💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
عشـقِ من..!♡
تُورا نمیتوانِ دوست داشت
باید عاشقَت بود...
مثل نفس در سینهٔ ایِ
اَحیا میکُنی تمام جان مَرا
«توُ»جز کاملترینِ واجبات زنــدگیِ منی.. 🦋🩵
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
Mehdi Ahmadvand Remix Dar Be Dar.mp3
7.74M
🎙#مهدی_احمدوند
🎼 در به در💞
●━━━━━━───────⇆
◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ
ㅤ
منو دست به سر نکن 💕
☞🎵🎶 @proziba 🎶🎵☜
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۵۲
خم شدم؛ پتو را روی بدنش انداختم.
خواستم بچرخم؛ برگردم که دقیقاً همان دم، مچ دستم، گرفتار انگشتان دست او شد.
اویی که چشمهای خواب آلودش حال نیمه باز بودند؛ و همینطور خیره ی من!
دستم را تکان دادم که آزادش کنم؛ ولی او دستم را محکمتر از قبل گرفت؛ و این بار کمی هم کشید
با زبان بی زبانی از من میخواست تا کنارش بمانم؟ با یک بی زبانی
آشکار!
آب دهانم را قورت دادم و نجوا کردم
-بمونم پیشت؟
نمیتوانست راحت بخوابد نه؟
تنها جوابی که به سؤالم داد، یک حرکت ریز و مثبت به سرش بود جوابی که برای من و برای ماندنم کفایت میکرد.
ماندم؛ مگر میشد او بخواهد و من نمانم؟ محال ممکن بود که بتوانم تنهایش بگذارم؛ محال بود!
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
@hosseinzade_s
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
مگه میشه بارون بباره ولی کسی دلش تنگ نشه 💔
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
یه جایی شاملو میگه :
«من در بیحوصلگیهایم
با تو زندگیها کردهام»
و چه شبایی که تو زندگیمون
حوصله هیچ بنیبشری رو نداشتیم
ولی وسطِ همون بیحوصلگی
غرقِ فکر و خیالِ یهآدم بودیم... ♥💋
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
یک شب
تو
هم آغوش من و حالِ دلم باش
بگذار که
در سایه ی
احساس قشنگِ تو بمیرم
شبت بخیر عشقم💋♥️👉
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
خطاب به تمام خستگان جهان:
باشد که اشک بعدی شما
اشک شوق باشد✨🌚
شبتون بهشت ✨🌚
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
زندگی
سازِ دل است
تو نوازندهٔ این سازے و بس
تو اگر شاد زنے شاد شوے
گر چه باشی
چو قنارے به قفس!
صبح بخیر دلبرم💕🦋💋
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
گاهی باید برای آرامش وقت بذاریم
یِ گوشه دنج داشته باشیم
از چیزهای ساده لذت ببریم
و به هیچ چیز دیگهای فکر نکنیم🌱
روزتون بخیر💙
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
دوســتــت دارمــ
تــو همــیــشــه بــا مــن بــمــونــ
ایــن حــس و از نــگــام بــخــونــ
تــو رویــای عــشــق مــنــیــ
دوســتــت دارم ایــنــو بــدون ♥️💞🌹
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#قیمت_خدا
✍ سید طاها ایمانی
#قسمت_28
💠 دیوارهای دژ
*
- پیشنهاد خوبی نبود؟ ... اگر خوب نیستن، خودتون بهش اضافه کنید ...
- چرا ... واقعا وسوسه انگیزه ... اما می خوام بدونم کی هستید و چقدر می تونم بهتون اعتماد کنم؟ ...
- چه اهمیتی داره ... تازه زمانی که ما منافع مشترک داشته باشیم می تونیم همکاران خوبی باشیم ...
- و اگر این منافع به هم بخوره؟ ...
- تا زمانی که شما با ما همکاری کنید ... توی هر کدوم از اون بخش ها ... ما قطعا منافع مشترک زیادی خواهیم داشت ...
- منافع شما چیه؟ ... در ازای این شوی بزرگ، چه سودی می برید؟
اینو گفتم و به صندلی تکیه دادم ...
- من برای اینکه سود خودم رو بسنجم و ببینم به اندازه حقم برداشتم یا نه ... باید ببینم میزان سود شما چقدره ...
خنده رضایت بخشی بهم نگاه کرد ...
- لرزه های کوچکی که به ظاهر شاید حس نشن ... وقتی زیاد و پشت سر هم بیان ... بالاخره یه روز محکم ترین ساختمان ها رو هم در هم می کوبن ...
- و ارزش نابودی این ساختمان ...؟ ...
- منافع ماست ... چیزی که این دیوارها ازش مراقب می کنه ... شما هم بخشی از این لرزه ها هستید ... برای حفظ منافع ما، این دیوارها باید فرو بریزه ...
از حالت لم داده، اومدم جلو ...
- فکر نمی کنم اونقدر قوی باشم که بتونم این دیوار رو به لرزه در بیارم ...
- وقتی دیوارهای باغ بریزه ... نوبت به اصل عمارت هم میرسه ... و شما این قدرت رو دارید ... این دیوار رو به لرزه در بیارید خانم کوتزینگه ...
*
┈┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈┈
رمان #پناهم_باش را در کانال زیر دنبال کنید
https://eitaa.com/joinchat/3357934062Cc36566009f
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
پیج تو موهات جاده چالوسه❣️
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
❨؏ـاشِقَــمباش❩
هَرچَندهَمہبِگویَند
ڪِہرِسیدَنِمانبِہَم
مَحالتَریناِتِفاقِتاریخاَستْ!
❨؏ـاشِقــَمباشْ❩
وبُگذاٰرڪِہبہهَمہثاٰبتشَود
ماهَمانمُمْڪِنتَرین
مَحالِدنیاٰخواٰهیمبود♡💞🦋💋
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۵۳
ماندم و یادم رفت؛ همه چیز از یادم رفت خنده های بلند و از ته دل او که فقط مختص لیلی بودند؛ یکی یک دانه بودن آن دختر؛ حرفی که به پیمان زد؛ پشیمان نبودنش؛ جوری که آن روز بازی ام داد و تحقیرم کرد؛
همه را از خاطرم بردم
این مسئله که او به زودی فرانسه را ترک میکرد و از من جدا می شد، ضعیفم کرده بود.
می ترسیدم برود و من حسرت بخورم میترسیدم برود و دلتنگتر شوم؛ که یقیناً میشدم
نمیخواستم وقت را هدر بدهم.
شاید حتی میانه مان هم دوباره خوب میشد
این گونه من میتوانستم او را یک دل سیر پیش از رفتنش در آغوش بکشم این گونه شاید کمی کمتر دلتنگ میشدم
هرچند که همین الان هم دلتنگ بودم
نشستم.
همان جا کف پارکتهای چوبی پایین کاناپه، نشستم
حال به جای مُچم، انگشتان دستم را نگه داشته بود و من سرم را لبه ی کاناپه، در کنار بازویش گذاشته بودم.
تنها کاری که میکردم این بود که هرازگاهی انگشت شستم را روی پشت دستش بکشم
این تنها نوازشی بود که او امشب از جانب من دریافت میکرد
چند دقیقه ای که گذشت فشاری که به دستم میآورد که کم شد سرم را بالا گرفتم تا ببینمش
شکمش به نرمی بالا و پایین میشد
خوابیده بود؛ مانند اکثر مواقع که به خواب می رفت، لبانش اندکی از هم دور شده بودند و اخم ناپیدایی هم روی پیشانیاش داشت.
گردن کشیدم و بازویش را بوسیدم چرا این قدر در خواب مظلوم شده بود؟ به قدری که به ذهنم خطور کرد بچلانمش
به سختی مانع پیدایش احساسات و هیجانات درونی ام شدم
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
@hosseinzade_s
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba