eitaa logo
🌹حس زیبا🌹
23.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1هزار ویدیو
1.9هزار فایل
╰⊱♥⊱╮ღ꧁ به نام خالق هستی ꧂ღ╭⊱♥≺ 🧡 سلام دوستم.به کانال حس زیبا،خوش آمدی🧡 اینجا پروفایل هایی بهت میدم که همه دوستات انگشت به دهن بمونن😍🤗 🔴تبلیغات ارزان🔴 👈🏻 @tabziba
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 عادت داشت دقیق که می شد چشمهایش را ریز میکرد ---خونه ی خوب این بار بیشتر از دفعه ی قبل تأکید کردم -خونه ی خوب. زیرک و حواس جمع بود منظورم را فهمید ---خوبو هر دفعه با تأکید میگی. -خب به خاطر این که برام مهمه عمیق نگاهم کرد و با لحن معناداری که نیشم میزد، گفت: ---درک می کنم به رفاه و آسایش عادت کردی گره ای مابین ابروانم به وجود آمد -این به طعنه ست؟ با اخم، تصحیح کرد: ---یه یادآوریه. -یادآوری؟ ---قدر عمومو ندونستی تک تک کلمات را محکم و با خشم بیان میکردم -اولاً این که من هیچوقت به عموت علاقه ای که به زن باید به یه مرد داشته باشه رو نداشتم؛ دوماً این که من یه اشتباهی مرتکب شدم تاوانشم با آواره شدنم دادم بسمه وسط حرفم نپرید فقط اخم آلود به من خیره شد. اجازه داد آن قدر تند حرف بزنم که به نفس نفس بیفتم. کمی به فکر فرو رفت. بعد از چند دقیقه ی کوتاه، در حالی که هم به من نگاه میکرد، هم به مقابلش گفت: ---اُكى قبول چند روز اینجا بمون دنبال خونه بگرد منم هر چقد که برا پیش نیاز باشه رو بهت میدم. خشمم خوابید خوشی ام بیدار شد. لبخند دندان نمایم میزان ذوق زدگی ام را نشان میداد لبخند دندان نمایم، میزان ذوق زدگی ام را نشان میداد - واقعاً؟ میدی؟ بهم قرض میدی؟ ---آره، واقعاً. هیجان زده بودم دومرتبه تندتند شروع کردم به حرف زدن -نمیدونی چقد ممنونت میشم من هر ماه میتونم از رو حقوقم بین پنج تا ده تومن از اون پول و بهت پس بدم انقد این کارو هر ماه میکنم تا بدهیم باهات صاف بشه همه ی سعی مو هم میکنم که خوش حساب باشم و پشیمونت نکنم •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 هم زمان هم نگاه تهی اش را از روی من برداشت و هم لحنش سرد و بی انعطاف شد ---به خاطر تو که این کارو انجام نمیدم من کلاً به کارای انسان دوستانه علاقه ی زیادی دارم. خودت بهتر در جریانی، توام در حال حاضر به چشم من یه نیازمندی عین خیلیها کمک به تو از واجباته. چه گفت؟ این که او من را به چشم یک نیازمند میدید؟ کمک به من را از واجبات میدانست؟ داشتم آتش میگرفتم صورتم داغ و ملتهب شده بود فقط توانستم بگویم -آها بازم ازتون ممنونم نمی دانستم چه در نگاهم دیده بود که کمی خودش را به من نزدیک کرد ---ماهانه ده تومن زیاده کمترش کن در حد همون پنج تومن نگهش دار. هم زمان که نیم خیز میشدم تا از روی مبل بلند شوم، با اکراه و لحن خشکی جواب دادم -هر طور شما صلاح بدونید لبه ی بلوز تونیکم را که کشید، دومرتبه روی مبل فرود آمدم. چهره اش را جمع کرد --- شما؟ بدونید؟ هیچ نگفتم تلاش مجددم را برای برخاستن به کار گرفتم که باز هم به همان طریق بی نتیجه ماند صدایش را این بار بیخ گوشهایم شنیدم که تقریباً زمزمه میکرد ---سراغ داستی و نمیگیری؟ این کارهایش چه معنی داشتند؟ منت کشی میکرد یا دلجویی؟ بی آنکه حتی ثانیه ای نگاهش کنم، تنها مقابلش نشسته بودم من نگاهش نمیکردم و او اما زل زده بود به صورت من، زمانی که؛ می گفت: ---یادت رفته شام سفارش دادم؟ الاناست که برسه. بالاخره به حرف آمدم -ممنون. من نمیخورم میل ندارم خواستم بلند شوم که باز هم لبه ی تونیکم را کشید و بلند و همراه با خنده گفت: --- خیلی خب قهر نکن نگذاشتم این بار هم بر من فائق آید. تقلا کردم که ننشینم از نیمرخ نظاره اش کردم و با غیظ توپیدم -آره حق با توئه منم برات یه نیازمندم عین خیلیها. ولی فرقم با اونا اینه که من اونقد پول ته کیف پولم هست که بتونم امشبمو توو یه مسافرخونه ای جایی بگذرونم بعد هم دوان دوان از پله ها بالا و به اتاقم رفتم در را کوبیدم از فرط خشم نفس نفس میزدم متوجه حرکاتم نبودم. بنده ی خشمم شده بودم. چمدانم که بسته و آماده بود فقط پانچوی قهوه ای ام را پوشیدم میرفتم میرفتم تا بفهمد نباید با من اینگونه حرف بزند. حتی دنبالم هم نیامده بود که اقلاً دلجویی کند. در اتاق را با شدت باز کردم که نگاهم بلافاصله به او افتاد به اویی که پشت در اتاق ایستاده بود. سینه ام هنوز هم سنگین بالا و پایین میشد -برو اونور لطفاً میخوام رد شم. او اما کاملاً راهم را سد کرده بود. یک کمی به سمتم خم شد •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 او اما کاملاً راهم را سد کرده بود. یک کمی به سمتم خم شد ---يهو كنترل مو از دست دادم یه چیز پروندم چرا آرام نمیشدم؟ چرا آتشم خاموش نمیشد؟ بدون اینکه بفهمم، که بخواهم اشکهای داغم شروع کردند به چکیدن -همیشه !همینی نمیدونم چرا همیشه به من که میرسی کنترل تو از دست میدی عصبی میشی زخم زبون میزنی دلمو میشکونی! دیدن گریه ام به وضوح رنگ نگاهش را تغییر داد. آهسته نجوا کرد: ---ببخشید! حال به هق هق کردن افتاده بودم و صدای گرفته ام همین طور بالا و بالاتر میرفت -تو هیچ اهمیتی به من نمیدی. الانم فقط به خاطر این که وجدان تو آروم کنی، داری ازم معذرت خواهی میکنی. این جا بود که عصبی شد. لبهایش را روی هم کیپ کرد. نگاهش بوی دلخوری میداد ---واقعاً فکر میکنی هیچ اهمیتی بهت نمیدم؟ روی گریه ام مسلط شدم -فکر نمیکنم مطمئنم نزدیک تر آمد باورم نمیشد که داشتم عقب میرفتم تا از او فاصله بگیرم. این بار هم خودش را خم کرد تا همقد من شود که باز هم نشد. همچنان بلندتر بود. وارد اتاق شده بودیم که با لحن خوفناک و مرموزانه ای پرسید: --- بگو ببینم میدونی اهمیت ندادن من به زنی که عمومو بازیچه ی خودش کرده، چه جوریه؟ جواب ندادم نتوانستم جواب بدهم چشمان وق زده ام کماکان از وجود حلقه های اشک میسوخت توی گوشم زمزمه کرد: ---کمترین کاری که میکردم این بود که یه تف بندازم توو صورتش بهت زده شدم اقرار میکرد که من برایش حائز اهمیت بودم؟ قلبم چرا این چنین بیرحمانه میتپید؟ •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 حتى قدرت چشم دوختن به چشمهایش را هم نداشتم در حالی که عقب عقب از اتاق بیرون میرفت با لحن پرخاشگرانه ای گفت: ---پس لطف کن انقد چرت وپرت تحویل من نده! بعدشم بیا غذاتو بخور نزدیکه که برسه او رفت و من چند لحظه ای همانجا ایستادم و آرام خندیدم به چیزی که میخواستم رسیده بودم، رسیده بودم و همین هم آرامم میکرد باعث میشد روی خشمم چیره شوم لوازمم را به داخل اتاق برگرداندم صدای زنگ را شنیدم صورتم را شستم موهایم را از نو بستم و بعد روانه طبقه ی پایین و سالن غذاخوری شدم بردیا مشغول چیدن میز بود. من را که دید با چهره ی اخم آلودش پرسید: ---لباس تو چرا در نیاوردی؟ به بازوهایم دست کشیدم -نمیدونم چرا سردمه در بطری نوشابه را باز کرد ---قصد رفتن که نداری؟ -نه ندارم. همین که خواستم کمکش کنم مانعم شد ---نمی خواد بشین بخور نزدیکترین صندلی را بیرون کشیدم و بر رویش نشستم جعبه ی پیتزا را همراه با یک لیوان نوشابه و سالاد اندونزی مقابلم گذاشت ---از فردا باید بگردی دنبال خونه در جعبه را که برداشتم بوی خوش پیتزا بود که مستم کرد - همین کارو میکنم هم زمان که روبه رویم مینشست سعی کرد سر صحبت را باز کند ---شرایطی که مد نظرته چیه؟ مشغول ریختن سس روی تکه های پیتزا شدم -ترجیح میدم رهن کامل ..باشه چون فکر نکنم بتونم از پس؛ اجاره ش بر بیام. لقمه ای از نان تافتون تازه و کباب کوبیده ی آغشته شده به آب نارنج پیچید ---آره به نظر منم رهن کامل برات مناسب تره. -اوهوم ---حالا باید یه مورد خوب پیدا شه برات چون این روزا صابخونه ها از خیر گرفتن اجاره های سنگین نمیگذرن -پیداش میکنم. •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 * کمی بعد که با ولع در حال خوردن پیتزا بودم، با ته خنده ای که روی لبهایش داشت گفت: ---عمو همیشه میگفت توو دیوونه ی پیتزایی کاملاً درست می گفت. به یکباره انگار که اشتهایم کور شد. کمی سالاد خوردم. -دیگه چیا میگفت؟ جرعه ای دوغ نوشید و پشت بندش دو مرتبه به حرف آمد ---این که عاشق نبات و آب نباتی که بهت آرامش میدن. اخم کردم دست از خوردن کشیدم - من فکر کردم اینو خودم بهت گفتم که بعدشم تو واسه م کادوی تولد خریدی آب نارنج بیشتری روی باقیمانده ی کبابش چکاند ---اولین بار از عموم شنیدم داشت نگاهم میکرد که تکه ی دیگری برداشتم. شیطنت آمیز گفتم: -خب منم یه چیزایی درباره ی تو از عموت شنیدم. ---مثلاً؟ گاز ریزی به آن تکه زدم و بعد مشغول جویدن شدم - مثلاً؟ مثلاً این که تو عاشق لیلی بودی رنگ نگاهش بلافاصله تغییر کرد گردوغبار غم بود که مردمکهایش را کدر کرده بود؟ چشمهایش باریک شدند. همزمان هم سر تکان داد و هم سر پایین انداخت ---درست شنیدی یکه خوردم حقیقتاً انتظار نداشتم که تأییدم کند. که این طور اقرار کند. یکه خوردنم شاید به جا بود؛ اما غصه خوردنم نه من حق نداشتم دلگیر شوم حق نداشتم حسادت کنم. خوشبختانه بردیا همچنان سرش پایین بود و نمیتوانست آتش گرفتن من را ببیند. باقی مانده ی آن تکه پیتزا را نخوردم بهتر بود بحث را تغییر میدادم دوروبرم را دید زدم و وانمود کردم که از ابتدا به دنبال داستی می گشتم. نگذاشتم صدایم ذره ای بلرزد -راستی داستی کو؟ بالاخره راضی شد سرش را بالا بیاورد ---از دیروز پیش مامانمه ان شاء الله فرداشب برمیگرده لبخند تصنعی ام را به رویش پاشیدم -بیاد ببینمش دلم تنگه براش این بار بردیا بود که تلاش میکرد ذهن من را منحرف کند ---توو این مدت هتل میموندی یا مسافرخونه؟ -مسافر خونه؛ البته یه هفته رو هتل موندم بیشتر از این ولی پولم نرسید. کرایه ی هر شبش گرون بود نمی صرفید ---اون دوستت توو خونه ش رات نداد که آواره نشی؟ یعنی انقد بی معرفت بود؟ پوزخندی روی لبانم نقش بست •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 پوزخندی روی لبانم نقش بست -کی؟ غزل؟ نه بابا، تازه مجبور شدم به خاطر این که زدم زیر قول و قرارامون ده تومن از حقوق ماه قبلمو بدم بهش راضی نمیشد. دهنش بسته نمیشد بینی اش را چین داد ---از اولشم حس خوبی بهش نداشتم! با تمام اشتیاق و علاقه ام خیره اش شدم -همه که مثل تو با مرام و معرفت نیستن ---حالا که با مرام و معرفتم میتونم ازت سؤال شخصی هم بپرسم؟ ---درسته که پدرت به مواد مخدر اعتیاد داره؟ مگر بابا اعتیاد نداشت؟ پس چرا من خجالت زده بودم؟ چرا سرم را پایین انداخته بودم؟ با صدای آهسته ای گفتم -درسته. حتی زبان بدنم هم نتوانست او را از پرسیدن سؤال بعدی منصرف کند: ---شده بود روت دست بلند کنه؟ این بار ،کمی فقط کمی، سرم را بالا گرفتم -نه، هیچ وقت. معذب شدنم را که دید، به عوض کردن بحث رضایت داد ---خب؟ جام جهانی چطور بود؟ بازیهای ایرانو دیدی؟ نمی خواستم او را خیت کنم من خودم اجازه داده بودم که ازم سؤال شخصی بپرسد. نگاهش کردم. به لبانم دستور دادم که لبخند بزنند -اکثر بازیها رو دیدم. نمیدونی چه ذوقی کردم اون شب که ازمرحله ی مقدماتی صعود کردیم ---لابد جیغم زدی؟ خنده ام این بار حقیقی بود -مگه میشه جیغ نزده باشم؟ هر دفعه با هر گل تو؛ من، مسافرخونه رو روی سرم میذاشتم ---باید اون صحنه ها رو ضبط میکردی نشونم میدادی همچنان داشتم بی آوا میخندیدم -آره واقعاً. بعد که خنده ام بند آمد، گفتم -واقعاً درخشیدی خوش به حال؛ پرسپولیس که تو رو داره. لبخند تلخ و معناداری زد. بعد به بشقاب خالی اش خیره شد. •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 لبخند تلخ و معناداری زد بعد به بشقاب خالی اش خیره شد. مگر چه گفته بودم که این چنین واکنش نشان داد؟ این چنین لبخندی تحویلم داد؟ ممکن بود واقعاً اختلافی میان او و مهرادوجود داشته باشد؟ بی اختیار با کنجکاوی گفتم: من همه ش به شایعه هایی درباره ی تو و مهراد میشنوم رسانه ها میگن شما باهم اختلاف دارید. هم زمان که از پشت میز بلند میشد و می ایستاد با بدخلقی گفت: ---چیزایی که شنیدی شایعه نیستن -چی؟ شایعه نیستند؟ مکث کوتاهی کرد و بعد با اخم پرسید: ---اینا رو جمع میکنی؟ گیج و بهت زده گفتم: -آره تو برو من جمع میکنم هیچ در جوابم نگفت از آشپزخانه خارج شد. بلند شدم دلیل این رفتارهایش را نمیدانستم میز را جمع کردم ظرفها را توی ماشین ظرف شویی گذاشتم بعد به اتاقی که فعلاً متعلق به من بود رفتم در را بستم لباسهای خشک شده ام را از روی شوفاژ برداشتم و توی ساک تیره ام قرارشان دادم پانچو و روسری ام را که در آوردم روی تخت دراز کشیدم گوشی ام را برداشتم تا چکش کنم یک تماس بی پاسخ از غزل داشتم که ترجیح دادم همین طور بی پاسخ باقی بماند. شماره ی هلنا را گرفتم امیدوار بودم بتواند جوابم را بدهد. خوشبختانه پس از خوردن پنج بوق، صدای زمزمه وارش به گوشهایم رسید +++الو آجی؟ سلام. -سلام عشقم، میتونی صحبت کنی؟ بعد از مکث نسبتاً کوتاهی گفت: +++آره آجی توو انباریم .من ببخشید آروم حرف میزنم خوبی تو؟ -من خوبم تو چطوری؟ خوبی؟ +++خوبم منم، امروز رفتی به مسافرخونه ی دیگه؟ در حالی که سرم را روی بالش جابه جا میکردم آرام گفتم: -نه اومدم خونه بردیا الان اون جام محتیر و متعجب تکرار کرد +++خونه ی بردیا؟ -آره خونه ی بردیام من الان. •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 محتیر و متعجب تکرار کرد +++خونه ی بردیا؟ -آره خونه ی بردیام من الان نجواکنان و تندتند حرف میزد +++اونجا رفتی چیکار؟ اصلاً رات داد؟ آخه تو با عموش به هم زدی رابطه تو! با غرور گفتم: -بله که رام داد کلی هم تحویلم گرفت خنده اش گرفته بود یقین داشتم +++ چی میگی آجی؟ حالت خوبه؟ -هلنا! +++هوم؟ حال من هم داشتم مانند او زمزمه میکردم -من حس میکنم بردیا دوسم داره +++یعنی چی که دوست داره؟ -یعنی دوسم داره دیگه صدایش همین طور متعجب تر میشد +++منظورت اینه که بهت علاقه منده؟ قلبم یک جوری بود فقط همین را میدانستم. حتی نمیتوانستم حس و حالم را توصیف کنم. به پهلوی چپم غلتیدم -آره منظورم همینه. +++مطمئنی؟ قلبم تند میتپید شبیه آن روزها که عاشق علیرضا شده بودم پچ پچکنان گفتم: -باور کن توام رفتاراش و کاراش و میدیدی، این برداشت و میکردی هلنا. دعوا میکنیم میآد دنبالم منت کشی میکنه. این دفعه که برگشت بهم گفت من دل نشینم. هلنا نگاهش اصلاً نگاهش به من یه جوریه. با بقیه فرق داره •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 منفعت طلبانه گفت: +++خب خودت و بهش بچسبون دیوونه براش تور پهن کن اون از عموشم خرپول تره تا آخر عمرت خوشبخت میشی اگر میمُردَم ،هم دوباره به بی شرفی که چند ماه پیش بودم تبدیل نمی شدم. اخم برجسته ای روی پیشانی ام خانه کرد: -داری بهم میگی ازش سوء استفاده کنم؟ به خاطر پولش باهاش باشم؟ +++نگفتم سوء استفاده کن .که گفتم تو که دوسشم داری هم باهاش باش و خوشبخت شو به آرزوهات برس روی تخت نشستم با عصبانیت گفتم: -دوسش ندارم کاری نداری؟ +++من فقط خوشبختی تو میخوام منظوری نداشتم -هلنا تو متوجهی که من زن عموش بودم؟ +++ولی اون زن عموشو دوست داره! مامان صدام میزنه. دیگه باید برم. خداحافظ آجی. * امروز صبح زود از خواب بیدار شدم. بردیا را اما ندیدم پیشتر از خانه رفته بود احتمالاً بعد از اذان صبح. صبحانه که خوردم مستقیم با آژانس به بانک رفتم بعد از ظهر هم که از این مشاور املاک به آن مشاور املاک در رفت و آمد بودم. نتوانستم مورد مناسبی که مد نظرم بود را پیدا کنم. در حالی که لبه های کاپشنم را به هم میچسباندم، مقابل خانه ی بردیا توقف کردم ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~• رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و تا زمستان طول میکشه عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ ۴۵هزارتومن فایل pdf داشته باشند [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 خودم خواسته بودم که کمی از راه را پیاده بیایم. هوا آن قدر سرد بود که دستهایم یخ بسته بودند باد سرد و سوزناکی میوزید. احتمال این که امشب برف ببارد بسیار بالا بود دستم را روی زنگ فشردم اما هرچه منتظر ماندم، در خانه به رویم باز نشد که نشد !لعنت خانه نبود. من هم که نه کلید داشتم نه رمز امنیتی در ورودی اش را بلد بودم البته حق هم داشت که به من کلید ندهد که رمزش را به من نگوید من فقط یک مسافر چند روزه ی غیر قابل اعتماد بودم چند قدمی برداشتم سردم بود خیلی سردم بود. دستهایم را روی هم مالیدم و نفس داغم را رویشان فوت کردم این گونه نمیشد. بهتر بود که با او تماس میگرفتم گوشی ام را از توی کیفم در آوردم. چند دقیقه ی بعد بود که ارتباط میانمان برقرار شد گفتم: -من بیرون خونه موندم میشه بیای لطفاً؟ عجولانه گفت: ---قطع کن گوشیو نیم ساعت دیگه خونه م. با این حال باز هم خودش بود که تماس را قطع کرد پشتم را به دیوار تکیه دادم بخار بود که از دهانم بیرون می می آمد. نیم ساعتی که پشت خط میگفت گذشت. اما نیامد. نرسید داشتم قندیل میبستم هوا همین طور سرد و سردتر میشد. سی دقیقه ی دیگر هم گذشت تا بالاخره سروکله اش پیدا شد. فوری ریموت در را زد تا ماشین جدید و مدل بالایش که چهار در بود را داخل ببرد. من هم به دنبالش داخل رفتم از ماشین که پیاده شد، همزمان با تکان دادن سرم گفتم -سلام. داشت ماشین را دور میزد ---سلام خیلی سردت شد؟ -نه. من خوبم. البته که خوب نبودم نوک بینی ام از سرما سرخ شده بود. -رفتی دنبال داستی؟ در حالی که در سمت شاگرد را باز میکرد و باکس داستی را بیرون می کشید و در دست میگرفت سر تکان داد: ---دنبال داستی رفتم بعد نایلونی را از روی صندلی عقب برداشت و به من سپرد ---آش رشته هم خریدم •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و تا زمستان طول میکشه عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ ۴۵هزارتومن فایل pdf داشته باشند [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 آش رشته ی داغ مطمئناً در سرمای جانکاه هوا می چسبید ذوق زده خندیدم -دستت درد نکنه. و او باز هم همان جمله ی لعنتی را بر زبان آورد ---سرت درد نکنه. من چرا اینگونه شده بودم؟ چه بلایی داشت به سرم میآمد؟ این که مدام به خاطر بردیا تپش قلب میگرفتم طبیعی بود؟ همان طور که همچنان باکس تیره ی داستی را نگه داشته بود و قدمهای بلندش را به سمت خانه برمیداشت گفت: تو نایلون آشو بیار داستی با من دوشادوشش راه میرفتم -باشه. در حال وارد کردن رمز امنیتی در ورودی اش بود که پرسید: ---خونه چی شد؟ مورد مناسب به پستت خورد؟ -فعلاً نه ولی به چندتا مشاور املاک سپردم شرایط مو هم گفتم ---خوبه. همین که داخل رفتیم، عطسه ی ریزی کردم که توجهش را جلب کرد: ---برو بشین کنار شومینه در باکس را باز کرد تا داستی را بیرون بیاورد که سرم را دلبرانه کج کردم: -میشه یه کم داستی و بغل کنم یه کم دلتنگی مو رفع کنم؟ به محض این که آزاد شد پله ها را شتاب زده بالا رفت که بردیا گفت: ---اول برو گرم شو داستی هم باید بره دستشویی و بعد شیر بخوره سرم را تکان دادم. روی سنگ شومینه نشستم و دست چپم را روی شعله اش نگه داشتم تا گرم شوم بردیا کاسه ای پر از شیر را همان حوالی گذاشت. بعد به طرفم آمد بالای سرم ایستاد و دستش را کمی دراز کرد: ---نایلونو بده به من میآرم همینجا بخوریم. تو بشین. دقایقی بعد بود که داستی به شیر درون کاسه زبان میزد و من نوازشش میکردم -کوچولو چطوری؟ خوبی؟ چقد قشنگ شیر میخوری آخه دلم رفت برات اوووففف دلم میخواد بچلونمت همزمان که همراه با یک سینی از آشپزخانه خارج میشد، تهدیدم کرد ---بچلونیش بد میبینی سرم را بالا گرفتم: -واقعاً؟ چهره ی مصممش را که دیدم با تلفیقی از هیجان و شیطنت گفتم: -پس چلوندن داستی از این لحظه به بعد اولویت منه که ببینم برنامه ت چیه... •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و تا زمستان طول میکشه عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ ۴۵هزارتومن فایل pdf0داشته باشند [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 کاسه ی آش را با اخم به دستم داد ---آشتو بخور گرم شی. نیشخندی که زدم یقیناً فریبنده بود همان طور که قاشق را توی کاسه میچرخاند و سربه زیر بود با غيظ غرید: ---خوشت میاد سربه سرم بذاری؟ میدونی ظرفیتشو نداشته باشم چی میشه؟ نیشخند شکل گرفته روی لبانم به لبخندی بدل شد -چون میدونم ظرفیت شو داری باهات این جوریم حرفی نزد جوابم را نداد متوجه شدم که نباید ادامه بدهم. نگاهم لحظه ای به ساعت روی دیوار خورد که هفت شب را نشان می داد. قاشق پر از آش را با ولع توی دهانم بردم -وای که چقد خوشمزه ست. طعمش فوق العاده ست. بردیا هم با اشتها مشغول خوردن بود ---آش رشته دوست داری؟ -خیلی تو چی؟ سر تکان داد: ---منم. کمی بعد بود که تصمیم گرفت سکوت چند دقیقه ای بینمان را بکشند: ---فردا بازم برو دنبال خونه ول نکن چند برگ شاهین و ریحان در دهان گذاشتم -ول نمیکنم. حتماً میرم. مطمئنم فردا دیگه پیدا میشه نگران نباش خیلی زود زحمت تو کم میکنم ---خوبه چون زیاد وقت نداری چرا یک دفعه! ای لحنش این قدر سرد شد؟ این قدر خشک؟ •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و تا زمستان طول میکشه عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ ۴۵هزارتومن فایل pdf داشته باشند [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 -ول نمی‌کنم. حتما می‌رم. مطمئنم فردا دیگه پیدا می‌شه. نگران نباش. خیلی زود زحمت‌تو کم می‌کنم. ---خوبه. چون زیاد وقت داری. چرا یک‌دفعه‌ای, لحنش این‌قدر سرد شد؟ این‌قدر خشک؟ دست ار خوردن کشیدم. اضطراب گرفتم. مردد, تنها تواستم یک‌کلام بپرسم: -چطور؟ خیره‌ام شد. ---چون من تا یه‌هفته‌ی دیگه برا هميشه از ایران می‌رم! نمی‌توانستم حلاجی کنم. نمی‌توانستم هضم کنم. می‌رفت؟ ازایران می‌رفت؟ ترکم می‌کرد؟ ترک‌مان می‌کرد؟ کاسه‌ی آش را پیش از این‌که از دستم بیفتد, پایین گذاشتم. نفسم به‌سختی بالا می‌آمد: -بری؟ از ایران بری؟ یعنی چی که بری؟ سعی می‌کرد با بالا انداختن شانه‌اش, میزان خونسردی‌اش را به من نشان بدهد: ---یعنی برم. ایران‌و ترک کنم. دستم را روی سینه‌ ام گرفته‌ فشردم و مأیوسانه لب زدم: -کجا بری؟ کاسه را توی سینی گذاشت: ---مارسی, فرانسه. لب زیرینم می‌لرزید: -پس فوتبال چی می‌شه؟ لحنش رفته رفته. دومرتبه ملایم شد: ---اصلاً به‌خاطر فوتباله که دارم می‌رم. بعد از جام‌جهانی پيشنهادات جدید و خوبی داشتم. البته هر موقع تیم ملی بهم نیاز داشته باشه, هستم بغض, همچون غده‌ای سمی و بدخیم, به حنجره‌ام فشار آورد به‌جای این‌که من را نگاه کند, به داستی خواب‌آلودی که حال در نزدیکی شومینه لم داده بود، زل زد و آرام گفت: ---قرارداد با پرسپولیس‌و بعد از تموم‌شدن نیم‌فصل اول, فسخ کردم. می‌خوام برم تیم مارسی فرانسه. می‌شناسیش؟ قراره از این به بعد اون‌جا توپ بزنم. تا چند روز آینده خبرش رسانه‌ای می‌شه.خودمم اعلام می‌کنم. اولین قطره‌ی اشکم, آزاد شد, چکید, روی گونه‌ام غلتید, و در اخر از چانه‌ام پایین ریخت: ✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓• رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و تا زمستون طول میکشه عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ ۴۵هزارتومن فایل pdf داشته باشند [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات زیاد داخل کانال گذاشته میشه] •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 اولین قطره ی اشکم آزاد شد ،چکید روی گونه ام غلتید و در آخر از چانه ام پایین ریخت: -هوادارای پرسپولیس چی میشن؟ این بار نگاهم کرد. لبخند معناداری زد: ---اگه هوادار پرسپولیسن هوادار پرسپولیس میمونن اگه هوادار منن خب بازم حمایتم میکنن در حالی که بینی ام را بالا میکشیدم چانه ام را پاک کردم -اگه هوادار هردو باشن چی؟ ---هیچ کدومو از دست نمیدن -بعد اگه با تو و پرسپولیس خاطره داشته باشن چی؟ همزمان با تکان دادن سرش جواب داد ---خاطره ها رو از ذهنشون پاک نمیکنن اتفاقاً از یادآوری خاطره های خوب لذت میبرن چانه ام منقبض شد و اشکم آهسته چکید: -چرا میری؟ چون با مهراد به مشکل خوردید توو تیم؟ آره؟ دلیلش اینه؟ ---یکی از دلایلش اینه قلبم درون سینه وحشیانه میتپید و من نمیتوانستم کلافه و بی تابتر از این باشم -خب آخه شما مشکلتون باهم چیه؟ بی جواب ماندم فقط نظاره ام کرد طبیعی بود نمیخواست در این باره چیزی به من بگوید. به یک باره خشم سراسر وجودم را در بر گرفت. با غیظ و لبهایی که میلرزیدند، گفتم: -چرا تو بری؟ مهراد از تیم بره از این که این قدر آرام بود بدم می آمد سعی کرد لحنش قانع کننده باشد ---عدو سبب خیر شود که میگن اینه .دیگه من میخوام برم پیشرفت کنم خب؟ میخوام لژیونر بشم بهتر بشم من اما قانع نشده بودم متقاعد نشده بودم. مصرانه گفتم: -من از وقتی فهمیدم فوتبال چیه تو بازیکن پرسپولیس بودی تو با پرسپولیس بزرگ شدی چه جوری میخوای دل بکنی بری؟ یک جور خاصی نگاهم میکرد ---دل میکنم من نگران نباش موفق نشدم جلوی پوزخندم را بگیرم -برا همین وقتی گفتم خوش به حال پرسپولیس که تو رو داره، اون لبخندو تحویلم دادی نه؟ چون میدونستی رفتنی شدی تکان ریزی به سرش داد ---آره چون میدونستم رفتنیم دیگر اندوهگین نبودم خشمگین بودم •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و تا زمستان طول میکشه عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ ۴۵هزارتومن فایل pdf داشته باشند [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 دیگر اندوهگین نبودم خشمگین بودم. خشمم چنان بر من غلبه کرده بود که نفهمیدم چگونه با حرص و عصبانیت، کلمات و جملات را در کنار هم چیدم - واقعاً فکر کردی میتونی با این عقاید پوسیده ت توو کشوری مثل فرانسه دووم بیاری؟ پشیمون میشی برمیگردی حالا ببین من کی بهت گفتم. اخم که کرد چشمهایش باریک شدند ---عقاید پوسیده؟ تو فکر میکنی عقاید من پوسیده ست؟ -آره از نظر من عقاید تو بسته و پوسیده ست! از پوسته ی خونسردی بیرون آمد. با لحن تندی پرسید: ---این که نماز میخونم روزه میگیرم م. ش. روب نمیخورم صدقه میدم خیرات میکنم اینا میشه افکار پوسیده؟ آره؟ از کی تا حالا؟ به حدی عصبی بودم که بلند شدم و ایستادم. صدا بالا بردم -این که به عقاید بقیه احترام نمیذاری میشه افکار پوسیده او هم متقابلاً، مقابلم ایستاد ---من کی به عقاید بقیه احترام نذاشتم؟ چشم هایم از فرط عصبانیت، گشاد شده بودند -مجبورم کردی جلوت حجاب داشته باشم هنوزم میکنی جلوتر آمد. قفسه ی سینه اش شتاب زده بالا و پایین میرفت ---ولی مجبورت نکردم که با من رفت و آمد داشته باشی کردم؟ مجبورت کردم؟ کم نیاوردم بی توجه به حرفش، به بحث دیگری دنباله دادم -خب الان میخوای چیکار کنی؟ زنای فرانسوی و هم مجبور کنی حجاب داشته باشن؟ ---من قرار نیست با زنای فرانسوی رفت و آمد داشته باشم قرار نیست دوست دختر فرانسوی بگیرم! زن بی حجاب دیدم تا میتونم نگاه مو میدزدم، من قرار نیست به خاطر عقایدم محدود بشم قراره پیشرفت کنم -خب منم که میبینی نگاه تو بدزد چرا نمی دزدی؟ هیچ جوابی نداد که این بار عصبیتر از دفعه قبل گفتم: -تو منو مجبور کردی صیغه ی عموت شم! صدایش هر لحظه بیشتر از قبل اوج میگرفت. فریاد زد: --من هیچوقت مجبورت نکردم فقط گفتم محرم نشید پام و نمی ذارم توو خونه ی عموم نمیزارم احمق من نماز میخونم این چیزا رو میفهمی تو؟ این بار نوبت به من رسیده بود که فریاد بکشم و بر سرش آوار شوم. انگشت سبابه ام را مدام در هوا تکان میدادم -اون وقت فکر کردی من پشیمونم؟ توبه کردم مثلاً؟ با انزجار با اندوه نگاهم کرد ---پس باید به خاطر همنشینی با تو کفاره بدم •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و تا زمستان طول میکشه عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ ۴۵هزارتومن فایل pdf داشته باشند [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 با انزجار با اندوه نگاهم کرد ---پس باید به خاطر همنشینی با تو کفاره بدم با حرفی که زد خون در رگهایم منجمد شد. از فرط خشم، کم مانده بود سیلی اش بزنم، چرا این قدر باهم دعوا میکردیم؟ در آن لحظه پر بودم از غیظ، از غم نگاهم هم تیز بود، تیز و برنده -هر وقت عموت توبه کنه، منم توبه میکنم هر وقتم تو به خاطر هم نشینی با عموت کفاره دادی، به خاطر منم بده نگذاشتم حرفی بزند مهلت و اجازه ی گفتن حتی کلمه ای را به او ندادم نماندم آنجا عکس العملش را ببینم عجولانه به طبقه ی بالا و آن اتاق میهمان رفتم. کاپشنم را در آوردم مقنعه ام را برداشتم. در حال گشودن دکمه های مانتویم بودم که به یکباره بغضم ترکید. * اولین قطره اشکی که آرام چکید، راه را برای ریخته شدن اشکهای سوزان بیشتری باز کرد مانتو را که از تنم بیرون کشیدم بی تعادل لب تخت نشستم پشت دستم را محکم گاز گرفتم تا آوای هق هقم بیرون نرود. لحظاتی بعد مشغول آویزان کردن لباسهایم به روی گیره بودم و هنوز اشكم بند نیامده بود. چرا این بار نیامد دنبالم؟ چرا نیامد منت کشی کند؟ دلجویی کند؟ او قلبم را شکسته بود. خودم را روی تخت انداختم. پتو را تا روی سینه ام کشیدم سرم را توی بالش فرو بردم و به اشک ریختن ادامه دادم. چرا این روزها از او توقع بیجا داشتم؟ دلیل کارهایم را نمیدانستم. رفته رفته گریه ام قطع شد و سردرد شدیدی را جایگزین کرد. آن قدر سرم را محکم به بالش فشردم که بالاخره خوابم برد. •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ ❗️ به نظرتون ادامه ی این رابطه چطور میشه ❓🤔 •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 بردیا هر لحظه دورتر میشد و من هر چقدر دستهایم را دراز می کردم هرچه میدویدم نمیرسیدم، به او نمیرسیدم. از شدت ناتوانی، درماندگی ،بیچارگی فریاد بلندی کشیدم و با پریدن از خواب توانستم خودم را و روانم را نجات بدهم. همه جا تاریک بود چیزی نمیدیدم به حدی به من فشار آمده بود که گوشه ی چشمم خیس شد. قلبم تند تند میزد تشنه بودم. گلویم خشک شده بود. دستی به صورتم کشیدم. ذره ای عرق نداشتم. در صورتی که صورتم شدیداً داغ بود داغ و ملتهب، داشتم میسوختم آتش میگرفتم زیر شکمم را لمس کردم به حدی بدنم گرم بود که امکان داشت دستم بسوزد به سختی بلند شدم و فوراً چراغ را روشن کردم یک شلوار مشکی و یک بلوز آستین بلند گلبهی به تن داشتم. همان طور که نگاهم روی عقربه های ساعت که داشتند از دو بامداد می گذشتند، نشسته بود موهای بلندم را گوجه ای بستم توان از بدنم رفته بود به شدت احساس سستی میکردم حالم همین طور داشت بدتر می شد. حتی قدمهایم کج و معوج بودند. از اتاق بیرون رفتم. خانه در سکوت مطلق بود چراغ را روشن کردم. کنترلی روی حرکاتم نداشتم مستقیم به سمت اتاق بردیا گام برداشتم. دستم را روی دستگیره ی در گذاشتم و آن را آهسته چرخاندم. حتی نا نداشتم که از قفل نبودن در اتاق خوابش تعجب کنم. خودسرانه داخل رفتم، به هیچ چیز فکر نمیکردم فقط میخواستم در...... باشم. کمی نور از بیرون وارد اتاق میشد از این رو بود که توانستم خوب ببینم، آباژور را روشن کردم که تصویر بردیا مقابل چشمهایم واضح شد. غرق خواب بود خوشبختانه بالاتنه اش برهنه نبود تیشرت به تن داشت. داستی هم در کنارش به خواب فرو رفته بود. کنارش نشستم. بعد جفت پاهایم را آرام توی بدنم جمع کردم. همین که سنگینی ام روی تخت افتاد، بیدار شد. با دیدن چشمان بازش که با غیظ خیره ام شده بود، ثانیه ای لرزیدم اما نترسیدم بلند نشد. فقط عصبی پرسید: ---این جا چیکار میکنی؟ توو اتاق خواب من؟ رو تخت من؟ چشم هایش در عین وحشی بودن خسته و خواب آلود بودند چانه ام را به دستم و آرنجم را به بالش تکیه دادم. لب زدم: -دلم برات تنگ شد اومدم..... •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و تا زمستان طول میکشه عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ ۴۵هزارتومن فایل pdf داشته باشند [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 با دیدن چشمان بازش که با غیظ خیره ام شده بود ثانیه ای لرزیدم اما نترسیدم. بلند نشد. فقط عصبی پرسید: ---اینجا چیکار میکنی؟ توو اتاق خواب من؟ رو تخت من؟ چشمهایش در عین وحشی بودن خسته و خواب آلود بودند. چانه ام را به دستم و آرنجم را به بالش تکیه دادم لب زدم ---دلم برات تنگ شد اومدم .... فکش منقبض شد گره ی ابروانش، یقیناً گره ای کور بود: --- نصف شب يهو عين خواب نماها اونم با این سر و شکل پا گذاشتی توو اتاق یه پسر غریبه رو ت. خ. ت یه پسر غریبه که چکار کنی؟ ساقیت هرکی هست، جنسش حرف نداره این بار خواست بلند شود که نگذاشتم ❌❌❌❌❌❌❌❌(حذف) ---نکن احمق! ❌❌❌❌❌❌❌❌(حذف) -دومین باره که توو یه روز بهم میگی احمق! ❌❌❌❌ عصبانیت جایش را به بهت زدگی داد ---تو چرا انقد داغی؟ ❌❌❌❌❌❌ نجواکردم: -تب دارم! با حیرت گفت: ---داری میسوزی چیزی نگفتم نگران بود نگران تر از آنچه که باید میبود ---چرا زودتر نگفتی؟ پوزخندی کنج لبهای بی طراوتم نشست -نگرانمی؟ نگران زنی که باید به خاطرش کفاره بدی؟ کلافه شده گفت: ---برم زنگ بزنم به دکتر بیاد معاینه ت کنه. چم شده بود را نمیدانستم -بردیا نرو! ❌❌❌ ❌❌❌(حذف) -میترسم از این که از دستت بدم، میترسم، از ایران نرو سعی کرد فریبم بدهد ---خیلی خب جایی نمیرم هستم پیشت، الان بذار من دکتر خبر کنم. حالت خیلی بده. آن قدرها هم که احمق نبودم میفهمیدم. با این حال خواستم گوش بدهم. خواستم بلند شوم. خواستمها. ولی همه چیز یکهو سیاه شد و من از حال رفتم. •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و تا زمستان طول میکشه عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ ۴۵هزارتومن فایل pdf داشته باشند [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 احساس میکردم یک شیء تیز توی دستم فرو رفته اما توان این که چشم باز کنم را نداشتم. تمام بدنم کرخت شده بود. این که همچنان روی تخت دراز کشیده بودم را میشد فهمید. سروصداهایی میشنیدم که برایم قابل فهم نبود. رفته رفته توانستم چشمهایم را باز کنم هنوز روی تخت بردیا بودم نگاهم را کمی چرخاندم به دستم سِرم وصل کرده بودند. نگاهم را بیشتر چرخاندم داستی بغل دستم شیطنت میکرد در اتاق باز بود. بردیا بیرون از اتاق، با شخصی در حال صحبت کردن بود. شخصی که به نظر میرسید پزشک باشد صدایشان را نمی شنیدم آرام حرف میزدند فقط یک کمی در محدوده ی دید من بودند. چند دقیقه ی بعد بود که خداحافظی کردند و بردیا دوباره داخل آمد. داستی فوری شروع کرد به پشت سر هم «میو» گفتن. آرام پیشروی کرد. با دیدن من که حال چشمهایم را باز کرده بودم و با طمأنینه پلک میزدم انگار خیالش راحت شد. همین که تا به الان سرم روسری نکرده بود جای تعجب داشت. جداً که داشت. پایین پاهایم، لب تخت نشست ---بالاخره بیدار شدی! سرم را روی بالش جابه جا کردم -تبم قطع شده؟ ---پایین اومده -چم شده؟ نگاهش پی شیطنتهای داستی، آن هم روی شکم من بود ---دکتر میگه نه سرما خوردگیه نه .آنفولانزا میگه تبت منشأ داره ممکنه بازم بیاد سراغت نباید بهت استرس و فشار وارد بشه باید چند روز مراعات کنی. البته این که دیروز یه مدت طولانی توو سرما موندی هم مزید برعلت شده. عصبی طعنه آمیز گفتم: -من باید مراعات کنم؟ یا اون شخصی که باعث شده؛ انقد من عصبی شم که تب کنم؟ نگاهم کرد ---اون شخص؛ مطمئناً نمیخواسته تو حالت بد شه. -پس بهش بگو انقد منو اذیت نکنه. گناه دارم. -آره بهش میگم توام به اون دختری که دیشب اصلاً به حریم شخصى من احترام نذاشته، بگو این کارو تکرار نکنه •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و تا زمستان طول میکشه عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ ۴۵هزارتومن فایل pdf داشته باشند [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 همان هنگام بود که داستی به قصد خوابیدن روی شکم من دراز۹کشید. قلقلکم آمد. اما قدرت نداشتم بخندم نگاه او روی ماده گربه ی چموش و ملوسش بود، زمانی که میگفت: ---این بنده خدا مریضه .داستی اذیتش نکن دخترم. بی توجهی داستی را که دید از روی شکمم بلندش کرد ---بیا پیش من داستی چند لحظه ی کوتاه جیغ کشید و بعد در آغوش بردیا آرام گرفت. حق هم داشت. ❌❌❌(حذف) برگشتم به بحث مان به حرفی که زده بود شیطنت آمیز پرسیدم: --چی میشه که این کارو تکرار کنه؟ در حال بوسیدن گوش داستی بود. همین که سؤالم را شنید سرش را بالا آورد. با اخم نمایانی گفت: ---عواقب شو میبینه بیجان خندیدم ❌❌❌(حذف) به یک باره اخمش محو شد و آهسته خندید. گیج و متعجب نظاره اش میکردم خنده ی کوتاهش که بند آمد با لحن تمسخرآلودی؛ گفت: ❌❌❌(حذف) تهدیدم میکرد؟ آن هم این چنین؟ خفه خون گرفتم سرم را هم پایین انداختم. کمی بعد بود که سکوت را شکست ---خب فکر کنم حساب کار دستت اومد چیزی نگفتم که دومرتبه به حرف آمد ---نرو سرکار مرخصی بگیر. ممکنه دوباره تب کنی با یکدندگی گفتم: -نخیرم میخوام برم سرکار ---لج نكن. در تلاش بودم تا حرفی بزنم که آزارش بدهد: -لج نمیکنم از خونه ت خوشم نمیاد یه جوریه نمیخوام اینجا بمونم. چشمهایش را با غیظ نهفته ای باریک کرد ---پس بعد سرکار، حتماً دنبال خونه هم بگرد. -آره، حتماً پیداش میکنم نگاهش بالا کشیده شد و روی سِرم افتاد ---سرمت تموم شد. الان درش میآرم انگشت سبابه ام را تکان دادم - آروم در بیاری ها. داستی را محتاطانه پایین گذاشت ---میترسی مگه؟ •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و تا زمستان طول میکشه عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ ۴۵هزارتومن فایل pdf داشته باشند [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 مظلومانه گفتم -خب آخه تو نه دکتری، نه پرستار سربه زیر خندید و قلب دیوانه ی من برای خنده اش رقصید ---نگران نباش در آوردنشو خوب بلدم به این که چگونه این کار را انجام داد خیره ماندم که بعد از گذاشتن پنبه و زدن چسب گفت: --- دستتو تا کن تا چند دقیقه فشارش بده که خون بند بیاد. لبخندی زدم -مرسی. واقعاً چیزی حس نکردم. ---گفتم که همان طور که دستم را تا زده بودم به او نگاه میکردم که سرم خالی را در دست گرفته بود --- میبرم اینو میندازم توو سطل آشغال آشپزخونه تو فعلاً بلندنشو که سرت گیج نره -مرسی او که رفت داستی هم همزمان با «میو ،گفتن به دنبالش از اتاق خارج شد. چند دقیقه ی کوتاه گذشت. آرام نشستم سرگیجه نداشتم. همین که بلند شدم و روی پاهایم ایستادم بردیا با عجله به داخل اتاق برگشت: ---داشتم صبحونه ی داستی و میدادم امروز به خاطر تو زود ازخواب بیدار شد. الان عصبیه خنده ام این بار خنده ای با رمق بود -آخ آخ! کلی ببخشید. نگاهش لحظه ای روی موهای گوجه ای ام که حال بدجور شلخته شده و کمی از صورتم را پوشانده بودند نشست که فوری آن را دزدید در حالی که جلو میرفتم گستاخانه گفتم -من از این به بعد پیشت روسری نمیذارم گفتم بدونی حرفم به مذاقش خوش نیامد. این را میشد از چهره ی درهم و اخمش فهمید ---چرا اونوقت؟ ❌❌❌❌(حذف) عجیب بود که اعتراف کنم نیشخند که میزد جذاب تر هم میشد؟ حتی نیشخندی پلیدانه، یا تمسخر آمیز ---اما؟! ❌❌❌❌(حذف) نتوانستم نخندم خندیدم تا قدرتمند جلوه کنم -❌❌❌❌(حذف) بروبر نگاهم کرد. شنیدن حرفهایم او را بهت زده کرده بود. نماندم آنجا که حرفی بزند من باید برنده ی بازی میشدم کیش و مات که شد، روانه ی اتاقی که متعلق به من بود، شدم تا قبل از رفتن به بانک کمی بیشتر استراحت کنم تبم كاملاً قطع شده بود. فقط هنوز سست و بی رمق بودم. این بار از این که دنبالم نیامد، رضایتمند بودم نمیخواستم جوابم را بدهد. ✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓• عذرخواهی میکنم که بخاطر مقررات ایتا مجبورم مکالمات جذاب وخنده دار شخصیتهای رمان حذف کنم دوستتون دارم♥ •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 حدوداً نیم ساعت بعد بود که مشغول پوشیدن لباس فرم بانک شدم. رویش هم پالتوی قهوه ای ام را پوشیدم به آشپزخانه رفتم. لقمه ی نان و پنیری در دهان گذاشتم داستی در سالن طبقه پایین خانه، ول میچرخید. او اما هیچ کجا نبود. حدس زدم باید در اتاق خودش باشد. حدسم درست بود. بعد از چندین بار در زدن و بیجواب ماندن دستگیره ی در را که چرخاندم دیدمش که در حال رکوع رفتن بود. لابد قرار بود توبه هم کند نفهمیدم چه شد که باز هم شیطنتم گل کرد با صدای بلندی گفتم: -من دارم میرم سرکار مراقب خودت باش ع. ش. ق. م کلمه ی «ع. ش. ق. م» را غلیظ و با تأکید ادا کردم که در جواب یک «الله اکبر» غضب آلود نصیبم شد. خنده ام گرفت. در را آرام بستم. داستی را که حسابی بوسیدم، از خانه خارج شدم آن روز در بانک روزی معمولی داشتم. کارم که تمام شد به سراغ یکی از آن مشاور املاکهای دیروزی رفتم. ساعت حدوداً چهار بعد از ظهر بود که موفق شدم مورد مناسبی که مد نظرم بود را پیدا کنم همراه با آقای صمدپور مشغول دیدن از آن خانه ی آپارتمانی و نقلی بودیم که تصمیم گرفتم به بردیا اطلاع بدهم تا پول پیش را به من برساند و قرارداد بسته شود ،لبخندزنان، با لحن مؤدبانه ای گفتم: - آقای صمدپور عذرخواهی میکنم من میتونم با اجازه تون یه تلفن بزنم؟ طول نمیکشه +حتماً آبجی. به تنها اتاق خوابی که این واحد داشت، رفته، در را هم بستم. شماره بردیا را گرفتم. اولین بار جواب نداد دومین بار چرا همین که ارتباط برقرار شد، به حرف آمدم -الو سلام خوبی؟ مساعدی؟ میتونی حرف بزنی؟ ---سلام آره بگو میشنوم با ذوقی که شک نداشتم تصنعی بود گفتم: -مژده بده! خون بود دلم خون بود فقط ظاهرم را حفظ میکردم او قرار بود از ایران برود. من دیگر چه دل خوشی ای داشتم؟ این بار چگونه میخواستم می توانستم سرپا شوم؟ •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و تا زمستان طول میکشه عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ ۴۵هزارتومن فایل pdf داشته باشند [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 ---چی شده مگه؟ لبخند غمگینی زدم از دستم خلاص میشی خونه پیدا کردم به یکباره سکوت نامطلوبی میانمان حکم فرما شد. این قدر هم طولانی شد که وادارم کرد دومرتبه زبان باز کنم -الو؟ شنیدی چی گفتم؟ با لحن تندی پرسید: ---خونه پیدا کردی؟ با شک و شبهه پرسیدم -کار بدی کردم؟ ---نه! آن قدر با من سرد حرف میزد که یخ بستم مردد بودم معذب بودم. با سختی گفتم: -زنگ زدم ببینم میتونی الان کارت تو یه جور بهم برسونی برا پول پیش خونه که قراردادو ببندم. خیلی ممنونت میشم لحنش مرموزانه بود ---قبلش یه کاری کن. -چیکار کنم؟ با تحکم گفت: -از همه جای خونه برام عکس و ویدئو بفرست. اخم کردم -چرا باید این کارو کنم؟ ---من حق ندارم بدونم دارم برا چی پول میدم؟ به غرورم بر خورد منت می گذاشت؟ تأکید کردم -تو داری این پولو به من قرض میدی، نه صدقه ---هر اسمی عشقت میکشه روش بذار، عکسا رو بفرست. از لابه لای دندانهایم گفتم: -نمی فرستم ---أكى. پس خبری از پول نیست. تا کی میخواست من را این چنین آزار بدهد؟ نالیدم -چرا انقد اذیتم میکنی؟ ---من؟ اذیتت نمیکنم کلافه شده بودم بی هدف دور خودم میچرخیدم -من به آقای صمدپور گفتم این خونه رو میخوام. الان بگم چرا دارم از در و دیواراش عکس میگیرم؟ بی هوا گفت: ---بگو شوهرم میخواد نظر بده شوهرم؟ قلبم شروع کرد خود را کوبیدن به قفسه ی سینه ام. سعی کردم منطقی به ماجرا نگاه کنم طعنه آمیز گفتم: -این خونه مناسب یه نفره شوهرم تووش جا نمیشه کوتاه نیامد ---بگو برادرم آهی غلیظ کشیدم -خیلی خب قطع کن ببینم چیکار میتونم بکنم •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و تا زمستان طول میکشه عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ ۴۵هزارتومن فایل pdf داشته باشند [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 از اتاق بیرون رفتم آقای صمدپور که مردی ،چهارشانه هیکلی سبیلو با شکمی جلو آمده بود را توانستم راضی کنم. از همه جای خانه عکس و ویدئو گرفتم بعد آنها را در واتساپ برایش فرستادم طولی نکشید که این بار او با من تماس گرفت باز هم در اتاق را پشت سرم بستم -دیدی؟ بیشتر از گفتن یک کلام به خودش زحمت نداد ---دیدم! پشتم را به دیوار تکیه دادم -خب؟ میشه الان کارت تو بهم برسونی؟ چون الان که بانکا باز نیستن. مبلغشم زیاده نمیشه کارت به کارت کرد منم میخوام همین امروز قرارداد و ببندم تا نپریده ---من خوشم نیومد! -چه جالب چون من هم از این طور قلدرانه حرف زدنش خوشم نمی آمد. کنج اتاق ایستادم. دیگر سازش و ملایمت بس بود توپیدم -یعنی چی که خوشت نیومد؟ مگه تو میخوای تووش زندگی کنی؟ ---من قراره پولشو بدم -انقد این و نکوبون توو سرم، من پولتو بهت پس میدم در جوابم، با آرامش گفت: ---کاری نداری؟ میخوام قطع کنم، توام زودتر برگرد خونه با غیظ صدا زدم -بردیا! بی حوصله جواب داد ---هوم؟ بگو. نفس نفس زدم -دستم میندازی؟ چرا با من اینکارو میکنی؟ --- دستت میندازم؟ بیکارم مگه؟ این خونه ارزششو نداره فقط همین! تلاش کردم کمی روی اعصابم مسلط باشم و از در دیگری وارد شوم -من دوسش دارم من میخوام تووش زندگی کنم لطفاً کارتتو بهم برسون پولتم به موقع بهت برمیگردونم بی تفاوت و بی اعتنا گفت: ---می بینمت خداحافظ بلندتر از دفعه ی قبل، با غضب غریدم: -بردیا اما او پیشتر گوشی را قطع کرده بود دلم میخواست بلند جیغ بزنم گریه کنم دلم میخواست موهایم را محکم بکشم زیرلب نالیدم -عوضی پسره ی عوضی اوی لعنتی سرکارم گذاشته بود؟ بازی ام داده بود؟ بیرحم پنجره ی اتاق را باز کردم هوای آزاد را با حرص به ریه هایم فرستادم نفهمیدم چگونه توانستم با آقای صمدپور حرف بزنم و از نخواستنم بگویم از شدت شرم در حال آب شدن بودم نفهمیدم چگونه سرپا ماندم چگونه آژانس گرفتم تا من را به خانه ی بردیا برساند به حدی عصبی بودم که میتوانستم خرخره اش را بجوم. من امشب تکلیفم را روشن خواهم کرد من حنایی خمشگین حنایی غضب آلود •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و تا زمستان طول میکشه عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ ۴۵هزارتومن فایل pdf داشته باشند [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 حیاط پوشیده شده از برف را محتاطانه طی کردم. باریده بود.دیشب برف باریده بود. با هر نفسی که میکشیدم از دهانم بخار بیرون می آمد. نوک بینی ام از سرما یخ زده بود. جلوتر رفتم در ورودی باز بود. کفشهای کالجی ام را با یک جفت دمپایی زنانه تعویض کردم. توانستم او را بعد از چند دقیقه در محوطه طبقه ی بالا پیدا کنم. روی مبل دونفره ای نشسته بود و کتاب قطوری را میخواند داستی هم روی پاهایش خوابیده بود متوجه آمدنم شده بود یا نه؟ آخر نگاهش را بالا نمی کشید در آن میان، فنجان قهوه اش که احتمال میدادم خالی باشد را هم دیدم داشتم از حرص منفجر میشدم بی ملاحظه فریاد کشیدم -چی از جون من میخوای تو؟ داستی از خواب پرید و او به روی من توپید: ---ترسید! چته؟ نتوانست مانع این شود که من صدایم را پایین بیاورم -من چمه؟ تو چته؟ اجازه داد داستی همزمان با« میو» گفتنهایش، از روی مبل پایین بپرد. به آرامی گفت: ---من چیزیم نیست همان طور که سرم را با تمسخر تکان میدادم پوزخندی حواله اش کردم -چیزیت نیست که من‌و بازی میدی؟ مضحکه‌م میکنی؟ کتاب را بست و روی میز مقابلش قرار داد گیج و متعجب تکرار کرد ---بازیت میدم؟ من؟ دستانم را در هوا تکان میدادم و تک تک کلمات را با خشم بیان می کردم -خودت‌و نزن به اون راه که بد عصبیم خفه‌ت میکنم! گردن‌تو می گیرم انقد فشار میدم که خفه شی! بی آوا و با تفریح خندید ---زورت میرسه یعنی؟ با چشمهایی که از فرط غیظ بیرون زده بودند، پرسیدم: -به نظرت چطوره امتحان کنیم؟ ---نمیخواد بیخودی خودت و خسته نکن. قلدرانه پیشروی کردم -چرا اون کارو کردی؟ هدفت چی بود؟ از اولم میخواستی تلافی کنی، آره؟ ---کدوم کار؟ -خودت‌و نزن به اون راه ---خب بگو کدوم کار •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و فقط داخل pdf میتونید به صورت کامل بخونید عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ ۴۵هزارتومن تهیه کنند [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba