
- خب الان من باید چیکار کنم؟
آهیر به سختی کمی جابهجا میشود.
+ همون کاری که تا الان میکردی!
- یعنی چی؟ الان وضعیت فرق کرده!
آهیر که از درد زخم پهلویش کلافه شده میغرد: ولی وظیفهی تو فرقی نکرده! امیدوارم دفعهی بعد که تماس گرفتی، واقعاً کار واجبی داشته باشی!
و بعد تلفن را قطع کرده و روی تخت میاندازد.
دستی به صورتش میکشد. احساس خوبی به اوضاع پیش آمده و حتی آینده ندارد، اما جز صبوری کار دیگری از دستش برنمیآید.
اینبار طاقباز روی تخت دراز میکشد و به سقف زل میزند.
آرام با خود زمزمه میکند: درست میشه. شاید دیر، ولی بالاخره درست میشه!
و بعد چشمهایش را میبندد...
🖊 به قلم: یگانہ🌿
{کپی در تمام پیامرسانها ممنوع❌}
پ.ن:
من میزبآن ِ درد و غم و ࢪنج و حسرٺم!
ای آرزو؎ ِ گمشدھ، مهمان ِ کیستۍ؟!(:
" عماد خراسانے "
لینک ناشناس برای نظراتتون🌱↓
↬ https://harfeto.timefriend.net/17570756127630
↬ https://daigo.ir/secret/11673080547
پاسخ به پیامهاتون💫↓
↬ @Cafe_Del
𝐩𝐫𝐢𝐯𝐚𝐜𝐲 𝐨𝐟 𝐥𝐨𝐯𝐞𝟐 🪴
مهرداد رنجبر❕
۴۰ساله(:
مهندس عمران، فارغالتحصیل از دانشگاه تورنتو کانادا⚡️
بسیار مغرور و خودخواه😶💔
برای رسیدن به هدفش، میتونه روی خیلی چیزها پا بذاره👀❌!
#شخصیت_رمان
𝐩𝐫𝐢𝐯𝐚𝐜𝐲 𝐨𝐟 𝐥𝐨𝐯𝐞𝟐 🪴