💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
دوســتــت دارمــ
تــو همــیــشــه بــا مــن بــمــونــ
ایــن حــس و از نــگــام بــخــونــ
تــو رویــای عــشــق مــنــیــ
دوســتــت دارم ایــنــو بــدون ♥️💞🌹
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#قیمت_خدا
✍ سید طاها ایمانی
#قسمت_28
💠 دیوارهای دژ
*
- پیشنهاد خوبی نبود؟ ... اگر خوب نیستن، خودتون بهش اضافه کنید ...
- چرا ... واقعا وسوسه انگیزه ... اما می خوام بدونم کی هستید و چقدر می تونم بهتون اعتماد کنم؟ ...
- چه اهمیتی داره ... تازه زمانی که ما منافع مشترک داشته باشیم می تونیم همکاران خوبی باشیم ...
- و اگر این منافع به هم بخوره؟ ...
- تا زمانی که شما با ما همکاری کنید ... توی هر کدوم از اون بخش ها ... ما قطعا منافع مشترک زیادی خواهیم داشت ...
- منافع شما چیه؟ ... در ازای این شوی بزرگ، چه سودی می برید؟
اینو گفتم و به صندلی تکیه دادم ...
- من برای اینکه سود خودم رو بسنجم و ببینم به اندازه حقم برداشتم یا نه ... باید ببینم میزان سود شما چقدره ...
خنده رضایت بخشی بهم نگاه کرد ...
- لرزه های کوچکی که به ظاهر شاید حس نشن ... وقتی زیاد و پشت سر هم بیان ... بالاخره یه روز محکم ترین ساختمان ها رو هم در هم می کوبن ...
- و ارزش نابودی این ساختمان ...؟ ...
- منافع ماست ... چیزی که این دیوارها ازش مراقب می کنه ... شما هم بخشی از این لرزه ها هستید ... برای حفظ منافع ما، این دیوارها باید فرو بریزه ...
از حالت لم داده، اومدم جلو ...
- فکر نمی کنم اونقدر قوی باشم که بتونم این دیوار رو به لرزه در بیارم ...
- وقتی دیوارهای باغ بریزه ... نوبت به اصل عمارت هم میرسه ... و شما این قدرت رو دارید ... این دیوار رو به لرزه در بیارید خانم کوتزینگه ...
*
┈┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈┈
رمان #پناهم_باش را در کانال زیر دنبال کنید
https://eitaa.com/joinchat/3357934062Cc36566009f
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
پیج تو موهات جاده چالوسه❣️
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
❨؏ـاشِقَــمباش❩
هَرچَندهَمہبِگویَند
ڪِہرِسیدَنِمانبِہَم
مَحالتَریناِتِفاقِتاریخاَستْ!
❨؏ـاشِقــَمباشْ❩
وبُگذاٰرڪِہبہهَمہثاٰبتشَود
ماهَمانمُمْڪِنتَرین
مَحالِدنیاٰخواٰهیمبود♡💞🦋💋
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۵۳
ماندم و یادم رفت؛ همه چیز از یادم رفت خنده های بلند و از ته دل او که فقط مختص لیلی بودند؛ یکی یک دانه بودن آن دختر؛ حرفی که به پیمان زد؛ پشیمان نبودنش؛ جوری که آن روز بازی ام داد و تحقیرم کرد؛
همه را از خاطرم بردم
این مسئله که او به زودی فرانسه را ترک میکرد و از من جدا می شد، ضعیفم کرده بود.
می ترسیدم برود و من حسرت بخورم میترسیدم برود و دلتنگتر شوم؛ که یقیناً میشدم
نمیخواستم وقت را هدر بدهم.
شاید حتی میانه مان هم دوباره خوب میشد
این گونه من میتوانستم او را یک دل سیر پیش از رفتنش در آغوش بکشم این گونه شاید کمی کمتر دلتنگ میشدم
هرچند که همین الان هم دلتنگ بودم
نشستم.
همان جا کف پارکتهای چوبی پایین کاناپه، نشستم
حال به جای مُچم، انگشتان دستم را نگه داشته بود و من سرم را لبه ی کاناپه، در کنار بازویش گذاشته بودم.
تنها کاری که میکردم این بود که هرازگاهی انگشت شستم را روی پشت دستش بکشم
این تنها نوازشی بود که او امشب از جانب من دریافت میکرد
چند دقیقه ای که گذشت فشاری که به دستم میآورد که کم شد سرم را بالا گرفتم تا ببینمش
شکمش به نرمی بالا و پایین میشد
خوابیده بود؛ مانند اکثر مواقع که به خواب می رفت، لبانش اندکی از هم دور شده بودند و اخم ناپیدایی هم روی پیشانیاش داشت.
گردن کشیدم و بازویش را بوسیدم چرا این قدر در خواب مظلوم شده بود؟ به قدری که به ذهنم خطور کرد بچلانمش
به سختی مانع پیدایش احساسات و هیجانات درونی ام شدم
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
@hosseinzade_s
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
"زندگی ...."
بالا و پایین دارد
گاهی آرام ودلنوا
گاهی سخت وخشن....
الهی قایق زندگیتون...⛵️
همیشه درحال حرکت،
به سوی بهترین های این دنیا باشه👌🌺
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
Shahab Faleji - Eshghe Asemani (320).mp3
10.06M
🎙#شهاب_فالجی
🎼 عشق آسمانی💖
●━━━━━━───────⇆
◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ
ㅤ
تو هنوز قشنگترین اتفاق تلخ منی💔
☞🎵🎶 @proziba 🎶🎵☜
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#قیمت_خدا
✍ سید طاها ایمانی
#قسمت_29
💠 قیمت خدا
*
- اگر جلوی این دیوارها گرفته نشه ... روز به روز جلوتر میاد... امروز تا وسط اسرائیل کشیده شده ... فردا، دیگه مرزی برای کشور شما و بقیه کشورها نمی مونه ... و انسان های زیادی به سرنوشت های بدتری از شما دچار میشن ... شما به عنوان یه انسان در قبال مردم خودتون و جهان مسئول هستید ...
جواب تمام سوال هام رو گرفته بودم ... با عصبانیت توی چشم هاش زل زدم ...
- اگر قرار به بدگویی کردن باشه ... این چیزیه که من میگم... من با یک عوضی ازدواج کردم ... کسی که نه شرافت یک ایرانی رو داشت ... که آرزوش غربی بودن؛ بود ... نه شرافت و منش یک مسلمان ...
اون، انسان بی هویتی بود که فقط در مرزهای ایران به دنیا اومده بود ... مثل سرباز خودفروخته ای که در زمان جنگ، به خاطر منفعت خودش، کشور و مردمش رو می فروشه ...
با عصبانیت از جا بلند شدم ... رفتم سمت در و در رو باز کردم ...
- برید و دیگه هرگز برنگردید ... من، خدای خودم رو به این قیمت های ناچیز نمی فروشم ...
هر سه شون با خشم از جا بلند شدند ... نفر آخر، هنوز نشسته بود ... اون تمام مدت بحث ساکت بود ...
با آرامش از جا بلند شد و اومد طرفم ...
- در ازای چه قیمتی، خداتون رو می فروشید؟ ...
محکم توی چشم هاش زل زدم ...
- شک نکنید ... شما فقیرتر از اون هستید که قدرت پرداخت این رقم رو داشته باشید ...
- مطمئنید پشیمون نمی شید؟ ...
- بله ... حتی اگر روزی پشیمون بشم، شک نکنید دستم رو برای گدایی جای دیگه ای بلند می کنم ...
کارتش رو گذاشت روی میز ...
- من روی استقامت شما شرط می بندم ...
هنوز شب به نیمه نرسیده بود و من از التهاب بحث خارج نشده بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد ... از پذیرش هتل بود ...
- خانم کوتزینگه، لطفا تا فردا صبح ساعت 8، اتاق رو تحویل بدید ... و قبل از رفتن، تمام هزینه های هتل رو پرداخت کنید...
*
┈┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈┈
رمان #پناهم_باش را در کانال زیر دنبال کنید
https://eitaa.com/joinchat/3357934062Cc36566009f
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
27.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
دریا شبیه بغض ما شده 💔
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
"تو اینقدر خوشگلی که نمیتونم
"توصیفت کنم ولی:
"تو دلیل آرامش روح و روانمی
"تو دلیل نفس کشیدنی
"تو دلیل لبخند رو لبامی
"تو دلیل خل چل بودنمی
"تو دلیل زندگی شاد و رنگارنگمی
"تو دلیل زندگی کردن منی...💞🦋💋
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۵۴
دلم میخواست بلند شوم بروم ها؛ ولی نه فقط پاهایم که بلکه هیچ کدام از اعضای بدنم، یاری ام نمیکردند؛ از درون فریاد میزدند که همینجا بمانم همینجا باشم؛ گردن درد را تحمل کنم و همینجا
بخوابم.
ماندم تحمل کردم و خوابیدم
در خلسهای شیرین بودم؛ هنگامی که روی دستان شخصی بلند شدم و شروع کردم به تکان خوردن
چشمهایم را تا نیمه باز کردم
همان طور که انتظار داشتم توی بغل بردیا، روی دستهای بردیا بودم و سرم جفت سینهاش بود.
در حال حرکت بودیم؛ که به تکه پارچه ای از سویشرت لیمویی اش چنگ انداختم و با صدای گرفته ای لب زدم
-بردیا
سرش را پایین انداخت تا نیم نگاهی به من که سرم را اندکی بلند کرده بودم بیندازد
---هيش بگیر بخواب
-چی شده؟
---گردنت درد گرفته
-داری کجا میبری منو؟
---کجا میبرمت به نظرت؟ میبرمت سرجات دیگه.
به پاهای آویزانم تاب دادم
-بذارم زمین خودم میتونم برم
همان لحظه بود که به اتاقم رسیدیم و او در حالی که کماکان من را در آغوش داشت چرخید تا با دستی که به نسبت آزادتر بود، کلید چراغ را بزند
---دیر گفتی دیگه رسیدیم
داستی با روشن شدن ،اتاق تکان خفیفی خورد و «میو» گفت که بیشتر شبیه به نالیدن بود؛ ولی بعد دومرتبه چشم بست.
پیش روی کردیم داشت من را به آرامی روی تخت میگذاشت که پرسیدم:
-تو چرا بیداری؟
---اذان گفته؛ نمازم مونده
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
@hosseinzade_s
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
او شبیه آرامش بود...
شبیه آخرین بازمانده
از دوست داشتنی های دنیا!💞🦋💋
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
Saeed Daneshi - Eynak Doodi - 320.mp3
8.45M
🎙#سعید_دانشی
🎼 عینک دودی💔
●━━━━━━───────⇆
◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ
ㅤ
عینک دودی زدم اشکمو پنهون کنم❤️🩹
☞🎵🎶 @proziba 🎶🎵☜
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#قیمت_خدا
✍ سید طاها ایمانی
#قسمت_30
💠 من و چمران
*
وسایلم رو جمع کردم ... آرتا رو بغل کردم ... موقع خروج از اتاق، چشمم به کارت روی میز افتاد ... برای چند لحظه بهش نگاه کردم ... رفتم سمتش و برش داشتم ...
- خدایا! اون پیشنهاد برای من، بزرگ بود ... و در برابر کرم و بخشش تو، ناچیز ... کارت رو مچاله کردم و انداختم توی سطل زباله ...
پول هتل رو که حساب کردم ... تقریبا دیگه پولی برام نمونده بود ... هیچ جایی برای رفتن نداشتم ... شب های سرد لهستان ... با بچه ای که هنوز دو سالش نشده بود ... همین طور که روی صندلی پارک نشده بودم و به آرتا نگاه می کردم ... یاد شهید چمران افتادم ... این حس که هر دوی ما، به خاطر خدا به دنیا پشت کرده بودیم بهم قدرت داد ...
به خدا توکل کردم و از جا بلند شدم ... وارد زمین بازی شدم... آرتا رو بغل کردم و راهی کاتوویچ شدیم ...جز خونه پدرم جایی برای رفتن نداشتم ... اگر از اونجا هم بیرونم می کردن ...
تمام مسیر به شدت نگران بودم و استرس داشتم ...
- خدایا! کمکم کن ...
یا مریم مقدس؛ به فریادم برس ... پدر من از کاتلویک های متعصبه ... اون با تمام وجود به شما ایمان داره ... کمکم کنید ... خواهش می کنم ...
رسیدم در خونه و زنگ در رو زدم ... مادرم در رو باز کرد ... چشمش که بهم افتاد خورد ... قلبم اومده بود توی دهنم ... شقیقه هام می سوخت ...
چند دقیقه بهم خیره شد ... پرید بغلم کرد ... گریه اش گرفته بود ...
- اوه؛ خدایای من، متشکرم ... متشکرم که دخترم رو زنده بهم برگردوندی ...
┈┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈┈
رمان #پناهم_باش را در کانال زیر دنبال کنید
https://eitaa.com/joinchat/3357934062Cc36566009f
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba