📕#کتاب_مـسـافـر_کـربـلا
✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨
🌱آن شب نتوانستم که بخوابم.
کارم همه اش شده بود گریه چهار سال است که بار این بچه مریض به دوشمان است و ناشکری نکردیم.
اما حالا!😞
پدرش اما خیلی راحت تر بود.
برایش سخت بود اما بروز نمی داد و می گفت: هرچی خدا بخواد؛اگه اون بخواد حتما علیرضا می مونه .
🔹بعد هم گفت:من سفره ی آقا اباالفضل (ع) نذر کردم سفره را انداخت و کنار سفره نشست.
قرآن و آئینه را هم گذاشته بود.بعد هم مشغول توسل و دعا شد. آخر شب گفت: سه تا سفره نذر آقا کردم؛
سه تا روضه هم نذر کردم که انشاءلله تو حرم خود آقا اباالفضل (ع) خوانده بشه!علیرضا را هم نذر خود آقا کردم.
بعد هم رفت و خوابید.😴
اما من تا صبح بیدار بودم.
بعد از خواندن نافله شب؛با گریه می گفتم😢:یا صاحب الزمان؛ من دوست داشتم پسرم سرباز شما باشه تو رکاب شما بجنگه.
اما راضیم به رضای خدا؛🤲🏻
بعد هم نماز صبح را خواندم و خوابیدم
ساعت حدود ۱۱ونزدیک ظهر بود باصدای گریه علے از خواب پریدم
بغلش کردم وگفتم: چی شدهو،چی میخوایی عزیزم"؟🤔
با گریه گفت😭 :گشنمه نون میخوام!
چشمام گـرد شده بود دهانم از تعجب باز مانده بود 😳اولین بار بود که این جمله را می شنیدم
سریع رفتم وتکه نانی اوردم باهمان حالت بچگی گفت :من یه نون درسته میخوام با تخم مرغ!🍳🥖
باز شروع کرد به گریه
.سریع رفتم ویک نان درسته اوردم و دخترم هم تخم مرغ درست کرد و اورد
مشغول خوردن شد تمامش را خورد من داشتم حیرت زده نگاهش میکردم بعد هم اب خورد 🍶وگفت میخوام برم توکوچه پیش بچه ها👶🏻👶🏻
باورم نمیشد باخوشحالی چادر سرکردم و بردمش دم در خونه.
بابچه ها مشغول بازی شد ذوق زده شده بودم😍 گفتم تا داره بازی میکنه برم ت خونه وبه کارهام برسم
تو اشپزخونه بودم باخودم میگفتم کاش میشدبه باباش خبر بدم یکدفعه درب خانه به صدا در امد🚪 رفتم در را باز کنم کردم اقا باقر پدر علیرضا بود او هم رنگش پرید بود علیرضا را بغل کرده بود🧔🏻
خیلی ترسیده بودم گفتم چی شده!؟؟؟ توالان باید در مغازه باشی
این موقع روز چیکار میکنی !؟🤨
سرش بالا اورد چشماش خیس اشک بود😭 هیجان زده گفت:....
#ادامه_دارد.......
@pshahidbeheshtikhoor
#مـسـافـر_کـربـلا
✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨
🧔🏻 *پـــدر* 🧔🏻
🌱 *محمد کریمی*
🔹یک سال از ماجرای سید سبز پوش و بهبودی علیرضا گذشت.
پدرم سخت مریض شد😢. این بیماری چندین سال به طول انجامید. در جریان این بیماری پدرم مجبور شد که مغازه را بفروشد و خرج زندگی کند.🥺
پدر پول فروش مغازه را داخل یک ظرف ریخت. اسکناسی که از آن سید گرفته بود را داخل آن گذاشت.
💵 تقریباً پنج سال تمام از داخل آن ظرف پول بر می داشتیم و مصرف می کردیم.
🔅از داخل همان ظرف هزینه عمل جراحی پدر را برداشتیم ولی به توصیه پدر پول داخل ظرف را نمی شمردیم به مقدار آن هم توجهی نمی کردیم.🤷🏻♂️
🔸همان ایام بود پدر مینشست و از جوانی خودش تعریف میکرد میگفت من آشپزی را در اهواز و در یک رستوران یاد گرفتم.
🔰آن زمان مجرد بودم سه ماه کار می کردم. و بقیه را می رفتم کربلا و تا وقتی پول داشتم آنجا می ماندم.
وقتی هم پولم تمام می شد به همان رستوران بر می گشتم. این کار ادامه داشت، تا اینکه به اجبار همه ایرانی ها را از عراق اخراج کردند.
🌀 پس از ۵ سال پدرمان بهبودی کامل یافت. برای ما عجیب بود که در این مدت چندین برابر پول مغازه را خرج کردیم!! اما هنوز داخل ظرف پر از پول بود.🥰
پدر برای کار با یکی از همکارانش شریک شد. این شراکت به دلیل استفاده آن همکار از گوشت های نامرغوب طولانی نشد.
🌱سال ۵۳ بود یک روز پدر برای زیارت عازم قم شد و بعد هم گفته بود حالا که تا اینجا آمده ام بهتر است به نیابت از کربلا به زیارت حضرت عبدالعظیم در شهر ری بروم.
در حین زیارت بود که پس از سالها صاحب رستوران اهواز را می بیند او هم از پدرم دعوت کرد تا مسئول آشپزخانه یک دانشگاه در تهران شود.
🇮🇷با پیروزی انقلاب کار پدرمان این بود شنبه ها به تهران می رفت و چهارشنبه ها برمی گشت تابستانها هم علیرضا را با خودش می برد☺️.
در تهران و در اوقات استراحت تفریح او زیارت حضرت عبدالعظیم بود میگفت تابستان ها یخ می خریدم و در کتری میریختم و به زائرین حضرت، آب 🍶خنک می دادم.
#ادامه_دارد.......
@pshahidbeheshtikhoor
📙 خوانش کتاب دکل
#قسمت_پنجم
گلدستهی مسجد از قاب پنجرهی کلاس پیدا بود. گفتم: آقا احسان چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است چرا باید کشور ما وقتی این همه تنگدست و نیازمند دارد، دسته دسته اسکناس بشمارد و بریزد در جیب گشاد مردم سوریه، یمن عراق، لبنان و فلسطین؟
کلاس به قدری در سکوت بود که صدای بال مگس را هم میشد شنید. گفتم: آقا احسان موقتاً دستم را از روی ماشه برمیدارم و دست از شلیک انتقادها میکشم فقط خواستم بخش کوچکی از اوضاع بی در و پیکر جامعه را بازگو کنم اینها بدون رودربایستی مشکلات نظام و انقلاب ماست و اگر بخواهم میتوانم تا شب برایتان از این دست معضلات بشمارم. حالا شما آقا احسان عزیز به کمک رفقای خودت من و بچهها را قانع کن ما منتظریم تا ببینیم میتوانید یا نه.
به تدریج درگوشی حرف زدن بچهها شروع شد. با دست زدم روی میز .
- ساكت لطفاً. منتظر جواب این آقایان انقلابی هستم.
احسان که کمی دستپاچه شده بود و گوشها و یک طرف لپش از استرس سرخ شده بود نگاه ناامیدانهای به هم قطاریهایش کرد. آب دهانش را قورت داد و با کمی لرزش صدا گفت: حاج آقا! سؤالات شما زیاد
بود و هم از این شاخه به آن شاخه رفتید کدامش را جواب بدهیم؟
- ببین آقا احسان من نمیدانم، این مشکل شماست. اگر خدا وکیلی این نظام و انقلاب بر حق است و کارش درست است باید برای من و بچهها ثابت کنی حداقل یک چیز بگو تا ما دلمان به این نظام، کمی گرم شود یا به آینده امیدوار شویم.
دستم را گذاشتم روی شانه احسان و رو به کلاس گفتم بچههای عزيز قبل از اینکه پاسخ آقا احسان و دوستانش را بشنویم، باید به یک نکته اقرار کنم؛ بعضی وقتها نباید از مرز انصاف رد بشویم. آقا احسان و رفقایش با این که تعدادشان انگشت شمار است اما صلابت در اعتقاد و شجاعتشان قابل تقدیر است گاه پیش میآید در یک اداره یا مثلاً در مسجد و یا حتی جایی مثل صف نانوایی حقی پایمال میشود اما اگر احساس کنیم طرفدار و حامی نداریم و در اقلیت هستیم، نُطُق نمیکشیم و جُربزهی انتقاد و مطالبهگری نداریم پس انصاف این است که از آقا احسان و دوستانش تشکر ویژه کنم چرا که بخاطر تعداد کمشان جا نزدند.
کلاس در سکوت معناداری فرو رفت. همین طور که دستم روی شانهی احسان بود گفتم:
اما برگردیم سر اصل ماجرا ببینید بچههای عزیز بنده نقش بازی نکردم گلایه و انتقادهایی که به این نظام ردیف کردم، بازار گرمی نبود. نمیشود از روی تعصب گفت که این وصلهها به انقلاب ما نمیچسبد. نه، واقعاً خیلی از این ایرادها به مملکت ما وارد است. من هم به عنوان یک روحانی در دل جامعه مشکلات و گرفتاریها را لمس میکنم و میچشم، دارم میبینم که خیلی از مردم ما به اصطلاح صورتشان را با سیلی سرخ نگه میدارند.
با این حرف یکی از بچهها به صورتش سیلی زد و سرخی آن را به بغل دستیاش نشان داد کلاس پر از خنده شد من هم خندیدم و در ادامه گفتم: این جا یک پرسش بسیار مهم از شما دوستانم دارم ولی قبل از اینکه سؤالم را مطرح کنم لطفاً برای سلامتی آقا احسان و دوستانش یک صلوات بفرستید تا بنشینند. انقلابیهای کلاس با صلوات بچهها بدرقه شدند و همگی سر جایشان نشستند.
گفتم: قبل از آن سؤال اساسی، یک مژده هم باید به شما بدهم، انشاءالله کلاس شما قرار است روی آنتن برود البته نه آنتن ماهواره و
تلویزیون، بلکه قرار است به امید خدا و عنایت اهل بیت ع مطالبی که این جا باهم گفت وگو میکنیم در قالب یک کتاب داستانی چاپ شود، البته قرار نیست اگر کسی اینجا سؤالی میپرسد نام واقعی او را داخل کتاب بیاوریم بلکه یک اسم مستعار برایش درج میکنیم تا آزادانه بتوانید سؤالات خود را مطرح کنید با این مژدهای که به بچهها دادم کمی خودشان را جمع و جور کردند و از فاز متلک انداختن و هذلهگویی تغییر موضع دادند، بعضیشان که انگار دارند آمادهی مصاحبه تلویزیونی میشوند شروع کردند به صاف کردن گلو. بعضیها هم گویا آماده پرواز میشدند، کمی داخل نیمکت جابه جا شدند و سیخ نشستند.
- خب بچهها حالا شش دانگ حواستان جمع باشد. با انتقادهایی که از انقلاب کردم خواستم آب پاکی را روی دستتان بریزم و خیال نکنید من آمدهام اینجا تا بگویم نظام ما عیب و نقصی ندارد و همه چیزش گل و بلبل است. بگینگی داشت همان چیزی میشد که دوست داشتم باشد؛ بچهها حضورم را باور کرده بودند لحنم را مهربانتر کردم و گفتم: در این شش یا هفت جلسهای که مهمان شما هستم امیدوارم به دور از جنگ و جدل، گفت وگویی صمیمانه داشته باشیم و بدون تعارف، از نظرات، پیشنهادها یا انتقادات شما بهره ببرم. هنوز کمی جوّ کلاس گرفته و خشک بود باید ترفندی به کار میبستم تا یخ بچهها باز شود. گفتم: خب بنده الان که روی قلبم دست میگذارم میبینم قلبم دارد با محبّت شما تاپ تاپ میکند اما نسبت به قلب شما کمی ته دلم قرص نیست و فقط در یک صورت مطمئن میشوم.
#ادامه_دارد...🍃