💠با نوکِ پا
مبینا بدوبدو به طرف در رفت. میثم گفت: «یواش بدو. یادت رفته قرار شد سر ظهر سروصدا نکنیم چون همسایه پایینی این ساعت استراحت میکنن؟»
مبینا به در نرسیده با کف دست روی زمین افتاد. شروع کرد به گریه کردن. میثم در را باز کرد. بابا وارد خانه شد. میثم سلام کرد. بابا ماسکش را جلوی در آویزان کرد. کنار مبینا نشست و پرسید: «چی شده بابا جون؟»
مبینا وسط گریهاش گفت: «دستاتونو نشستین.» بابا خندید و جواب داد: «الان میشورم. شما چی شدی؟» مبینا اشکش را پاک کرد: «میثم گفت یواش بدو. حواسم پرت شد خوردم زمین». بابا دستهایش را شست. مبینا را بغل کرد. دست و پایش را مالید و گفت: «میثم درست می گه بابا جون.»
مبینا اشکش را پاک کرد: «من که وزنی ندارم. صدای پام پایین نمیره».
بابا خندید. همان موقع، صدای گرومپ گرومپ از بالا شنیده شد. بابا گفت: «طبقهی بالا کیه؟» مبینا ابروهایش را بالا انداخت: «بهاره وبابا، مامانش» بابا گفت: «به نظرت الان باباش دوید یا مامانش؟» مبینا خندید: «هیچکدوم.»
بابا لبخند زد: «بهاره هم مثل شما کوچیکه. دیدی صدای پاش میاد پایین؟ پس شما هم باید حواست به همسایهی پایینی باشه.» مبینا دم موهای خرگوشیاش را توی دستانش گرفت: «باشه باباجون. همون جوری که مامان گفته با نوک پا میدوم که صداش نیاد.» بابا او را بوسید. چشمک زد و گفت: «حالا برو برای بابا آب بیار».
مبینا با نوک پا به طرف آشپزخانه دوید.
-----------------------------------------
🔻 به ما بپیوندید 🔻
👇 👇 👇 👇
@publiclibrcry2022
#با_نوک_پا
۲۴ آبان ۱۴۰۱
📚کتابها ومطالب کانال رو اینجا پیدا کنید.
❌بازدن روی این هشتک میتونی داستان های کودکانه رو پیدا کنید.
#داستان_کوتاه
#نظم
#تاجر_خرما
#کنجشکی_که_میگفت_چرا
#یک_صبحانه_مقوی
#داستان_کودکانه
#آرزوی_نیلوفر
#با_نوک_پا
#یک_صبحانه_مقوی
#مامان_من_کجاست
#کنجشکی_که_میگفت_چرا
#دزده_و_مرغ_فلفلی
#رابینسون_کروزو
#مارتین_در_پارک
#مهمانهای_ناخوانده
#مثل_چشمهای_بابا
#مهمانهای_ناخوانده
#نهنگ_سفید
#کفش_بلورین
#کره_اسب_کوچولوی_بامزه
#فندق_شکن
#پشه_ی_بینی_دراز
#خیاط_کوچولو
#هایدی
#قصه_های_خوب_برای_بچه_های_خوب
#حق_و_ناحق
#گدای_نابینا_و_دزد_بینوا
#دو_حکایت
❌بازدن روی این لینگ میتونی درگروه عضو بشید جهت درخواست کتاب مورد نظر وپیشنهاد و انتقاد
👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1136591143G4e3b1bfc11
#داستانهای_کودکانه
۱۷ فروردین ۱۴۰۲