27.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
دوست دارم پیشم که هستی💞
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
معنی «دلبر» میشه کسی که دل رو برده
معنی «دلدار» میشه اونی که هوای دل و داره
معنی «دلخواه» میشه اونی که دل میخوادش
معنی «دلکش» میشه اونی که دل بهش کشش داره
پس تو همون دلبر و دلدارِ دلخواهِ دلکشی... ♥💋
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۲۴۳
این بار جیکم در نیامد که در ادامه با تمسخر پرسید:
---یادته چرا این حرفا رو میزدی؟ چرا گنده گوزی میکردی؟ چرا انقد مصمم بودی که حتماً این نقشه رو عملی کنی؟
سعی میکردم مستقیم به چشمهای وحشی اش چشم ندوزم
-تو بعد طلاقم بهم جا دادی، غذا دادی من میخواستم برات یه کاری کنم محبتهات و جبران کنم نمیخواستم بهت مدیون باشم.
جلوتر آمد در یک قدمی ام ایستاد سرش را کمی کج کرد
----خب؟ کردی؟ جبران کردی؟ محبت هام و جبران کردی؟ برام چیکار کردی؟
این بار نوبت من بود که چشمهای حیرانم از حدقه در بیایند
-برات چیکار کردم؟ بگو من هر ماه چند میلیون از حقوق مو بدون این که بهم بگی به حسابت نریختم؟ نریختم؟ میدونی تو توو این مدت چند میلیون از من گرفتی؟
زل زد به چشمانم و ظالمانه گفت:
----کافی نبود جبران کردنت ،پولات هیچیت برام کافی نبود! من بیشتر ازت میخواستم خیلی بیشتر تو حتی برا من یه شغل درست درمونم جور نکردی
یخ بستم وجودم یخ بست فقط سرم را تکان دادم همین
در حالی که لوازمم را حمل میکردم به سمت در راه افتادم. نیمه ی راه به طرفش برگشتم داشت بی تفاوت نگاهم میکرد که طعنه آمیز گفتم:
-تا چند روز دیگه که اول برج شه و من حقوق مو بگیرم ده تومن میریزم به حسابت امیدوارم کافی باشه واسه ت.
جلویم را نگرفت اجازه داد .بروم که آواره ی خیابانها شوم.
رفتم.
این بار به یک مهمان پذیر رفتم
من دختری لوس و کم طاقت بودم که هیچگاه به اندازه ی کافی از جانب خانواده اش محبت نمیدید
از این رو بود که به غریبه ها پناه میبردم الحق که بی ثمر هم نبود.
*
این روزها اما این روزها داشتم به این نتیجه میرسیدم که من آن قدرها که دیگران گمان میکردند لوس و کم طاقت نبودم که یقیناً اگر بودم نمیتوانستم یک ماه را تک وتنها در مهمان پذیر سپری کنم.
مهمان پذیری کوچک در قعر شهر تهران که کارکنانش از رعایت کردن بهداشت و انجام نظافت چیزی نمیدانستند مهمان پذیری که فقط وا داشت پولهای من را حرام میکرد
یک ماه گذشته بود یک ماه که من را مقاومتر کرده بود. یک ماه گذشته بود یک ماه را دوام آورده بودم سی روز را سپری کرده بودم از پسش بر آمده بودم. قویتر هم شدم.
فقط نفهمیدم که چطور شد چطور شد که پس از یک ماه، سر از منطقه دو تهران در آوردم نفهمیدم چگونه شد که سرمای جانکاه اواخر آذرماه را به جان خریدم نفهمیدم چرا دلم خواست بعد از مدتها دوری به طلافروشی اردشیر بیایم
من را چه شده بود که نمیدانستم؟ دل تنگ بودم یا کنجکاو؟
باد سرد و سوزناکی می وزید دو طرف پالتویی که روی مانتوی اداری ام پوشیده بودم را به هم چسباندم و به آرام آرام قدم برداشتن ادامه دادم با هر قدمی که به آن طلافروشی نزدیکتر میشدم سالها ماه ها و روزهای قبل را دوباره و دوباره در ذهنم مرور میکردم
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
زندِگی زیباسـٺ یَعنی
دُرسـٺ از هَماݩ لَحظہ ای کِہ
"تـــــو" تمام زنــدِگی ام شُـدی💋🦋💞
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
Moein-Azough-Ashegham-Kon-320(1).mp3
8.86M
🎙#پیمان_آزوق
🎼 عاشقم کن❤️
●━━━━━━───────⇆
◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ
ㅤ
وای به حال من اگر
رخ نمایی و نگاهم به نگاهت افتد💐
☞🎵🎶 @proziba 🎶🎵☜
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
*
#مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت هــجـدهــم
*
وارد ڪافے شاپ شدم،بنیامین از دور برام دست تڪون داد،هم ڪلاسے دانشگاهم حدود چهارماہ بود باهم در ارتباط بودیم،رفتم سمتش،بلند شد ایستاد.
_سلام خانم خانما!
دستش رو بہ سمتم دراز ڪرد،باهاش دست دادم و نشستم.
_چے میخورے؟
نگاہ سرسرے بہ منو انداختم و گفتم:فعلا هیچے!
_چہ عجب حرف زدے!
بے حوصلہ گفتم:ڪش ندہ باید زود برم!
بدون توجہ بہ من رو بہ گارسون گفت:دوتا قهوہ ترڪ لطفا!
دوبارہ برگشت سمتم،دستم رو گرفت هے دستم رو فشار میداد!
دستم رو از تو دستش ڪشیدم بیرون.
_صد دفعہ نگفتم خوشم نمیاد اینطورے نڪن؟!
_نخوردمت ڪہ!
با عصبانیت گفتم:نہ بیا بخور!
لبخند دندون نمایے زد و گفت:اتفاقا مامان و بابام چند روز خونہ نیستن!
پوزخند زدم و بلند شدم.
_دیگہ بہ من زنگ نزن!
سریع بلند شد!
_هانیہ!خب توام شوخے ڪردم.
ڪیفم رو انداختم روے دوشم.
_برو این شوخے ها رو با عمہ ت ڪن!
با اخم نگاهم ڪرد.
_گفتم شوخے ڪردم دیگہ ڪش ندہ!
همونطور ڪہ میرفتم سمت خروجے گفتم:برو بابا دیگہ دور و بر من نباش!
_حرف آخرتہ دیگہ؟!
_حرف اول و آخر!
با لبخند بدے نگاهم ڪرد
_باشہ ببینم بابا و داداشت چے میگن!
آب دهنم رو قورت دادم ولے حرڪتے از خودم نشون ندادم ڪہ بفهمہ ترسیدم!دوبارہ حرڪت ڪردم سمت خروجے،دو تا از دخترهاے مذهبے ڪلاس داشتن نگاهم میڪردن و حرف میزدن! با خودم گفتم ڪارت بہ حراست نڪشہ! از ڪافے شاپ خارج شدم،حضور ڪسے رو پشت سرم احساسم ڪردم،برگشتم،بنیامین بود.
_شنیدے چے گفتم؟!
بیخیال گفتم:آرہ،ڪر ڪہ نیستم!
دخترهاے ڪلاس از ڪافے شاپ اومدن بیرون یڪے شون گفت:خانم هدایتے مشڪلے پیش اومدہ؟
بہ نشونہ منفے سرم رو تڪون دادم،با شڪ راہ افتادن سمت دانشگاہ،خواستم برم ڪہ بنیامین بازوم رو ڪشید با عصبانیت گفتم:چتہ وحشے؟!برو تا ملتو سرت نریختم!
انگشت اشارہ ش رو بہ نشونہ تهدید سمتم گرفت:ببین من دست بردار نیستم.
نگاہ چندش آورے بهم انداخت و گفت:چیزے ڪہ ازت بهم نرسید!
دیگہ نتونستم طاقت بیارم محڪم بهش سیلے زدم خواست ڪارے ڪنہ ڪہ پشیمون شد!
چندتا از طلبہ هاے دانشگاہ ڪہ بہ معرفے استادها براے واحدهاے دینے مے اومدن،بہ سمتمون اومدن،حتما ڪار دخترها بود!یڪے شون با لحن ملایمے گفت:سلام اتفاقے افتادہ؟
بنیامین با عصبانیت گفت:بہ تو چہ ریشو؟!
با لبخند زل زد بہ بنیامین:چہ دل پرے از ریش من دارے!
سریع گفتم:این آقا مزاحمم شدہ!
پسر بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ گفت:شما بفرمایید ما حلش میڪنیم!
توقع داشتم اخم ڪنہ و با عصبانیت بتوپہ بہ بنیامین بہ من هم بگہ خواهرم چادرت ڪو؟!
با تعجب راہ افتادم سمت دانشگاہ،پشت سرم رو نگاہ ڪردم،داشت با لبخند با بنیامین حرف میزد!
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
6.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
به جز تو کی حواسش به منه💞
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
من همه جوره دوست دارم؛ حتی اگه عصبی باشی، حالت بد باشه، وقتی شکسته ای، وقتی پر از انرژی منفی ای و غر می زنی، وقتی خیلی وقته نخوابیدی و زیر چشمات گود شده، وقتی موهات سفید بشن و چروک روی پوستت بیافته یا صدات بلرزه، حتی اگه کچل کنی، استایلتو تغییر بدی یا ظاهرتو عوض کنی، مریض بشی، استرس داشته باشی یا بترسی، خسته باشی، گریه کنی، رنگت بپره، به خودت نرسی. من همه جوره، توی هر حالتی، تا همیشه و بی قید و شرط دوست دارم و بغلم تا ابد برات بازه💞🦋💋
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۲۴۴
از یک سنی به بعد که یکهو همه چیز خط خطی شد از شر بی عاطفه بودن ،پدرم به مردهای غریبه رو می آوردم مشکلشان این بود که فقط تا زمانی با من میماندند و ناز می کشیدند که با خوش خیالی فکر میکردند من بالاخره یک وقتی
هم خوابشان خواهم شد.
اما فقط من دو مرد را بو. س. یده بودم.
علیرضا و اردشیر
هر دو از همانهایی بودند که لیلی به لالایم میگذاشتند از آنهایی که نازم را میخریدند تفاوت فاحششان با بقیه ی مردهای دوروبرم این بود که عمیقاً دوستم داشتند. عاقبتم اما با هر دو مرد به جدایی ختم شد عقد علیرضا بودم و صیغه ی اردشیر.
اردشیری که خیال نمیکردم این قدر آسان بیخیالم شود. دقیقاً همان طور که علیرضا بیخیالم شده بود همان طور که طردم کرده بود و من انتظار این همه بی اهمیت بودنم را نداشتم
شباهتشان این بود که هر دو تنها ادعا داشتند. ادعای عاشقی در آخر میتوانستم نام علیرضا و اردشیرر را هم در کنار بقیه ی مردانی قرار بدهم که قبلها با آنها در ارتباط بودم
تا یادم می آمد رها شده بودم. تا پیش از علیرضا اما این رها شدنها هرگز اذیتم نکرده بودند
چرا که عاشقشان نبودم. دوستشان نداشتم. من تنها کمی به حضورشان وابسته میشدم آن هم صرفاً برای این که کنارم باشند فقدان محبتم را جبران کنند.
مخفیانه خودم را به مغازه رساندم پشت دیواری جا خوردم در حالی که همچنان در حال دوره کردن اتفاقات اخیر بودم.
همین که به این نتیجه رسیدم که به نفعم میشد اگر قید همه ی مردها را میزدم چشمهایم از ویترین مغازه رد شدند و کمی که به داخل سرک ،کشیدند روی مردی نشستند که بارها خواسته اما نتوانسته بودم دورش بیندازم
مردی که اسطوره ی من بود مردی که این روزها هم باعث میشد سرپا بمانم.
مردی که حدوداً دو هفته ای میشد که به ایران برگشته بود که سه گل در جام جهانی به ثمر رسانده بود.
میدرخشید او مردی بود که خیلی میدرخشید
سرم را بیشتر جلو کشیدم تا بلکه اشراف بیشتری روی او داشته باشم.
در حالی که تنم را پشت دیوار پنهان کرده بودم
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba