#یک_داستان_یک_پند ۴۳۵
مردی از شهر خود به شهری دور دستی سفر نمود. چون به دروازۀ شهر رسید مردی که در دروازه شهر گدایی می کرد توجه او را جلب کرد. او همان مرد جوانی بود که چند سال قبل در شهر او بساط گدایی پهن کرده بود. نزدیک شد و نزد او نشست. ماجرا را از او سؤال کرد. گدا گفت: من گدایی دوره گرد هستم. هرگاه در شهری بساط می کنم برخی از مردم کنجکاو می شوند تا مرا بشناسند و در مورد نیاز من تحقیق کنند، من هم چاره ای ندارم قبل از این که در آن شهر به دروغگویی مشهور شوم، آن شهر را به سمت شهر دیگری که مرا نمی شناسند ترک کنم. آن مرد دست گدای دوره گرد را گرفت و او را به مسجد برد و به او گفت: نیازت را فقط و فقط به خدای خود بگو نه خَلق خدا... تا تو را تا اَبد بی نیاز کند. برو و به درگاه خداوند استغفار کن، زیرا که با گدایی کردن قصد داری خدا را نزدِ مردم به تنگ نظری در بخششِ روزی، متهم کنی. بدان! شرک به خداوند چیزی جز آوارگی و فلاکت ندارد و این چنین خداوند انسان را در دنیا و آخرت خوار و ذلیل می سازد.
✍حسین جعفری خویی
🌸کانال مرکز مشاوره وفا🌸
@psychologistvafa