eitaa logo
نبض احساس ؛
193 دنبال‌کننده
433 عکس
223 ویدیو
0 فایل
. اینجا برای خودم مینویسم . در خدمتم : @Romeo_0 ..🌞🖤 برای نظراتتون: https://daigo.ir/secret/5386436200 . کپی رمان ها حتی با ذکر و نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد 🚨 .
مشاهده در ایتا
دانلود
به قلم: رومئو؛ ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · با لبخند پربغضی نگاهشون کردم که اومد نزدیک تر و آروم گذاشتش توی ب*غلم! با بغض نگاهش کردم که یه قطره اشک هام ریخت روی صورت کوچولوش! نیما خندید و دستشو گذاشت روی صورتم و اشک هام و پاک کرد و گفت: +چرا گریه می کنی دیوونه؟؟ خندیدم و خیره شدم به صورت نیما و گفتم: -چه خوب شده بودی! +کجا؟ نفس عمیقی کشیدم و با لبخند گفتم: -اون موقع که ب*غلش کرده بودی! خیلی خوب شده بودی! یه تای ابروشو با خنده داد بالا و گفت: +اونی که باید خوشگل و خوب بشه تویی عزیزدلم! اگه الان ببینی خودتو که چطوری ب*غلش کردی به حرفم میرسی! لبخند پررنگی زدم که اون هم خندید و گفت: +اسمش شد همونی که انتخاب کردیم؟؟ -اوهوم همون! لبخند جذابی زد و گفت: +برم به آوا بگم بیاد مغز همه رو خورد بیرون از بس گفت می خوام برم تو اتاق ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · کپی کنی ؟ راضی نیستم
به قلم: رومئو؛ ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · خندیدم که رفت بیرون صداش بزنه به دو ثانیه نکشید که مثل جت اومد توی اتاق! سریع اومد نزدیکم و گفت: +خوبی؟؟ جاییت درد نمی کنه؟؟.... اومد ادامه بده که چشمش خورد به بچه توی ب*غلم! یه چند ثانیه نگاهش کرد و یهو با ذوق گفت: +ببینمش من این خوشگله رو!! ببینمش عشق عمه رو!! لبخندی زدم که آروم از توی ب*غلم آوردش بیرون و ب*غلش کرد و با ذوق بهش خیره شد و هی قربون صدقه اش می رفت! شیطون بهش خیره شدم و گفتم: -منم دلم خواست به یه بچه بگم عشقِ زندایی!! سرشو آورد بالا و با چشمای گرد شده اش نگاهم کرد که زدم زیر خنده +خیلی دیوونه ای! -دیوونه تر از تو که نیستم عمه خانوم! لبخندی زد و باز بهش خیره شد و گفت: +اسمش رو میگی الان دیگه؟؟ -نه ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · کپی کنی ؟ راضی نیستم
به قلم: رومئو؛ ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · پوکر نگاهم کرد که خندیدم و گفتم: -سینا! یه جیغ آروم زد و گفت: +باور کن همین توی ذهنم بود!! گفتم چون شبیه اسم نیماست شاید همینو بذاری! -ولی جدی گفتم من می خوام زندایی بشم ها! پوکر نگاهم کرد و تا اومد حرف بزنه مامان مرضیه و بقیه اومدن داخل و نتونست حرف بزنه! با پیروزی بهش نگاه کردم که ساحل رفت طرفش و با ذوق گفت: +آوا بده ب*غل من! بدو! +برو ببینم می خوام ب*غل خودم باشه! انقدر کل کل کردن و خندیدیم که نیما رفت نزدیک آوا و گفت: +بده ببینم بچمو! انگار اسباب بازیه! همه زدن زیر خنده که آوا آروم لپ سینا رو بو*سید و گفت: +آخرش برمی گردی ب*غل خودم ولی چیکار کنم این بابات خیلی هول شده می خواد ب*غلت کنه! نیما هم سرشو به نشونه تاسف تکون داد و گفت: +بچه خودمه ها! ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · کپی کنی ؟ راضی نیستم
به قلم: رومئو؛ ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · آوا با تهدید نگاهش کرد و چیزی نگفت. بعد دادن کادوهاشون همه خداحافظی کردن و رفتن، مامان خودم هم قبل از اینکه بره گفت: +صحرا مامان می خوای من بمونم؟؟ -نه مامان برین شماها....خسته شدین همتون +پس مرخص شدی زنگ بزنی بیام ها! -چشم مامان هم خاحافظی کرد و رفت. من موندم و نفس زندگیم! نیما هم رفته بود غذا بخره به صورت کوچیکش خیره شدم و گفتم: -قربونت بشم آخه من عمرم! یادته چقدر اذیتم کردی تا اومدی؟ نه یادته کوچولوی من؟؟ +اوشون فکر نکنم یادش باشه ولی باباش که یادشه مامانش چقدر اذیت کرد! برگشتم و با خنده نیما رو نگاه کردم که گفت: +مگه دروغ میگم؟؟ با خنده نه ای گفتم که اومد نشست پیشم و به سینا خیره شد و گفت: +نازه مگه نه؟ ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · کپی کنی ؟ راضی نیستم
به قلم: رومئو؛ ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · همینطوری که صورتشو نوازش می کردم آروم گفتم: -آره +نفسه مگه نه؟ -آره +خوشگلی مگه نه؟ -آره خوشگله! یه لحظه شک کردم که چی شنیدم! آروم گفتم: -گفتی خوشگله مگه نه؟؟ با خنده زل زد تو چشمام و گفت: +اون که خوشگله...ولی من گفتم خوشگلی مگه نه؟ دوباره پرسید: +خوشگلی مگه نه؟؟ لبخندی زدم و سرمو پایین انداختم. دوباره گفت: +خوشگلی مگه نه؟ با خنده نگاهش کردم و گفتم: -چی بگم من؟؟ +الان میگم چی بگی منتظر و با خنده نگاهش کردم که اومد جلو و گونمو محکم بو*سید و آروم گفت: + تو خوشگل ترین عشق دنیایی! ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · کپی کنی ؟ راضی نیستم
به قلم: رومئو؛ ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · یه لحظه بغض اومد توی گلوم با بغض نگاهش کردم که چشماش گرد شد یکم بهم نزدیک تر شد و گفت: +صحرا؟ چته دورت بگردم؟؟ من چیزی گفتم؟ اگه.... حرفشو قطع کردم و با لرزش صدا گفتم: -من اگه....تورو نداشتم چیکار می کردم نیما؟! با بهت داشت نگاهم می کرد و چشم ازم بر نمی داشت! بلاخره به خودش اومد و نفس عمیقی کشید و گفت: +میدونی صحرا خانوم....میدونی عزیزدلم...این سوال منم هست! سوال منی که سه ماه دیوونه شدم...از آوا بپرس، آوایی که هیچ وقت اشک منو ندیده بود....الان از سه کیلومتری هم میفهمه بغض کردم....چون سه ماه هق هق هامو شنید! میشه من بپرسم اگه تورو نداشتم باید چیکار می کردم؟! فقط داشتم نگاهش می کردم! سرمو انداختم پایین و خیره شدم به صورت سینا یه چند دقیقه گذشت و من همون طور به صورت سینا خیره بودم و نیما هم به من داشت نگاه می کرد ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · کپی کنی ؟ راضی نیستم
به قلم: رومئو؛ ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · یهو برای اینکه جو بینمون و عوض کنه با خنده گفت: +به همه ی حرفامون گوش داد ها! سرمو آوردم بالا و خندیدم که همون موقع صدای گریه اش بلند شد! اومدم آرومش کنم که نیما گفت: +بده ب*غل خودم بلدم چیکار کنم! آروم ب*غلش کرد و با خنده گفت: +همه حرفامونو گوش دادی آره؟؟ همشو؟! آره پسرم؟؟ آره دورت بگردم؟؟ با خنده داشتم نگاهش می کردم که یهو صدای گریه سینا قطع شد +چرا یهو باتریش تموم شد؟؟ با تعجب و خنده به نیما نگاه کردم و گفتم: -مگه اسباب بازیه باتریش تموم بشه؟؟ خب گریه اش بند اومد! گریه بچه دوست داری عشقم؟ +بله خیلی زیاد دوست دارم خانوم مشکات به چشمای شیطونش نگاه کردم و شیطون تر از خودش گفتم: -باشه....پس شب ها اگه گریه کرد و نخوابید تو آرومش کن آقای افشاری! باشه؟؟ آروم خندید و هیچی نگفت ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · کپی کنی ؟ راضی نیستم
به قلم: رومئو؛ ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · چند دقیقه به سینا داشتم‌ نگاه می کردم که نیما گفت: +برنامه ات چیه؟؟ -واسه چی؟ نفس عمیقی کشید و با لبخند گفت: +سینا! آروم گفتم: -دلم می خواد حسرت هیچی رو نداشته باشه! می خوام تو آرامش بزرگ بشه! +اخلاقش مهم ترین چیزه برای من ها!! با لبخند نگاهش کردم و گفتم: -وقتی اخلاق تو انقدر خوبه به نظرت اخلاق سینا بد میشه؟؟ پس یعنی میگی روی اخلاقش حساسی؟! از حرفم خندید و بعدش گفت: + آره! اخلاقش مهم ترینه! اگه همه چی داشته باشه ، مستقل باشه، اخلاق نداشته باشه بقیه ویژگی هاش به دردش نمیخوره! نگاهش کردم و سرم رو به معنی مثبت تکون دادم. دیگه چشمام از خواب باز نمی شد جوری که مطمئن بودم چشمم قرمز شده! به خاطر همینم رو به نیما گفتم: -نیما....من یکم بخوابم؟؟ به خدا چشمام باز نمیشه! زد زیر خنده و گفت: +خب چرا قسم میخوری؟! چشمت دوباره قرمز شده! بخواب دورت بگردم من حواسم هست. لبخند کمرنگی زدم و آروم چشمامو بستم که ای کاش نمی خوابیدم! ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · کپی کنی ؟ راضی نیستم
به قلم: رومئو؛ ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · بازم میترا! بچمو برد! اومد همه ی عمرمو برد؟! چرا با پوزخند نگاهم می کرد؟! *** " نیما " همون طوری که حواسم به سینا بود داشتم درمورد شرکت با امیر حرف میزدم که یهو صحرا با جیغ نسبتاً بلندی از خواب پرید! با چشمای گرد شده و نگران نگاهش کردم و زود به امیر گفتم: -امیر زنگت میزنم. بدون اینکه اجازه بدم حرف بزنه قطع کردم و دوییدم سمت صحرا دست هاش رو گذاشته بود روی صورتش وبلند بلند داشت گریه می کرد همون لحظه سینا هم از خواب بیدار شد و داشت گریه می کرد! طبیعی بود که نمیدونستم چیکار کنم؟؟ کدومشون رو آروم می کردم؟! اومدم برم سمت سینا که شدت گریه صحرا بیشتر شد! با تعجب نگاهش کردم و تا اومدم حرف بزنم آوا گفت: +یا خدا! چشون شده این دوتا؟؟ سرم رو چرخوندم سمتش و گفتم: -تو کی اومدی؟؟ فرشته نجاتی ها! ب*غلش کن! ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · کپی کنی ؟ راضی نیستم
به قلم: رومئو؛ ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · همون طوری که گیج شده بود پرسید: +کدومشون رو؟؟ با دستم محکم زدم تو پیشونیم و گفتم: -سینا!! +باشه باشه! سریع ب*غلش کرد و بردش بیرون. صحرا هم هنوز داشت بلند بلند گریه می کرد نفس عمیق کلافه ای کشیدم و رفتم نزدیکش با هزار بدبختی که نمیذاشت دستاش رو از روی صورتش بردارم بلاخره برداشتم و آروم گفتم: -چیه دورت بگردم؟؟ با هق هق گفت: +بچ...بچم رو...برد؟؟ نیما اومد بردش؟؟ آره؟ بردش؟؟ کلمه آخرش رو با داد و گریه گفت و بیشتر اشک ریخت با دست هام صورتش رو قاب گرفتم و نگران گفتم: -کی اومد بردش؟؟؟ کی گفته بردنش؟؟ هیس...آروم....نبردنش همینجاست! +م...میترا...اومد بچم رو برد...وای خدا! تازه فهمیدم چش شده! خواب دیده بود اونم از نوعی که چند بار قبل از به دنیا اومدن سینا دیده بود! عزیزدلم میترسید خب! مگه دست خودش بود؟! اون قدری بلا سرمون آورده بود که از هرچیزی می ترسید! ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · کپی کنی ؟ راضی نیستم
به قلم: رومئو؛ ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · سرشو انداخته بود پایین و بی صدا گریه می کرد نفسم رو کلافه دادم بیرون و گفتم: -خانومم...منو نگاه کن! همینجاست! نبردنش! +کجاست؟ چرا صدای گریه اش نمیاد پس؟ -عمه اش بردش بیرون! اشک هاشو پاک کرد و با خنده نگاهم کرد که گفتم: -خب چی بگم عمه اشِ دیگه! نگم عمه اشِ پیش ما که غر نمی زنه میره پیش امیر غر میزنه! +دیوونست به خدا در باز شد و کی اومد؟؟ عمه خانوم! مثل همیشه هروقت نباید میومد مثل میگ میگ میومد! +کی دیوونست؟؟ سرم رو چرخوندم سمتش و گفتم: -تو! پوکر شد! میگم پوکر شد یعنی پوکر شد ها!! -باشه باشه ، بشین تا بچه رو بدم ب*غلت! این دفعه نوبت پوکر شدن من بود! با شیطنت نگاهم کرد و سینا رو داد ب*غل صحرا نچ نچی کردم و گفتم: -شیطون تر از تو پیدا میشه رو کره ی زمین؟! این امیر بیچاره دیوونه نمیشه از دست تو؟ بابا تو خیلی خری! ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · کپی کنی ؟ راضی نیستم
به قلم: رومئو؛ ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · دوتاییشون باهم زدن زیر خنده. +نترس رفیقت دیوونه نمیشه! -تا دو روز پیش پسر خاله‌اش بود ها حالا شد رفیق من! لبخند پررنگ و ذوقی زد و نگاهم کرد که گفتم: -چته؟! +هیچی هیچی! ولی دیگه کی بود این لبخند‌هاش رو نشناسه؟! هر دفعه اسمش میومد با ذوق می خندید! هروقت از امیر می پرسیدم عاشق چیه آوا شدی فقط می خندید و سرشو پایین می انداخت. با خنده نگاهشون کردم و دیوونه ای نثار آوا کردم *** بلاخره صحرا هم مرخص شد. زندگی سه نفرمون تازه شروع شده بود قشنگ بود! خیلی قشنگ! ولی شب‌ها جوری بود که صحرا به گریه میوفتاد! انگار سینا رو کوک می کردن دو ساعت یه بار گریه می کرد دیگه جوری بود که چشم‌های صحرا بدجور قرمز می شد بعضی وقت‌ها اصلاً نمیذاشتم بلند بشه چون میدونستم نمیتونه ب*غلش کنه! ·‌ ・ ────⋅ ˖࣪𔘓 ⋅──── ・ · کپی کنی ؟ راضی نیستم