eitaa logo
نبض احساس ؛
186 دنبال‌کننده
361 عکس
139 ویدیو
0 فایل
. اینجا برای خودم مینویسم . در خدمتم : @Romeo_0 ..🌞🖤 برای نظراتتون: https://daigo.ir/secret/5386436200 . کپی رمان ها حتی با ذکر و نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد 🚨 .
مشاهده در ایتا
دانلود
به قلم: رومئو؛ ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · دوباره صدای گریه‌اش بلند شد! صحرا می خواست بلند بشه که آروم گفتم: -الان چجوری می خوای ب*غلش کنی عزیزمن؟ نمیتونی! بخواب تو من خودم آرومش می کنم. سرشو آروم تکون داد و گفت: +حداقل بیارش اینجا! +می برمش از اتاق بیرون تو بخواب! از جام بلند شدم و رفتم طرف سینا آروم ب*غلش کردم که ساکت شد! پوکر و خندون نگاهش کردم و از اتاق رفتم بیرون انقدر راه رفتم و براش لالایی خوندم که بلاخره خوابش برد. گذاشتمش سرجاش و نشستم پیش صحرا انگار فقط منتظر بود بشینم که سرشو ول کنه روی شونم! اومدم تکون بخورم که آروم گفت: +نه نه تکون نخوری‌ها! همینجوری بشین! تک خنده ی آرومی زدم و تکون نخوردم. چند دقیقه بعد صدای گریه‌اش بلند شد! چشمام بیشتر از این گرد می شد؟! چرا گریه‌اش گرفت؟! بدون اینکه حرف بزنم دستم رو انداختم دورش و ب*غلش کردم طبق عادت همیشگیم حرف نزدم تا آروم بشه بعد ازش بپرسم. ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · کپی کنی ؟ راضی نیستم
به قلم: رومئو؛ ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · بعد چند دقیقه آروم شد و گریه‌اش بند اومد. دیگه هیچ حرفی نزد تا اینکه گفتم: -صحرا خانوم! نمی خوای بگی چت شده؟ مظلوم نگاهم کرد و چیزی نگفت که دوباره گفتم: -نمیگی بهم؟! نفس عمیقی کشید و آروم گفت: +یکم خسته شده بودم چیزی نیست -خسته نباشی مامان خانوم! لبخند کوچیکی زد و همونجور که توی ب*غلم بود چشماشو بست بعد چند دقیقه صدای نفس های منظم‌اش نشون می داد خوابش برده آروم روی موهاشو بو*سیدم و چشمام‌رو بستم. *** " آوا " تقریباً دو سال از عمه و زندایی شدن‌ام می گذشت. هنوزم مثل روزهای اول واسه دیدن جفتشون ذوق داشتم! کیسان و سینا! جوری شیطون بودن که وقتی من باهاشون بازی می کردم و مثل خودشون شیطونی می کردم به پاشون نمی رسیدم! از همون اول به صحرا و اِلمیرا گفته بودم اگه کاری داشتن بچه‌ها رو بیارن پیش من! امروز هم اِلمیرا قرار بود کیسان‌رو بیاره پیشم. ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · کپی کنی ؟ راضی نیستم
به قلم: رومئو؛ ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · هرچی اسباب بازی و خوراکی بود رو به شیوه خودم چیدم روی میز! بلاخره زنگ رو زدن رفتم دم در که همون موقع اِلمیرا و کیسان از توی آسانسور اومدن بیرون با لبخند و ذوق کیسان‌رو نگاه کردم که سریع دست اِلمیرا رو ول کرد و خودشو انداخت توی ب*غلم! محکم ب*غلش کردم که اِلمیرا با چشمای گرد شده‌اش گفت: +بسه بسه!! چه خبره؟! همین دیشب مهمونی بود‌ ها! من رفتم...آوا خانوم به من ربطی نداره شیطونی بکنه یا نه ها! پوکر نگاهش کردم که با خنده خداحافظی کرد و رفت. با شیطنت به کیسان نگاه کردم و گفتم: -بریم شیطونی کنیم؟ با صدای بچگونه‌اش و ذوق بلند گفت: +بلیم(بریم) دویید سمت اسباب بازی‌ها با ذوق گفت: -زندایی بیا دیگه! لبخند پررنگی زدم و رفتم نزدیکش انقدر بازی کرد و دویید که دیگه جونی واسه بازی نداشت ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · کپی کنی ؟ راضی نیستم
به قلم: رومئو؛ ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · وسط اسباب‌بازی ها دراز کشیده بود. یهو مثل جت پرید بالا و گفت: +زندایی! کالتون(کارتون) ندیدم! امیر همیشه توی یه فلش واسشون کارتون می ریخت . واسه اینکه یکم اذیتش کنم لحنم‌ رو ناراحت کردم و گفتم: -ای وای! دیدی چی شد؟ دایی امیر تو فلش کارتون‌هات کارتون جدید نریخته! لب‌هاش آویزون شد و می خواست گریه کنه! زدم زیر خنده و گفتم: -مگه میشه دایی امیر واست کارتون جدید نریزه؟! خوشحال نگاهم کرد و دویید سمتم گفت: +بلیم بلیم (بریم بریم) -برو بشین روی کاناپه تا خوراکی بیارم واست بدو کوچولوی من! دویید و نشست روی کاناپه زود خوراکی هاشو برداشتم و رفتم نزدیکش گذاشتم روی میز و نشستم پیشش که سریع خودشو پرت کرد تو ب*غلم و بهم تکیه داد! تک خنده ای زدم و گفتم: -برات کارتون میزارم تو ببین من برم ناهارِ خوشمزه درست کنم خب؟ بغض کرده نگاهم کرد و گفت: +نه نمی خوام! ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · کپی کنی ؟ راضی نیستم
به قلم: رومئو؛ ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · بلند خندیدم که شروع کرد به گریه کردن و گفت: +نه زندایی! تولوخدا ( توروخدا) باهم ببینیم بعد باهم بلیم( بریم) ناهال( ناهار ) دلست ( درست) کنی! لبخند پررنگی زدم و گفتم: -باشه باشه گریه نکن عشق زندایی. لبخند شیرینی زد و نگاهشو دوخت به تلویزیون *** بلاخره بعد دو ساعت خسته شد و رو بهم گفت: +بلیم( بریم)؟ تک خنده ای زدم و گفتم: -پاشو بریم....بدو! بلند خندید و دویید سمت آشپزخونه ب*غلش کردم و نشوندمش روی اپن داشتم به حرفاش می خندیدم که یهو از روی اپن پرید پایین و رفت توی اتاق صداش زدم ولی جواب نداد! بیخیالش شدم و به کارم ادامه دادم که بعد چند دقیقه صدام زد: +زنداااایی؟ دستام‌ رو شستم و رفتم ببینم کجاست فکر کردم داره با اسباب بازی‌ها بازی می کنه ولی اونجا نبود! -کیسان؟ کجایی؟ +زندایی؟ ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · کپی کنی ؟ راضی نیستم
به قلم: رومئو؛ ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · صداش از توی اتاق خودمون میومد رفتم توی اتاق و دیدم خیره شده به قاب عکس بزرگ عروسیمون! با خنده نگاهش کردم که برگشت سمتم و سوالی گفت: +زندایی...این عکسه شما و دایی امیری؟! خندیدم و گفتم: -بله! همونجوری با تعجب گفت: +چقدر دایی امیر خوسگل(خوشگل) شده! بلند زدم زیر خنده و با ذوق بهش گفتم: -چیش خوشگل شده؟ من چی؟ +موهاش....خودش! شمام خوسگلی(خوشگلی) فقط چلا( چرا) لباست سفیده؟ -عروسیمون بود دیگه! بازم می خوای عکس ببینی؟ سرشو تکون داد و نشست روی تخت و منتظر نگاهم کرد آلبوم عکس‌های عروسیمون رو آوردم و نشستم پیشش -ببین اینو! یه عالمه از این‌ عکس ها توشه! اسمش آلبومه! سوالی نگاهم کرد و گفت: +آبلوم؟ خندیدم و گفتم: -نه عزیزدل زندایی...آلبوم! ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · کپی کنی ؟ راضی نیستم
به قلم: رومئو؛ ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · +نخیر آبلومه! عکس‌ها رو با ذوق و خنده داشت نگاه می کرد از دیدن عکس‌ها هم خسته شد و دویید رفت بیرون برگشتم توی آشپزخونه و دیدم نشسته روی اپن با تعجب نگاهش کردم که با غر و بغض گفت: +اصلاً چلا( چرا) دایی امیر نمیاد؟! تک خنده ای زدم که بازم سوالی گفت: +زندایی....دایی امیر‌ تورو چقدل(چقدر) دوست داله(داره)؟ پوکر و با خنده نگاهش کردم و گفتم: -تو چیکار به این داری وروجک؟ +آخه همیسه(همیشه) ب*غلت می تنه(می کنه) همیسه( همیشه) باهات مهلبونه (مهربونه)! همیسه(همیشه) هم واست سکلات( شکلات) کاکائویی از اون خوشمزه ها میخله(میخره)! با تعجب و خنده داشتم نگاهش می کردم و تا اومدم حرف بزنم یکی زنگ زد میدونستم امیره! لبخندی زدم و رو به کیسان گفتم: -بزار برم ببینم کیه زنگ میزنه در و باز کنم بیام ، همینجا بشین تکون نخوری‌ها! سریع در رو باز کردم و اومدم پیش کیسان ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · کپی کنی ؟ راضی نیستم
به قلم: رومئو؛ ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · +زندایی دایی امیر اومد؟ شیطون گفتم: -نه! نیومده! ناراحت نگاهم کرد و تا اومد حرف بزنه صدای امیر اومد با ذوق پرید پایین و همونجوری که می دویید سمتش پشت سر هم می گفت: +دایی امیر...دایی امیر!! امیر‌ با چشمای گرد شده و خنده نگاهش کرد و خم شد که یهو کیسان پرید ب*غلش!! بلند خندید که خدا میدونه یه لحظه قلبم لرزید! رفتم نزدیکشون و با اخم مصنوعی گفتم: -آقا امیر! منم ب*غل می خوام ها! با لبخند نگاهم کرد و محکم گونم‌رو بو*سید +ب*غل باشه واسه بعد! اینو گفت و چشمک ریزی بهم زد. خندیدم و رفتم توی آشپزخونه داشتم سیب‌زمینی ها رو سرخ می کردم که امیر اومد توی آشپزخونه اومد نزدیکم و سوالی گفت: +این زیرش روشنه؟! همون‌طوری که داشتم خم می شدم چک‌اش کنم گفتم: -آره سرم‌رو آوردم بالا و دیدم نه امیر هست نه ظرفی که سیب‌زمینی ها توش بود!! از آشپزخونه اومدم بیرون و دیدم امیر و کیسان دارن تند تند سیب‌زمینی ها رو میخورن ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · کپی کنی ؟ راضی نیستم
به قلم: رومئو؛ ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · چه لحظه ای! هم خندم گرفته بود ، هم تعجب کرده بودم، هم عصبی بودم! جدی و با حرص گفتم: -امیررر! سر‌هاشون‌رو آوردن بالا و با دیدن قیافم زدن زیر خنده! امیر از پیش کیسان بلند شد و اومد پیشم وایستاد و با خنده گفت: +ببینمت تو رو! وای خدا قیافشو نگاه! چجوری گول خوردی تو؟! برزخی نگاهش کردم و گفتم: -خودتو میشناسی عشقم؟ یجوری می پیچونی آدم‌رو که... ادامه حرفم رو خوردم و خیره شدم به صورت شیطونش! +خب خب بقیش؟! با غر غر گفتم: -هیچی....یعنی من الان دوباره باید سیب‌زمینی سرخ کنم؟ امیر خیلی....اه! اومد بخنده که برزخی نگاهش کردم. خندش‌‌رو خورد و گفت: +فدای سرت سرشو چرخوند طرف کیسان و گفت: +پاشو بریم بیرون باهم چیزای خوشمزه بخریم بدو! کیسان یه جیغ بچگونه کشید و دوباره پرید ب*غل امیر ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · کپی کنی ؟ راضی نیستم
به قلم: رومئو؛ ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · لبخند پررنگی زدم و با پیروزی به امیر نگاه کردم چند ثانیه همین‌‌طور خیره شده بود بهم و حرف نمیزد نه لبخند زده بود نه عصبی بود. چشم‌هاش! آخ نگم از چشم‌هاش! چرا چشم‌هاش انقدر مظلوم شده بود؟! چرا یه غمی تو ‌چشم‌هاش بود؟! دورش بگردم....بغض کرده بود؟! بلاخره دست از خیره شدن بهم برداشت و آب دهنش‌رو به زور قورت داد ولی بغضش‌رو قورت داد!! میشناختم‌اش،بهتر از هر کسی! لبخند مصنوعی زد و رو به کیسان گفت: +بریم؟ کیسان سرش‌رو با ذوق تکون داد که امیر ب*غلش کرد و دوتایی رفتن. فکر و خیال اومده بود سراغم نمیدونم چقدر داشتم فکر می کردم که دیدم یه دست جلوی صورتم داره تکون میخوره امیر نشسته بود پیشم و داشت دستشو جلوی صورتم تکون می داد نگاهش کردم و گفتم: -کِی اومدی؟! +همین الان! کجایی تو؟ هرچی صدات میزنم دستمو تکون میدم جواب نمیدی! از جام بلند شدم و گفتم: -بعداً میگم برات ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · کپی کنی ؟ راضی نیستم
به قلم: رومئو؛ ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · اخم کرده اومد حرف بزنه که گفتم: -هیس،میگم بهت دیگه! *** داشتیم ناهار می خوردیم که کیسان با لحن بچگونه‌اش گفت: +زندایی چلا (چرا) شما نی‌نی ندالین(ندارین)؟ خب هم بازی می‌خوام! با چشمای گرد شده‌ام نگاهش کردم و یه نگاه هم به امیر کردم که از خنده قرمز شده بود و هنوزم داشت تحمل می کرد نخنده! چشم غره‌ای به امیر رفتم و رو به کیسان با خنده گفتم: -سینا هست که! هم بازیته! با اخم نگاهم کرد و گفت: +یدونه هم بازی دیگه می خوام! من و سینا تهنایی(تنهایی) بهمون خوس(خوش) نمی گذله(نمی گذره)! تازه من پسر دایی می خوام! تا اومدم حرف بزنم امیر بلند شد و ب*غلش کرد و نشوندش روی میز و بهش گفت: +پسردایی می خوای؟! کیسان سرشو تکون داد که ل*بم رو محکم گاز گرفتم. ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · کپی کنی ؟ راضی نیستم
به قلم: رومئو؛ ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · امیر زد زیر خنده و چیزی نگفت آروم زیر لب گفتم: -نخند ببینم پسره ی نقطه چین! یه تای ابروشو داد بالا و با خنده نگاهم کرد. ناهار رو خوردیم و همه چیز رو جمع کردم و از آشپزخونه رفتم بیرون و دیدم کیسان تو ب*غل امیر خوابش برده! نشستم پیششون و آروم گفتم: -خب می بردیش تو اتاق بخوابه +آرمان زنگ زد گفت داره میاد دنبالش منم نبردمش بد خواب نشه آهانی گفتم و تا اومدم حرف بزنم زنگ رو زدن امیر از جاش بلند شد و همون‌طور که کیسان توی ب*غلش بود گفت: +ببرم تحویل باباش بدم و بیام تک خنده ای زدم و گفتم: -وایسا وایسا سرجاش موند که رفتم نزدیکش و قدم‌رو بلند کردم و آروم روی موهای کیسان و بو*سیدم و رو به امیر گفتم: -پام درد گرفت! چرا انقدر بلندی تو؟! ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · کپی کنی ؟ راضی نیستم