eitaa logo
🌹 حس زیبا 🌹
19.5هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
1.9هزار فایل
╰⊱♥⊱╮ღ꧁ به نام خالق هستی ꧂ღ╭⊱♥≺ 🧡 سلام دوستم.به کانال حس زیبا،خوش آمدی🧡 اینجا پروفایل هایی بهت میدم که همه دوستات انگشت به دهن بمونن😍🤗 🔴تبلیغات ارزان🔴 👈🏻 @tabziba
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 عصبی شده بود؛ عصبیتر از آنچه که فکرش را میکردم این بار فقط صدایش را بلند نکرد؛ بلکه فریاد کشید: ---تو همون گهی هستی که من بیشرف به خاطرِ خوب شدن حالِ دلت عزیرترین هام‌و فریب دادم همون گهی هستی که به خاطرت دروغ گفتم؛ گناه کردم؛ عذاب وجدان گرفتم! همون گهی که حاضر شدم به خاطرت به باشگاه جریمه تأخیرم و بدم؛ اما بدون تو نیام فرانسه؛ توئه لعنتی و حتی برا یکی دو هفته هم با اون حال تنها نذارم جنابعالی همون گهی هستی که هر غلطی هم به خاطرت بکنم، بازم طلبکاری از من؛ باز دو قورت و نیمت باقیه آخه احمق؛ یادت رفته یه روزی زن عموم بودی؟ بفهم چقد سخته برا من این همه کاری که برات کردم؛ ریسکی که کردم چه میگفت؟ راجع به کدام جریمه حرف میزد؟ جریمه ای که به باشگاه داده بود بابت تأخیرش؟ آن هم به خاطر کی؟ من؟ پس چرا من خبر نداشتم؟ بهت زده بودم کاسه ی چشمهایم گرد شده بود و مردمک تیره ی چشمانم یکجا ثابت نمیشد -تو به خاطر من به باشگاه خسارت دادی؟ فرصت پاسخ دادن پیدا نکرد صدای پیمان را تشخیص دادم؛ پیمانی که انگار در آن طرف، به دنبال او میگشت: +بردیا؟ این جایی تو؟ بیا بریم؛ دیره و سپس ارتباط قطع شد. من حیران ماندم؛ خیره ی گوشی‌ام. تندتند مژه میزدم توی فکر فرو رفته بودم داشتم به این فکر می کردم که در اوج کلافگی و عصبانیت عجب حقیقت پنهان شده ای را لو داد! شاید بهتر باشد من بعد اعصابش را بیشتر خط خطی کنم خط خطی اش کنم تا بلکه حرکتی بزند؛ چیزی بگوید؛ اعتراف کند. آن چه نمیدانستم را، آن چه که نیاز داشتم بشنوم را لو بدهد؛ اقرار کند. اقرار کند و من را از این بلاتکلیفی، از این معلق بودن نجات بدهد. نفسی که کشیدم بیشتر شبیه به یک آه غلیظ بود ذهنم را هم زمان با خواباندن پلک و تکان دادن سر، اندکی آزاد کردم. وارد واتس اپ شدم تا مابقی پیامهای صدرا را بخوانم من ترجیح میدادم حقیقت را بدانم بابت دانستن حقیقت درد هم بکشم؛ اما یک بیخبر خوش خیال نباشم و خودم را فریب ندهم •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
٪ ?💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 صفحه ی چت بین خودم و صدرا را که باز کردم، پیامهایش در جهت آشفته کردن من صف کشیدند «میدونی کجا بود که تصمیم گرفت واسه همیشه از ایران بره؟ اون جایی که خبر اومد مهراد و لیلی قراره به زودی ازدواج کنن! وگرنه هنوزه که هنوزه آدمِ دل کندن نبود بردیا همیشه هم به خاطرِ این ویژگی ازش انتقاد میشد.» «تو نبودی ندیدی پشت صحنه و پشت پرده‌ی پرسپولیس‌و ندیدی درگیریهای بردیا و مهرادو، جو بینشون اونقد بد و متشنج شده بود که داشت روی بقیه‌ی بازیکنام تأثیر میذاشت اینا رو امیرمحمد گفته‌ها.» «این قضیه تا جایی ادامه دار شد که باشگاه میخواست عذر مهراد که قد بردیا نمی ارزیدو بخواد! تا این که یه روز لیلی پیش قدم میشه زنگ میزنه به بردیا و راضیش میکنه همو ببینن!» «رودررو که میشن بهش میگه که با مهراد خوشحاله؛ خوشبخته؛ و خواهش میکنه که انقد ادامه ندن؛ کنار بیان و تموم کنن این جنگ و جدال‌و، میگه که مهراد ازش خواستگاری کرده و قراره تا چند ماه دیگه ازدواج کنن» «این جوری میشه که بردیا کوتاه میآد کنار میکشه. مهرادو به لیلی میبخشه؛ پرسپولیس و به مهراد» از فرط حیرت میان لبهایم فاصله افتاده بود. حیرتی که یک تنه ایستاد و اجازه نداد غم حتی لحظه ای قد علم کند! لیلی و مهراد بعد از آن اتفاقاتی که افتاد، نه تنها هنوز باهم رابطه داشتند؛ بلکه قرار بود ازدواج هم بکنند؟ و علت رفتن بردیا از ایران همین بود؟ دلیل این که راضی شد بالاخره از ایران مادرش و پرسپولیس دل بکند همین بود؟ وگرنه او دو سالی میشد که از طرف باشگاههای خارجی پیشنهاد داشت. هیچ کدام از آن موقعیتها قدر این یکی خوب نبودند؛ درست؛ ولی بهتر از ماندن در پرسپولیس و لیگ برتر ایران بودند! بردیا نرفت؛ چون آن قدر وفادار بود که دلش نمی آمد برود. آن قدر پای بند و وفادار که ترجیح داد تمام امکانات و موفقیتهایی که ممکن بود به دست بیاورد را فدا کند؛ اما در ایران بماند آن وقت در پایان، به خاطرِ لیلی کوتاه آمد؛ به خاطر او بود که حاضر شد ایران را ترک کند؛ نه به خاطر میل باطنی و خواسته ی خودش! •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ فقط تا پایان این هفته با 50٪ تخفیف میتوانید تهیه کنید [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 همه جا اسم او بود !لیلی همه اش لیلی! همه‌ی فکر و ذکرم شده بود لیلی! به یکباره خون به مغزم نرسید طوری که زیرلب غریدنم دست خودم نبود؛ فقط میخواستم تخلیه شوم لیلی؛ لیلی همه‌ش !لیلی درد بگیره !لیلی نباشه؛ محو شه لیلی! *** * کافه ی دنج و دلبازی وجود داشت در نزدیکی خانه که صبحها علاوه بر انواع کیکها و نوشیدنیها صبحانه هم سرو میکرد. کافه ای که بوی مطبوعی میداد و بخشی از کناره ی خیابان را هم در بر میگرفت. امروز همراه داستی به یک پیاده روی صبحگاهی آمده بودم. سرِ راه چشمم به این کافه که قبلاً هم چندبار توجهم را جلب کرده بود که خورد، هوس کردم خودم را میهمان یک صبحانه ی دل چسب و تازه ی فرانسوی کنم یکی از این سبک کافه ها را آن روز در پاریس هم دیده بودم. جذاب بودند؛ خیلی جذاب من قسمتِ دلباز و سرباز کافه را به قسمت سرپوشیده‌ی آن که کوچک و جمع وجور بود ترجیح دادم و زیر یک سایه بان که سفید رنگ بود نشستم کلاه کاموایی‌ام را برداشتم و داستی پتوپیچ شده را روی صندلی بغل دستم که خالی بود گذاشتم هوا چندان سرد نبود و خورشیدخانم هم توی آسمان میدرخشید منو را از وسط میز برداشتم و خواندم. همین که خواستم پیش خدمت را صدا بزنم تا سفارشم را بگیرد گوشی ام زنگ خورد. گوشی را از توی جیب داخلی ژاکتم بیرون آوردم و به صفحه اش زل زدم پیمان بود؛ پیمان پشت خط بود اشاره کردم پیش خدمت فعلاً نیاید بعد ارتباط را برقرار کردم •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ فقط تا پایان این هفته با 50٪ تخفیف میتوانید تهیه کنید [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 نگاهم نهال های کاشته شده‌ی میان دو خیابان روبه رویم را دنبال می کرد؛ زمانی که خطاب به شخص پشت خط گفتم: -الو پیمان؟ رسیدن صدایش به گوشهایم توأم با چند ثانیه ای تأخیر بود -سلام هاناجان حالت چطوره؟ اکى هستی برا حرف زدن؟ همین یک سؤال کافی بود که بد بیفتد به دلم میخواست راجع به آن ویدئو حرف بزند؛ مگر نه؟ آب دهانم را بلعیدم و تقریباً زمزمه کردم -أكيم. این بار به اتومبیلهایی که در رفت وآمد بودند، چشم دوختم؛ و البته به سرنشینهایی که قابل رؤیت بودند. من عاقبت این کار را از قبل میدانستم؛ پس حق نداشتم الان جا بزنم و شد؛ شد آنچه که انتظارش را میکشیدم ++می خوام در مورد اون فیلمی که برام فرستادی باهات صحبت کنم. گوشی را لابه لای شانه و پهلوی صورتم نگه داشتم داستی که حال اندکی بیقراری میکرد را از توی پتو بیرون آوردم پتو را روی صندلی پهن کردم و داستی را روی آن نشاندم شاید هم قصدم، پرت کردن حواسم بود؛ که لحنم عادی بماند - میشنوم حرفاتو مضطرب و دست پاچه بود؟ یا من این گونه فکر میکردم؟ این گونه می شنیدم؟ ++اون فیلم‌و که دیدم خب قطعاً متعجب شدم به نظرم کول می شد که ازش استفاده کنم تا سربه سرِ بردیا بذارم؛ بهش بگم دختره رو که خودت مخشو زدی رفیق! پلک خواباندم -این کارو کردی؛ آره؟ نفس عمیقی که کشید، بلند بود؛ خیلی بلند ++نمی خواستم تمرکزش به هم بخوره برا همینم قبل بازی نه چیزی بهش گفتم؛ نه به روم آوردم دیشب موقع خواب داخل هتل که بودیم گفتم؛ شوخی کردم؛ گند زدم! تلفن همراهم را توی دستم فشردم؛ بعد انگشتان دست آزادم را با پریشان حالی روی چینهای تشکیل شده ی روی پیشانی ام کشیدم -گندو تو نزدی پیمان؛ من زدم سکوت کرد. سکوتی که طولانی شد و داشت گرم میکرد! صدایم آهسته بود؛ لحنم همراه با نگرانی؛ و من پر از تردید -خیلی عصبانی شد؟ •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ فقط تا پایان این هفته با 50٪ تخفیف میتوانید تهیه کنید [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 صدای پیمان برخلاف من، از فرط خشم، هراس و آشفتگی، اوج گرفته بود و من را هر لحظه گیج و بهت زده تر میکرد: ++عصبانی نشد؛ دیوونه شد! قاطی کرد! اون فیلم کوفتی‌و که توو گوشی من دید، چشماش شدن دوتا کاسه ی خون؛ ترسوند منو! اولین باری بود میشنیدم فحش بده؛ هم به تو هم به من! بحث مون شد؛ نزدیک بود بزنه گوشی مو بشکنه خیال نمیکردم با پیمان که این قدر مورد اعتمادش بود جوری رفتار کند که بترساندش خیال نمیکردم دیوانه شود فکر میکردم شیطنتم مشکل ساز شودها اما نه تا این حد طفلک پیمان با تلفیقی از شرمندگی و پشیمانی گفتم: -فکر نمیکردم این جوری شه فکر میکردم طرف حسابش قراره توو این ماجرا من باشم فقط؛ نه تو نه هیچ کس دیگه! شیطنت‌و من کردم؛ بعد بردیا حرصشو سر تو خالی کرده! ++منم فکر نمیکردم که اگه میکردم دهنمو وا نمیکردم! -واقعاً متأسفم پیمان! نمیدونم چی بگم ++متأسف نباش؛ تأسف دیگه فایده ای نداره؛ کاریه که شده. چیزی نگفتم چه میگفتم؟ خودم را توجیه میکردم یا تبرئه؟ زمان اگر به عقب برمیگشت هم من احتمالاً باز همان شیطنت را میکردم فقط این بار خیلی مراقب پیمان میبودم پس از حدوداً یک دقیقه ای سکوت دومرتبه به حرف آمد: ++ هانا؟ حالا یه چیزی بگم؟ -جان؟ بگو تن صدایش را پایین آورد و بی ارتباط به بحث قبلی مان که خیلی هم مهم بود گفت: ++دوست داره! -دوسم داره؟ کی؟ ++بردیا؛ دوست داره -بردیا؟ دوسم داره؟ این چی بود گفتی یه دفعه؟ حقیقتاً از این که باز هم لحن خونسرد و آرامش را میشنیدم، خوشحال بودم ++هیچی همین جوری؛ تو این و از من داشته باش •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 حرفش را قبول داشتم، پیمان بزرگ شده ی اروپا و از اینرو آدم رُک و بی تعارفی بود. کم پیش می آمد که رودربایستی سرش شود. دقیقاً به همین دلیل بود بدون این که به من حرفی بزند آن فیلم را به بردیا نشان داد تا سربه سرش بگذارد و دقیقاً به همین دلیل بود که حرفش را جدی گرفتم با این حال از روی کنجکاوی و ذهنیت قبلی ام بود که پرسیدم: -خب چیزی شده مگه؟ خودش حرفی بهت زده؟ چه میدونم؛ مثلاً توو عصبانیت چیزی لو داده؟ ++نه، چیزی نشده؛ چیزی هم نگفته. -پس؟ ++از رو کاراش میشه فهمید به نظرم -از رو کاراش؟ ++آره از رو حرفاش جوری که درباره‌ت حرف میزنه؛ جوری که روت حساسه، بهت ایمان داره جوری که نگات میکنه، من شک داشتم؛ نمی خواستم حرف بیخود بزنم؛ ولی دیگه دیشب مطمئن شدم که دوست داره! چنان ذوق زده شدم که لبم را چند ثانیه‌ای توی دهان کشیدم -منم دوسش دارم پیمان! خیلی هم دوسش دارم! کوتاه و معنادار خندید ++آره میدونم میدونم در واقع با وجود اون فیلمی که برام فرستادی طور دیگه ای نمیتونم فکر کنم خط ونشون کشیدی که حالیم شه تِیکِنی؛ بهتره حواس مو جمع کنم! -حالا دیگه به روم نیار همان طور که من میخواستم، بحث را تغییر داد: ++یه امروزو بتونی بگذرونی، به هم میرسین! این را که گفت، ذوقم پَر کشید و غصه دار شدم. یادم آمد که امروز بردیا به خانه برمیگشت و من باید او را می دیدم. باید او را میدیدم؛ با او تنها میشدم و راه گریزی هم نداشتم. اما چگونه میخواستم از پس ملاقات با اوی عصبی که به گفته ی پیمان دیوانه شده بود، بر بیایم؟ بر می آمدم بی شک از پسش بر می آمدم. خودم این بازی را شروع کرده بودم؛ خودم هم تمامش میکردم. کافی بود کمی عشوه بیایم؛ کمی ناز بریزم و حتی مظلوم نمایی کنم؛ آن وقت امکان نداشت که رام من نشود. بعد از آن بوسه بعید بود در مقابل من الم شنگه به راه بیندازد و بترساندم. بالاخره من یک فرقهایی با پیمان داشتم دیگر؛ نداشتم؟ داشتم؛ قطعاً داشتم. او طاقت قهر کردن و دلخور شدن من را هرگز نداشت؛ مطمئن بودم. •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ فقط تا پایان این هفته با 50٪ تخفیف میتوانید تهیه کنید [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 سكوتم به حدی طولانی شد که یکبار دیگر او را به حرف آورد ++الو هانا؟ پشت خطی؟ صدامو داری؟ با حواسی که هنوز پرت و ذهنی که شلوغ بود، گفتم: -آره آره؛ دارم میشنوم. ++من یه جایی کار دارم همراش نمی آم خونه؛ خب؟ -خب؟ ++خونه که اومد بغلش کن آروم شه. دیگر حتی ذره ای احساس بد و دلخوری به پیمان نداشتم این مکالمه‌ی تلفنی، کدورت یک طرفه ی من نسبت به او را شسته بود. -بغلش کنم آروم میشه؟ ++میشه به نظرم. -بسپرش به من نگران نباش. ++نیستم؛ بهت مطمئنم. و بعد عجولانه، ادامه داد: ++گوش کن؛ فعلاً باید برم هانا؛ خدا نگهدار. -باشه، خداحافظ. تماس را که قطع کردم نگاهم به صفحه ی گوشی ام چسبید. ساعت نه و چهل دقیقه ی صبح بود. برهان حول وحوش ،پنج پنج‌ونیم عصر، به خانه میرسید. بعد تا فردا بعد از ظهر که تمرین داشت، جایی نمیرفت و در خانه میماند؛ تا به خوبی این مدت را استراحت کند. من قرار بود وقت نسبتاً زیادی را با او بگذارنم؛ پس باید فکری به حال این اوضاع میکردم فکری که کمکم کند قسِر در بروم؛ یا حتی کمکم کند که بتوانم از او اعتراف بگیرم! جوری که به نفع من تمام شود. از اول هم یکی از هدفهایم همین بود دیگر، نبود؟ که کاری کنم او رابطه با من را بپذیرد و به رسمیت بشناسد. تلاش کردم با این افکار به خودم دلداری بدهم؛ خودم را آرام کنم. چند لحظه ی بعد، پیش خدمت که یک پسر جوان حدوداً بیست و پنج ساله با موهای خرمایی بلند و فرفری بود، سمتم آمد، لباس فرم سیاه و سفیدی به تن داشت که چیزی شبیه به پیش بند دور دوزی شده ای از قسمت کمر به پایین آن آویزان بود. در حالی که دفترچه یادداشت کوچکی در دست داشت، کمی به طرفم خم و بعد مشغول نوشتن سفارشم شد. من نان کروسان شکلاتی و یک لیوان شکلات داغ خواستم. پیش خدمتِ خوش رو و مؤدبی بود. مدام برایم تعظیم میکرد •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ فقط تا پایان این هفته با 50٪ تخفیف میتوانید تهیه کنید [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 زمانی که با سفارشم از راه رسید لبخندی به رویش پاشیدم و به زبان انگلیسی گفتم: -تنکیو آی لایک دیس پلیس سو ماچ؛ ایت فیلز گود! به معنی «ممنون؛ خیلی از اینجا خوشم میآد؛ حس خوبی داره!» یک بار دیگر تعظیم کرد؛ و اینبار با چهره ای بسام گفت: +++آیم گلد توو هپر ایت؛ میز به معنی «خوشحالم که اینو میشنوم؛ خانم!» واژه ی «میز» معمولاً زمانی به کار برده میشد که فرد، از مجرد یا متأهل بودن خانمِ طرف مقابلش، بی اطلاع باشد. لبخندم بزرگتر شد و به سرم تکان ریزی دادم -آند آیم گلد توو بی هپر! به معنی «و منم خوشحالم که این جام!» ازم تشکر کرد و رفت. من ماندم؛ داستی؛ و میز صبحانه ام. غذای این ماده گربه را پیش از بیرون زدن از خانه داده بودم و از این بابت خیالم راحت بود. دقایقی بعد در حال خوردن که بودم پیامکی از جانب پیمان، به گوشی‌ام که وسط میز قرار داشت فرستاده و صفحه اش روشن شد: «هانا، یادم رفت اینو بگم؛ وقتی اومد خونه لطفاً یه جوری رفتار کن که انگار از چیزی خبر نداشتی؛ انگار من هیچی بهت نگفتم؛ خب؟ نمیخوام فکر کنه جاسوسیشو میکنم.» با دهان پر، کوتاه خندیدم. قُلُپی از شکلات داغم نوشیدم و در جواب او تایپ کردم «بهت نمیخورد به فکر این چیزا باشی؛ مِستِر خارجکی!» «از دست برهان این طوری شدم دیگه.» «حساب میبری ازش؟» «اوه آره چه جورم!» «خیالت تخت؛ به روم نمیآرم.» «دمت گرم.» خنده ام با خواندن پیام یکی مانده به ،آخرش، قدری دوام یافت. تا خواستم قفل گوشی را ،بزنم پیام صدرا در واتساپ که رویدادش آمد، توجهم را جلب کرد. نوشته بود: «میدونم که میتونی.» این را در جواب من گفته بود در جواب منی که صبح، هنگام پیاده روی پاسخ پیامهای آزاردهنده‌ی شب گذشته اش را این چنین دادم «اگه من هانام کاری میکنم اسم لیلی و هم یادش بره! اگه من هانام کاری میکنم تموم خاطرات لیلی‌و بالا بیاره!» ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~• فقط تا پایان این هفته با 50٪ تخفیف میتوانید تهیه کنید [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 دیشب را دست و پا شکسته خوابیدم. گریه کردم؛ فکر و خیال کردم ولی صبح را یک جور دیگر از خواب بیدار شدم. تا میشد به خودم امید دادم با یک پیاده روی دل چسب حالم دگرگون شد. با خودم فکر کردم که لیلی متعلق به گذشته و حال هم که در شرف ازدواج با مهراد بود من اما به امروز تعلق داشتم! منی که به شدت برای بردیا حائز اهمیت بودم بردیایی که به خاطر من به باشگاه خسارت هم داده بود. صبحانه ام که تمام شد هزینه را پرداختم و این بار بی آنکه داستی را پتوپیچ کنم او را زیر بغل چپم زدم و به راه افتادم سر راه یک خرده هم خرید کردم؛ کمی میوه، نان و هله هوله. به حدی خیابانهای پرطراوت این شهر را دوست داشتم که هرچه پیاده راه میرفتم باز هم خسته نمیشدم در کل من چند هفته ای بود که مانندِ قبل زود خسته نمیشدم درست از زمان آمدن به فرانسه ی مسحور کننده به خانه که رسیدیم اولین کاری که حتی قبل از تعویض کردن لباس هایم کردم، طبق معمول این بود که حسابی به داستی کوچولو برسم. مابقی کارهایم را روی روال انجام دادم ناهار خوردم به کلاس زبان رفتم؛ تمرین و مطالعه کردم؛ به اتاقم سامان دادم و در آخر روی مبل دونفره ای، در کنار داستی و در سالن طبقه‌ی پایین، نشستم و مشغول تماشا کردن تلویزیون شدم. این گونه میتوانستم گوشهایم را هم بیشتر به زبان فرانسه عادت بدهم! ساعت دقیقاً پنج و چهل دقیقه ی عصر بود؛ زمانی که صدای وارد کردن اعداد رمز امنیتی از بیرون توی گوشم پیچید برگشته بود؛ بردیا به خانه برگشته بود. ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~• فقط تا پایان این هفته با 50٪ تخفیف میتوانید تهیه کنید [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 به طرف صدا که برگشتم، همان لحظه درب ورودی باز شد و بردیا ساک به دست و با سری که زیر بود، داخل آمد. صدای تلویزیون را بستم؛ از روی مبل بلند شدم و خودم را با چند گام بلند، به او رساندم. دستانم را پشت کمرم جمع کردم و تاپ نامحسوسی به تنم دادم -سلام خوبی؟ خسته نباشی نه جواب سلامم را داد؛ نه سرش را بلند کرد. در عوض، مشغول بیرون کشیدن کتانیهای تیره ورزشی و نایکش شد. انگار نه انگار که من هم گله مند بودم؛ شکایت داشتم. با لحنی تمسخرآلود، به سکوتِ نامطلوبش طعنه زده و گفتم: -سلام مرسی؛ من خوبم؛ تو چطوری؟ ولی بی فایده بود باز هم چیزی نگفت؛ عکس العملی هم نشان نداد. دمپاییهای راحتی‌اش را به پا پوشید و شروع کرد به قدم برداشتن. بی آنکه به داستی که به سمتش میآمد اعتنایی کند، قصد کرد به طبقه ی بالا برود. هنوز روی اولین پله هم پا نگذاشته بود؛ که دست دراز کردم تا ساک را از دستش بگیرم. او اما دستم را پس زد و بدون این که بچرخد تا ببیندم تا ببینمش خروشید ---نكن! جا خوردم. با این که از قبل آماده سپری کردن چنین لحظات سخت و آزاردهنده ای بودم، جا خوردم. من اما وعده ها داده بودم به خودم؛ وعیدها داده بودم! بی اختیار دستم را بالا بردم و روی بازویش گذاشتم تا برگردد به طرفم -بردیا! برگشت؛ برگشت و چشمهای وحشی خون آلودش، عیان شد؛ نمایان شد. تنها دیدن این چشمها بس بود؛ برای این که باورم شود او را هرگز تا به حال این گونه بیرحم ندیده بودم! این بار دستم را محکمتر از وهله‌ی قبل، به عقب هل داد؛ و این بار صدایش را هم بلندتر کرد ---گمشو عقب؛ بکش دستتو نمیخوام حتی یه لحظه هم ریخت‌تو ببینم این را که ،گفت آوای خنده های از ته دلش در کنار لیلی، دومرتبه توی گوشهایم پیچید. به طوری که دلم میخواست دست روی گوشهایم بگذارم و آنقدر جیغ بکشم تا بلکه قدری سبک شوم. به یاد آوردم؛ هر چیزی که به ضرر من و به نفع لیلی بود را به یاد آوردم و هر چیزی که امتیاز من محسوب میشد را به کل فراموش کردم. ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~• فقط تا پایان این هفته با 50٪ تخفیف میتوانید تهیه کنید [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 منفی نگر شده بودم که فقط بدیها به چشمم می آمدند؟ چشم بستم تا نبینمشان؛ اما بدیها از روی پلکهای بسته ی من هم به داخل نفوذ پیدا کردند و دیدم؛ پیام صدرا را حتی از لابه لای تاریکی مقابل چشمان نم گرفته ام، به وضوح دیدم «لیلی یکی یه دونه ی بردیا بود!» من به سختی موفق شده بودم خودم را بعد از شب گذشته پس از دیدن آن فیلم لعنت شده و خواندن پیامهای صدرا، جمع وجور کنم؛ و تنها یک غافلگیری و ضربه از جانب او، برای شکستن دوباره ام کفایت کرد. خوب نبود؛ حالم اصلاً خوب نبود؛ و او بی توجه پله ها را طی کرد. تسلطی که روی احساساتم داشتم را از دست دادم. از دست دادم و بغضم ترکید بغضم ترکید و اشکهایم چکیدند. اشکهایم چکیدند و توی گلو هق زدم توی گلو هق زدم و او ایستاد آوای گریه ام را که شنید، همان جایی که بود ایستاد. بعد یکبار دیگر به سمتم چرخید و این دفعه از پله ها پایین آمد. آمد و درست در مقابل من قرار گرفت. برعکس تصوری که داشتم حتی ذره ای نرم نشد که هیچ؛ بلکه تندخو و بی رحمتر به نظر می رسید؛ بلکه سهمگین و کوبنده تر از پیش بر سرم فریاد کشید: ---آره، گریه کن انقد گریه کن جونت در بیاد ولی بدون جونتم در بره دل من یکی برات نمیسوزه چه شد؟ هیچ فقط قلبم از سینه گنده شد و ثانیه ای نتپید؛ همین با چشمهای پر و اشک آلودم، بهت زده و ناباورانه، بروبر نگاهش کردم که در جواب مأیوسانه زل زد بهم؛ و با تأسف سرش را به طرفین تکان داد: ---من اعتماد کردم با تو رو اون تخت خوابیدم؛ بی لیاقت این بود جوابم؟ من ماتم برد؛ ضربه فنی شدم؛ لال مونی گرفتم؛ و او با غیظ تکرار کرد ---با توام خفه خون نگیر؛ حرف بزن این بود جوابم؟ ازم میخواست حرف بزنم جواب بدهم؛ اما نمیتوانستم؛ اما لال شده بودم؛ زبان توی دهانم نمیچرخید قطرات اشک بود که از چشمهایم میبارید که از چانه ام پایین می ریخت. ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~• فقط تا پایان این هفته با 50٪ تخفیف میتوانید تهیه کنید [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 انگشت سبابه‌اش را توی هوا حرکت داد؛ بعد شمرده شمرده و با تأکید گفت: ---تو از اعتماد و بیخبری من سوء استفاده کردی! این حسیه که بهم دادی! اغراق میکرد نمیکرد؟ من فقط کمی شیطنت کرده بودم کدام سوء استفاده؟ خواستم اینها را بگویم؛ خواستم از خودم دفاع کنم؛ ولی تا دهانم باز شد او پیشتر از من به حرف آمد. به حرف آمد و طعنه سنگین دیگری نثارم کرد --- پلن بعدیت چیه؟ فیلم بگیری ازم، همه جا پخش کنی؟ حیثیت مو ببری؟ ابروانش با شدت بیشتری به هم چسبیدند و به یکباره صدایش را بالا برد بالا برد؛ و هم زمان لاله ی گوش چپش سرخ شد. سرخ شد و با انزجار نگاهم کرد ---آخه دختره ی لامصب اگه من اون شب رو تخت باهات یه کار دیگه هم میکردم بازم میخواستی فیلم بگیری؛ آره؟ فیلم بگیری چه غلطی کنی؟ این دفعه پیمان؛ دفعه ی بعد لابد کل جهان برنامه ت همینه دیگه؛ نه؟ نباید اجازه میدادم تا این حد پیشروی کند؛ زیاده روی کند. نباید اجازه میدادم که از کاه کوه بسازد! نباید اجازه میدادم راجع به من این گونه بیاندیشد صدایم ارتعاش داشت؟ درست. هق هق کردم؟ درست. اما جیغ کشیدم یک جیغ دل خراش که هنگام بیرون پریدن با آوای گریه ی از ته دلم عجین شد -جوری باهام حرف نزن انگار من خرابم جوری حرف نزن قلبم بشکنه، بردیا دیگه تو که دَم از خدا و پیغمبر میزنی و ادعای معتقد بودن داری، تهمت نزن. بردیا تغییر کرد؟ منعطف شد؟ تنها ذره ای، ذره ای نرم شد و کلافه چشم دوخت به چشمهای گریان من که مطمئناً گرد و گنده شده بودند. نفسم داشت بند می آمد. اکسیژن موجود در هوا را با ولع، وارد ریه هایم کردم. این بار هم صدایم میلرزید؛ ولی بلند نبود -من فقط یه کوچولو شیطنت کردم تو لباس تنت بود؛ من لباس تنم بود؛ پیمانم که دوستمونه ما فقط پیش هم دراز کشیده بودیم؛ همین فوقش تنمون به هم خورد .دیگه اصلاً چیز خاصی نبود که انقد داری بزرگش میکنی انقد داری از من توو ذهنت، یه آدم مزخرف و بی بندوبار میسازی ساک را زمین انداخت و تقریباً زمزمه کرد: ---شاید چون هستی! ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~• فقط تا پایان این هفته با 50٪ تخفیف میتوانید تهیه کنید [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
آ?💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 چنگ انداخته بود به قلبم تا بچلاندش تا از پا درم بیاورد. لب پایینم که از فرط تشویش و لرزش، یکجا بند نمیشد را چند لحظه ای لابه لای دندانهایم گرفتم. با این که خبری از جیغ و داد نبود؛ اما نتوانستم تُن صدایم را مانندِ وهله‌ی قبل پایین نگه دارم -میدونی چرا این کارو کردم دیگه نه؟ چون توی بیمعرفت به پیمان گفتی اگه بخواد، میتونه تورم کنه گره‌ی کور مابین ابروانش جان گرفت؛ دستش مشت شد؛ و بعد حق به جانب و پشت سر هم گفت: ---آره گفتم خوب کردم گفتم! چه اشکالی داره مگه؟ به جان هلنا قسم نفهمیدم چه شد و در ضمیر ناخودآگاهم چه‌ها گذشت؛ که کلمات را این گونه در کنار همدیگر چیدم و اینچنین با کینه و غیظ بیانشان کردم: - پس منم خوب میکنم و اشکالی هم نداره که این فیلم و برا دوست دختر سابقت بفرستم؛ اونم یه فیضی ببره فکش منقبض شد؛ سریعتر از حد معمول پلک زد و سپس در یک آن، به سمتم خیز برداشت و بازویم را محکم فشرد ---تو گه میخوری خندیدم؛ صامت ،کوتاه غم انگیز و البته زهرآلود - چه جوریه؟ چه منطقیه که من گه میخورم اگه لیلی بفهمه تو با یه دختر دیگه وارد رابطه شدی؟ خنده‌ام با تمام ویژگیهایش به لبهای او هم سرایت کرد؛ اما قطعاً درد حرفهای ،او سنگین تر بود؛ سهمگین تر بود ---رابطه؟ دقيقاً كدوم رابطه؟ چون دوبار بوست کردم کنارت خوابیدم حواسم بهت بود سریع هوا برت داشت؟ فکر کردی خبریه؟ خیال کردی رابطه ای هست بینمون؟ و پشت بند این حرفها آرام بازویم را رها کرد. آب گلویم را که با تأخیر قورت دادم توده عظیمی از بغض و آه های نهفته هم به همراهش از حنجره ام که به شدت میسوخت، پایین فرستاده شد. مردمک های تیره‌ام دودو میزدند و من تردید داشتم درد داشتم، -نیست؟! او امروز شبیه ماری شده بود که مدام نیش میزد نیشش کشنده نبود؛ اما تک تک کلماتش یقیناً خود زهرمار بودند ---چرا باید باشه؟ از نظر تو من انقد پستم که پا بذارم رو شرافتم؛ با زنی که قبلاً زن عموم ،بوده بریزم رو هم؟ چرا؟ مگه دختر قحطه برا من؟ بریز دور این خیال پردازی ها رو •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 سرم بی اختیار زمین افتاد وقطراتِ اشک، بی وقفه و با شدت زیادی شروع کردند به چکیدن و روی زمین ریختن صدایم به حدی خفه و گرفته شده بود که چیزی بیشتر از بیان زمزمه ای کوتاه، از عهده‌ی تارهای صوتیام بر نیامد -أكى، متوجهم. و دستانم را تندتند، به زیر چشمها و روی گونه هایم کشیدم. گونه هایی که مرطوب و ملتهب شده بودند؛ و پاک کردم؛ هرچه اشک ریخته بودم را پاک کردم دلم میخواست بگویم کاش هیچگاه اردشیر را نمیدیدم! اما بعد یادم آمد که اگر او را نمیدیدم دیدن بردیا هم قطعاً برای من امکان پذیر نمی بود. چند ثانیه ای مکث و چند تا سرفه کردم؛ بعد سرم را بالا گرفتم و به هر زحمتی که بود زبان باز کردم - متأسفم معذرت میخوام ازت از این به بعد، حد خودم و میدونم و کاری نمیکنم که اذیت بشی. گوشه ی لبش یک کمی بالا پرید --جداً؟ شک دارم من. تمام زورم را زدم که دیگر اشکی نریزم که مستحکم باشم؛ که خیره اش شوم؛ بایستم بمانم؛ حرف بزنم؛ که بسوزانمش -من حدِ خودمو میدونم؛ به شرطی که توام حد خودتو بدونی! ممنون میشم دیگه بدون اجازه‌م حتی بهم دستم نزنی؛ چه برسه به این که پیشم بخوابی بغلم کنی؛ سرتو بذاری رو سینه م؛ یا منو ببوسی! فشرده شدن لبهایش به روی هم را که دیدم، قدری از قدرت از دست رفته ام را پس گرفتم من از تمام رفتارهای به ظاهر عاشقانه‌ی ،او علیه خودش استفاده کردم تا زخم زبان بزنم تا عذابش بدهم تا غرورش را جریحه دار بکنم! اما هنوز کافی نبود؛ هنوز راضی ام نکرده بود. پس با صدایی که تلاش میکرد قدرتمند به گوش برسد؛ ولی مملو از غم بود به زدن طعنه های دندان شکنم ادامه دادم و اینبار هرچه که از دهانم در میآمد و میتوانست تخلیه ام کند را گفتم: •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 -به قول خودت دختر برا تو قحط نیست که توام که خوب دخترا رو صیغه میکنی، خودتم بلدی بخونی صیغه رو، اگه قصد توو رابطه رفتن و نداری یکی از همون در و دافایی که صف کشیدن برات رو صیغه کن؛ فقط شبا بیارش خونه؛ اصلاً هر وقت که خودت دوست داشتی من مشکلی ندارم؛ بعد از شنیدن حرفات، اتفاقاً از این کارت استقبالم میکنم چون با توجه به کارات و حرفات که مغایرت دارن به نظرم من و با فا. ح. شه هایی که قحط نیستن واسه ت اشتباه گرفتی به حدی عصبی اش کرده بودم که امکان داشت از چشمهایش آتش ببارد حتی رگ نمایان شده ی روی گردنش را هم دیدم دیدم یکه خوردم دست پاچه شدم و قصد کردم فرار کنم اما تا خواستم راهم را کج کنم و این دفعه من از پله ها بالا بروم مچ دستم را گرفت کشید و به دیوار پشت سرمان چسباندم ساعد دست راستش را به صورت افقی طوری روی گردن و گلویم گذاشت که ذره ای تحت فشار و احساس خفگی نباشم. صورتش فاصله‌ی ناچیزی با صورتِ من داشت؛ زمانی که دندان هایش از فرط غیظ، روی هم ساییده شدند؛ و بعد، سرش را خم کرد تا زیرِ ،گوشم با لحن خوفناکی نجوا کند: ---از جوری که باهات برخورد کردم ،ناراضی، ناراحتی؟ بهت توصیه میکنم اینم آویزه گوشت کنی خانم مشفق؛ توو نود درصدِ مواقع کرم از خود درخته متلاطم شده بود؛ بد متلاطمی! یک متلاطم مخوف ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~• آخرین روز تخفیف 50درصدی رمان اجبار @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 آوای تند نفسهایش ضرب قفسه ی سینه‌اش، حرکت بی وقفه ی مردمک چشمهایش من را ترسانده بودند. " اولین باری بود که او را در چنین حالت و موقعیتی میدیدم حرارتِ نفسهایش را که جایی حوالی بناگوشم، آزاد کرد، تمام بدنم مورمور شد و موهای پشت گردنم هم بیدار شدند بی اراده پلک هایم را روی هم فشار دادم که لحظه ای بعد، کمی عقب کشید؛ ولی این بار کف هر دو دستش به نرمی روی شانه های من نشستند. نه قدرت باز کردن چشمانم را داشتم و نه جرئتش را، هم زمان که حرکت آرام دستانش را از روی شانه تا روی بازوهایم ، امتداد میداد، صدا و لحن وسوسه انگیز و تمسخرآلودش توی گوشهایم پیچید: ---حواست هست دارم بهت دست میزنم؟ زود باش نذار! زود باش بهم اجازه نده! اعتراض کن؛ زود باش از شدت خشم نفس نفس میزدم و اما چرا همچنان چشم باز نمی کردم؟ انگشتانش روی اولین دکمه‌ی بلوز بافتی که به تن داشتم قرار گرفتند؛ این را کاملاً توانستم احساس کنم. یک بار دیگر در پی تحریک کردن من برای خنثی نبودن و جنگیدن گفت: ---د يا الله دختر! انگشت هایش به روی دکمه‌ی لباسم موجب شد وحشت زده چشمهایم را باز کنم من از بی لباسی حتی از عریان شدن هم ذره ای نمیترسیدم؛ زده بود به سرش و من فقط از رفتاری که ممکن بود از او سر بزند می ترسیدم نگاه هراسیده ام که قدر چند ثانیه، با آن نگاه بی انعطاف و ظالمانه اش تلاقی کرد با زدن یک نیشخند کج و شیطانی و البته لحنى تحقیر آمیز به حرف آمد ---حاضرم قسم بخورم اگه همین لحظه همینجا لختتم کنم جیکت در نمی آد هانا! سرش را کج و دکمه‌های اول و دوم بلوزم را پشت سر هم باز کرد نظرت چیه یه امتحانی بکنیم؟ •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 قاطی کرده بود؛ خیلی بد قاطی کرده بود لباسم چهارتا دکمه‌ی گنده بیشتر نداشت. تا به خودم بیایم، تمام دکمه هایم باز شده بودند؛ بلوزم روی پارکت های چوبی این محوطه پرت شده بود؛ و من تنها یک تاپ بندی سفید و نازک به تن داشتم؛ با یقهای بیضی شکل و بسیار باز؛ بدون ❌. هنوز هم امیدوار بودم؛ امیدوار بودم کاری کند؛ توقع داشتم ازم معذرت خواهی کند. منتظر بودم به هر شکلی که شده، ابراز پشیمانی کند. او اما نه تنها اظهار پشیمانی نکرد؛ بلکه نگاهم کرد خیره ،خیره به من به بالاتنه‌ی نیمه بر. ه. نه ام زل زد چشمهایش کمی درشت تر از حد معمول به نظر میرسیدند و طرزِ نگاه کردنش! آن نگاه تازه ی وقیحانه اش! باورم نمیشد که بردیا هم بتواند تا این حد بیشرم باشد؛ که این طور شیطنت آمیز رفتار کند. طوری که به وضوح و با تفریح، روی اندام من زوم کند. میان لبهایش اندکی فاصله افتاده بود؛ و زبانش را اطراف دهانش می چرخاند. آن جا بود که از فرط غضب، به خودم آمدم. همزمان که کف جفت دستهایم را تختِ سینه ی سرسختش می گذاشتم و با تمام توان او را به عقب هل میدادم جیغ بلندی کشیدم -پسره‌ی هیز عوضی شاید فقط به اندازه‌ی چند میلی متر تکان خورد با کلافگی چرخیدم؛ و این بار بی آنکه حتی نیم نگاهی به طرفش بیندازم یا خم شوم و بلوزم را از روی زمین بردارم شتاب زده از پلکان بالا رفتم. به داستی که پشت سرم در حال قدم برداشتن و تعقیب من بود، اهمیتی ندادم •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 خب آخر به من چه؟ برود پیش همان صاحب دمدمی مزاجش! همین که به اتاقم رسیدم درب را محکم به روی گربه ای که قصدِ ورود داشت کوبیدم گربه ای که با «میو» گفتنهای گوش خراش و پی درپی اش، دست به اعتراض زد. همان جا پشت درب بسته ی اتاقم ایستاده بودم؛ هنگامی که صدای بردیا به گوشهایم رسید ---یا بی خیال خانم بودن شو؛ بپر دستگیره رو بگیر بکش درو باز کن؛ حاليش كن دیگه درو رو همچین قندی نکوبه یا انقد جیغ نزن بیخ گوشم سرم درد میکنه با ماده گربه اش حرف میزد. صدا نزدیک بود؛ بسی نزدیک ---پنجه نکش! گشنه ته مگه؟ هنوز بیرون اتاقم بودند؟ همین بیرون؟ سالن طبقه ی بالا؟ پایین تخت نشستم و سرم را با تغیر، لابه لای دستانم گرفتم رفته رفته سروصداها خوابید و سکوت جای جای خانه را در بر گرفت. احتمالاً او داستی را به اتاق خودش برده بود. نگاهم که چند لحظه ی کوتاه، از داخل آینه‌ی نصب شده ی مقابل تخت به خودم افتاد، بی اراده لب پایینم را گاز گرفتم یقه ی تاپم، حتی بیشتر از آنچه فکر میکردم، باز بود. خیره ی بالاتنه، ی نیمه ❌ که در معرض دید قرار داشت، شدم؛ و همان لحظه لحن توهین آمیز ،او دوباره و دوباره در گوشهایم پخش شد و زنگ زد «حاضرم قسم بخورم اگه همین ،لحظه همینجا لختتم کنم جیکت در نمی آد هانا!» چشم بستم؛ اما اشک از گوشه ی چشمم هم جریان گرفت. با همه ی اینها باید میپذیرفتم که من هم بیگناه نبودم. من هم آن شب، با فرستادن آن فیلم برای پیمان، مرتکب اشتباه بزرگی شده بودم. اشتباه؛ نه صرفاً یک شیطنت دیگر بس بود هرچه خودم را گول زدم؛ فریب دادم ***** •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 شانزده روز؛ دقیقاً شانزده روز از آن نزاع، از آن کشمکش، از آن درگیری که به لطمه خوردن و تحقیر شدن شخصیتم منجر شده بود، می گذشت. موجب شکل گرفتن آن جدال خودم بودم؛ درست؛ ولی من تصور نمیکردم بحث بینمان تا این اندازه بالا بگیرد و به یک درگیری مبدل شود. حقیقتاً فکر نمیکردم شیطنت آن شبم، با چنین تبعاتی همراه باشد و به دنبال آن حرفها آن طعنه ها آن شرایط دشوار ما را این قدر از همدیگر دور کند. در این شانزده روز او حتی یک روز هم آف نخورد. پیوسته کار و فعالیت میکرد یا تمرین داشت؛ یا بازی چرا که هم باید در لیگ برتر فرانسه توپ میزد و هم در جام حذفی البته این گونه نبود که طی این مدت او را نبینم. میدیدمش؛ اما کم موضوع همه‌ی گفت و گوهای اخیرمان تنها مسائل کاری مربوط به فوتبال و سایر فعالیتهای او بود دعوا و مرافعه نداشتیم؛ اما صمیمیت گذشته را هم نداشتیم؛ باهم ارتباط چشمی نداشتیم. چند روز پیش، برای تماشای یکی از بازیهای تیم مارسی با همراهی گرم پیمان، به ورزشگاه این شهر رفتم بازی با نتیجه ی مساوی به پایان رسید چندان بد نبود؛ ولی بردیا در آن رقابت ندرخشید که هیچ؛ حتی خوب هم نبود آن روز حدوداً یک ساعت بعد از اتمام بازی، او را از نزدیک دیدم چهره ی درهم و گرفته اش را دیدم دلم ریش ریش شد؛ اما این پیمان بود که بغلش گرفت؛ آرامش کرد و دلداری اش داد. من خفه خون گرفتم؛ هیچ نگفتم؛ هیچ بروز ندادم و تنها وانمود کردم به بی اعتنایی به بیخیالی چرا؟ که بسوزانمش اما همه ی مقاومتم، از درون فرو ریخت؛ زمانی که از پیمان راجع به برنامه ی هفته ی آینده ی بردیا شنیدم. درباره ی سفر ده روزه ی او به ایران و شرکت در اردوی تیم ملی؛ به مناسبت «فيفا دِی» یا «روز «فیفا و انجام بازیهای دوستانه با تیم ملی دو کشور دیگر که اولی روسیه و دومی کنیا بود. ساعت یازده و بیست دقیقه ی شب بود. روی تختم نیمه نشسته بودم و آب پرتقال مینوشیدم. لپتاپم روی رانهایم قرار داشت و دو ساعتی میشد که مشغول کار بودم •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 نگاهم در این بیست دقیقه‌ی اخیر، شاید بیست بار روی ساعت پایین صفحه ی لپتاپ افتاد؛ هر دقیقه یکبار منتظر او بودم؛ منتظر بودم که به خانه بیاید و من از دورادور هم که شده حواسم بهش باشد؛ مواظبش باشم. دلم برایش تنگ شده بود. نگاه کوتاه و ذوق زده‌ای به داستی که جفت من روی تخت به خواب رفته بود انداختم و پتو را روی تنش مرتب کردم همان هنگام بود که صدای آشنای چرخهای لامبورگینی او، به گوش هایم رسید و ناخودآگاه لبخندِ ریزی به روی لبم آمد. لیوان پایه بلندِ آب پرتقال و لپتاپ را روی پاتختی ام گذاشتم و پس از این که پتو را از روی بدنم کنار زدم از جا بلند شدم. به طرف پنجره ی اتاقم رفتم. گوشه پرده حریر یاسی رنگی که به شدت مورد علاقه ام بود را لابه لای انگشتانم جمع کردم و سرکی به بیرون کشیدم تماشا کردم که درب پارکینگ اختصاصی و برقی مجاور ساختمان خانه بسته شد و بردیا سمتِ درب ورودی قدم برداشت با دیدن این صحنه یادم آمد که او به زودی قرار بود یک ماشین دیگر هم بخرد؛ این بار ماشینی که به اندازه ی لامبورگینی گران قیمت نباشد و جلب توجه نکند چرا که ممکن بود به آن نیاز پیدا کند زیر سقف کوچک بالای درب که ایستاد تا رمز امنیتی را وارد کند، از محدوده ی دید من خارج شد. پرده را رها کردم و خواستم به طرف تخت بروم؛ اما نشد؛ نتوانستم دلم نیامد زور احساساتم که در آن لحظه بارزترین آن دلتنگی بود، به عقلم چربید؛ چربید که بی آنکه سروصدایی ایجاد کنم لای درب اتاقم را قدری باز کردم تا او را از کمی نزدیکتر، اما مخفیانه ببینم چراغ طبقه ی دوم را من از قبل روشن گذاشته بودم. به خواسته ام رسیدم دیدمش. دیدم آمد، که چگونه با خستگی و گامهایی سنگین، از پله های چوبی بالا یک سویشرت اسپرت لیمویی به تن و یک کوله پشتی مشکی، روی دوش داشت. خبری از کلاه لبه دار نبود. •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
?💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 به کاناپه ی راحتی سه نفره ای که رسید، کوله اش را زمین گذاشت همانجا روی کاناپه ولو شد و دراز کشید. قلبم ریخت. بچه ام چقدر خسته بود! بچه ام؟ این چه افکاری بود که من هنوز داشتم؟ هنوز؛ بعد از وقوع آن اتفاقات آن لحظه لحظه ای که او لباسم را از تنم در آورد. و نگاهش؛ چشمان هوس آلودش! سر تکان دادم قصد کردم بی اعتنا باشم؛ درب را ببندم که ثانیه‌ی آخر چشمهایم یک بار دیگر اسیر او شدند؛ او و موهایی که شلخته بودند؛ روی پیشانی‌اش پخش شده بودند. طاقت نیاوردم قلبم تاب نیاورد. جای سرش نرم بود؛ اما پتویی روی بدنش نبود. نمیتوانستم همین گونه رهایش کنم؛ دلش را نداشتم. علی الخصوص حالا که او چند روز دیگر عازم تهران بود. فردا و پس فردا را آف خورده بود؛ ولی روز دوشنبه به مقصد تهران، پرواز داشت. بعد از آن به مدت ده روز، نمیدیدمش! چرا که ویزای من یکبار ورود بود و نمیتوانستم هم سفرش باشم. چون اگر از فرانسه میرفتم دیگر با همان ویزا قادر نبودم به خاک این کشور برگردم. احساساتم پیروز شدند؛ پیروز شدند و من تغییر مسیر دادم. به طرف کمدم رفتم؛ دربش را باز کردم و یک عدد پتو که وزن زیادی نداشت را برداشتم. زمانی که میخواستم اتاقم را ترک کنم تردید داشتم؛ من اما بر تردید درونم هم چیره شدم. درب را تا انتها کنار دادم و به سالن طبقه ی بالا پا نهادم چراغ محوطه کماکان روشن بود. بالای سر او و کاناپه‌ای که رویش دراز کشیده بود ایستادم و قلبم تپید بی تابانه تر از آن موقعها که برای علیرضا میتپید؛ خیلی دیوانه وارتر. در دل قربان صدقه ی همه چیزش رفتم. از لبهایش گرفته تا مژه هایش اگر بیشتر میماندم امکان داشت گندی بزنم مثلاً ممکن بود دلم بخواهد نوازشش کنم؛ یا حتی ببو❌ •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 خم شدم؛ پتو را روی بدنش انداختم. خواستم بچرخم؛ برگردم که دقیقاً همان دم، مچ دستم، گرفتار انگشتان دست او شد. اویی که چشمهای خواب آلودش حال نیمه باز بودند؛ و همینطور خیره ی من! دستم را تکان دادم که آزادش کنم؛ ولی او دستم را محکمتر از قبل گرفت؛ و این بار کمی هم کشید با زبان بی زبانی از من میخواست تا کنارش بمانم؟ با یک بی زبانی آشکار! آب دهانم را قورت دادم و نجوا کردم -بمونم پیشت؟ نمیتوانست راحت بخوابد نه؟ تنها جوابی که به سؤالم داد، یک حرکت ریز و مثبت به سرش بود جوابی که برای من و برای ماندنم کفایت میکرد. ماندم؛ مگر میشد او بخواهد و من نمانم؟ محال ممکن بود که بتوانم تنهایش بگذارم؛ محال بود! •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 ماندم و یادم رفت؛ همه چیز از یادم رفت خنده های بلند و از ته دل او که فقط مختص لیلی بودند؛ یکی یک دانه بودن آن دختر؛ حرفی که به پیمان زد؛ پشیمان نبودنش؛ جوری که آن روز بازی ام داد و تحقیرم کرد؛ همه را از خاطرم بردم این مسئله که او به زودی فرانسه را ترک میکرد و از من جدا می شد، ضعیفم کرده بود. می ترسیدم برود و من حسرت بخورم میترسیدم برود و دلتنگتر شوم؛ که یقیناً میشدم نمیخواستم وقت را هدر بدهم. شاید حتی میانه مان هم دوباره خوب میشد این گونه من میتوانستم او را یک دل سیر پیش از رفتنش در آغوش بکشم این گونه شاید کمی کمتر دلتنگ میشدم هرچند که همین الان هم دلتنگ بودم نشستم. همان جا کف پارکتهای چوبی پایین کاناپه، نشستم حال به جای مُچم، انگشتان دستم را نگه داشته بود و من سرم را لبه ی کاناپه، در کنار بازویش گذاشته بودم. تنها کاری که میکردم این بود که هرازگاهی انگشت شستم را روی پشت دستش بکشم این تنها نوازشی بود که او امشب از جانب من دریافت میکرد چند دقیقه ای که گذشت فشاری که به دستم میآورد که کم شد سرم را بالا گرفتم تا ببینمش شکمش به نرمی بالا و پایین میشد خوابیده بود؛ مانند اکثر مواقع که به خواب می رفت، لبانش اندکی از هم دور شده بودند و اخم ناپیدایی هم روی پیشانی‌اش داشت. گردن کشیدم و بازویش را بوسیدم چرا این قدر در خواب مظلوم شده بود؟ به قدری که به ذهنم خطور کرد بچلانمش به سختی مانع پیدایش احساسات و هیجانات درونی ام شدم •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 دلم میخواست بلند شوم بروم ها؛ ولی نه فقط پاهایم که بلکه هیچ کدام از اعضای بدنم، یاری ام نمیکردند؛ از درون فریاد میزدند که همینجا بمانم همینجا باشم؛ گردن درد را تحمل کنم و همینجا بخوابم. ماندم تحمل کردم و خوابیدم در خلسه‌ای شیرین بودم؛ هنگامی که روی دستان شخصی بلند شدم و شروع کردم به تکان خوردن چشمهایم را تا نیمه باز کردم همان طور که انتظار داشتم توی بغل بردیا، روی دستهای بردیا بودم و سرم جفت سینه‌اش بود. در حال حرکت بودیم؛ که به تکه پارچه ای از سویشرت لیمویی اش چنگ انداختم و با صدای گرفته ای لب زدم -بردیا سرش را پایین انداخت تا نیم نگاهی به من که سرم را اندکی بلند کرده بودم بیندازد ---هيش بگیر بخواب -چی شده؟ ---گردنت درد گرفته -داری کجا میبری منو؟ ---کجا میبرمت به نظرت؟ میبرمت سرجات دیگه. به پاهای آویزانم تاب دادم -بذارم زمین خودم میتونم برم همان لحظه بود که به اتاقم رسیدیم و او در حالی که کماکان من را در آغوش داشت چرخید تا با دستی که به نسبت آزادتر بود، کلید چراغ را بزند ---دیر گفتی دیگه رسیدیم داستی با روشن شدن ،اتاق تکان خفیفی خورد و «میو» گفت که بیشتر شبیه به نالیدن بود؛ ولی بعد دومرتبه چشم بست. پیش روی کردیم داشت من را به آرامی روی تخت میگذاشت که پرسیدم: -تو چرا بیداری؟ ---اذان گفته؛ نمازم مونده •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 سرم را روی بالش جابه جا کردم و با چشمانی که بسته بودند، همان طور که در تلاش بودم تا پتو را روی بدنم بکشم گفتم -باشه پس بعدِ ،نماز توام بخواب بخوابیا خب؟ در آخر اما، او کسی بود که پتو را روی تنم انداخت؛ و بعد تا سینه ام مرتبش هم کرد --- میخوابم انقد نگران من نباش بخواب چیزی نگفتم آن قدر گیج و مستِ خواب بودم که به محض تاریک شدن فضا به خواب فرو رفتم هشت صبح فردا، با صدای ملایم آلارم ساعتم از خواب بیدار شدم. بدخلق، دست دراز کردم تا کوک ساعت رومیزی ام را خاموش کنم که چشمهایم به لیوان آب پرتقال و لپتاپی که همچنان روی پاتختی قرار داشتند برخورد کردند آنجا بود که همه‌ی اتفاقاتِ شب گذشته برایم تداعی شدند. گذشته و بامدادِ امروز، همانجا که در آغوشش بودم شب هم زمان که مینشستم همه جای اتاقم را دید زدم؛ خبری از داستی نبود. بلند شدم تخت را مرتب کردم شارژ لپ تاپم تمام شده و خاموش شده بود؛ پس به شارژر متصلش کردم. لیوان آب پرتقالم که تا نیمه پر بود را برداشتم و از اتاق خارج شدم سالن طبقه ی بالا هم مانند اتاق من سوت و کور بود. به آشپزخانه ای که در همین طبقه بود رفتم تا لیوان را داخل سینک ظرف شویی بگذارم؛ سپس روانه ی سرویس شدم بیست دقیقه‌ی ،بعد دنبال بردیا و داستی میگشتم؛ که در انتها از طریق پنجره ی شیشه ای و قدی طبقه پایین که به حیاط کوچک و چمنزار خانه اشراف داشت دیدمشان لبخندی روی لبانم شکل گرفت. •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba