فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
به جز تو کی حواسش به منه💞
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
من همه جوره دوست دارم؛ حتی اگه عصبی باشی، حالت بد باشه، وقتی شکسته ای، وقتی پر از انرژی منفی ای و غر می زنی، وقتی خیلی وقته نخوابیدی و زیر چشمات گود شده، وقتی موهات سفید بشن و چروک روی پوستت بیافته یا صدات بلرزه، حتی اگه کچل کنی، استایلتو تغییر بدی یا ظاهرتو عوض کنی، مریض بشی، استرس داشته باشی یا بترسی، خسته باشی، گریه کنی، رنگت بپره، به خودت نرسی. من همه جوره، توی هر حالتی، تا همیشه و بی قید و شرط دوست دارم و بغلم تا ابد برات بازه💞🦋💋
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۲۴۴
از یک سنی به بعد که یکهو همه چیز خط خطی شد از شر بی عاطفه بودن ،پدرم به مردهای غریبه رو می آوردم مشکلشان این بود که فقط تا زمانی با من میماندند و ناز می کشیدند که با خوش خیالی فکر میکردند من بالاخره یک وقتی
هم خوابشان خواهم شد.
اما فقط من دو مرد را بو. س. یده بودم.
علیرضا و اردشیر
هر دو از همانهایی بودند که لیلی به لالایم میگذاشتند از آنهایی که نازم را میخریدند تفاوت فاحششان با بقیه ی مردهای دوروبرم این بود که عمیقاً دوستم داشتند. عاقبتم اما با هر دو مرد به جدایی ختم شد عقد علیرضا بودم و صیغه ی اردشیر.
اردشیری که خیال نمیکردم این قدر آسان بیخیالم شود. دقیقاً همان طور که علیرضا بیخیالم شده بود همان طور که طردم کرده بود و من انتظار این همه بی اهمیت بودنم را نداشتم
شباهتشان این بود که هر دو تنها ادعا داشتند. ادعای عاشقی در آخر میتوانستم نام علیرضا و اردشیرر را هم در کنار بقیه ی مردانی قرار بدهم که قبلها با آنها در ارتباط بودم
تا یادم می آمد رها شده بودم. تا پیش از علیرضا اما این رها شدنها هرگز اذیتم نکرده بودند
چرا که عاشقشان نبودم. دوستشان نداشتم. من تنها کمی به حضورشان وابسته میشدم آن هم صرفاً برای این که کنارم باشند فقدان محبتم را جبران کنند.
مخفیانه خودم را به مغازه رساندم پشت دیواری جا خوردم در حالی که همچنان در حال دوره کردن اتفاقات اخیر بودم.
همین که به این نتیجه رسیدم که به نفعم میشد اگر قید همه ی مردها را میزدم چشمهایم از ویترین مغازه رد شدند و کمی که به داخل سرک ،کشیدند روی مردی نشستند که بارها خواسته اما نتوانسته بودم دورش بیندازم
مردی که اسطوره ی من بود مردی که این روزها هم باعث میشد سرپا بمانم.
مردی که حدوداً دو هفته ای میشد که به ایران برگشته بود که سه گل در جام جهانی به ثمر رسانده بود.
میدرخشید او مردی بود که خیلی میدرخشید
سرم را بیشتر جلو کشیدم تا بلکه اشراف بیشتری روی او داشته باشم.
در حالی که تنم را پشت دیوار پنهان کرده بودم
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
من زدم دلمو به دریا تو هم دل منو دریاب💞
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
دلم غرق شده از دوست داشتنت
دلم هوایی شده برای بودنت
چه خوب است که دارمت
و چه خوبتر که بودنم را میخواهی
و برای این بودن از جانت مایه میگذاری
من عاشق این همه خواستنت شدم
بهترینم عاشقانه دوستت دارم💞🦋💋
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
*
#مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت نـوزدهــم
*
با عجلہ وارد دانشگاہ شدم،در ڪلاس رو زدم و وارد شدم. پسرے ڪہ پاے تختہ بود برگشت بہ سمتم،با دیدنش رنگم پرید ڪمے استرس گرفتم!همون پسرے بود ڪہ با بنیامین صحبت ڪرد،بے اختیار دستم رو بردم سمت مقنعہ م،همونطور ڪہ برگشت سمت تختہ گفت:بفرمایید بشینید!
آروم رفتم بہ سمت یڪے از صندلے هاے خالے،بنیامین با اخم نگاهم مے ڪرد توجهے نڪردم!نگران بودم چطور برخورد ڪنہ،نڪنہ بخاطرہ اون روز سر درس ها ڪارے ڪنہ یا بہ دوست هاے حراستیش بگہ؟!
محمدے،یڪے از پسرهاے ڪلاس دستش رو برد بالا و گفت:ببخشید برادر،بہ خانم هدایتے نذرے ندادین!
با تعجب نگاهشون ڪردم،پسر برگشت سمتش و گفت:بعداز ڪلاس بدید!
محمدے با پررویے گفت:اول وقتش فضلیت خاصے دارہ!
بیشتر بچہ هاے ڪلاس باهم گفتن صحیح است صحیح است!
پسر لبخندے زد و گفت:مگہ نمازہ؟
محمدے شونہ اے بالا انداخت و گفت:نمیدونم والا!ما از ایناش نیستیم!
و بہ یقہ پسر طلبہ اشارہ ڪرد،پسر قد بلند و متوسط اندامے ڪہ شلوار پارچہ اے مشڪے با پیرهن یقہ آخوندے سفید پوشیدہ بود،ریش ها و موهاے قهوہ ایش مرتب بود و هروقت صحبت میڪرد سفیدے دندون هاش مشخص میشد!
ملایم اما جدے گفت:ما حق سلیقہ داریم درستہ؟سلیقہ اے ڪہ بہ جامعہ مون آسیب نزنہ؟ ڪسے چیزے نگفت!
یقہ پیرهنش رو گرفت و گفت:همونطور ڪہ شما دوست دارین مدل یقہ پیرهنتون اونطور باشہ من هم این مدل یقہ رو دوست دارم!یقہ پیرهن من براے شما مشڪلے ایجاد میڪنہ؟من حق انتخاب ندارم؟
دیس خرما رو از روے میز برداشت و اومد بہ سمتم،همونطور ڪہ دیس رو جلوم گرفتہ بود رو بہ بچہ ها گفت:مطمئن باشید من اینطورے استخر نمیرم نگرانم نباشید!
همہ باهم گفتن اووووو،
خرمایے برداشتم و تشڪر ڪردم.
یڪے از دخترها با خندہ گفت:برادر مگہ استخر رفتن حروم نیست؟
بچہ ها شروع ڪردن بہ خندیدن!
برگشت ڪنار تختہ،با خندہ گفت:شما برید اگہ گناهے داشت اون دنیا گردن من!
با تعجب نگاهش ڪردم،این رفتار،رفتارے نبود ڪہ من از طلبہ ها میدونستم!
یڪے از دخترها ڪہ دید هنوز متعجبم گفت:خرما ڪار بچہ هاست!مثلا خواستن سر ڪلاس معارف مزہ بریزن!
مثل بقیہ نبود!
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
16.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
🖤شهادت امام سجاد علیه السلام
بر عموم شیعیان تسلیت باد 🖤
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
1_1141475994 (1).mp3
12.54M
🎙#محمود_کریمی
🎼 امام سجاد
●━━━━━━───────⇆
◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ
ㅤ
🖤 ای وای قلب سجاد بیقراره
🖤 ای وای تو قلب این شام تار
☞🎵🎶 @proziba 🎶🎵☜
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۲۴۵
سرم را بیشتر جلو کشیدم تا بلکه اشراف بیشتری روی او داشته باشم.
در حالی که تنم را پشت دیوار پنهان کرده بودم.
شلوار جین مشکی به پا داشت بلوز بافت آستین بلند زرشکی که رویش یک کاپشن بادی همرنگ شلوارش پوشیده بود. کلاه لبه داری هم روی سرش بود که چهره اش را تا حدودی میپوشاند
وسط طلافروشی ایستاده بود. به نظر میرسید که داشت خاطره ای را شرح میداد دستانش را مدام توی هوا تکان میداد.
بغض ..شکستم قطره اشکی روی گونه ام غلتید. همین که بی حرکت ایستاد و هیجان زده و بلند خندید من هم میان اشکهایم توانستمدبخندم
- قربونت برم من
بیشتر از قبل سرک کشیدم. این بار توانستم چهره ی اردشیر را هم رؤیت کنم. اردشیری که سعی میکرد همراه با بردیا بخندد. بردیایی که میکوشید با خاطره ای که تعریفش میکرد عمویش را به خنده بیندازد.
آن قدر همانجا ایستادم که یکدیگر را در آغوش کشیدند. خداحافظی کردند و بعد بردیا از مغازه خارج شد. البته که من کمی قبل تر جا خورده بودم.
شروع به قدم برداشتن که کرد، من هم به دنبالش قدم برداشتم. از پشت سر نظاره اش میکردم توی دلم کلی قربان صدقه ی قامت بلندش رفتم چقدر این کاپشن بادی به او می آمد.
لحظه ای ایستاد. همین که خواست به طرفم برگردد، خودم را پشت یک زانتیا پنهان کردم. نشستم تا نتواند من را ببیند یحتمل شک کرده بود که این چنین موشکافانه دوروبرش را دید میزد.
کمی بعد بیخیال شد و به راهش ادامه داد به آن طرف خیابان رفت. من این بار چند قدم جلوتر رفتم و آهسته پشت دویست و ششی آلبالویی سنگر گرفتم بینمان یک خط کشی فاصله بود.
دیدم
که دختری نوجوان مقابلش ظاهر شد. چند دقیقه ی بعد مشغول عکس انداختن با او شد.
با انزجار به آن دختربچه ای که بلند میخندید چشم دوختم چرا؟ چرا همچین احساسی داشتم؟ چرا حسادت میکردم؟ چرا دلم میخواست لبهای آن دختر را جر بدهم تا قادر نباشد دندانهایش را این چنین به نمایش بگذارد؟
اصلاً غلط میکرد که میخندید غلط میکرد که این گونه نیش چاک میداد!
خشمگین زیرلب غریدم
-دختره ی !نچسب
بردیا چندین بار محترمانه برای آن دختر سر تکان داد.
جدا که شدند من بالاخره توانستم یک نفس راحت بکشم. هنوز روی پاهایم نایستاده بودم که پیامکی برایم ارسال شد. همزمان که گوشی را از توی کیفم بیرون می آوردم ایستادم.
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
🏴 خطبه بخوان زینب
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
12-motiei-moharam97-sh011(www.rasekhoon.net)08.mp3
1.92M
🎙#وحید_نادری
🎼 زینب
●━━━━━━───────⇆
◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ
ㅤ
سلام علی قلب زینب صبور
☞🎵🎶 @proziba 🎶🎵☜
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
بگذار شب ، به ستارگانش بنازد
وقتی که ماهش
مال من است💫
شب بخیرعشقم❤
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
هیچوقت شانس نبوده
همیشه خدا بوده ✨🌚
شبتون بهشت✨🌚
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
14.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
" امروز "
قاصدڪِ احساسم را
با نسیم روح نواز صبح
همراه ڪردم،
و از شوق بوسه بر باد زدم،
❴ تا بر رخ زیبایت....
بوسهیی از عشق بنشاند،
و نوید #دوستداشتن من باشد
به تو...
صبحت بخیر دلبرجان❤️🦋
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
راز آرامش درون 🧘🏻♀
در زمان حال زندگے ڪردن است
گذشتہ و آیندہ را
در چرخہ ذهنے ابدیت رها ڪن...🌱
صبحتون پر انرژی🍛
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
🏴 السلام علیک یا سید الساجدین
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
🏴ای داغدار آینۀ کربلا سلام
معنای صبر و داغ و سجود و دعا سلام
🏴سجاد، ای صحیفۀ تو مصحف شهود
سجادۀ گشوده به سمت خدا سلام
🏴ای نورِ صادر از صدفِ پنج تن، درود
ای وارث حقیقت آل عبا، سلام
🏴جان داده با تمام شهیدان حسین را
سجّاد، ای شهادت بیانتها، سلام
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۲۴۶
جدا که شدند من بالاخره توانستم یک نفس راحت بکشم هنوز روی پاهایم نایستاده بودم که پیامکی برایم ارسال شد. همزمان که گوشی را از توی کیفم بیرون می آوردم ایستادم
پیامک از طرف هلنا بود:
«خبرای دسته اول برات دارم آجی!»
«علیرضا داره زن میگیره!»
و بند آمد. نفسم بند آمد.
***
اواسط دی ماه بود حدوداً یک هفته ای میشد که به یک هتل آپارتمان آمده بودم دیگر تحمل آن مهمان پذیرهای لعنتی را نداشتم. هر روزم شده بود عین جهنم. نمیتوانستم منکر این شوم که دلتنگ امکانات خانه ی اردشیر بودم اردشیری که سراغی از من نمیگرفت. اردشیری که کاملاً رهایم کرده بود
در اتاقم را که باز کردم، هلنا در حالی که داخل می آمد، گفت:
+++خوب کردی اومدی هتل چی بود اون مسافر خونه هه آخه؟ باز صد رحمت به خونه ی خودمون
با صدایی که عجیب دلگیر و خفه بود، گفتم:
-فردا باید اینجا رو تخلیه کنم
+++اوا تخلیه برا چی؟
-کرایه ی هر شبش گرونه پولم نمیرسه
+++خب کجا میخوای بری؟
-يه مسافرخونه ی دیگه
بغل دستم روی مبل دونفره ی زیر کانتر نشست
+++لجباز نباش! چرا نمیآی بریم خونه ی خودمون آجی؟
-دیوونه م مگه؟
+++دیوونه چرا؟
کلافه شده گفتم:
-بیام جایی که نمیخوانم؟ بیام جایی که چشم ندارم آدماش و ببینم؟ انقد زود یادت رفت توو محله مون بعد طلاقم چیا درباره م میگفتن؟ حالا که یه بار صیغه هم شدم برگردم که چی بشه؟ بیام
که باز افسردگی بگیرم؟
روسری اش را برداشت با غم گفت:
+++من هنوز نمیفهمم چرا یهو از اردشیر جدا شدی! اون که واسه ت همه کار می کرد. از گل نازکتر بهت نمیگفت
بهانه ای عاقلانه تراشیدم
-دوسش نداشتم من نمیتونم با کسی که دوسش ندارم زندگی کنم! حالا چه شوهرم باشه، چه پدرم چه مادرم. دروغ چرا پولشو دوست داشتم خودش و نه
+++خیلی خب ..باشه اردشیرو نمیخواستی دوسش نداشتی، رابطه ت با
غزل چرا به هم خورده؟
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
آخـــر چه کند با دلِ من
علم پزشکــی ..
وقتی که به دیدارِ تو بسته
ضربانـَم ♥️😌
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
Peyman Parhan - Mesle Baroon.mp3
7.65M
🎙#پیمان_پرهام
🎼 مثل بارون🩵
●━━━━━━───────⇆
◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ
ㅤ
مثل بارونم که روی موهات میام میشینم❤️
☞🎵🎶 @proziba 🎶🎵☜
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
*
#مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت بــیــسـتـم
*
همراہ بهار رسیدیم سر ڪوچہ،هم ڪلاسے شیطون و مهربونم ڪہ تازہ ڪمے صمیمے شدہ بودیم!
زنگ رو زدم،چند لحظہ ایستادیم اما ڪسے در رو باز نڪرد،دوبارہ زنگ رو زدم ڪہ عاطفہ از پشت پنجرہ گفت:صبر ڪن!
با تعجب نگاهش ڪردم،در خونہ عاطفہ اینا باز شد،عاطفہ اومد بیرون،معمولے سلام و احوال پرسے ڪردیم ڪلیدے بہ سمتم گرفت و گفت:خالہ رفتہ بیرون ڪلید رو داد بدم بهت!
ڪلید رو ازش گرفتم و تشڪر ڪردم،عاطفہ با ڪنجڪاوے بہ بهار نگاہ میڪرد،بهار با لبخند دستش رو گرفت جلوے عاطفہ و گفت:بهار هستم،دوست هانیہ!
عاطفہ دست بهار رو گرفت.
_منم عاطفہ ام دوست صمیمے هانیہ!
خندہ م گرفت،بعداز این دوسال هنوز من و خودش رو صمیمے حساب میڪرد و حسود بود!
خواستم حرفے بزنم ڪہ صداے بوق متوالے ماشینے باعث شد حواسم پرت بشہ!
برگشتم و پشت سرم رو نگاہ ڪردم بنیامین بود!
دست بہ سینہ ایستادہ بود ڪنار ماشینش و با لبخند بدے نگاهم میڪرد،خون تو رگ هام یخ بست با استرس رو بہ بهار گفتم:بریم دیگہ!
سریع در رو باز ڪردم،وارد حیاط شدیم بهار با شیطنت گفت:خبریہ ڪلڪ؟!بنیامین رو دیدم!
با حرص گفتم:خبر ڪدومہ؟!دیونہ م ڪردہ!
بهار از پشت بغلم ڪرد و گفت:الهے!عاشق شدہ خب!
_عاشق ڪدومہ؟!دنبال چیزے ڪہ بیشتر پسرا دنبالشن!
خواست چیزے بگہ ڪہ دست هاش رو از دور ڪمرم باز ڪردم و گفتم:نگو فڪر منفے نڪن ڪہ خودش مستقیم بهم گفتہ!
با تعجب نگاهم ڪرد:دروغ میگے؟!
همونطور ڪہ وارد پذیرایے میشدم گفتم:دروغم ڪجا بود؟!بیا تو!
یااللہ گویان دنبالم اومد،با تعجب گفتم:آخہ تو مردے؟!یا ڪسے خونہ ست؟!
بے تعارف نشست رو مبل.
_محض اطمینان گفتم!
همونطور ڪہ مقنعہ م رو در مے آوردم وارد آشپزخونہ شدم _چے میخورے؟
_چیزے نمیخوام اومدم خیر سرم تو درس ڪمڪم ڪنے،راستے؟
ڪترے رو پر از آب ڪردم.
_جانم!
_خانوادت میدونن بنیامین مزاحمت میشہ؟!
ڪترے رو گذاشتم روے گاز و برگشتم پیش بهار!
_نہ،فڪرڪردم خودم میتونم حلش ڪنم!
با حرص گفت:بے جا ڪردے،باید بہ خانوادت اطلاع بدے!
بہ دروغ باشہ اے گفتم،از خانوادم نمیترسیدم خجالت مے ڪشیدم!
_براے اردوے مشهد ثبت نام ڪردے؟!
سردرگم گفتم:اردوے مشهد؟!
_اوهوم،سهیلے ترتیبش رو دادہ همہ ثبت نام ڪردن فردا بریم ثبت نام ڪنیم تا پر نشدہ!
با تعجب گفتم:سهیلے دیگہ ڪیہ؟!
چشم هاش رو ریز ڪرد،با حرص نفسے ڪشید و گفت:حالت خوب نیستا!بابا همین طلبہ باحالہ دیگہ!امیرحسین سهیلے!
سلول هاے مغز خستہ م بہ ڪار افتادن!همون طلبہ عجیب!
_من نمیام تو ثبت نام ڪن!
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
یه نفر هست با خیالت قلبشم آروم نمیشه💞
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba