eitaa logo
حسینیه پروانه ها🦋🏴🖤
80 دنبال‌کننده
784 عکس
341 ویدیو
40 فایل
خادم حسینیه @hadid_27
مشاهده در ایتا
دانلود
6️⃣ مسابقه امیدهای انقلاب🧒👦👧🇮🇷 ✴️نابغه🤓🧠 آقا جواد👦🏻، پسر بچه ای بود اهل تبریز. از بیکاری و یَلَّلی تلَّلی(وقت تلف کردن) اصلا خوشش نمی اومد!😒 هر زمان که بیکار می شد، سریع خودش رو مشغول یک کار دیگه ای👷‍♂️ می کرد. مثلا مشغول نظافت🧹 و مرتب کردن وسایل 🛏و اتاق ها می شد. گاهی وقتام حسابی دور و برش رو برانداز🧐می کرد تا اینکه چشمش به چیزهای دور ریختنی🧽📦📏و تیر و تخته و... می افتاد😍😍 اونوقت بود که آقا جواد👦🏻ما ، اون چیزهارو سر هم می کرد⚒ و می شد مخترع اسباب بازی!😎 جواد عاشق پرواز🛫 بود! این شد که با تلاش🤓و درس خوندن✍️📕📗شد یک نابغه خلبان😎👨🏻‍🚀🛫!! نابغه ای که نقشه های📑 🗺بزرگ و مهمی رو درجنگ⚔️ با عراق کشید‼️ 🚫قصه امروز ما دو تا مسابقه🏁 داره برای پروانه های 7 تا 12 سال!🚫 1️⃣می تونید نقاشی این قصه رو بکشید و عکسش رو برامون ارسال کنید 2️⃣با دیدن انیمیشن این قصه، به سوال مسابقه پاسخ بدین👇👇 ⁉️نام خانوادگی این نابغه چیست؟ ⁉️3 تا نقشه و عملیات مهم 📑 🗺توسط این نابغه خلبان😎👨🏻‍🚀🛫 طراحی شده؛ اسم این سه تا نقشه چیه؟ با دقت 🎞انیمیشن رو ببینید و به دو سوال 👆👆بطور کامل پاسخ بدین ❌فقط تا ساعت 18 امروز فرصت دارید پاسخ تون رو به @nasr_mgh ارسال کنید. 🌷 @pvsqadiri
7️⃣ مسابقه امیدهای انقلاب🧒👦👧🇮🇷 ✴️اوت آخر⚽️ توی ظل گرمای تابستان☀️🔥☀️بچه های محل 👦👦👦3تا تیم شدن⚽️3تا تیم باحال با بچه های👦👦👦با حال تر. توی کوچه 18 متری.تیم ⚽️آقا مهدی یه گل عقبه....عرق💧💧از سرو صورت بچه ها 👦👦👦می چکه.....آخه چیزی نمونده ببازن.اوت آخره... مادر میاد توی تراس. آقا مهدی! آقامهدی! برای ناهار🍽نون نداریم ها...برو از سر کوچه 2تا نون بگیر. توپ⚽️زیر پای👟آقا مهدی متوقف میشه. بچه ها👦👦👦نگاهش 👀می کنن.همه منتظرن🤔🤔.نفس توی سینه ها حبس شده! اما آقامهدی .....توپ⚽️رو می اندازه طرف شون ومی دوه سرکوچه... آخه حرف مادر🌸...امرمادر🌸....حق مادر🌸... خاطره از شهید🥀مهدی زین الدین 🌷 @pvsqadiri
8️⃣مسابقه امیدهای انقلاب🧒👦👧🇮🇷 ✴️شجاع مرد کوچک🧑🏻✊💥- بخش اول در آن سال هايي كه شاه🤴🏼ستمگر در كشور ما حكومت مي كرد در يك شهر كوچك به اسم قم پسري زندگي مي كرد كه اسمش محمد حسين👦🏻 بود. محمد حسين پسر شجاع✊ ، فعال🏃🏻‍♂️، خوش اخلاق☺️ و خنده رويي🙃 بود و هميشه به همه كمك مي كرد .اينقدر پسر خوبي بود كه همه از او راضي😘بودند و دوستش داشتند. علاقه شديدي به مدرسه و مطالعه📖 داشت و با اينكه هنوز به سن تكليف نرسيده بود نماز🤲 مي خواند. محمد حسين🧑🏻با تمام كوچكيش امام خميني☀️ را دوست داشت و هر وقت امام صحبت مي كرد به صحبت هاي امام با دقت🧐 گوش مي كرد و مي گفت امام هر چه بگويد حاضرم انجام دهم👌 محمد حسين از همان كودكي👦🏻در مغازه پدرش👨🏻‍🦱 كار مي كرد و از اين طريق حرف ها و اعلاميه هاي📄 امام را به دست مردم مي رساند حتي بعضي وقت ها با بچه هاي محل قرار مي گذاشت كه ساعت خاصي از خانه ها بيرون بيايند و شعار مرگ بر شاه✊و درود بر خميني✊سر دهند. مدتی بعد از پیروزی انقلاب🇮🇷، بين كشور ما و عراق يك جنگ⚔️ طولاني اتفاق افتاد. جنگي كه دشمن👹مي خواست وارد خاك كشور و خانه هايمان🏠🏠 شود و آنها را از ما بگيرد. به همين خاطر محمد حسين🧑🏻 كه مثل شما دانش آموز بود وقتي ديد دشمن👹 به كشور حمله☄️ مي كند به جاي درس خواندن✍️تصميم گرفت به جنگ🔫با دشمنان برود. اما چون خيلي كوچك بود هيچ كس ❌اجازه رفتن به جبهه را به او نمي داد❌🙁تا اينكه با اصرار زياد توانست به مدت يك هفته به جبهه سفر كند😃. اما توي جبهه وقتي فرمانده👨اين پسر كوچك را ديد...ادامه دارد 🌷 @pvsqadiri
✴️شجاع مرد کوچک🧑🏻✊💥- بخش دوم اما توي جبهه وقتي فرمانده👱‍♂️، اين پسر كوچك🧑🏻 را ديد فوراً دستور داد👈 او را سريع تر به خانواده اش تحويل دهند😠. او را به مادرش🧕تحويل دادند و از او خواستند قول بدهد☝️كه ⛔️ديگر به جبهه⚔️ باز نگردد. ولي محمد حسين🧑🏻 كه پسر شجاعي بود گفت من نمي توانم به شما قول دروغ بدهم😌چون من باز هم به جبهه خواهم برگشت😉. بعد از چند روز محمد حسين دوباره به جبهه⚔️برگشت . فرماندهان، وقتي شجاعت✊ و توانايي💪 او را ديدند و فهميدند فرستادن او به خانه فايده اي ندارد😐تصميم گرفتند قبول كنند كه در جبهه بماند✋ از اين به بعد محمد حسين🧑🏻 همراه دوستش محمد رضا شمس در يك سنگر قرار داشتند تا اينكه در حمله عراقي ها به خرمشهر 🌴🌴محاصره مي شوند😱 در اين درگيري محمد رضا زخمي مي شود😔و محمد حسين دوستش را با سختي😓 و زحمت زياد به پشت خط جبهه مي رساند و خودش🏃🏻‍♂️دوباره به سنگر بر مي گردد كه متوجه مي شود 😲تانك هاي عراقي رزمندگان را مورد هدف☄️ قرار دادند. محمد حسين🧑🏻 با ديدن اين صحنه چند نارنجك🧨به كمرش مي بندد و با چند نارنجك در دستش به طرف تانك هاي دشمن👹حركت مي كند. ناگهان يك تير به پايش خورد و مجروح شد😢 اما زخم گلوله نمي تواند از تصمیم او جلوگيري كند✊و بدون هيچ ترسي خودش را به تانك رسانيد و آن را منفجر💥ساخت و خود نيز به شهادت🥀رسيد . دشمن هم با ديدن انفجار💥 ، از شدت ترس🥵 تانك ها را رها و فرار كردند و دوستان محمد حسين نجات پيدا كردند. او كار بزرگي كرد و با اين كار بزرگ نامش براي هميشه زنده💫 ماند. 🌷 @pvsqadiri
9️⃣مسابقه امیدهای انقلاب🧒👦👧🇮🇷 قوطی کمپوتی از جنس دل❤️ وﻗﺘﯽ در جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ 🎁ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﯾﻢ، ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ واقعاً ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ خالیِ ﮐﻤﭙﻮت هست ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ✉️ﺍﺳﺖ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: «ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ!✋ ﻣﻦ ﯾﮏ دانش‌آموز دختر ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ🧕ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ 🍐🍏ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ💰 آن‌ها ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ😔ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ🍐 را که ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ارزان‌تر ﺑﻮﺩ، نمی‌توانستم ﺑﺨﺮﻡ😢. ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ به‌اندازه سیر کردن ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ😔. درراه ﺑﺮﮔﺸﺖ کنار خیابان ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ🧐 آﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ 💦ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰ ﺗﻤﯿﺰ ﺷﺪ. حالا هر وقت ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ 🥃ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ.» ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ🥃 ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮبت⬅️⬅️ می‌گرفتند. @ovsqadiri
🔟مسابقه امیدهای انقلاب🧒👦👧🇮🇷 ✴️دانش‌آموز باید جگر شیر🦁داشته باشد! چهار نفر بودند، 4️⃣تا عراقی که یک برانکارد را می‌بردند سمت خط نیروهای👨🏻‍🦰👨🏻‍🦱🧑🏻 خودمان🇮🇷. شک کردیم 🤨که نقشه‌ای🗺در کار نباشد. رفتیم جلو🧐، دیدیم نوجوان🧑🏻 14-15 ساله‌ای توی برانکارد مجروح🤕 شده و خوابیده، نارنجک🧨 بدون ضامنی هم دستش گرفته☠️ و می‌گوید: «یالا! یالا!»😠😄😄 🌷 @ovsqadiri
1️⃣1️⃣مسابقه امیدهای انقلاب🧒👦👧🇮🇷 ✴️نماز🤲 اول وقت⏱ سر تا پاش‌ خاکی‌ بود. چشم‌هاش‌👁👁سرخ‌ شده‌ بود🤒 از سوز سرما🤧. دو ماه‌ بود ندیده‌ بودمش😢. گفتم: حداقل‌ یه‌ دوش‌ 💦بگیر، یه‌ غذایی‌🥘بخور. بعد نماز 🤲بخون‌. سر سجاده‌🕋ایستاد. آستین‌هاش‌ رو پایین‌ کشید و گفت‌: «من‌ باعجله ‌اومد‌م‌ که‌ نماز اول‌ وقتم‌ از دست‌ نره☝️.» کنارش‌ ایستادم🥺. حس‌ می‌کردم‌ هر آن‌ ممکن‌ است‌ بیفتد زمین‌😱، شاید این‌جوری‌ می‌توانستم‌ نگهش‌ دارم😥 خاطره ای از 🥀شهید محمد ابراهیم همّت @ovsqadiri
2️⃣1️⃣ ✴️ایمان قلبی❤️ به خدا☝️ روزی رضا به من گفت: بابا، من راضی نیستم دیگر این کارها(بارکشی) را انجام دهی😔، این کارها دیگر برای شما سنگین است. گفتم: تو درست می گویی، اما من به کارم عادت کرده ام😊. او گفت: من راضی نیستم، حالا که شاغل💰 شده ام، حقوق 💷مرا بگیر و خرج کن. گفتم: بابا، تو که می خواهی این کار را کنی، تا چند وقت دیگر دیگر باید ازدواج💍 کنی و به آن نیاز داری. من که چیزی ندارم تا برایت پس انداز کنم. در جواب گفت: بابا، تو هنوز خدا ☝️را نشناخته ای. من اگر بخواهم ازدواج 💍کنم، خدا را دارم. خدا به من کمک می کند. این حرفش خیلی روی من اثر گذاشت🥰. @ovsqadiri
3️⃣1️⃣ ✴️مهم این است که پیام امام☀️اجرا شود وقتی حضرت امام ☀️در پیام نوروزی‌شان💐در سال 1359 به مردم فرمودند عید🧁🍬👕👞خودتان را با جنگ‌زدگان🤕 تقسیم کنید، «رضا»🧑🏻 کفشی👞 را که به مناسبت عید خریده بود به ستاد کمک به جنگ‌زدگان تقدیم کرد و به پدرم👨🏻‍🦱گفت: «برای من همین کفش‌های کهنه‌ای که دارم کافی است😌، مهم این است که پیام☝️امام ☀️اجرا بشود». شهید رضا حجازی🥀 🌷 @pvsqadiri
4️⃣1️⃣ ✴️چند لحظه با حسین🥀 مسیر سینه زنی دسته های🏴🚩 عاشورا، میدانی🔄 بود که مجسمه شاه🤴🏼در آن نصب شده بود. حسین🧑🏻 دلش نمی خواست دور شاه بگردد😠. مسیر را عوض🔀کرده بود و بعد از آن همه هیات ها 🏴🏴پشت سر هم مسیر حرکت را تغییر دادند😎. پلیس👮🏻‍♂️ عصبانی😡 بود و دنبال عامل می گشت🧐. با همکاری ساواک👀سر نخ ها رسید به حسین! یک بچه نوجوان!🧑🏻 ریختند توی خانه ی🏠 حسین ... @pvsqadiri
📖 صدای گریه 😭 الله اکبر! پیامبر نماز عصر را شروع کرد. بسم الله الرحمن الرحیم نوای زیبای «بسم الله» در میان مسجد🕌 پیچید! پس آهسته شروع کرد به خواندن حمد و سوره. نمازگزاران غرق در سکوت، در صف‌های زیبا و منظم👥👥 ایستاده بودند. مسجد سرشار از عشق ❤️و معنویت 💚بود. پیامبر رکعت اول و دوم را مثل همیشه با آرامش😊 خواند. رکعت سوم شد. ناگهان صدای گریه😭 کودکی👶 از دور به‌گوش👂 رسید! گریه، لحظه ‌به ‌لحظه شدیدتر می‌شد. گویا کسی نبود او را ساکت کند! 😔پیامبر، سریع، نماز را به‌پایان رساند و از مسجد بیرون رفت. نمازگزاران شگفت‌زده😧 به هم نگاه می‌کردند! «چی شده؟ کجا رفت؟»🤔 چند لحظه بعد، پیامبر داخل مسجد برگشت. نمازگزاران با تعجب به ایشان نگاه می‌کردند! مردی سکوت 🗣را شکست: «ای پیامبر خدا، چه اتفاقی افتاده است؟ آیا خبر بدی آورده‌اند؟ 🤔چرا با عجله نماز خواندید؟» پیامبر نگاهی به صف‌ها انداخت و فرمود: «آیا صدای گریۀ کودک را نشنیدید؟»😊🌹 @pvsqadiri
📖 سجده طولانی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله نوه عزیزش❤️، حسن را در آغوش گرفته بود. در مسجد🕌 را باز کرد و داخل شد. با دوستان و مؤمنان حال و احوال کرد و به سوی محراب رفت. دوستان و یارانش صف‌ها 👥👥را تشکیل دادند. پیامبر حسن را گوشه محراب گذاشت. رو به قبله ایستاد و دست‌ها را بالا برد. «الله اکبر.» نماز آغاز شد. حمد و سوره را خواند و به رکوع رفت. بلند شد و به سجده رفت. مشغول ذکر📿 سجده شد. حسن کوچولو لبخند زنان جلو رفت و زود روی شانه پیامبر نشست. پیامبر ذکر سجده را تکرار کرد و کمی صبر کرد تا حسن پایین بیاید، ولی سوار کوچک خیال بلند شدن نداشت😅 و باز ذکر سجده را تکرار کرد. سرانجام حسن کوچولو پایین آمد پیامبر بلند شد و نماز را ادامه داد و به پایان رساند. نمازگزاران با تعجب😳 به هم نگاه می‌کردند. چرا یکی از سجده‌ها اینقدر طول کشید🧐. وقتی همه می‌خواستند بروند، یکی از نمازگزاران گفت: «ای پیامبر خدا!💚 امروز یکی از سجده‌هایتان خیلی طولانی شد. آیا هنگام سجده اتفاقی برایتان افتاد؟» پیامبر لبخند😊 زد. به حسن کوچولو اشاره 👈کرد و گفت: «این فرزند دلبندم💗 هنگام سجده روی شانه‌ام نشسته بود و من نخواستم سر بردارم. ☺️صبر کردم تا خودش پایین بیاید.» دوستان پیامبر با خنده به حسن کوچولو که زیباتر از گل🌹 می‌خندید، نگاه کردند. @pvsqadiri
✴️علم به تمام زبان ها يكى از خادمان امام هادى☀️ عليه السلام - به نام نصير خادم👳‍♂ - می گوید: بارها به طور مكرّر مى ديدم و مى شنيدم كه امام حسن عسكرى🌟در حيات پدر بزرگوارش با افراد مختلف، به لُغت و لهجه تركى، رومى، خزرى و... سخن مى گويد😳. مشاهده اين حالات، براى من بسيار تعجّب آور و حيرت انگيز😍 بود و با خود مى گفتم: اين شخص در شهر مدينه به دنيا آمده و خانواده او عرب هستند، جائى هم كه نرفته است، پس چگونه به تمام زبان ها آشناست🧐؟! تا آن كه امام هادى به شهادت رسيد؛ و باز هم مى ديدم كه فرزندش، حضرت عسكرى☀️ با افراد مختلف به زبان ها و لهجه هاى گوناگون سخن مى گويد. روز به روز بر تعجّب😳😳 من افزوده مى گشت كه از چه طريقى و به چه وسيله اى حضرت به همه زبان ها آشنا شده است؟! تا آن كه روزى در محضر مبارك آن حضرت☀️ نشسته بودم و بدون آن كه حرفى بزنم، فقط در درون خود، اين فكر را گذراندم🤔 كه حضرت چگونه به همه لغت ها و زبان ها آگاه و آشنا شده است؟! كه ناگهان امام حسن عسكرى☀️ رو به كرد و فرمود: خداوند☝️ به حجّت و خليفه☀️ خود -كه براى هدايت و سعادت🌈 بندگانش تعيين کرده- خصوصيّات و امتيازهاى ويژه اى داده! ✅علم و آشنائى به تمام لهجه ها و زبان ها! ✅حتّى علم به زبان حيوانات! ✅خلیفه خدا همه چيز و تمام جريانات را مى داند. 🌀اگر اين امتيازها و ويژگى ها نبود، آن وقت فرقى بين آن ها و ديگر مخلوقات وجود نداشت؛ و حال آن كه امام☀️ و حجّت خداوند بايد در تمام جهات از ديگران برتر و والاتر باشد.👌 @pvsqadiri
1️⃣ 💚مانند مادر💚 سال های ابتدایی نبوت و پیامبری☀️ حضرت محمد صلی الله علیه و آله، افراد بسیاری وجود داشتند که پیامبری ایشان را باور نداشتند👹 و یا دعوت ایشان به سوی خدا☝️ برای آن ها خطرآفرین بود. چرا که آن ها مشرکانی👹 بودند که به جای خدای حقیقی، بت ها🗿را می پرستیدند. بنابراین با دعوت پیامبر به سوی خدا مخالفت😡 می کردند و به اذیت و آزار پیامبر می پرداختند. آن ها بر سر پیامبر☀️ خاک می ریختند، به طرف او سنگ پرتاب می کردند و آرزوی مرگ او را می کردند😔. پیامبر زمانی که به خانه می آمدند، دست های مهربان فاطمه ی زهرا💚پدر را نوازش می کرد و دل پیامبر با مهربانی های فاطمه شاد می شد. اذیت کردن پیامبر به جایی رسید که ایشان و مسلمانان را از مکه🕋 اخراج کردند . آن ها مجبور شدند3️⃣سال در بیابانی🌅 خشک و بی آب و علف بنام شعب ابی طالب زندگی کنند. روزها، هوای گرم🥵 و شب ها، بی نهایت سرد😖بود. در تمام این مدت زهرای💚 6 ساله در سختی زندگی می کرد اما هیچ وقت لب به گله و شکایت باز نکرد. حضرت خدیجه(س)؛ مادرِ حضرت زهرا، مدتی بعد از خروج از شعب از دنیا رفتند و در این شرایط فاطمه مانند مادر و پرستار از پیامبر مراقبت💫 می کردند و به ایشان محبت❤️ می کردند. به همین خاطر حضرت محمّد (ص) همیشه به دخترش می فرمود«امّ ابیها»🎁یعنی فاطمه جان! تو مثل مادرم هستی! @pvsqadiri
2️⃣ 🎊لباس عروسی🎊 زن فقیر🧕، لباس کهنه‌اش را که در مقابل آفتاب رنگ باخته بود، پوشید و از خانه🏠 بیرون زد😔. باد پاییزی گاهی نرمه‌ی خاکی را به هوا می‌افشاند و چشم‌های زن را می‌سوزاند😢. نزدیکی‌های مسجد🕌 احساس کرد بوی عطری😌 فضا را پر کرده است، کم کم نم نم باران🌦 شروع شد. زن خوشحال بود از اینکه به زودی گرد و غبار فرو خواهد نشست. کنار مسجد، عدّه‌ای را دید که جلوی خانه‌ای جمع شده بودند و شادی 👏می‌کردند.خانه🏠 برایش آشنا بود. فهمید که بساط عروسی💍 برپاست. برای مدّتی غم‌هایش را فراموش کرد و در شادی صاحب‌خانه شرکت کرد. وقتی جمعیّت پراکنده شد. به آرامی در خانه را زد. نوعروس💚در را باز کرد. شرم در چهره‌ی زن😓 موج می‌زد. با اشاره به👈پیراهن نخ‌نمای خودش، از بانوی خانه درخواست کرد یک پیراهنِ کهنه به او بدهد🙏 عروس💚 به خانه رفت تا پیراهن را بیاورد. در بین راه ناگهان آیه‌ای زلال از جویبار ذهنش گذشت و آیه ی ۹۲ سوره ی آل عمران را آهسته زمزمه کرد: «لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّیٰ تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ؛ هرگز به (حقیقت) نیکوکاری نمی‌رسید مگر اینکه از آنچه دوست😘 دارید (در راه خدا) انفاق کنید.» دوباره برگشت، لباس عروسی را از تن درآورد و پیراهن کهنه را خودش پوشید. بعد از آنکه لباس عروسی را به زن فقیر🧕بخشید، با خود گفت: «من ِ که دختر پیامبرم☀️ و همسر علی🌟، بیش از همه باید به قرآن عمل کنم☝️.» نویسنده : راضیه نیک مرام @pvsqdiri
3️⃣ گردنبند با برکت🌱 روزی پیامبر ☀️در مسجد🕌نشسته بودند. پیرمردی👨🏾‍🦳 وارد شد و گفت: ای رسول خدا! من گرسنه ام😔، لباس مناسبی ندارم😢، پولی هم ندارم و قرض هم دارم.کمکم کنید😭 پیامبر☀️ به بلال👨🏿‍🦲فرمودند: که این مرد را به خانه فاطمه💚 ببر و به دخترم بگو که پدرت او را فرستاده است. بلال آمد و داستان را برای حضرت زهرا💚 تعریف کرد. حضرت گردنبند خود را که هدیه🎁بود باز کردند و به بلال👨🏿‍🦲دادند و فرمودند: که این گردنبند را به پدرم بده تا مشکل را حل کنند. بلال بازگشت و امانتی را تحویل پیامبر☀️داد. رسول خدا فرمودند: هر کس این گردنبند را بخرد، بهشت را برای او تضمین می کنم👌 عمار یاسر آن را خرید💰و مرد فقیر را به خانه🏠خود برد. به او لباس👕 و غذا 🍪🍲داد و دو برابر میزان قرض به او پول💰💰 داد😍😍 سپس عمار غلام خود را صدا🗣زد و گفت: این گردنبند را به خانه فاطمه زهرا💚می بری و می گویی که هدیه 🎁است. تو را نیز به فاطمه بخشیدم. غلام گردنبند را به حضرت داد و گفت: عمار مرا نیز به شما بخشیده است😊. حضرت فاطمه💚 هم غلام را در راه رضای خدا☝️ آزاد ⛓کردند. غلام گفت: متعجّبم!😳 چه گردنبند با برکتی🌱!😍 گرسنه ای را سیر🍪🍲 کرد، بی لباسی👕 را پوشاند، قرض مقروضی💰 را ادا کرد، غلامی را آزاد⛓ کرد و دوباره نزد 💚صاحبش💚 بازگشت. @pvsqadiri
❇️ اعداد بهشتی💫🥀 حضرت فاطمه🥀زمان زیادی را صرف کارهای منزل می کردند؛ مانند پختن غذا🍚، جمع آوری هیزم، نظافت منزل، آسیاب کردن گندم🌾 برای پختن نان🍪 و کارهایی دیگر. باید راه زیادی می رفتند تا آب را از چشمه ⛲️بیاورند. باید گندم🌾 را با آسیاب دستی آسیاب می کردند و بعد نان می پختند و برای پختن غذا هم باید هیزم روشن🔥 می کردند و ….و به همین شکل همه کارهای خانه برای حضرت فاطمه (س) سخت بود😔 در زمان های قدیم در خانه ها کنیز🧕و خدمتکار👨🏿‍🦲 وجود داشت که کارهای خانه🏠را انجام می داد اما حضرت فاطمه🥀کارهای خانه را به تنهایی انجام می دادند. روزی انجام کارهای خانه به قدری سخت شد که به همسر خود امام علی (ع)🌟 گفتند که انجام این همه کار برای من سخت است و از بس کار کرده ام دست هایم✋تاول زده است. حضرت علی به حضرت فاطمه گفتند که برای حل این مشکل از پدر خود حضرت محمد☀️کمک بگیر و از ایشان درخواست کن تا کنیزی به تو بدهند تا در کارها به تو کمک کند. حضرت فاطمه (س) پیش پدرشان رفتند ولی چون دیدند که پیامبر☀️تنها نیستند رویشان نشد که حرف خود را به پدر بگویند و بازگشتند. پیامبر که این صحنه را دیدند فردای آن روز به خانه دخترشان فاطمه🥀 رفتند و از او پرسیدند که دیروز با من چه کاری داشتی؟ حضرت فاطمه داستان را برای پدرشان گفتند و از او تقاضای کمک نمودند. پیامبر (ص) به دخترشان گفتند: آیا می خواهی راه حلی برای مشکلت پیدا کنم که بدون داشتن کنیز🧕و خدمتکار👨🏿‍🦲 بتوانی از عهده انجام کارهای خانه بربیایی؟ ❇️برای فهمیدن راه حلّ پیامبر، منتظر انیمیشن زیبای این قصه 👆👆در حسینیه🚩باشید! @pvsqadiri
❇️ 5️⃣ اول همسایه‼️ در آن شب🌌، همه اش به کلمات مادرش🥀 ـ که در گوشه ای از اتاق رو به قبله🕋کرده بود ـ گوش👂 می داد. رکوع و سجود و قیام و قعود مادر را در آن شب زیرِ نظر داشت. با اینکه هنوز کودک بود، مراقب بود ببیند مادرش🥀 که این همه درباره مردان👨🏾🦳👨🏿🦲و زنان🧕مسلمان دعای خیر🤲می کند و یک یک را نام می برد و از خدای بزرگ برای هر یک از آنها سعادت✨ و رحمت و خیر و برکت🌱 می خواهد، برای خود از خداوند☝️چه چیزی می خواهد؟ امام حسن⭐️آن شب🌌 را تا صبح🌅 نخوابید و مراقب کار مادرش، صدیقه مرضیّه🥀 بود . منتظر بود که ببیند مادرش درباره خود چگونه دعا🤲می کند و از خداوند برای خود چه خیر و سعادتی می خواهد؟ شب صبح شد و به عبادت و دعا درباره دیگران گذشت و حسن⭐️ حتی یک کلمه نشنید که مادرش🥀 برای خود دعا کند😔 صبح به مادر گفت: مادر جان! چرا هر چه گوش👂کردم، تو درباره دیگران دعای خیر کردی؛ ولی درباره خودت یک کلمه دعا نکردی؟😢 مادر مهربان🥀 جواب داد: پسرک عزیزم!❤️ ✴️ الْجارُ ثُمَّ الدّارُ🏠 اوّل همسایه، بعد خانه🏠 خود 🔸عکس ارسالی از فاطمه معصومه رضاپور 13 ساله از قم🔸 @pvsqadiri
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 🌷 💐 ویژه 🌹 (علیه السلام) 📽 🔴موضوع:محبت پیامبرصلی الله علیه واله به دوستداران امام حسین علیه السلام
قصه دختری به نام رقیه✨ دختر کوچولوی👧🏻مسیحی بخاطر بیماری اش خیلی ناراحته!😔 او توان راه رفتن نداره و می گن که فلج شده! مادر🧕دختر کوچولو همه ی تلاشش رو کرد تا دخترش خوب بشه! اما دکترهای👨🏻‍⚕️ لبنانی دیگه نمی تونن براش کاری انجام بدن. مادر دخترکوچولو👧🏻، اون رو از لبنان به سوریه می بره تا دکتری پیدا بشه که بتونه دخترش رو خوب بکنه. اون ها ساکن شهر شام می شن. و خونه ای نزدیک حرم حضرت رقیه✨کرایه می کنند. تا اینکه روز عاشورا💥 فرا می رسه... مادر🧕 دختر کوچولو دید مردم دسته دسته دارن به طرف حرم حضرت رقیه✨می رن از مردم پرسید: اینجا چه خبره؟ مردم گفتند:‌‏ اینجا حرم🕌دختر✨امام حسین☀️ هست. او هم دختر مریضش👧🏻 رو در منزل تنها گذاشت و در اتاق را بست و به حرم 🕌حضرت رقیه رفت، آنجا متوسل🤲 به حضرت رقیه✨ شد و گریه😭کرد، به حدی که غش کرد و بیهوش😑 افتاد. در آن حال کسی به او گفت: بلند شو به منزل🏠 برو! دخترت👧🏻 تنهاست و خدا او را شفا داده . مادر🧕بلند شد و به طرف منزل حرکت کرد . وقتی به منزل رسید، دید دخترش👧🏻 داره بازی😃می‌‏کنه. مادر به دخترش گفت : دخترم چطوری حالت خوب شده؟ 😃دختر کوچولو 👧🏻گفت: وقتی شما رفتید، دختری به نام ✨«رقیه»✨وارد اتاق شد و به من گفت: بلند شو با هم بازی🎾 کنیم، اون دختر به من گفت: بگو بسم الله الرحمن الرحیم🗣 تا بتونی بلند بشی و بعد دستم✋رو گرفت. من بلند شدم و ناگهان متوجه شدم که تمام بدنم سالمه!!😍 او داشت با من صحبت می ‏کرد☺️که شما به منزل🏠 رسیدید و او گفت: مادرت🧕 آمد. مادر مسیحی با دیدن این کرامت از دختر✨امام حسین☀️ مسلمان شد. @pvsqad
مردی🧔🏻از شام روزی شخصی که خانه اش در شام بود،به مدینه🌴 آمد و چشمش به مردی افتاد که در کناری نشسته بود.توجّه اش🧐جلب شد و از اطرافیان پرسید : این مرد کیست ؟گفتند حسین بن علی🌟علیه السلام است در شهر شام کسانی بر مردم حکومت🤴می کردند که دشمن😡امامان☀️☀️ بودند.آن ها آن قدر درباره اهل بیت حرف های نادرست🤬زده بودند که باعث شده بود مردم شام نظر خوبی درباره امامان نداشته باشند و از آن ها کینه😠 به دل بگیرند . به همین خاطر،مرد شامی تا نام امام حسین🌟را شنید،خشمگین شد و شروع کرد به بد و بیراه😡گفتن اما امام حسین🌟 ساکت بودند و چیزی نمی گفتند .انقدر سکوت کردند تا ناسزاگویی ها تمام شد امام حسین بدون این که ناراحت و خشمگین شوند😌،با نگاهی پر از مهر،به او سلام✋کردند؛سپس چند آیه از قرآن📖را که درباره خوش اخلاقی🥰و بخشش🌺و گذشت🤝بود ، قرائت کردند و به او فرمودند :" ما برای هر نوع خدمت و کمکی به تو آما ده ایم.بعد هم از او پرسیدند :آیا تو اهل شام هستی؟ مرد گفت : بله امام فرمودند :تو در شهر ما غریبی . اگر به چیزی احتیاج داری🍪🥃حاضریم کمکت کنیم حاضریم در خانه🏠 خود از تو پذیرایی کنیم،به تو لباس👕 و پول💰بدهیم مرد شامی که فکر نمی کرد بعد از گفتن آن همه حرف زشت و ناسزا ، امام حسین با گذشت و بخشش و محبت🥰با او رفتار کنند ، حالش دگرگون😓 شد و با پشیمانی از رفتار نادرست خود گفت:آرزو داشتم زمین شکافته می شدو من در آن فرو می رفتم 😭و این چنین گستاخی و بی ادبی نمی کردم. تا این ساعت برای من در همه زمین🌍کسی از حسین🌟 و پدرش💚بدتر نبود و از این لحظه برعکس،نزد من کسی از او و پدرش محبوب تر😘نیست. @pvsqadiri
قصه شهادت خورشید☀️ کاروان امام حسین (ع) به کربلا💥 رسید. شترها🐫🐫🐪زانو زدند و بارهایشان را خالی کردند. بچه ها👧🏻👶 از روی شترها و اسب ها پیاده شدند. بزرگترها خیمه ها⛺️⛺️ را برپا کردند. بچه ها خیلی خوشحال😀 شدند. امشب می توانستند توی خانه های چادری بخوابند. آن طرف تر یک رودخانه ی🌊 پر از آب بود. بچه ها عاشق آب💦بودند و دوست داشتند مثل بزرگترها مشک هایشان را پر از آب کنند. مشک ها از رود فرات پر از آب شدند. بچه ها در دشتی بزرگ در کنار رودخانه فرات🌊 مشغول بازی شدند. کربلا زیبا و پر از هیاهو🥰 شد. اما آن طرف تر… آن طرف تر سپاهی بزرگ روبروی امام☀️ قرار گرفته بود. سپاهی که هیچ کدام از آدم هایش👹خوب نبودند. سپاهی که پر از مردهای بدجنس👹 و عصبانی😡 بود. اما امام حسین☀️ از هیچ کس نمی ترسید✊. او قوی ترین💪 و شجاع ترین✊ انسان روی زمین🌏 بود. بچه ها👶👧🏻🧒🏻نزدیک امام حسین☀️ بازی می کردند و امام☀️مواظب بچه ها بود. تا اینکه بالاخره روز دهم محرم⚔️رسید. روز دهم محرم⚔️امام حسین☀️از بچه ها خداحافظی👋کرد و به جبهه⚔️جنگ رفت. امام حسین☀️ با شجاعت و قدرت💪زیادی با آن سپاه بدجنس👹👹 جنگید. خیلی از دشمنان سنگدلش را کشت😃. اما دشمنان👹 امام خیلی خیلی زیاد بودند و بالاخره امام☀️را به شهادت🥀 رساندند. بچه ها بعد از امام حسین☀️خیلی ناراحتی🥺 و سختی😭تحمل کردند. اما همیشه بچه های خوب و مهربانی باقی ماندند👌 @pvsqadiri
سیّده رقیّه🌻 یکی ازکودکان امام حسین☀️ که در کربلا🌴بود، رقیه🌻 نام داشت. رقیه🌻کوچولو دختر سه ساله امام حسین علیه‏السلام بود که به همراه خانواده امام حسین به کربلا اومده بود تا در کنار پدرش باشه. اون پدرش رو خیلی خیلی دوست❤️داشت وقتی امام به شهادت🥀 رسیدند خانواده ایشان را به اسارت⛓ بردند، حضرت رقیه🌻 خیلی از دوری امام بی تاب بود و گریه می کرد😭 حضرت رقیه🌻 با اون سن و سال کم وقتی اسیر⛓بود خیلی سختی کشید😔. اون دشمنا👹 اون قدر بی‏رحم بودن که حتی این دختر کوچولو رو هم آزار می‏دادن. برای رقیه🌻 کوچولو دوری از پدرش خیلی سخت بود و صدای گریه😭او همیشه توی خرابه های شام به گوش می رسید . همه اونایی که در میون اسرا⛓ بودن، می‏دونستن که این صدای رقیه🌻، دختر کوچک امام حسینه☀️. اون حالا از خواب بیدار شده بود و سراغ پدرش رو می‏گرفت😢. او انگار خواب پدرش رو دیده بود. اون وقت یزید👺، کسی که دستور داده بود امام حسین☀️ و یارانش رو به شهادت🥀برسونن، دستور داد سر امام حسین ☀️علیه‏السلام رو به دختر کوچولو🌻 نشون بدن. وقتی حضرت رقیه سر بریده پدرش امام حسین رو دید، با فریاد😧و ناله😭خودشو روی سر بریده پدرش☀️ انداخت و همون جا، روحش به سوی آسمون آبی🌤 پرواز کرد🥀 @pvsqadiri
📖 صدای گریه😭 الله اکبر! پیامبر نماز عصر را شروع کرد. بسم الله الرحمن الرحیم... نوای زیبای «بسم الله» در میان مسجد🕌 پیچید! پس آهسته شروع کرد به خواندن حمد و سوره. نمازگزاران غرق در سکوت، در صف‌های زیبا و منظم👥👥 ایستاده بودند. مسجد سرشار از عشق ❤️و معنویت 💚بود. پیامبر رکعت اول و دوم را مثل همیشه با آرامش😊 خواند. ناگهان صدای گریه😭 کودکی👶 از دور به‌گوش👂 رسید! گریه لحظه ‌به ‌لحظه شدیدتر می‌شد.. رکعت سوم شد. 😔پیامبر، نماز را سریع تر می خواند و به سرعت رکعت چهارم را به‌پایان رساند. نمازگزاران با تعجب به هم نگاه می‌کردند! چی شده؟ چرا پیامبر اینقدر نماز را تند خواند؟ مردی سکوت 🗣را شکست: ای پیامبر خدا، چه اتفاقی افتاده است؟ آیا خبر بدی آورده‌اند؟🤔چرا با عجله نماز خواندید؟» پیامبر نگاهی به صف‌ها انداخت و فرمود: آیا صدای گریۀ👶کودک را نشنیدید؟ 😊🌹 @pvsqadiri
✴️دست های مهربان🥰 بخش1️⃣ من🧑🏻و پدرم🧔🏻 در شهر سامرّا زندگی خوبی داشتیم. شغل ما این بود که از اسب های🐎«مُستعین عبّاسی» و سربازانش مراقبت و نگهداری کنیم. صبح🌞که از خواب بیدار می شدیم اسب ها🐎🐎 را تمیز می کردیم و کف پاهایشان را نعل می زدیم. مستعین یکی از بی رحم ترین و ظالم ترین👹دشمنان رسول خدا(ص) بود. همه ی مردم از او می ترسیدند😰 و هیچ کس قدرت مخالفت با او را نداشت😓. او از دشمنان سر سخت امام حسن عسکری(ع) ☀️بود و همیشه دلش می خواست آن حضرت را اذیّت کند😡. ما در محیط کارمان اسب های زیادی داشتیم و هرروز به آن ها رسیدگی می کردیم، تا اینکه یک روز برای مستعین عبّاسی اسبی🐎 آوردند که از اسب های دیگر زیباتر و تُند روتر بود😃، امّا آنقدر سرکشی و نافرمانی می کرد که هیچ کس نمی توانست لحظه ای روی آن بنشیند😉 و سواری کند. شب که شد، مأموران، اسب را به ما سپردند تا از آن خوب مراقبت کنیم. قرار بود برای صبح فردا عدّه ای از رام کننده های اسب بیایند و اسب زیبا ی خلیفه را رام کنند... ادامه دارد