#اشتباه_عشق
#part_255
به قلم: رومئو؛
· ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ ·
یهو برای اینکه جو بینمون و عوض کنه با خنده گفت:
+به همه ی حرفامون گوش داد ها!
سرمو آوردم بالا و خندیدم که همون موقع صدای گریه اش بلند شد!
اومدم آرومش کنم که نیما گفت:
+بده ب*غل خودم بلدم چیکار کنم!
آروم ب*غلش کرد و با خنده گفت:
+همه حرفامونو گوش دادی آره؟؟ همشو؟! آره پسرم؟؟ آره دورت بگردم؟؟
با خنده داشتم نگاهش می کردم که یهو صدای گریه سینا قطع شد
+چرا یهو باتریش تموم شد؟؟
با تعجب و خنده به نیما نگاه کردم و گفتم:
-مگه اسباب بازیه باتریش تموم بشه؟؟ خب گریه اش بند اومد! گریه بچه دوست داری عشقم؟
+بله خیلی زیاد دوست دارم خانوم مشکات
به چشمای شیطونش نگاه کردم و شیطون تر از خودش گفتم:
-باشه....پس شب ها اگه گریه کرد و نخوابید تو آرومش کن آقای افشاری! باشه؟؟
آروم خندید و هیچی نگفت
· ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ ·
کپی کنی ؟ راضی نیستم
#اشتباه_عشق
#part_256
به قلم: رومئو؛
· ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ ·
چند دقیقه به سینا داشتم نگاه می کردم که نیما گفت:
+برنامه ات چیه؟؟
-واسه چی؟
نفس عمیقی کشید و با لبخند گفت:
+سینا!
آروم گفتم:
-دلم می خواد حسرت هیچی رو نداشته باشه! می خوام تو آرامش بزرگ بشه!
+اخلاقش مهم ترین چیزه برای من ها!!
با لبخند نگاهش کردم و گفتم:
-وقتی اخلاق تو انقدر خوبه به نظرت اخلاق سینا بد میشه؟؟ پس یعنی میگی روی اخلاقش حساسی؟!
از حرفم خندید و بعدش گفت:
+ آره! اخلاقش مهم ترینه! اگه همه چی داشته باشه ، مستقل باشه، اخلاق نداشته باشه بقیه ویژگی هاش به دردش نمیخوره!
نگاهش کردم و سرم رو به معنی مثبت تکون دادم.
دیگه چشمام از خواب باز نمی شد جوری که مطمئن بودم چشمم قرمز شده!
به خاطر همینم رو به نیما گفتم:
-نیما....من یکم بخوابم؟؟ به خدا چشمام باز نمیشه!
زد زیر خنده و گفت:
+خب چرا قسم میخوری؟! چشمت دوباره قرمز شده! بخواب دورت بگردم من حواسم هست.
لبخند کمرنگی زدم و آروم چشمامو بستم
که ای کاش نمی خوابیدم!
· ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ ·
کپی کنی ؟ راضی نیستم
هدایت شده از ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
گفتی [ من یمت یرنی ] ،
عاشقانت ، جوان جوان مردند مولای من🤍🪴'>>
#اشتباه_عشق
#part_257
به قلم: رومئو؛
· ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ ·
بازم میترا!
بچمو برد!
اومد همه ی عمرمو برد؟!
چرا با پوزخند نگاهم می کرد؟!
***
" نیما "
همون طوری که حواسم به سینا بود داشتم درمورد شرکت با امیر حرف میزدم که یهو صحرا با جیغ نسبتاً بلندی از خواب پرید!
با چشمای گرد شده و نگران نگاهش کردم و زود به امیر گفتم:
-امیر زنگت میزنم.
بدون اینکه اجازه بدم حرف بزنه قطع کردم و دوییدم سمت صحرا
دست هاش رو گذاشته بود روی صورتش وبلند بلند داشت گریه می کرد
همون لحظه سینا هم از خواب بیدار شد و داشت گریه می کرد!
طبیعی بود که نمیدونستم چیکار کنم؟؟
کدومشون رو آروم می کردم؟!
اومدم برم سمت سینا که شدت گریه صحرا بیشتر شد!
با تعجب نگاهش کردم و تا اومدم حرف بزنم آوا گفت:
+یا خدا! چشون شده این دوتا؟؟
سرم رو چرخوندم سمتش و گفتم:
-تو کی اومدی؟؟ فرشته نجاتی ها! ب*غلش کن!
· ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ ·
کپی کنی ؟ راضی نیستم
انسان موجودی است که وقتی آتش اشتیاق در او شعلهور میشود، غیرممکنی باقی نمیماند. اشتیاق همهچیز زندگی را دگرگون میکند. انسانی که از شور و اشتیاق بهره دارد، همیشه از انسان دارای مهارت اما بدون اشتیاق، موفقتر خواهد شد.
جان مکسول