─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
✨خورشید جایش را به ماه میدهد
⭐️روز بـه شب ، آفتاب به مهتاب
✨ولـــی مهــر خـــــدا
⭐️همچنان با شدت میتـابـد
✨امیدوارم قلب هـــاتـــون
⭐️پــراز نــور درخشــان
✨لطف و رحمت خــدا باشه
⭐شبـ🌙ـتون غرق در عطر گل
✨شبتون آرام کنار خانواده و عزیزان
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
يه روزى همه چی درست میشه.
نگرونیاتو بزار کنار،
از ميون اشكهات لبخند بزن✨🌚
شبتون بهشت✨🌚
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
4_695743491741409997.mp3
4.31M
17.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
پاشو جانان من
بیدار شو
یک صبح بخیر بگو
بگذار پیشانی ات را بوسه باران کنم
تااین خورشیدِ صبحگاهی
با دیدن فروغ چشمان خمارت
که به لبخند نشسته
از رو برود ..
#صبحت_بخیر_عزیزمم_مهربونمم🌹
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
امروز یادمان باشد
برای شاد بودن💐
هزاران علت وجود دارد
غصه ها بی ریشه هستند
اجازه رشد به این علفهای هرزه
را در باغ زندگی مان ندهیــــــم🌱
روز خوبی براتون آرزومندم🌸
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
السلام علیک یا اباعبدالله🩶
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
مداحی آنلاین - میترسم از شلوغی ها - عطایی.mp3
5.87M
🎙#حسین_عطایی
🎼 میترسم از شلوغیا
🚩 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ🚩
☞🎵🎶 @proziba 🎶🎵☜
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۲۳۳
با بی تفاوت بودنم جگرش را میسوزاندم من جوری او را دور خواهم انداخت که دل خودم خنک شود امشب که عمویش را سرکیسه کنم ،حالش جا خواهد آمد
خودم را اندکی با زدن نیشخندی کج، دلداری دادم صورتم را با حوله ی زردم خشک کردم گریه ممنوع
از سرویس بیرون آمدم به طبقه ی پایین رفتم صرفاً برای گذراندن وقتم تلويزيون را روشن کردم.
یک ساعت بعد بود که بلند شدم و قدمهایم را به طرف آشپزخانه
برداشتم تا برای شام پاستا بپزم
حدوداً یک ماهی میشد که سخت و قاطعانه تلاش میکردم تا دست پختم را بهتر از قبل کنم کتاب آشپزی میخواندم. برنامه های آشپزی می دیدم با اردشیر تمرین میکردم از هلنا سؤال میپرسیدم داشتم موفق میشدم تا همین الان هم کلی پیشرفت کرده بودم این بار واقعاً میخواستم که تغییر کنم.
مشغول تفت دادن تکه های کوچک شده ی مرغ با پیاز شدم نیم ساعت بعد بود که دومرتبه به طبقه ی بالا رفتم. این بار برای این که لباسهایم را تعویض کنم
دامن شلواری مشکی ام را پا زدم بلوز آستین بلند یشمی ام را هم پوشیدم موهایم را دم اسبی بستم و فقط به استفاده از رژلبی قرمز بسنده کردم
من دلم میخواست امشب قادر و قدرتمند به نظر برسم.
به طبقه ی پایین برگشتم. اکثر چراغها را خاموش کردم مشغول روشن کردن شمع و کشیدن غذا بودم که گوشهایم صدای حرکت و متوقف شدن چرخهای مازراتی اردشیر را شنوا بودند.
پارچ نوشابه را آماده کردم. بشقابهای چینی حاوی پاستا را روی میز چیدم
به استقبال اردشیر شتافتم در را باز کردم چراغ نزدیک در ورودی هنوز روشن بود.
همانجا ایستادم.
آماده ی عملی کردن نقشه ام بودم. آماده ی یک سره کردن کار
اردشیر با قدمهای بلند به سمتم آمد. خم شد لبهایم را بوسید
--جانم ،سلام خانم خانما شبت بخیر چقد خوشگل شدی عشقم.
یقه ی پیرهنش را مرتب کردم:
-سلام توام خیلی خوشتیپی
--خوب شدی؟
-خوبم عزیزم .بیا توو برات پاستا پختم
داخل که آمد در را پشت سرش بستم
-خوش گذشت؟
--بدون تو؟ به نظر خودت خوش گذشت؟
-به نظرم آره.
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
18.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
السلام علیک یا اباعبدالله🩶
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba