eitaa logo
کتابخانه عمومی 🏡📚
282 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
59 ویدیو
184 فایل
✅ هدفم ترویج فرهنگ کتاب خوانیست📖 ✅کمکت میکنم سرگرمی مفیدی داشته باشی😉 ✅ انواع کتب علمی،پژوهشی،عاشقانه،قصه کودکانه پادکست فرزندپروری، رمان، کتابPDF، کتاب صوتی ادمین 👈@hossini_kh
مشاهده در ایتا
دانلود
💠با نوکِ پا مبینا بدوبدو به طرف در رفت. میثم گفت: «یواش بدو. یادت رفته قرار شد سر ظهر سروصدا نکنیم چون همسایه پایینی این ساعت استراحت می‌کنن؟» مبینا به در نرسیده با کف دست روی زمین افتاد. شروع کرد به گریه کردن. میثم در را باز کرد. بابا وارد خانه شد. میثم سلام کرد. بابا ماسکش را جلوی در آویزان کرد. کنار مبینا نشست و پرسید: «چی شده بابا جون؟» مبینا وسط گریه‌اش گفت: «دستاتونو نشستین.» بابا خندید و جواب داد: «الان می‌شورم. شما چی شدی؟» مبینا اشکش را پاک کرد: «میثم گفت یواش بدو. حواسم پرت شد خوردم زمین». بابا دست‌هایش را شست. مبینا را بغل کرد. دست و پایش را مالید و گفت: «میثم درست می گه بابا جون.» مبینا اشکش را پاک کرد: «من که وزنی ندارم. صدای پام پایین نمیره». بابا خندید. همان موقع، صدای گرومپ گرومپ از بالا شنیده شد. بابا گفت: «طبقه‌ی بالا کیه؟» مبینا ابروهایش را بالا انداخت: «بهاره وبابا، مامانش» بابا گفت: «به نظرت الان باباش دوید یا مامانش؟» مبینا خندید: «هیچ‌کدوم.» بابا لبخند زد: «بهاره هم مثل شما کوچیکه. دیدی صدای پاش میاد پایین؟ پس شما هم باید حواست به همسایه‌ی پایینی باشه.» مبینا دم موهای خرگوشی‌اش را توی دستانش گرفت: «باشه باباجون. همون جوری که مامان گفته با نوک پا می‌دوم که صداش نیاد.» بابا او را بوسید. چشمک زد و گفت: «حالا برو برای بابا آب بیار». مبینا با نوک پا به طرف آشپزخانه دوید. ----------------------------------------- 🔻 به ما بپیوندید 🔻 👇 👇 👇 👇 @publiclibrcry2022
۲۴ آبان ۱۴۰۱