#اشتباه_عشق
#part_262
به قلم: رومئو؛
· ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ ·
بعد چند دقیقه آروم شد و گریهاش بند اومد.
دیگه هیچ حرفی نزد تا اینکه گفتم:
-صحرا خانوم! نمی خوای بگی چت شده؟
مظلوم نگاهم کرد و چیزی نگفت که دوباره گفتم:
-نمیگی بهم؟!
نفس عمیقی کشید و آروم گفت:
+یکم خسته شده بودم چیزی نیست
-خسته نباشی مامان خانوم!
لبخند کوچیکی زد و همونجور که توی ب*غلم بود چشماشو بست
بعد چند دقیقه صدای نفس های منظماش نشون می داد خوابش برده
آروم روی موهاشو بو*سیدم و چشمامرو بستم.
***
" آوا "
تقریباً دو سال از عمه و زندایی شدنام می گذشت.
هنوزم مثل روزهای اول واسه دیدن جفتشون ذوق داشتم!
کیسان و سینا!
جوری شیطون بودن که وقتی من باهاشون بازی می کردم و مثل خودشون شیطونی می کردم به پاشون نمی رسیدم!
از همون اول به صحرا و اِلمیرا گفته بودم اگه کاری داشتن بچهها رو بیارن پیش من!
امروز هم اِلمیرا قرار بود کیسانرو بیاره پیشم.
· ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ ·
کپی کنی ؟ راضی نیستم