eitaa logo
🌹 حس زیبا 🌹
20.5هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
1.9هزار فایل
╰⊱♥⊱╮ღ꧁ به نام خالق هستی ꧂ღ╭⊱♥≺ 🧡 سلام دوستم.به کانال حس زیبا،خوش آمدی🧡 اینجا پروفایل هایی بهت میدم که همه دوستات انگشت به دهن بمونن😍🤗 🔴تبلیغات ارزان🔴 👈🏻 @tabziba
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 پس از این که میخواست من را به پاریس ببرد، نه پشیمان بود؛ نه منصرف شده بود. لبخندی روی لبانم تشکیل شد؛ محو و کوچک اما حقیقی جایز نبود بیشتر از این لجبازی کنم بلند شدم تا به طرف اتاقم قدم بردارم دو گام برداشته بودم که او هم متقابلاً بلند شد و به پاهایم رسید. مچ دستم را قاپید و من گیج و بهت زده را به اتاقم برد همزمان با رها کردن دستم، من را لب تخت نشاند. بعد نگاهی به اطراف انداخت و پرسید: --- سشوارت و کجا میذاری؟ حیران و بدون تعلل گفتم: -توو کمد. سشوار را از توی کمد بیرون آورد؛ دوشاخه‌اش را به پریز وصل کرد و پشتم قرار گرفت. حوله ام را از سرم برداشت و موهایم را به آرامی باز کرد هر لحظه منتظر این بودم که سشوار را بدهد دست خودم و برود. اما نه داد؛ و نه رفت. در عوض، مشغول خشک کردن موهایم شد. بادِ نوازشگر و گرمی که به صورتم میوزید ملایم بود و دستهایش، من به قربان دستانی که گاه به گاه لابه لای موهایم فرو میرفتند! او که ماندنی نبود پس چرا به محبتهایش به نوازشهایش عادتم میداد؟ چرا هوایی‌ام میکرد؟ چرا تکیه گاه من میشد؟ صدای سشوار را میشنیدم و چهره‌ی او را از توی آینه ای که مقابل تخت خواب نصب شده بود میدیدم زل زده بود به پریشانی موهایم، انگشتانش چنان نرم و آرام، تارهای کاراملی‌ام را به بازی میگرفتند که از فرط لذت، دقایقی را چشم بستم صدای سشوار که قطع شد چشم باز کردم موهایم هم که خشک شدند. این بار حتماً میرفت. او اما خط باطلی کشید روی افکار من؛ زمانی که لحظه ای بلند شد تا از روی میز آینه ام برس چوبی ام را بردارد. نگو نگو که میخواست موهایم را شانه هم بزند؟ •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 پشتم نشست. این بار روی زانوانش مشغول شانه زدن موهایم شد. هر دفعه که برس را از نو روی موهایم میکشید، دلم یک جوری می شد. داشت چه کارم میکرد؟ این آدم داشت با من چه کار میکرد؟ نکرده بودم. من چنین چیزی را حتی با علیرضا هم تجربه نکرده بودم. و او چطور؟ قبلاً از این کارها برای لیلی هم انجام داده بود؟ لیلی شده بود نقطه ضعفم فکر و خیالم نمیتوانستم نسبت به آن دختر و گذشته‌ی او بی توجه باشم. از این رو بود که کلمات بی اختیار با لحن کنایه آمیزی، از دهانم بیرون پریدند -برا لیلی هم میکردی از این کارا؟ دست چپش را روی سرم گذاشته بود و با دست راستش، دنباله‌ی موهایم را شانه میزد. نه جبهه گرفت؛ نه توپید؛ و نه از این که خودم را با لیلی مقایسه کرده بودم، عصبی شد: ---نه! ليلى عین تو نبود؛ منو به دردسر نمینداخت! من دلخور بودم؛ و لب و لوچه ام آویزان - من برات دردسرم؟ بیخ گوشم لب زد: ---هستی! میخواستم جوابی بدهم که از یک «هستی» گفتن او که این چنین آزارم داد، سنگین تر باشد -کافیه اراده کنی؛ این دردسر میتونه برا همیشه از زندگیت بره. اون وقت دیگه سایه شم نمی بینی بلند شد و روبه رویم ایستاد تا فرق کج موهایم را برایم بگیرد. در همان حین با لبهای بسته‌اش کوتاه و معنادار خندید ---تلخ شدى امروز هى حرف رفتن میزنی ابروی چپم را بالا انداختم -نزنم؟ تأیید کرد: ---نزن! همان طور که توانسته بود با یک کلمه آزرده خاطرم کند، این بار موفق شد با گفتن یک کلمه، قلبم را به دست بیاورد. •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و فقط داخل pdf میتونید به صورت کامل بخونید عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ ۵۵هزارتومن تهیه کنند [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 چیز دیگری نگفت من هم چیزی نگفتم مانده بودم ذوقم را چطور پنهان کنم ذوق زده بودم؛ از این که او همچنان قصد نگه داشتن من پیش خودش را داشت. از این که پشیمان نبود برس را به روی میز برگرداند. بعد چرخید و اتاق را ترک کرد. نگاهم که به آینه خورد خودم را دیدم دیدم و خنده ام گرفت. عجب فرق کج وکوله‌ای برایم گرفته بود فرق کج وکوله ای که گواهی ناشی بودن او را میداد! لبه های کلاه گرد و کاموایی‌ام را پایینتر آوردم و از طریق شیشه ی قطار، به مناظر زیبا دیدنی و ناب بین شهرهای مارسی و پاریس زل زدم بردیا برایم یک لیوان پاکتی قهوه خریده بود تا گرمم کند؛ که روی میز مقابلمان قرار داشت. هرچند که باران بند آمده بود؛ اما هوا سرد و سوزناک بود. لیوان را برداشتم و جرعه ای نوشیدم که حریصم کرد. این بار تا آخرین قطره را نوشیدم من کنار شیشه نشسته بودم و بردیا آن طرف من نگاهم به سمتش چرخید. سرش را به پشتی صندلی قطار تکیه داده و چشمهایش را بسته بود. علاوه بر کلاه لبه دارش کلاه هودی جلوبسته و تیره اش را هم تا آنجا که میشد روی سرش کشیده بود. زمانی که رویش خم شدم تا لیوان یکبار مصرف قهوه ام را توی سطل زباله بیندازم، چرتش پرید. چشم باز کرد و گیج سر بالا آورد * ---چی شده؟ با دیدن چهره ی خواب آلودش خنده ام گرفت. صاف نشستم -هیچی خواب آلو؛ بگیر بخواب داشتم لیوان و مینداختم توو سطل آشغال. خط فکش را خاراند ---نه دیگه دیگه الان خوابم پرید سرم را دلبرانه کج کردم تا با یک کمی ،ناز تأثیر حرفم را دوچندان کنم: •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و فقط داخل pdf میتونید به صورت کامل بخونید عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ ۵۵هزارتومن تهیه کنند [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 -خب پس حالا که بیداری، یه عکس یادگاری بگیریم؟ هم زمان که به لبش چین میداد سرش را به چپ و راست متمایل کرد: ---بگیریم. زیپ کیفم که روی میز بود را باز کردم و آیفونی که او برایم خریده بود را بیرون کشیدم قفلش را که زدم عکس خواهرانه ی من و هلنا که تصویر پس زمینه ی گوشی ام بود، خودنمایی کرد. تا خواستم دوربین را بالا بیاورم، بردیا بود که با طعنه می پرسید: ---قبلها عکس من و خودت تصویر پس زمینه ت بود؛ نبود؟ ساکت که ماندم پس از مکث کوتاهی، این بار با دلخوری گفت: ---ورش داشتی! یک کلمه بیشتر نگفتم؛ اما معنادار؛ معنادار -اوهوم سکوتی میانمان برقرار شد؛ ،سنگین ناخواسته و آزاردهنده تا این که او مانند یک کودک تخس گفت: -به شرطی باهات عکس میندازم که این عکس جدیده رو بذاری پس زمینه ت حسادت میکرد؟ انحصارطلب بود؟ قيافه، لحن و کلماتش همه و همه من را وادار به موافقت و البته خندیدن کردند -قبول اخم برجسته اش را به رخ نیش بازم کشید ---الان چرا میخندی؟ خنده ام را به سختی خوردم -من؟ نمیخندم. با این که فارسی حرف میزدیم مرد مسنی که مقابلمان نشسته به نظر فرانسوی یا اقلاً اروپایی میآمد در حین تایپ کردن با لپ تاپ مدام به من و اوی تخس لبخند میزد. دوربین گوشی‌ام را که تنظیم کردم، فاصله بینمان را نیز به هیچ رساندم: -غریبه که نیستیم؛ دست تو بنداز دور شونه‌م. همین کار را کرد و دست چپش را انداخت دور شانه چپم سرم به شانه اش چسبید. برخلاف او که دهانش بسته بود من لبخند دندان نمایی زدم و سپس گرفتم. عکس را گرفتم و این شد آغاز ثبت خاطراتمان در فرانسه. •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و فقط داخل pdf میتونید به صورت کامل بخونید عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ۵۵هزارتومن تهیه کنند [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 به پاریس که رسیدیم بردیا به بهانه ی گم شدن احتمالی ام، تمام مدت، دستم را گرفته بود. پاریس! شهری که به اندازه‌ی همه‌ی ،عمرم، شگفت زده ام کرد طوری که هیجانات درونم را به وضوح بروز میدادم. هر بار هم به یک شکل یک بار جیغ میکشیدم؛ بار دیگر دهانم از فرط حیرت باز میماند یک بار هم آن چنان بلند خندیدم که بیشک گوشهای پاریس کر شدند! بردیا حتی با گرفتن محکم دستم هم نتوانسته بود مانع تحرک و ورجه وورجه کردنهای از سر ذوق من شود. البته خودش هم آزادم گذاشته بود؛ گهگاهی با خنده، به حرکات و واکنش هایم زل میزد و سر پایین میانداخت تا من نبینم خنده اش را. اول از هر چیز به دیدن برج ایفل که در میدان شان دو مارس و در کنار رود سن واقع شده بود رفتیم. باورم نمیشد که ارتفاع این برج سیصدوسی متر و وزنش بیش از ده هزار تن باشد ایفل را از نزدیک میدیدم و با این وجود گوشهایم آنچه می شنیدند را باور نداشتند این که چندبار بردیا را مجبور کردم تا در مقابل ایفل از من عکس بیندازد هم بماند. دقایقی را به پسر و دختر جوان و موطلایی و توانایی که در همان حوالی گیتار می نواختند، گوش سپردیم. جمعیت زیادی دورشان گرد آمده بود. عده ای میخواندند؛ عده ای دست میزدند و عده ای می رقصیدند. یکی از قشنگترین اتفاقاتی که از نظر من افتاد این بود که بردیا بخشنده و رئوف من از گذاشتن مقداری پول در کیف گیتارشان غافل نشد. آخ که در این هوای سوزناک پیاده روی در خیابانهای پاریس و هم زمان بستنی خوردن عجیب چسبید. از سرما میلرزیدم و حتی کلاه و شال گردن هم جواب نمیدادند؛ اما ظرف پلاستیکی بستنی‌ام را تا ته تمیز کردم. نه من نه او نمیخواستیم کم بیاوریم و تسلیم سرما شویم. بعد از آن به موزه ی لوور که در سمت راست رودخانه ی سن قرار داشت رفتیم. راه زیادی از ایفل تا لوور نبود. پس ترجیح دادیم به این پیاده روی دل چسب ادامه دهیم. •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و فقط داخل pdf میتونید به صورت کامل بخونید عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ ۵۵هزارتومن تهیه کنند [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 از یک صف طولانی که بردیا را کلافه کرده بود، گذشتیم تا بتوانیم شاهکار آقای لئوناردو داوینچی یعنی تابلوی مونا لیزا یا همان لبخند ژوکوند را از نزدیک ببینیم به غیر از آن بز بالدار طلایی که بر میگشت به دوران هخامنشی، دلم را حسابی برد لوور را نتوانستیم آن طور که ،باید رصد کنیم. وقتگیر بود و ما وقت کم آوردیم باید یک روز دیگر هم برایش زمان میگذاشتیم. در آخر در حالی که از کت وکول افتاده بودیم شام را هم در یکی از رستورانهای نسبتاً مجلل شهر پاریس خوردیم بردیا هنوز در فرانسه شناخته شده نبود و همین کار را راحت می کرد. البته که با آن دو کلاهی که روی سرش گذاشته بود احتمالاً اگر تهران بودیم هم شناسایی نمیشد. نمی توانستیم شب را در این شهر رویایی بمانیم. از آنجا که بردیا داستی را به مستخدم خانمی که امروز برای نظافت به خانه می آمد سپرده و قرار بود در جهت انجام اینکار پول بیشتری را به او بپردازد. ولی زمان معین شده برای نگهداری آن زن از داستی تا آخر شب بود و از این رو بود که ما برگشتیم بردیا تا به الان رضایت نداده بود نظافتِ کلی خانه را من یک تنه انجام دهم. توی اتاقم جلوی آینه قدی ایستاده و در حال در آوردن کاپشن تیره‌ام بودم که زیرش یک بلوز بافت هم به تن داشتم. خنده ام گرفت در فرانسه انگار لباسهایم پوشیده تر از ایران بودند. البته این با هوای سرد امروز رابطه مستقیم داشت؛ و همچنین با تذکرات بردیا. او از پیش با من اتمام حجت کرده بود که تا پایان دوره ی همخانه بودن مان مراعات کنم. نسبتاً پوشیده لباس بپوشم؛ مواظب ارتباطم با مردان باشم و هرگز م❌ ننوشم من هم تصمیم گرفتم که اطاعت کنم توی آینه خیره ی چهره ام شدم؛ بعد بی دلیل لبخند زدم؛ و بعد بی علت خندیدم! اما این سرزنده و خوشحال بودنم بیشک بی دلیل و علت هم نبود. چطور میتوانستم شاد نباشم؟ من به یادماندنی و زیباترین روز زندگی ام را سپری کرده بودم بهترین روز زندگی ام؛ همراه با اسطوره‌ام اسطوره ای که همیشه دورادور نجات بخشم بود و این بار از نزدیک، ناجی ام شده بود؛ خیلی نزدیک و این باورنکردنی ترین اتفاق عمرم بود •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 این که روزی از راه برسد و من هم سفر و همخانه ی بردیا فرداد باشم! حقیقتاً هنوز که هنوزه گاهی وقتها تمام اینها را تمام این اتفاقات را و زندگی ام را باورم نمیشد همه چیز شبیه یک رویا بود شیرین ترین رؤیا که میترسیدم یک روز صبح از آن بپرم و تمام شود؛ شادی ام تمام شود. من اما نمیگذاشتم اگر خواب بود هم هرگز از این خواب بیدار نمی شدم پس از آویزان کردن لباسهایم روی گیره و پاک کردن آرایش لایتم، لب تخت نشستم. گوشی‌ام را گرفتم و به تصویر پس زمینه اش چشم دوختم. عکس من و او بود؛ در قطار لبخند به لبهایم برگشت. چقدر این قاب را من دوست داشتم با دهان دره ای که کردم از فکر بیرون آمدم دهانه ی گوشی را به شارژر متصل و چراغ را خاموش کردم روی تخت دراز کشیدم دقایقی طولانی گذشت؛ بی آنکه خواب به چشمهایم بیاید. طاق باز شدم؛ بعد دمر خوابیدم؛ غلتیدم اما خوابم نبرد که نبرد. منشأ این بیخوابی خوشحالی بود؛ خستگی بود؛ یا چیز دیگری؟ خیره ی سقف بودم که رفته رفته با درد شدیدی که زیر شکمم پیچید فهمیدم که کجای کار می لنگید عادت ماهانه ی لعنتی ام این میهمان ناخوانده، از راه رسیده بود. آباژور را روشن کردم و ایستادم به طرف کمد رفتم؛ بازش کردم و یک پد برداشتم. دردم لحظه به لحظه شدت میگرفت طول کشید به توالت برسم. چند دقیقه‌ی بعد در حالی که عرق چینهای تشکیل شده ی روی پیشانی‌ام را پوشانده بود کابینتها را نوبت به نوبت میگشتم تا یک عدد مسکن مؤثر پیدا کنم پیدا کردم خوردم ولی بعد تاب نیاوردم و کف آشپزخانه افتادم. حدوداً هر چندین ماه یکبار چنین اتفاقی می افتاد. این که عادت ماهانه ام در این حد شدت داشته باشد و تا این اندازه درد بکشم پشتم به کابینت چسبید، سردم بود. میلرزیدم اما از سرما یا از فرط درد؟ درب اتاق بردیا که باز شد سر بالا گرفتم من را وضعیتم را که دید، تقریباً به سمتم دوید. نخوابیده بود؟ خیال میکردم خوابیده متعجب و نگران ،مقابلم روی دو پا نشست ---چی شده؟ حالت بده؟ •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 دلسوزانه گفتم: -برو بگیر بخواب فردا صبح تمرین داری صدایش را بلند کرد ---جواب منو بده تو؛ میگم چت شده؟ صدای من ولی ضعیف و بی رمق بود -پریود شدم هیچ؛ نگفت. تنها کاری که کرد این بود که یکهو خم شد و بی معطلی قبل از این که حرفی بزنم، من را در آغوش گرفت و تا اتاق خوابش برد. در حال گذاشتنم به روی تخت بود که بهت زده پرسیدم: -چیکار میکنی؟ هم زمان که دور میشد و چراغ را روشن میکرد جواب داد: ---دراز بکش؛ من الان میآم از اتاق که بیرون رفت، نگاهم چرخید، چرخید و روی داستی که خیال دراز کشیده و فقط لای پلکهایش را یک کمی باز کرده بود، نشست. میان درد بی آوا خندیدم بی خوابش کرده بودم که این چنین کینه توزانه من را می پایید دیگر با خمیازه‌ای که کشید، موجب شد خنده‌ی ناخواسته ام دوام بیابد. چم شده بود که با وجودِ چنین دردِ طاقت فرسایی میخندیدم؟ دستم را که به طرفش دراز کردم، خودش را از من دور کرد. اوه! مثل این که حسابی از دستم شکار بود! ترجیح دادم سربه سرش نگذارم زیر شکمم تیر کشید و چهره‌ام جمع شد بی اختیار ناله ای کردم چند دقیقه بعد بردیا در حالی که یک کیسه‌ی آب گرم در دست داشت به اتاق برگشت. راضی نبودم به خاطر من به زحمت بیفتد باید میخوابید. فردا صبح تمرین داشت بغل دستم که نشست، با مهربانی گفتم: -بردیا من خودم از پسش بر می آم؛ اولین بارم که نیست. تو بخواب لطفاً. حرفی در جوابم نزد. واکنشی هم نشان نداد. همان طور که کیسه را روی شکمم میگذاشت، گفت: ---این و نگه دار با دستت گرمای مطبوعی داشت که انگار رفته رفته به داخل بدنم نیز نفوذ میکرد. با حواسی که هم پرت بود؛ و هم جمع پرسید: ---تو با خودت نبات آورده بودی؛ آره؟ خیال ترک کردنم را نداشت؛ نه؟ حال که مصمم بود من هم بدم نمی آمد که او حواسش بهم باشد. مواظبم باشد. •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 این بار بی بهانه، اما با آوایی که از شدت درد میلرزید جواب دادم: -آره یه جعبه همرام آوردم. توو آخرین طبقه ی یخچاله ---مسکن خوردی؟ -اوهوم، خوردم. سر تکان داد و نیم خیز شد ---پس یه فنجون چایی نبات بخوری ردیف میشی بعد یک بار دیگر از اتاق خارج شد. این بار با این تفاوت که داستی هم به دنبالش از تخت پایین پرید و با آن گامهای ریز و بامزه به سالن طبقه ی دوم رفت. دردم به حدی شدید شده بود که اشکی از گوشه ی چشمم، روی بالش چکید. کیسه را محکم به شکمم فشردم گرما کمی هم که شده دردم را تسکین می بخشید نگاهم به ورودی اتاق بود که بردیا با یک فنجان داخل آمد. نزدیک تر که شد دسته بلندِ نبات زعفرانی که توی فنجان چای انداخته بود را دیدم فنجان را روی پاتختی گذاشت و کمکم کرد نیمه نشسته شوم پشتم را با دو عدد بالش پوشاند. دست چپم هنوز روی کیسه بود که فنجان را به دست راستم سپرد. با شرمندگی گفتم: -ببخشید بیخوابت کردم بغل دستم نشست ---خواب نبودم این را زمانی گفت که من در حال فوت کردن چای ام بودم لبهایم که یک خط صاف شدند اندوهگین پرسیدم: -باز خوابت نمیبره؟ نفس عمیقی کشید که بیشتر شبیه به یک آه غلیظ بود ---نمیبره هنگام فکر کردن مردمکهایم را به چرخش در آوردم. بعد که سؤالی در ذهنم مطرح شد به چهره ی درهم و خسته ی او زل زدم -فرض کن خوابیده بودی؛ بعد من با همین حال می اومدم بیدارت میکردم بازم پیشم میموندی؟ نگاه عاقل اندر سفیه و طولانی اش نصیبم شد ---احمقی؟! معلومه که میموندم لب زدم -چرا؟ •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 با گیجی پرسید: ---چی چرا؟ به دنبال یک جواب قانع کننده میگشتم -چرا انقد با من خوبی؟ جرعه ای از چای ام نوشیدم او در سکوت خیره‌ی من و لبهایم که دور فنجان قرار داشتند، شد. شیرینی نبات همیشه برای من متفاوت بود دلم را نمیزد. بهم می چسبید. این لحظات علاوه بر این که سخت بودند، آرامش عجیبی هم داشتند. زمان مناسبی به نظر میرسید برای گفتن گفتنیها؛ و برای پرسیدن پرسیدنیها. جرعه ی دیگری نوشیدم. گرمایی که از بیرون فنجان به انگشتانم منتقل میشد مطلوب بود. لبم را تر کردم. قدرت مستقیم نگاه کردن به آن چشمها را نداشتم -چرا انقد باهام خوبی بردیا؟ چرا این همه کار واسه م کردی؟ یه جوری که انگار خانواده‌ی منی اونم بعدِ این که من دل عموت‌و شکستم، رام دادی توو خونه‌ت تأمینم کردی؛ آوردیم فرانسه داری بهم شغل میدی؛ اونم نه هر شغلی مورد علاقه ترین شغل ممکن‌و. همیشه حواست بهم هست؛ همیشه هوامو داری مثل یه خانواده میمونی میدونم که ترحم نیست. لب زیرینش را لابه لای دندانهایش کشید و چند ثانیه ای همانجا نگهش داشت. این در حالی بود که چشمانش حتی یک دم هم از روی من برداشته نمی شدند. از چهره‌اش مشهود بود که عمیقاً به فکر فرو رفته ---بهت بگم چرا؟ نگاه ضعیفم، به یکباره جان گرفت؛ قدرتمند شد و شهامت پیدا کرد که این قدر در رفت وآمد نباشد؛ بلکه به او زل بزند -بگو؛ لطفاً. این بار برخلاف من، این بردیا بود که ترجیح میداد به پارکتهای برهنه ی اتاق چشم بدوزد تا به رخساره ی من، منی که حین نوشیدن مابقی چای نباتم، منتظر شنیدن جوابی از جانب او بودم اویی که با طمأنینه پلک میزد -چون با خوبی کردن به تو حال دلم خوب میشه! اونقد خوب که حاضر شدم به خاطرش ریسک کنم؛ خطر کنم؛ حتی گناه کنم؛ که بابتش از خودم متنفرم •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و فقط داخل pdf میتونید به صورت کامل بخونید عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ ۵۵هزارتومن تهیه کنند [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 اخم از سرِ تعجب و گیجی‌ام را آگاهانه به نمایش گذاشتم -اما چرا؟ چرا با خوبی کردن به من حالت خوب میشه؟ کیم مگه من ؟ هم زمان که نگاهش بالا می آمد و به من می چسبید با آوایی آهسته که بسیار جذاب بود، پرسید: ---تا حالا شده بدون این که بدونی چرا به یه نفر حس خوب داشته باشی؟ بی فکر و بی هوا گفتم: داشتم؛ راستش به خودت. از اولین لحظه ای که دیدمت یه حس خیلی خوب بهت داشتم خم شد به طرفم طره ای از موهایم را پشت گوش چپم فرستاد و با نرم ترین لحن ممکن که دلم را زیرورو میکردگفت: ---حالا فكر كن اون یه نفر که اون حجم حس خوب و بهت منتقل می کنه و یه مدت از نزدیک باهاش در ارتباط بودی، هوادارتم باشه. اسطوره باشی؛ نجاتش داده باشی؛ منبع انرژیش باشی. به قول خودش باباش نباشی؛ ولی تکیه گاش باشی؛ برادرش نباشی؛ ولی مأمنش باشی؛ پارتنرش نباشی؛ ولی عشقش باشی! از علایق و آرزوهاش بدونی؛ از سختیهایی که کشیده؛ از وجدانی که خرج کرده؛ از استعدادهایی که داره از آینده ای که میتونه داشته باشه! از دستتم بر بیاد خیلی کارا براش بکنی میتونی راحت بگذری؟ بی تفاوت باشی؟ من نتونستم •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 قلبم می تپید نه چندان منظم؛ اما دیوانه وار دیوانه وار با این حال من تنها تا حدودی متقاعد شده بودم کماکان فکر می کردم همه چیز به اینهایی که گفت ختم نمیشد به نظر من او قسمتی از حرفهایش را سانسور کرده بود. قلپی از چای ام نوشیدم تا کمی زمان بخرم. داشتم تحلیل میکردم ببینم چه پاسخی بدهم به سختی خم شدم تا فنجان را روی پاتختی بگذارم و در همان حین گفتم: -من جای تو بودم میتونستم؛ باور كن عين خيالمم نبود تو دیگه زیادی خوش قلبی چشم ریز کرد: ---تو نیستی؟ همزمان که صاف میشدم کیسه ی آب گرمی که همچنان روی شکمم بود را محتاطانه پشت ورو کردم -چی؟ خوش قلب؟ ---اوهوم. از این که دردم اندکی هم که شده کم شده بود، راضی بودم در جواب شانه ای بالا انداخته به لبهایم چین دادم -نمی دونم چانه ی پوشیده شده از ته ریشش را خاراند ---در مورد خودت چی فکر میکنی؟ فکر میکنی چه جور شخصیتی هستی؟ غرق افکارم شدم چند لحظه ی بعد، نمیدانستم این لبخندِ سمج و ناخوانده که قصد ترک کردن لبانم را نداشت، از کجا آمده بود؛ اصلاً چرا آمده بود -فکر میکنم آدم انعطاف پذیری م. خودم و زود با شرایط وفق میدم؛ به جز بعضی شرایط در عین شکننده و ضعیف بودن، خیلی قوی‌م و این که روحیه‌ی خوبی هم دارم به نظرم حتی سختیها و مشکلاتم نمیتونن آتیش شیطنت مو خاموش کنن دختر فانی‌م من! هرکی با من وقت بگذورنه بدون شک بهش خوش میگذره! لبخندم مسری بود که به لبهای او هم سرایت کرد؟ اما مگر من چند دز لبخند به آن یک جفت لب تزریق کرده بودم که اکنون داشت این چنین دلبرانه میخندید و قلبم را می لرزاند؟ •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 زحمت کشید تا بتواند روی خنده‌اش تسلط پیدا کند. اما هنوز ته خنده ی روی لبهایش هنگام بیان کلمات هویدا میشد ---فردا بیام خواستگاریت؛ یا دیر میشه؟ نگرانم با این چیزایی که گفتی آفتاب طلوع نکرده رو هوا بقاپنت همان طور که جابه جا میشدم تا بلکه دردِ کمرم بهتر شود، اخم کردم و لب و لوچه ام آویزان شد: - واقعاً که مسخره‌م میکنی؟ این دفعه هیچ اثری از آن خنده نبود. بلکه کاملاً هم جدی جلوه میکرد ---خب بگو نیام خواستگاری چپ چپ نگاهش کردم و بعد پشت چشمی هم نازک -نه اتفاقاً. بیا خواستگاری با تفریح و شیطنت نظاره ام میکرد ---بیام پس؟ دندان روی دندان ساییدم -آره بیا جواب رد بهت بدم؛ دلم خنک شه! نیشخند پلیدانه ای زد و دست به سینه شد ---جوابت منفیه؟ پس اون شیش تا شاخه ای که مهریه ته چیه؟ با ترکیبی از زیرکی و حواس جمعی گفتم تو به زور صیغه‌م کردی! تو دستور دادی؛ نه پیشنهاد، من اصلاً حق انتخاب داشتم که بخوام بهت جواب رد بدم؟ سرش را هم کج کرد؛ هم خم کرد به سمتم. مشخص بود که سعی داشت به نفع خودش از من اعتراف بگیرد ---فرض كن حق انتخاب داشتی اون وقت جوابت چی بود؟ نه دلم میآمد دروغ بگویم؛ و نه راستش را. پس ترجیح دادم سکوت کنم و سرم را به سمت دیگری بچرخانم که با ورود داستی به اتاق، روبه رو شدم طی یک حرکت سریع پرید بالای تخت و در نزدیکی بردیا جای گیر شد. پس از دقایقی سکوت بود که او چنین سؤال غیر منتظره ای پرسید: ---میدونی چرا اسمتو توو گوشیم شاخه نبات سیو کردم؟ •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 یعنی اگر میگفتم نه میگفت چرا؟ سرم را به چپ و راست متمایل کردم -نه، نمیدونم. حینی که داستی را نوازش میکرد با لحنی که ملایم بودنش بهم می چسبید سؤال دیگری پرسید: ---اون روزی که توو شمال شماره مو ازم گرفتی‌و یادته؟ -اوهوم. اون روز چند مین قبل این که شماره مو بهت بدم یادته داشتی چیکار میکردی؟ بیست سؤالی بود مگر؟ چرا پاسخی درست و حسابی نمیداد؟ کنجکاو و بی طاقت گفتم: -نه یادم نمی آد کامپیوتر که نیستم. آشکار بود که از زل زدن به من و چشمانم امتناع میکرد ---اکی بذار من بهت بگم؛ داشتی با آهنگ «شاخه نبات» کنار دریا می رقصیدی اعتراف میکنم که ناخواسته بود؛ ولی دیدمت! چشمم بهت خورد. -اوه! حال یادم آمد. ❌ پس برای همین بود که آن روز همه‌اش سنگینی نگاه کسی را روی خودم احساس میکردم گوشه ی لبم با پلیدی بالا پرید: -پس توام بلدی یواشکی دختر مخترا رو دید بزنی! با چشمهایی که یک کمی درشت تر از حد معمول شده بودند، در جهت توجیه و دفاع از خود به حرف آمد ---من ديدت نزدم فقط چند لحظه چشمم بهت خورد. بعدم سریع اومدم جلو که متوجهم شی و خودتو جمع وجور کنی چشم غره ای غلیظ رفتم -باشه بابا! اصلاً تو پسر پیغمبری حاجی خنده اش گرفت و انگشت شستش را گوشه ی لبش کشید ---من همچین ادعایی ندارم؛ حاجی هم نیستم. لحنم نه تند بود؛ نه نرم. صدایم نه بلند بود؛ و نه آرام -نمیخوای جواب سؤالی که خودت طرح کردی‌و بدی؟ یا اینا صرفاً به خاطر اذیت کردن من بود همه ش؟ •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 شقیقه اش را با نوک انگشت سبابه‌اش خاراند ---این که چرا اسمت شاخه نبات سیوه توو گوشیم؟ -آره دیگه حرف زدن یا بهتر بگویم اعتراف کردن برایش دشوار بود؛ او اما انگار میخواست من هر طور شده این چیزها را بدانم ---اون روز من تحسینت کردم؛ که سعی میکنی از لحظه هات لذت ببری و خاطرات خوب بسازی و خب، این که چقدر لقب شاخه نبات بهت میآد فکرم‌و درگیر کرده بود تا این که بهم پیام دادی؛ شماره ت افتاد رو گوشیم؛ منم دلم خواست اسمتو این شکلی بنویسم. چون شبیه تو بود؛ شکل تو بود. هیچ فکر میکردم یک روز بیاید که بردیا اقرار کند من را تحسین کرده؟ گیج بودم قلبم از تپیدن بازنشسته شد و به رقصیدن روی آورد سؤالی که ذهنم را به بازی گرفته بود را با صدایی که از فرط هیجان میلرزید، پرسیدم: -شاخه نبات شكل منه ؟ گوش داستی را نوازش کرد ---آره، نبات شکل توئه. -خب چه شکلیه مگه؟ هم چنان در حال نوازش کردن آن گربه کوچولوی ملوس بود. سرش را بالا نیاورد صدایش بیش از حد بم و آرام بود ---شیرینه خیلی شیرین گر گرفتی چنان ناگهانی به بدنم حمله ور شد که میترسیدم گوش هایم آتش بگیرند باورم نمیشد بردیا من را به شیرینی نبات تشبیه کرده باشد. باورم نمیشد که این مدت به همین خاطر، به من لقب «شاخه نبات» را داده باشد. من شیرین بودم؟ او واقعاً این چنین مستقیم و غیر مستقیم به من گفت شیرین؟ چم شده بود که گونه هایم داشتند میسوختند؟ میخواستم بروم بروم و یکجایی پنهان شوم تا او نبیند واکنشم را نبیند هیجان زده دست پاچه و سرخ شدنم را نبیند. سرم پایین بود همزمان که کیسه آب گرم را برمیداشتم و گوشه ای میگذاشتم آهسته گفتم: -معذرت میخوام؛ باید برم دست شویی •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 سعی نکرد مانعم شود یا بالاجبار از من حرف بکشد. اجازه داد بلند شوم و بایستم زیر شکمم تیر کشید دردم هنوز آن قدر زیاد بود که راه رفتن را برایم مشکل ساز میکرد. قدمهای کوچکم را که به طرف خروجی برداشتم، به حرف آمد و من صدایش را از پشت سر شنیدم: ---میانبر وقتی هست، چرا راه‌و طولانی میکنی؟ اتاقم سرویس داره دیگه همینجا برو دست شویی. به سمتش برگشتم لحظه ای نگاهم به چهره ام توی آینه افتاد. رنگ به صورت نداشتم دردِ شکم یک طرف؛ دست پاچگی یک طرف دیگر نگاهم را از آینه کندم و به او چسباندم انگشت شستم را در هوا تکان دادم -آخه باید برم وسیله بردارم بلند شد و مقابل من، هرچند با فاصله ای نه چندان کوتاه، ایستاد. با تکان دادن سر به تخت خوابش که داستی روی آن لم داده بود اشاره کرد ---تو بشین رو تخت. من برات میآرم خواستم بهانه بیاورم که با گفتن یک کلمه‌ی تحکم آمیز توانست ساکتم کند: ---بشین! به سرم حرکت دادم -باشه. و نشستم. لب تخت نشستم. در حالی که اندکی خم میشد و کیسه‌ی آب گرم را از روی تخت برمی داشت گفت: ---اینم میبرم. بعد که صاف شد، پرسید: ---کجاست؟ توو کمدته؟ منظورش پد بود. یک کلام گفتم: -آره. پس از چند دقیقه که از اتاق بیرون رفت، یکهو یادم افتاد که وقتی توی کمدم میچرخید قطعاً آن بسته بندی آبی رنگ که در شمال برایم خریده بود و من هنوز نگهش داشته بودم را میدید. اما دیگر کار از کار گذشته بود دستی روی سرِ داستی کشیدم و چانه‌اش را آرام نوازش کردم که با لذت چشم بست دست دیگرم روی شکمم قرار داشت که بردیا دوباره وارد اتاق شد. •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 این بار یک عدد پد در دست داشت که آن را به محض دیدنم به دستم سپرد ---بیا بگیر سربه زیر بودم و شاید کمی فقط و فقط کمی هم خجالت زده -مرسی مستقیم به سرویس اتاق رفتم. هنگام بستن درب، نگاهمان چند ثانیه ای به هم گره خورد گره ای که با بسته شدن درب باز شد. روی سنگ توالت فرنگی نشسته بودم که فکرم سمت این که او چیزی به رویم نیاورده بود، پر کشید. دیده بود آن بسته بندی را ندیده بود؟ پس چرا حرفی در این باره نزد؟ و آن حرفها آن اعترافات در مورد شیرین بودن من دیگر چه بودند؟ او زمانی نام من را در گوشی اش «شاخه نبات» ذخیره کرد که هنوز زن عمویش بودم یعنی فکر و خیالاتم درست بودند؟ او از همان موقع به من علاقه مند که نه اما جذبم شده بود؟ ذهنم داشت میترکید. سعی کردم فعلاً دیگر فکر نکنم. کش شلوارم را بالا کشیدم و بیصدا بیرون رفتم بردیا پشت به داستی، به پهلوی راستش، روی تخت دراز کشیده بود. من را که دید یک کمی خودش را بالا کشید و دستش را روی سرش گذاشت: ---چطوری؟ بهتر شدی؟ با وجود این که دردم پس از رفتن به توالت بیشتر شده بود، هم زمان با زدن یک لبخندِ بی رمق، جواب دادم: -اوهوم بهتره حالم ولی باید بازم استراحت کنم برا همینم میرم اتاقم. مرسی ازت؛ و متأسفم که بهت زحمت دادم. تا راهم را به سمت خروجی کج کردم، آمرانه و عجولانه گفت: ---یه دیقه بیا اینجا پیشم متوقف شدم -چرا؟ بیا گفتم: مخالفت نکردم گامهایم ریز بودند نزدیک تخت ایستادم که با دادن دستور بعدی اش متعجب و گیجم کرد: ---حالا دراز بکش پیشم •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 -چی؟ کنج لبش بالا رفت. لبخند میزد یا نیشخند؟ خیره ام شد و جای بیش تری برایم باز کرد. لحنش اطمینان بخش بود و وسوسه کننده ---بخواب تو؛ نتیجه ش خوبه. بی تاب شدم کنجکاوی ام، من را از درون انگولک میکرد کاری که میخواست را کردم ابتدا لب تخت نشستم؛ بعد طاق باز در نزدیکترین فاصله ی ممکن به او دراز کشیدم همین که خواستم به سمتش سر بچرخانم گفت: ---عين من بغلت رو پهلوی راستت این بار هم اطاعت کردم همین که پیش او دراز کشیده بودم می ارزید که بخواهم مطیع باشم. به محض چرخیدنم به پهلوی راست، فاصله‌ی ناچیز میانمان را پُر کرد و بدنش را از پشت به بدن من چسباند. چنگی که انگشتان عرق کرده ام به روتختی زدند یک حرکت غیرارادی بود؛ برای تخلیه‌ی هیجانم لبه ی بلوز بافتم را کمی بالا زد فقط تا آنجا که شکمم پدیدار شود. کف دست چپش که روی شکمم نشست عضلاتم خودبه خود منقبض شدند. چه شده بود او را امشب؟ دم گوش چپم نجوا کرد ---تا حالا کسی شکم تو موقع درد واسه ت ماساژ داده؟ نفس حبس شده ام، بریده بریده از سینه ام بیرون آمد: --نه! با تأکید پرسید: ---هیچ کس؟ تأیید کردم: -هیچ کس احتیاج داشت. به تأییدم نیاز داشت که دستش از بی تحرکی دست کشید و شروع کرد به حرکت و ماساژ دادن شکم من! •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و فقط داخل pdf میتونید به صورت کامل بخونید عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ ۵۵هزارتومن تهیه کنند [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 با همان یک دست چنان ماهرانه ماساژم میداد که رفته رفته از فرط لذت عضلاتم را شل کردم حواسش بود که دستش حین مدام تکان خوردن از یک حدی بیش تر پیشروی نکند و به بالاتنه ام نرسد. روی ابرها بودم؛ شاید هم روی هلال ماه این قدر احساس آرامش میکردم که چشمهایم را بستم لب هایش در نزدیکی لاله گوشم قرار گرفتند. همزمان با زمزمه کردن حرارت داغ نفسهایش موهای پشت گردنم را سیخ کرد ---چطوره؟ حال میده؟ در آن لحظه جوری م. س. ت شده بودم که هرچه به فکرم آمد و به نوک زبانم رسید را گفتم؛ آنهم با نازی که ذاتی بود: -دستت خود معجزه است! این را که شنید جری تر شد و من را محکم به خودش فشرد. به هیچ چیز فکر نکردم می خواستم امشب را در آغوش او بخوابم م. س. ت شده بودم؛ م. س. ت او. طوری که نوازشم میکرد باعث میشد آرام شوم؛ دردم را تسکین می بخشید و خواب را به چشمهایم میآورد دلم میخواست امشب را پیش او باشم. دستم را روی دستش که حال بیحرکت روی شکمم قرار داشت گذاشتم -خوابم می آد بردیا. خم شد خط فکم را بوسید ---خسته شدی؛ بخواب. در حالی که دومرتبه چشم میبستم دستش را محکمتر گرفتم -پیشم میمونی؟ --- میمونم. امن بود. در آغوش او و بین دستهای او بودن برای من امن ترین نقطه ی دنیا بود. طولی نکشید که به دنیای دیگری دعوت شدم به خواب؛ این دفعه به خوابی که سنگین بود. این که سرم روی یک جسم سخت که نرم هم بود قرار داشت را که احساس کردم پلکهایم به سختی و تا نیمی از هم باز شدند. آباژور کنار تخت روشن بود. توانستم ببینم که سرم روی سینه ی بردیا بود دیدم و یکهو عین برق گرفته ها، عقب کشیدم. •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 البته فقط كمى حالا، كاملاً توی بغلش بودم دستان بزرگ او چنان محکم کمرم را در بر گرفته بودند که اگر میخواستم هم، نمی توانستم تکان بخورم. محوِ چهره ی غرق در خوابش شدم. لبهای خوش فرمش اندکی از هم فاصله گرفته بودند. قلبم ریخت. لعنتی های بو❌ داشتند وسوسه ام میکردند. چندتا نفس عمیق کشیدم تا به نَفسَم تسلط پیدا کنم. او حتی پاهایم را هم با پاهای خودش نگه داشته بود. آن قدر خیره خیره نگاهش کردم که بالاخره با دیدن چشمان خواب آلود و نیمه بازش لبخند محوی به لبهایم آمد. برخلاف من او حتی ذره ای متعجب نبود. با صدایی که از هر وقت دیگری کلفت تر بود، پرسید: ---خوبی؟ بهتر شدی؟ حتی در حالت نیمه هوشیار هم دل نگران من بود. نفهمیدم چه شد. چه شد که دستم را نرم نرمک بالا بردم و روی صورت پوشیده شده از ته ریشش گذاشتم: -خوبم قربونت برم! گره ی دستانش به دور کمرم به یکباره شل شد. چه کار داشتیم میکردیم ما، چه کار داشتم میکردم من؟ مگر رابطه داشتیم ما؟ این چه رفتاری بود دیگر؟ چه حرکتی بود؟ چه حرفی بود؟ خواستم از فرصت پیش آمده استفاده کنم و بروم که به محض نیم خیز شدنم هم زمان که دستم را میکشید و من را هرچند با ملایمت اما روی تخت پرت میکرد گفت: ---کجا؟ تازه چهار صبحه؛ هنوز زوده برا بیدار شدن گیج و مات بودم. داشتم روی دیگری را از بردیا میدیدم به اولین بهانه ای که به ذهنم رسید و حقیقت هم داشت، متوسل شدم: -میخوام برم دستشویی ---میری حالا! این را که گفت بی تعلل زانوانش را دو طرف بدنم قرار داد. تا به خودم بیایم رویم ❌❌ نفسم رفت تنم لرزید قلبم دیوانه وار تپید قلبی که حال دقیقاً زیر سر او نبض میزد. طوری به من چسبیده بود که انگار یک پسربچه به مادرش پناه آورده! صدایش خش دار بود و هاناکش! --- توام یه کم دیگه بخواب. موقع نماز صبح بیدارت میکنم بری دست شویی. •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 کیش و مات شدم خلع سلاح شدم تنها تلاشم در آن هنگام این بود که بی وقفه تکان خوردن قفسه ی سینه ام را کنترل کنم تا اینقدر تند و شدید بالا و پایین نرود؛ تا بردیای من بتواند آسوده بخوابد. بردیای من؟! زاویه‌ی ،دیدم خرمن پرپشت و مشکی موهایش را به نمایش گذاشته بود. در مقابل ل❌ توانستم مقاومت کنم؛ ممانعت کنم؛ اما در برابر این موها موفق نشدم بر هیجانات درونی و احساساتم فائق بیایم! انگشتانم آرام از هم باز شدند و با لذت لابه لای موهای او فرو رفتند. نوازشش کردم با جان و دلم با جسم و روحم قلبم دلبرانه می نواخت و مستانه میرقصید. از زمانی که به صورت مجازی با او آشنا شدم زندگی ام متحول شد. اما از وقتی که به صورت حقیقی او را شناختم، زندگی ام زیرورو شد! یک زیرورو شدن دل چسب و شیرین؛ درست مثل همان شاخه نباتی که خودش توصیف کرده بود. خیلی شیرین نگاهم روی داستی و آن دستان کوچک و جمع کرده اش که افتاد، لبخند بزرگم، بزرگتر هم شد. از کی بیدار شده بود؟ «میو» غلیظی کرد که فوری انگشت سبابه‌ام را مقابل بینی ام نگه داشتم و پچ زدم --هیش بابات خوابیده توام بخواب شیفته ی این قیافه ی گیج و متعجبی بودم که در این مواقع، به خودش میگرفت هوس میکردم گازش بگیرم؛ بچلانمش و جیغش را در بیاورم دستی روی سرش کشیدم --بخواب دیگه تو که خواب آلو بودی چطور يهو انقد هوشيار شدی؟ انگار معنی حرفهایم را فهمید که چشمهای سبزش را بست و روی خوشخواب ولو شد. چند لحظه ی بعد بود که من با یک دستم سر بردیا را نوازش می کردم؛ و با دست دیگرم سر پرموی داستی را! به تدریج آن قدر این کار را تکرار کردم که دستانم خسته و چشمانم گرم شدند. خوابیدم. این بار سنگین تر از قبل به طوری که حتی مثانه ی پرشده ام هم نتوانست من را به موقع از خواب بیدار کند چشمهایم که باز شدند اولین تصویری که پیش مردمکهایم نقش بست آخرین تصویری بود که پیش از خواب دیده بودم. سر بردیا که روی سینه ام قرار داشت و موهای انبوهش •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و فقط داخل pdf میتونید به صورت کامل بخونید عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ ۵۵هزارتومن تهیه کنند [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 با این تفاوت که این دفعه دستهای من کنار بدنم جای داشتند؛ نه روی موهای او. نور خورشید با وجود پرده هم به داخل اتاق نفوذ کرده و میتابید. مگر چقدر خوابیده بودیم که اکنون هوا کاملاً روشن بود؟ هوایی که گویا امروز صاف و آفتابی بود. نگاهم کمی که چرخید داستی را دیدم که او هم مانند بردیا هم چنان خواب بود. نگاهم بیشتر که چرخید عددِ نوشته شده روی ساعت رومیزی بردیا برایم قابل رؤیت شد. نه وربع لعنتی! ساعت از نه صبح هم گذشته بود. مگر قرار نبود من را موقع اذان صبح بیدار کند؟ نکند خودش هم خواب مانده بود؟ برای همین همه چیز عین چند ساعت قبل بود؟ ای وای او امروز تمرین داشت نه نماز خوانده بود؛ نه به تمرین رسیده بود. دست روی شانه اش گذاشته؛ تکانش دادم -بردیا؟ بیدار شو؛ بیدار شو دیرت شد. با شنیدن صدای بلندم داستی زودتر از بردیا بیدار شد. چشم هایش را باز کرد و کش و قوسی به بدنش داد. بعد از یکبار دیگر صدا زدن بردیا این بار او هم از خواب پرید. از رویم بلند شد و با گیجی پایین تخت نشست. معلوم بود هنوز كاملاً هوشیار نشده من هم به پیروی از او نشستم همین که خواست چیزی بگوید من سریع تر گفتم: -بردیا گذشته از وقتِ تمرینت؛ خواب موندیم به یک باره چشمهایش باز شدند این بار از خواب نپرید؛ بلکه خواب از سرش پرید زیرلب غرید: ---لعنتی! نمازمم قضا شد. شیرجه زد به طرف پاتختی و گوشی‌اش را برداشت تا احتمالاً تماسهای بی پاسخ و پیامهای خوانده نشده اش را چک کند. تقصیر من بود که او خواب ماند؛ مگر نه؟ لب زیرینش را بیرحمانه لابه لای دندانهایش کشید باید برم زودتر باید برم بعد همان طور که از روی تخت بلند میشد خطاب به من گفت: ---بی زحمت لطف کن سجاده مو بذار توو ساک ورزشیم سر تکان دادم -حتماً. او به سرویس اتاق رفت و من به سمت کمدش. •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و فقط داخل pdf میتونید به صورت کامل بخونید عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ ۵۵هزارتومن تهیه کنند [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 درب را که باز کردم از طبقه‌ی اولش، سجاده ی یشمی اش را برداشتم و آن را توی ساک ورزشی‌اش و روی بقیه‌ی لوازمش، گذاشتم. از سرویس که بیرون آمد حین خشک کردن صورتش با آن حوله‌ی آبی رنگ، گفت: ---داستی و ببر غذاش و بهش بده. -برا تو صبحونه آماده نکنم؟ ---نه وقت نمیشه تو بخور؛ من توو راه یه چیز میخورم در حالی که خم میشدم و داستی را بغل میگرفتم گفتم: -باشه. سجاده تم گذاشتم توو ساک. حوله را دور گردنش انداخت --- لطف کردی. پس از بر زبان آوردن یک خواهش میکنم از اتاقش خارج شدم. اولین کاری که کردم این بود که به سرویس بروم. در آشپزخانه در حال آماده کردن غذای داستی بودم که بردیا به سالن طبقه ی بالا آمد. یک شلوار ورزشی نایک و یک هودی جلوباز یشمی، همراه با تیشرتی ساده و سیاه پوشیده بود. ساک کوچکش را هم در دست راستش داشت. من را که دید مکث کرد. پشت کانتر آشپزخانه متوقف شد: ---با من کاری نداری؟ ظرف غذای داستی را که روی میز غذاخوری گذاشتم فوراً پرید بالا و با آن زبان کوچکش مشغول لیس زدن و خوردن شد. لبخندی به روی بردیا پاشیدم -صبر کن میآم بدرقه ت کوتاه و بیصدا خندید ---مگه دارم میرم سفر قندهار؟ تا قبل از این یک جورهایی قهر بودیم و من هیچوقت او را هنگام رفتن به ،تمرین بدرقه نکرده بودم دلم میخواست امروز این کار را بکنم. لبخندم به خنده‌ی شیرینی مبدل شد و همزمان مظلوم نمایی هم کردم -دوست دارم بیام خب! خنده اش کمی شدت گرفت و این دفعه مصوت شد: ---بیا خب! -مرسی ذوق زده به سمتش دویدم •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و فقط داخل pdf میتونید به صورت کامل بخونید عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ ۵۵هزارتومن تهیه کنند [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 از خانه که خارج شدیم من روی چمنزار نسبتاً وسيع بيرون ایستادم و بردیا رفت تا لامبورگینی مشکی اش را از توی پارکینگ اختصاصی خانه بیرون بیاورد. دنده عقب که گرفت و دور زد جلوتر رفتم و مشتاقانه برایش دست تکان دادم. او هم برایم دستی تکان داد و بعد پایش را روی پدال گاز فشرد. با سرعت زیادی از محدوده ی دیدم محو شد. چند دقیقه ای را به جای خالی اش زل زدم و سپس به داخل خانه برگشتم درب را بستم و فوری سیستم امنیتی را فعال کردم داستی غذایش را تمام کرده بود. روانه آشپزخانه شدم و روی صندلی پایه بلندِ پشتِ کانتر فرود آمدم. ذهنم درگیر اتفاقاتِ شب گذشته و امروز صبح بود. چرا با من این چنین مهربانی میکرد؟ مگر میشد علاقه ای به من نداشته باشد و به این رفتارها و حرکات بتوان گفت عادی؟ ممکن نبود که حسی به من نداشته باشد. جوری که به من چسبید. طوری که در آغوشم آرام گرفت و این قدر آسوده و سنگین خوابید. لحظه ای که سرش را روی سینه ام گذاشت، چندبار در ذهنم تکرار شد و بیش از پیش مطمئنم کرد او قطعاً به من علاقه مند بود. دوستم داشت، علت پشت این که ریسک کرد و من را به فرانسه آورد تا به چیزی که رؤیایش را نمیدیدم تبدیلم کند هم همین بود. چون دوستم داشت و قلباً میخواست که خوشحالی ام را، خوشبختی را ببیند. به خاطر من بارها به مادر و عمویش دروغ گفت. گناه کرد عذاب وجدان گرفت بیخوابی کشید بردیا فرداد اسطوره‌ام؛ یکی از معروف ترین و محبوبترین فوتبالیستهای ایران؛ دلش را به زن عموی سابقش باخته بود! و من دیگر از این بابت، حتی ذره ای شک نداشتم! •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و فقط داخل pdf میتونید به صورت کامل بخونید عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ ۵۵هزارتومن تهیه کنند [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 در حال گذاشتن کلاه لبه دار پشمی ام که بردیا پس از آمدن به فرانسه، برایم تهیه کرده بود، بودم که چشمم از پنجره به نمنم بارانی که می بارید خورد کی هوا بارانی شد که من نفهمیدم؟ چتر بیرنگم را از توی آخرین طبقه‌ی کمد برداشتم. کیفم را کج انداختم تا دستهایم را آزاد بگذارد بعد خم شدم؛ داستی که دورش یک پتوی کوچک و ضخیم پیچیده بودم را بغل گرفتم از خانه خارج شدم داستی را زیر بغل چپم زدم و چتر را با دست راست نگه داشتم. شروع کردم به قدم زدن راه زیادی تا آموزشگاه زبانم نبود. تصمیم گرفتم امروز پیاده به آنجا بروم این مدت، اضافه وزن بیشتری پیدا کرده بودم و مطمئناً پیاده روی میتوانست کمی به وضعیتم کمک کند. این روزها از این که بردیا این همه مسئولیت، على الخصوص مسئولیت نگهداری از داستی را بر عهده ی من گذاشته بود، راضی بودم من از این تغییرات تدریجی از این رشد کردن راضی بودم حیاط آموزشگاه یک باغچه‌ی وسیع هم داشت که داستی می توانست خودش را در خاک آن تخلیه کند. من و این ماده گربه‌ی کوچولو همیشه همراه هم در کلاس درس حاضر میشدیم! در تمام طول راه، تا زمانی که به مقصد برسیم از هوایی که هم سرد بود و هم مطبوع لذت بردم لذت بردم؛ از دیدن خیابانهایی که زیبا و آباد بودند؛ از دیدن رانندگانی که به قوانین پایبند بودند از دیدن آسمانی که انگار امروز حتی با وجود ابری بودن آبی تر از همیشه شده بود! و در آخر، از دیدن درختان کاشته شده اطراف خیابانها و ساختمانهایی که با معماری منحصر به فردشان دلت را میبردند. شاید عجیب باشد؛ اما من این شهر بندری و قدیمی فرانسه را خیلی بیشتر از پاریس دوست داشتم وجب به وجبش احساس طراوت را در وجودت بیدار میکرد. کلاس زبانم بیش از یک ساعت و اما کمتر از دو ساعت طول کشید. وقت برگشتن که از راه رسید باران به حدی شدت گرفت که امکان نداشت بتوانم با پای پیاده به خانه بازگردم. •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و فقط داخل pdf میتونید به صورت کامل بخونید عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ۵۵هزارتومن تهیه کنند [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba