فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
پیج تو موهات جاده چالوسه❣️
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
❨؏ـاشِقَــمباش❩
هَرچَندهَمہبِگویَند
ڪِہرِسیدَنِمانبِہَم
مَحالتَریناِتِفاقِتاریخاَستْ!
❨؏ـاشِقــَمباشْ❩
وبُگذاٰرڪِہبہهَمہثاٰبتشَود
ماهَمانمُمْڪِنتَرین
مَحالِدنیاٰخواٰهیمبود♡💞🦋💋
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۵۳
ماندم و یادم رفت؛ همه چیز از یادم رفت خنده های بلند و از ته دل او که فقط مختص لیلی بودند؛ یکی یک دانه بودن آن دختر؛ حرفی که به پیمان زد؛ پشیمان نبودنش؛ جوری که آن روز بازی ام داد و تحقیرم کرد؛
همه را از خاطرم بردم
این مسئله که او به زودی فرانسه را ترک میکرد و از من جدا می شد، ضعیفم کرده بود.
می ترسیدم برود و من حسرت بخورم میترسیدم برود و دلتنگتر شوم؛ که یقیناً میشدم
نمیخواستم وقت را هدر بدهم.
شاید حتی میانه مان هم دوباره خوب میشد
این گونه من میتوانستم او را یک دل سیر پیش از رفتنش در آغوش بکشم این گونه شاید کمی کمتر دلتنگ میشدم
هرچند که همین الان هم دلتنگ بودم
نشستم.
همان جا کف پارکتهای چوبی پایین کاناپه، نشستم
حال به جای مُچم، انگشتان دستم را نگه داشته بود و من سرم را لبه ی کاناپه، در کنار بازویش گذاشته بودم.
تنها کاری که میکردم این بود که هرازگاهی انگشت شستم را روی پشت دستش بکشم
این تنها نوازشی بود که او امشب از جانب من دریافت میکرد
چند دقیقه ای که گذشت فشاری که به دستم میآورد که کم شد سرم را بالا گرفتم تا ببینمش
شکمش به نرمی بالا و پایین میشد
خوابیده بود؛ مانند اکثر مواقع که به خواب می رفت، لبانش اندکی از هم دور شده بودند و اخم ناپیدایی هم روی پیشانیاش داشت.
گردن کشیدم و بازویش را بوسیدم چرا این قدر در خواب مظلوم شده بود؟ به قدری که به ذهنم خطور کرد بچلانمش
به سختی مانع پیدایش احساسات و هیجانات درونی ام شدم
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
@hosseinzade_s
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
"زندگی ...."
بالا و پایین دارد
گاهی آرام ودلنوا
گاهی سخت وخشن....
الهی قایق زندگیتون...⛵️
همیشه درحال حرکت،
به سوی بهترین های این دنیا باشه👌🌺
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
Shahab Faleji - Eshghe Asemani (320).mp3
10.06M
🎙#شهاب_فالجی
🎼 عشق آسمانی💖
●━━━━━━───────⇆
◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ
ㅤ
تو هنوز قشنگترین اتفاق تلخ منی💔
☞🎵🎶 @proziba 🎶🎵☜
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#قیمت_خدا
✍ سید طاها ایمانی
#قسمت_29
💠 قیمت خدا
*
- اگر جلوی این دیوارها گرفته نشه ... روز به روز جلوتر میاد... امروز تا وسط اسرائیل کشیده شده ... فردا، دیگه مرزی برای کشور شما و بقیه کشورها نمی مونه ... و انسان های زیادی به سرنوشت های بدتری از شما دچار میشن ... شما به عنوان یه انسان در قبال مردم خودتون و جهان مسئول هستید ...
جواب تمام سوال هام رو گرفته بودم ... با عصبانیت توی چشم هاش زل زدم ...
- اگر قرار به بدگویی کردن باشه ... این چیزیه که من میگم... من با یک عوضی ازدواج کردم ... کسی که نه شرافت یک ایرانی رو داشت ... که آرزوش غربی بودن؛ بود ... نه شرافت و منش یک مسلمان ...
اون، انسان بی هویتی بود که فقط در مرزهای ایران به دنیا اومده بود ... مثل سرباز خودفروخته ای که در زمان جنگ، به خاطر منفعت خودش، کشور و مردمش رو می فروشه ...
با عصبانیت از جا بلند شدم ... رفتم سمت در و در رو باز کردم ...
- برید و دیگه هرگز برنگردید ... من، خدای خودم رو به این قیمت های ناچیز نمی فروشم ...
هر سه شون با خشم از جا بلند شدند ... نفر آخر، هنوز نشسته بود ... اون تمام مدت بحث ساکت بود ...
با آرامش از جا بلند شد و اومد طرفم ...
- در ازای چه قیمتی، خداتون رو می فروشید؟ ...
محکم توی چشم هاش زل زدم ...
- شک نکنید ... شما فقیرتر از اون هستید که قدرت پرداخت این رقم رو داشته باشید ...
- مطمئنید پشیمون نمی شید؟ ...
- بله ... حتی اگر روزی پشیمون بشم، شک نکنید دستم رو برای گدایی جای دیگه ای بلند می کنم ...
کارتش رو گذاشت روی میز ...
- من روی استقامت شما شرط می بندم ...
هنوز شب به نیمه نرسیده بود و من از التهاب بحث خارج نشده بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد ... از پذیرش هتل بود ...
- خانم کوتزینگه، لطفا تا فردا صبح ساعت 8، اتاق رو تحویل بدید ... و قبل از رفتن، تمام هزینه های هتل رو پرداخت کنید...
*
┈┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈┈
رمان #پناهم_باش را در کانال زیر دنبال کنید
https://eitaa.com/joinchat/3357934062Cc36566009f
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
27.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
دریا شبیه بغض ما شده 💔
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
"تو اینقدر خوشگلی که نمیتونم
"توصیفت کنم ولی:
"تو دلیل آرامش روح و روانمی
"تو دلیل نفس کشیدنی
"تو دلیل لبخند رو لبامی
"تو دلیل خل چل بودنمی
"تو دلیل زندگی شاد و رنگارنگمی
"تو دلیل زندگی کردن منی...💞🦋💋
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۵۴
دلم میخواست بلند شوم بروم ها؛ ولی نه فقط پاهایم که بلکه هیچ کدام از اعضای بدنم، یاری ام نمیکردند؛ از درون فریاد میزدند که همینجا بمانم همینجا باشم؛ گردن درد را تحمل کنم و همینجا
بخوابم.
ماندم تحمل کردم و خوابیدم
در خلسهای شیرین بودم؛ هنگامی که روی دستان شخصی بلند شدم و شروع کردم به تکان خوردن
چشمهایم را تا نیمه باز کردم
همان طور که انتظار داشتم توی بغل بردیا، روی دستهای بردیا بودم و سرم جفت سینهاش بود.
در حال حرکت بودیم؛ که به تکه پارچه ای از سویشرت لیمویی اش چنگ انداختم و با صدای گرفته ای لب زدم
-بردیا
سرش را پایین انداخت تا نیم نگاهی به من که سرم را اندکی بلند کرده بودم بیندازد
---هيش بگیر بخواب
-چی شده؟
---گردنت درد گرفته
-داری کجا میبری منو؟
---کجا میبرمت به نظرت؟ میبرمت سرجات دیگه.
به پاهای آویزانم تاب دادم
-بذارم زمین خودم میتونم برم
همان لحظه بود که به اتاقم رسیدیم و او در حالی که کماکان من را در آغوش داشت چرخید تا با دستی که به نسبت آزادتر بود، کلید چراغ را بزند
---دیر گفتی دیگه رسیدیم
داستی با روشن شدن ،اتاق تکان خفیفی خورد و «میو» گفت که بیشتر شبیه به نالیدن بود؛ ولی بعد دومرتبه چشم بست.
پیش روی کردیم داشت من را به آرامی روی تخت میگذاشت که پرسیدم:
-تو چرا بیداری؟
---اذان گفته؛ نمازم مونده
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
@hosseinzade_s
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
او شبیه آرامش بود...
شبیه آخرین بازمانده
از دوست داشتنی های دنیا!💞🦋💋
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
Saeed Daneshi - Eynak Doodi - 320.mp3
8.45M
🎙#سعید_دانشی
🎼 عینک دودی💔
●━━━━━━───────⇆
◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ
ㅤ
عینک دودی زدم اشکمو پنهون کنم❤️🩹
☞🎵🎶 @proziba 🎶🎵☜
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#قیمت_خدا
✍ سید طاها ایمانی
#قسمت_30
💠 من و چمران
*
وسایلم رو جمع کردم ... آرتا رو بغل کردم ... موقع خروج از اتاق، چشمم به کارت روی میز افتاد ... برای چند لحظه بهش نگاه کردم ... رفتم سمتش و برش داشتم ...
- خدایا! اون پیشنهاد برای من، بزرگ بود ... و در برابر کرم و بخشش تو، ناچیز ... کارت رو مچاله کردم و انداختم توی سطل زباله ...
پول هتل رو که حساب کردم ... تقریبا دیگه پولی برام نمونده بود ... هیچ جایی برای رفتن نداشتم ... شب های سرد لهستان ... با بچه ای که هنوز دو سالش نشده بود ... همین طور که روی صندلی پارک نشده بودم و به آرتا نگاه می کردم ... یاد شهید چمران افتادم ... این حس که هر دوی ما، به خاطر خدا به دنیا پشت کرده بودیم بهم قدرت داد ...
به خدا توکل کردم و از جا بلند شدم ... وارد زمین بازی شدم... آرتا رو بغل کردم و راهی کاتوویچ شدیم ...جز خونه پدرم جایی برای رفتن نداشتم ... اگر از اونجا هم بیرونم می کردن ...
تمام مسیر به شدت نگران بودم و استرس داشتم ...
- خدایا! کمکم کن ...
یا مریم مقدس؛ به فریادم برس ... پدر من از کاتلویک های متعصبه ... اون با تمام وجود به شما ایمان داره ... کمکم کنید ... خواهش می کنم ...
رسیدم در خونه و زنگ در رو زدم ... مادرم در رو باز کرد ... چشمش که بهم افتاد خورد ... قلبم اومده بود توی دهنم ... شقیقه هام می سوخت ...
چند دقیقه بهم خیره شد ... پرید بغلم کرد ... گریه اش گرفته بود ...
- اوه؛ خدایای من، متشکرم ... متشکرم که دخترم رو زنده بهم برگردوندی ...
┈┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈┈
رمان #پناهم_باش را در کانال زیر دنبال کنید
https://eitaa.com/joinchat/3357934062Cc36566009f
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
27.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
آمدی جانا بردی دل ما را ❤️
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
تو قشنگ ترین راز منی
ته همه ی رویاهام میرسه به تو
تو ته همه ی ارزوهامی
تو ته عشقی برای من
تو ته تموم حس های خوبی
تو خیلی چیزا رو نمیدونی
تونمیدونی چقدر یواشکی نگات کردم
تو تنها ارزوی منی💞🦋💋
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۵۵
سرم را روی بالش جابه جا کردم و با چشمانی که بسته بودند، همان
طور که در تلاش بودم تا پتو را روی بدنم بکشم گفتم
-باشه پس بعدِ ،نماز توام بخواب بخوابیا خب؟
در آخر اما، او کسی بود که پتو را روی تنم انداخت؛ و بعد تا سینه ام مرتبش هم کرد
--- میخوابم انقد نگران من نباش بخواب
چیزی نگفتم آن قدر گیج و مستِ خواب بودم که به محض تاریک شدن فضا به خواب فرو رفتم
هشت صبح فردا، با صدای ملایم آلارم ساعتم از خواب بیدار شدم.
بدخلق، دست دراز کردم تا کوک ساعت رومیزی ام را خاموش کنم که چشمهایم به لیوان آب پرتقال و لپتاپی که همچنان روی پاتختی قرار داشتند برخورد کردند
آنجا بود که همهی اتفاقاتِ شب گذشته برایم تداعی شدند. گذشته و بامدادِ امروز، همانجا که در آغوشش بودم
شب هم زمان که مینشستم همه جای اتاقم را دید زدم؛ خبری از داستی
نبود.
بلند شدم تخت را مرتب کردم
شارژ لپ تاپم تمام شده و خاموش شده بود؛ پس به شارژر متصلش کردم.
لیوان آب پرتقالم که تا نیمه پر بود را برداشتم و از اتاق خارج شدم
سالن طبقه ی بالا هم مانند اتاق من سوت و کور بود.
به آشپزخانه ای که در همین طبقه بود رفتم تا لیوان را داخل سینک ظرف شویی بگذارم؛
سپس روانه ی سرویس شدم
بیست دقیقهی ،بعد دنبال بردیا و داستی میگشتم؛ که در انتها از طریق پنجره ی شیشه ای و قدی طبقه پایین که به حیاط کوچک و چمنزار خانه اشراف داشت دیدمشان
لبخندی روی لبانم شکل گرفت.
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
@hosseinzade_s
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba