فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
صبح من با تو بخیر است
عزیزم برخیز
ڪه جھان بی رخ ماهت
بہ خدا زندان است
صبحت بخیر زندگیم❤️🦋💋
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
چیزهای خوب این دنیا
بی پـایان است
همه کاری که باید انجام دهی
این است که به خودت
جـرات کشف کردن آنها را بدهی
و روزت را با یک لبخند شروع کنی
جمعهتون بخیر 💞🦋💋
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
و دلبــــرے دارم...
بویِ تَنش خُوشبوتَرین رایِحهِ نابِ
هر روزِ این دل است ...💞🦋💋
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
Meysam_Ebrahimi_-_Gardanband_(128).mp3
3.58M
🎙#میثم_ابراهیمی
🎼 گردنبند💖
●━━━━━━───────⇆
◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ
ㅤ
راه این گلومومیبندی کل وقتایی که میخندی❤️
☞🎵🎶 @proziba 🎶🎵☜
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۲۱۱
---آره.
چشم هایم وق زده شدند:
-هرچی بگم میخری؟
---دارم میگم میخرم دیگه.
-واقعاً میخری؟
---واقعاً میخرم
موهای گوجه ای ام را به بازی گرفتم و پا روی پا انداختم:
-خیلی خب پس برام یه خونه ی مبله بخر! میخری؟
-خونه ی مبله میخوای چیکار؟ تو خودت داری توو کاخ زندگی می کنی!
من از عمد این حرفها را میزدم تا فقط جوابش را بشنوم
-خب شاید نشه شاید دووم نیارم میفهمی؟ بخوام از عموت جدا بشم بخوام از پیشش برم اون وقت چی؟ هوم؟ اون وقت چیکار کنم؟
با لحنی که شوخ طبعی در آن هویدا و ملموس بود، گفت:
---اون وقت بیا پیش من !اصلا نگران نباش بدجنس نیستم توو خونه م رات میدم
یک جوری شدم بی جنبه بودم دیگر به نفعم بود که بحث را تغییر بدهم
-من عاشق نبات و آب نباتم!
بی چک و چانه تأییدم کرد
---اکی میخرم برات
با تلفیقی از حرص و علاقه گفتم:
-اوووف خیلی دوست دارم
---روز توام بخیر خوش بگذره بهت خدا نگهدار
من را پیچاند و تماس را قطع کرد.
گوشی را از پیش گوشم پایین آوردم دلگیر نشدم. اتفاقاً حالم خیلی هم خوب بود حرف زدن با او به قدری سرحالم آورده بود که زحمت کشیدم نیشم را ببندم
از پله ها پایین رفتم
گوشی را دوباره روی کنسول گذاشتم
غزل همین که من را دید بلند و با لحن طلب کارانه ای پرسید:
----کی بود؟
خونم جوشید. داشت شورش را در میآورد. همزمان که جلوترمی رفتم ابرو بالا انداختم
-باید بهت جواب پس بدم؟
ماتش برد. لال شد.
رو به فرح خانم که بیکار بود گفتم:
- فرح خانم زحمت میکشی کیکمو بیاری؟
××چشم عزیزم .کیک توو یخچاله الان میآرم
بغل دست اردشیر نشستم دستش را دور شانه چپم انداخت
حتی به واکنش هلنا هم اهمیتی ندادم توقع نداشت اینگونه با غزل حرف بزنم.
فرح خانم با کیک تولدم از راه رسید کیک ساده ی مربعی شکلم .کیکم را روی میز مقابلم گذاشت که گفتم:
-دستت درد نکنه فرح خانم.
لبخند پهنی زد و مشغول روشن کردن شمع ها شد
××خواهش میکنم عزیزم
اردشیر شقیقه ام را بوسید
--تولدت مبارکمون باشه خانمم قربونت برم
-مرسی عزیزم.
همین که روی کیک خم شدم تا شمعها را فوت کنم ،هلنا متذکر شد:
+++آجی اول آرزو کن!
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
46.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
هیشکی فکر حالم نیست💞
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
دلبر بیا یه قولی بهم بدیم
وقتی میخندی من پیشت باشم باهم بخندیم
وقتی ناراحتی من پیشت باشم آرومت کنم
وقتی خسته ای من پیشت باشم سرحالت کنم
وقتی ناامیدی من پیشت باشم امیدوارت کنم
وقتی ترسیدی من پیشت باشم بغلت کنم
فقط من باشم و تو قبولِ؟؟💞🦋💋
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
* 💌داستان واقعیِ
💟 #عاشقانه_ای_برای_تو
#قسمت_یازدهــــم
💕 با من بمـــــان 💕*
این زمان، بہ سرعت گذشت با همہ فراز و نشیب هاش دعواها و غر زدن هاے من آرامش و محبت امیرحسین زودتر از چیزے ڪه فڪر مے ڪردم؛ این یڪ سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد .
اصلا خوشحال نبودم با هم رفتیم بیرون دلم طاقت نداشت گفتم: امیرحسین، زمان ازدواج ما داره تموم میشہ اما من دلم مے خواد تو اینجا بمونے و با هم زندگے مون رو ادامہ بدیم
چند لحظہ بهم نگاه کرد و یہ بستہ رو گذاشت جلوم گفت: دقیقا منم همین رو مے خوام. بیا با هم بریم ایران.
پریدم توے حرفش در حالے ڪه اشڪم بند نمے اومد بهش گفتم: امیر حسین، تو یہ نابغہ ای اینجا دارن برات خودڪشے مے ڪنن پدر منم اینجا قدرت زیادے داره. مے تونہ برات یہ ڪار عالے پیدا ڪنہ. مے تونہ ڪارے ڪنہ ڪه خوشبخت ترین مرد اینجا بشے
چشم هاش پر از اشڪ بود این همہ راه رو نیومده بود ڪه بمونہ خیلے اصرار ڪرد بہ اسم خودش و من بلیط گرفتہ بود .
روز پرواز خیلے توے فرودگاه منتظرم بود چشمش اطراف مے دوید منم از دور فقط نگاهش مے ڪردم
من توے یہ قصر بزرگ شده بودم با ثروتے زندگے ڪرده بودم ڪه هرگز نگران هیچ چیز نبودم صبحانہ ام رو توے تختم مے خوردم خدمتڪار شخصے داشتم و
نمے تونستم این همہ راه برم توے یہ ڪشور دیگہ ڪه ڪشور من نبود نہ زبان شون رو بلد بودم و نہ جایگاه و موقعیت و ثروتے داشتم. نه مردمش رو مے شناختم توے خونه اے ڪه یڪ هزارم خونہ من هم نبود فڪر چنین زندگے اے هم برام وحشتناڪ بود
هواپیما پرید و من قدرتے براے ڪنترل اشڪ هام نداشتم ...
*
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
❤️به قلبم بتاب
❤️تا وسعت آسمان قلبم
❤️فقط با تابش تو
❤️روشن شود ...
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
Ali-Janipour-To-Nabashi-320 (1).mp3
6.77M
🎙#علی_جانی_پور
🎼 تو نباشی❤️🔥
●━━━━━━───────⇆
◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ
ㅤ
نمیخوام به لحظه دور شی ازم❤️
☞🎵🎶 @proziba 🎶🎵☜
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۲۱۲
+++آجی اول آرزو کن!
لبخند شیرینم را روی صورتش پاشیدم
-چشم قشنگم آرزو هم میکنم مرسی که گفتی.
متقابلاً لبخند زد
+++تولدت مبارک آجی جونم سلامت باشی .ایشالا.
من هم همان گونه گفتم:
-مرسى هلنا جونم
+++چشماتو ببند، بعد آرزو کن آجی.
-باشه.
بستم چشمهایم را آرام بستم
آرزوی بردیا را آرزو کردم
آرزو کردم که بتوانم دوباره عاشق شوم
فوت یک نفسم را روی شمعها پاشیدم که این بار صدای دست زدن بالا گرفت.
فقط غزل بود که دست نمیزد.
غضب آلود نظاره اش کردم که هلنا چشمهایش را میانمان چرخاند
و سپس بهت زده پرسید:
+++شما دوتا چتون شد یهو؟
ذره ای از موضعم پایین نیامدم.
محکم گفتم:
-هیچی! فقط من از بازجویی شدن خوشم نمی آد
بعد هم بی اعتنا چاقو را از روی میز برداشتم
-کیک و ببرم؟
این بار غزل بود که قاطعانه میگفت:
---- برا من نَبر! رفع زحمت میکنم
گمان نمیکردم بخواهد برود.
در تلاش بودم تا عکس العملی نشان ندهم.
بلند که شد هلنا ناباورانه لب زد
+++غزل !
دولا شد و صورت هلنا را آرام بوسید
---- مواظب خودت باش هلنا. بعداً میبینمت
هلنا که همچنان باورش نمیشد غزل قصد رفتن داشته باشد
این بار رو به من پرسید:
+++آجی چرا هیچی نمیگی؟ میذاری بره؟
تقلا کردم بی تفاوت به نظر برسم
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
عشقیعنی،
همونبغلکردنایچندثانیه ای،
همونبوسههاییواشکی،
هموندیدنایپرازاسترس،
عشقیعنی،
تپشقلبمنموقعدیدنتو:) 💞🦋💋
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
Bikhiale Gham - MusicDel.ir - Soheil Rahmani | موزیکدل.mp3
3.43M
🎙#سهیل_رحمانی
🎼 بی خیال غم💘
●━━━━━━───────⇆
◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ
ㅤ
عجیبه واسم واقعا سادس❤️
یه حس عجیبه فوق العادس❤️
☞🎵🎶 @proziba 🎶🎵☜
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
💌داستان واقعیِ
💟 #عاشقانه_ای_برای_تو
⬅️ #قسمت_دوازدهــــم
💕 بـی تو هــــرگــز 💕 *
برگشتم خونہ اوایل تمام روز رو توے تخت مے خوابیدم حس بیرون رفتن نداشتم همہ نگرانم بودن با همہ قطع ارتباط ڪردم حتے دلم نمے خواست مندلے رو ببینم
مهمانے ها و لباس هاے مارکدار بہ نظرم زشت شده بودن دلم براے امیرحسین تنگ شده بود یادگارے هاش رو بغل مے ڪردم و گریہ مے ڪردم خودم رو لعنت مے ڪردم ڪه چرا اون روز باهاش نرفتم
چند ماه طول ڪشید ڪم ڪم آروم تر شدم بہ خودم مے گفتم فراموش مے ڪنے اما فایده اے نداشت .
مندلے به پدرم گفتہ بود ڪه من ضربه روحے خوردم و اونم توے مهمانے ها، من رو بہ پسرهاے مختلفے معرفے مے ڪردهمہ شون شبیہ مدل ها، زشت بودن دلم براے امیرحسین گندم گون و لاغر خودم تنگ شده بود هر چند دیگہ امیرحسین من نبود
بالاخره یڪ روز تصمیم رو گرفتم امیرحسین از اول هم مال من بود اگر بی خیال اونجا مے موندم ممڪن بود توے ایران با دختر دیگه اے ازدواج ڪنہ
از سفارت ایران خواستم برام دنبال آدرس امیرحسین توے ایران بگرده خودم هم شروع بہ مطالعہ درباره اسلام ڪردم امیرحسین من مسلمان بود و از من مے خواست مسلمان بشم
*
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
49.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
حیف از من و تو که آتیش زدیم به انبار گندم💞
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
- آرزو میکنم توی زندگیتون ؛
کسی رو داشته باشید که !
وقتایی که نمیتونید حرف بزنید ،
شمارو با اشکاتون هم بفهمه .
کسی که سایه ی بودنش
کل زندگیتونو از
تنهایی دور کنه!💞🦋💋
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۲۱۳
تقلا کردم بی تفاوت به نظر برسم
-عزیزم، دخالت نكن لطفاً.
غزل که بی خداحافظی رفت و در را هم پشت سرش بست هلنا سرش را پایین انداخت و با ناراحتی گفت:
--- من عادت ندارم شما دو تاباهم ،نسازید باهم دعوا کنید. آخه از ترم اول دانشگاه تا الان دوستید. حیفه در بیفتید.
چیزی نگفتم سرش را که بالا گرفت ،با نگاهم ساکتش کردم من هم همانند او ناراحت بودم فقط به روی خودم نمیآوردم
-خب؟ کیکو بِبُرم؟
اردشیر که رضایتمند به نظر میرسید شانه ام را نوازش کرد و در جوابم گفت:
--ببر عشقم دلمون آب شد.
-شكمو!
لبه ی کیک را همزمان با دست زدنهای اردشیر و هلنا بریدم.
فرح خانم تقسیمش کرد
خوردیم. نوشیدیم گفتیم خندیدیم
ساعاتی بعد بود که من و خواهر کوچکم روی مبل دونفره ای نشسته بودیم و مدام پچ پچ میکردیم و ریز میخندیدیم
اردشیر در طبقه بالا مشغول تلفن صحبت کردن با همکارش بود
خنده اش که بند آمد رفته رفته خنده ی من هم قطع شد و به ابروان در همش چشم دوختم که غمگین گفت:
+++آجی مامان گفت تولدت و تبریک بگم
این بار نوبت من بود که ابروانم به هم بچسبند. نه از خشم، بلکه از غم
-یدشه هنوز تولدمو مامان؟
دستش را روی شانه چپم گذاشت و نوازشم کرد:
+++مگه میشه یادش بره؟ اتفاقاً مامان تو رو یه جور خاص دوست داره فقط محبت کردن بلد نیست.
هم زمان که سرم را چندین بار تکان میدادم لبهایم میزبان لبخند تلخم شدند:
-دوسم داره؟ اوهوم دوسم داره دوسم داره که هیچ وقت پشتم نمی ایسته دوسم داره که عقده ی مهربون بودنش همیشه به دلم مونده دوسم داره!
+++مامان زبونش تلخه ،آجی مثل هانیه ست انقدم محبت ندیده بلد نیست محبت کنه منم اگه به تو نمیرفتم، مثل مامان و هانیه می شدم از اولش با بابا مامان و هانیه فرق داشتی، به منم یاد دادی که فرق داشته باشم.
امکان نداشت اجازه بدهم بغضم بشکند و شکستم بدهد
-سعی میکنم درکشون کنم، سعی میکنم ولی هر دفعه یاد کاراشون میافتم نمیتونم ، هلنا نمیشه.
به چانه ی لرزانش زل زدم
-تو رو هم از دستشون نجات میدم ،هلنا فقط یه کم تحمل کن. نجاتت میدم تو حیفی اونجا هدر میری
خودش را توی بغلم .انداخت موهایش را ،مادرانه خواهرانه، نوازش کردم.
آن قدر این کار را انجام دادم که آرام آرام به آرامش رسید.
آن شب هم مانند همیشه با اکراه هلنا را راهی خانه کردم چند میلیونی هم به حسابش زدم تا تأمینش کنم.
یک کمی بعد از رفتن هلنا همراه اردشیر به طبقه ی بالا رفتم. فرح خانم مشغول تمیزکاری سالن پایین و آشپزخانه بود.
داشتم آرایشم را پاک میکردم که اردشیر در حال بیرون آوردن پیراهن آبی آسمانی اش، پرسید:
--جشن تولدتو دوست داشتی هانا خانم؟
همان طور که پد را روی لبانم میکشیدم با لبخند گفتم:
-اوهوم خیلی مرسی ازت بابت همه چی روحیه م عوض شد.
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
عشق جانم . . .
هرگز بامن که دوستت دارم
قهر نباش،
باران بی ابر نمی بارد،
و ماه بی خورشید نمیتابد،
و این منم که . .
بی تو بودن را نمیتوانم 💞🦋💋
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba